زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت34 #نرگس پريشان كن سر زلف سياهت ، شــــانه اش با من سيه زنجير گيسو بـــاز كن ، ديوانــــــــ
#پارت_35
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
اومدم بگم من نمی خوام ازدواج کنم می خوام برم پارک سر سره سوار شم که یاد دعواهای مامان وبابامو کتک خوردن مامانم افتادم .
چیزی نگفتم.
رسیدیم بازار مامانم همچنان اخمهاش تو هم بود بابامم توجه نمی کرد.
ماشینش رو پارک کرد. سه تایی از ماشین پیاده شدیم به سمت مغازها حرکت کردیم .
اولین مغازه بازار اسباب بازی فروشی بود بی اختیار گفتم ما مان!
خواستم بگم بریم برای من اسباب بازی بخریم یاد حرف بابام افتادم که تو بزرگ شدی. حرفم رو قورت دادم.
_جانم مامان چی میخوای بگو ؟
_حرفم رو عوض کردم .
مامان بریم برای جواد اسباب بازی بخریم ؟
که بابام جواب داد. می خریم صبر کن موقع برگشتن. بزار خرید هامونو بکنیم. سرم رو به نشون تایید تکون دادم.
بابام رفت در مغازه لباس زنونه مامانمو صدا زد.
_بیا اول برای تو بخرم.
_من نمی خوام.
_بیا دیگه اوقات تلخی نکن یه پیرهن بِخر
مامانم روشو کرد اونطرف گفت من چیزی لازم ندارم پیرهنم نمی خوام.
بابام رفت تو مغازه صدا کرد نرگس بابا بیا !
یه نگاه به مامانم کردم توام بیا . مامانم گفت نه من نمی خوام.
وارد مغازه شدم یه خانم جوان که یه شال سرمه ای سرش کرده بود پشت ویترین مغازه ایستاده بود .بهش سلام کردم و اونهم با لبخند و خوشرویی جواب سلامم را داد .
بابام یه بلوز ازتو مغازه بهم نشون داد گفت این خوبه . بخریم برای مامانت؟ یه نگاهی از شیشه مغازه به مامانم کردم گفتم نمی دونم از خودش بپرس؟
_خودش داره ناز می کنه میخوام به سلیقه خودمو و خودت بخرم. اشاره کرد به همون بلوز و گفت این خوبه؟
فروشنده که داشت به حرفهای منو بابام گوش میداد متوجه قهر مامانم شد و شروع کرد به معرفی و نشون دادن بلوزهاشو مارو تشویق به خریدن کرد.
یه دفعه به نظرم رسید خوبه که بامامانم ست کنم ....به خانم فروشنده گفتم دوتا بلوز دامن یه شکل اندازه منو مامانم داری......فروشنده یه نگاهی به قدو قامت من کردو گفت نه عزیزم توخیلی بچه ای باید لباس دخترونه بخری مامان هم لباس زنونه.....گفتم رنگش چی دوتا بلوز دامن داری که هم رنگ هم باشن منو مامانم بخریم .....بلوزهای ویترینش رو زیرو رو کرد. ولی پیدا نکرد....
نه متاسفم نداریم.
از مغازه اومدیم بیرون ....میخواستیم وارد مغازه بعدی بشیم که من آویزون چادر مامانم شدم.... مامان،مامان تو رو خدا توهم بیاتو انتخاب کن مامان نگام کرد .
چشامو ریز کردم لبخند به لبم تورو خدا بیا دیگه ...
مانانم بعد یه مکث کوتاه گفت باشه بریم.
_خیلی خوشحال شدم گفتم آخ جون بریم.
وارد مغازه شدیم .
_مامان بیا باهم ست بخریم .مامانم با لبخند یه نگاهی به من کرد.
اگه داشته باشن که خیلی خوبه
منو مامان و بابا تا آخر مغازه ها رفتیم ولی نتونستیم بلوز هم رنگ و هم مدل پیدا کنیم .....بی خیال مدل شدیم گفتیم هم رنگ هم باشه خوبه ولی پیدا نکردیم .
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada