زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_20 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله علی اصغر : مامان کاری نداری من یه سر برم بیرون.
#پارت21
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
مادر جون اومد تو اتاق پیش مامانم.
صدای خرو پف بابام بلند شده بود.
_معصومه چه خرو پفی میکنه.
_آره ،مثل اینکه دیشب نخوابیده چشاش قرمز بود.
_یه چیزی بنداز روش سرمانخوره.
_به جهنم بزار سرما بخوره.
مامان جون: نرگس پاشو برو آشپزخونه انگشتتو خیس کن بزن به قابلمه ببین غذا دم کشیده زیرش رو خاموش کن.
نمی خواستم برم چون میخواستن یه حرفایی بزنن که من نشنوم.
نشتم زُل زدم تو چشای مادرجون.
_واااادختر پاشو برو الان غذا میسوزه.!!!
پاشدم مثل جِت رفتم تو آشپزخونه دستم و با زبونم تر کردم تندی زدم به قابلمه و برداشتم جیزی صدا کرد زیرش رو خاموش کردمو مثل برق برگشتم تو اتاق....
مامانم گفت پاشو برو روپوش مدرستو بپوش حاضر شو برو مدرسه.
شونه انداختم بالا .
_این دخترِ تو بار آوردی اینقدر خیره سر!!!!
بچه حرف گوش کن_ پاشو برو حاضرشو.
مامانمم بااخم بهم نیگاه کرد.
ناچارن پاشدم اما گوشم وتیز کردم ببینم چی میگن.
_مادر توهم دیگه بس کن حریف احمد که نمیشی این کارخودش می کنه.
بچه هات گناه دارن ببین چه کزال و پژمرده شدن .
_میگی چیکار کنم.
حالا که میخواد کار خودش رو بکنه لا اقل باهاش صحبت کن یکی دوسال شیرینی خورده بمونه تا هم بزگتر شه هم بزار با دخترایی که تازه شوهر کردن بگرده یکم چش وگوشش بازبشه.....
مامانم با بغض گفت الهی بمیرم، بچم حالا حالاها باید بچگی میکرد بازی میکرد.
_دیگه پیش اومده چاره ای نیست.
_هاجر خودش خیلی خوبه حد اقل نرگس از مادر شوهر شانس آورده.....
رفتم تو آشپزخونه برای خودم غذا کشیدم و باخیارشور خوردم کیفم رو برداشتم.... مادر جونم بلند شد که بره خونشون .
مامانم گفت مامان نرو بمون.
_نه دیگه شوهر ت خونس اینم جوشش خوابیده .....توهم سر به سرش نزار.
باهم اومدیم بیرون.
مامانم صدام کرد. نرگس جان بیا مامان رفتم جلو دستهامو گرفت گفت تو چشای من نیگاه کن ، نیگاه کردم گفت.
نرگس جان یه کلمه از اتفاقهایی که تو این سه روز پیش اومده به کسی نمی گی خُب .....
سر تکون دادم گفتم خب .
_نرگس یادت نره بهت چی گفتما.
_باشه یادم نمی ره نمیگم.
بوسش کردم و خدا حافظی کردم.
نرگس تغذیه برا داشتی؟ آره مامان سیب پرتقال بابا خریده منم برداشتم.
مادرجون درحیاط منتظرم بود.....
بیچاره شدم میخواست نصیحت کنه......
مادر بزرگم شروع کرد به نصیحت. به حرف ماما نت گوش کن نزار حرص وجوش بخوره و.......
هی گفت تارسیدیم سرکوچه فریده اینا من رفتم تو کوچه مادر بزرگم همینطور برای خودش هنوز داشت میگفت می رفت ....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada