زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_9 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهراحبیباله چی بگم والا چشش خورده به مال ومنالشون نمی فهمه میخ
#پارت_10
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
بهم میگه حق نداری راجع به این موضوع با کسی حرف بزنی پس من چیکارکنم؟؟؟
با مامانم خدا حافظی کردم رفتم در خونه فریده اینا که باهم بریم مدرسه.
درشون باز بود سرم رو کردم تو حیاطشون صدا زدم!فریده که مامانش گفت بیاتو نرگس داره حاضر میشه .
_نه همین جا وامیستم بهش بگو بیاد.
اومدم اینور تر سرم رو گذاشتم رو دیوار حیاطشون و داشتم فکر میکردم .
ناصر،عمه هاجر،بد اخلاق،کتک، کفترباز، چی میشه حالا.
غرق در افکارم شدم.
که یه دفعه یه صدایی گفت "پخ"دومتر از جام پریدم قلبم وایساد عه فریده خیلی بی مزه ای بعدم دوتاییمون زدیم زیر خنده.
_بریم مریمم صدا کنیم
_بریم.
سه تایی راه افتادیم . اون دوتا دوباره شروع کردن.
مریم:داداشم از سربازی نامه نوشته به شماها هم سلام رسونده .
من وفریده زدیم زیر خنده به ما سلام رسونده.
_خُب وقتی نوشته سلام منو به همه برسون شما ها هم جزءهمه اید دیگه و بعدم سه تایی زدیم زیر خنده.
تا مدرسه همش اون دوتا حرف زدن من هیچی نگفتم راستش منم میخواستم حرف بزنم .
تازه خبرهای من داغتر از اونا بود ولی مامانم گفته بود که هییچی نگم.
چقدرم سخت بود راز نگه داشتن!!!
حرفاشونو گوش میکردم ولی تو ذهنم فقط عمه هاجر و ناصر وکله قندو.........این چیزا میومد.
رسیدیم مدرسه .
زنگ آخر خوردو مثل همیشه راهی خونه شدیم.
_فریده من بیام خونتون مشق بنویسیم.
_بیا.
اومدم خونه دفتر مشق وکتاب فارسیمو برداشتم .
مامان.
جانم مامان.
من میرم خونه فریده اینا مشق بنویسم.
باشه برو ولی زود بیا به نماز جماعت برسی .
باشه زود میام.
_زنگ خونه فریده اینا بلبلی بود ومن خیلی دوست داشتم. برای همین دستمو میزاشتم رو زنگ دیر بر میداشتم.فریده میگفت از زنگ زدنت میفهمم تو هستی.
قدم به زنگشون نمی رسید یه آجر پشت درشون گذاشته بودن منم رفتم رو آجر روی پنجه پا وایسادم دستم رو گذاشتم روی زنگ صدای بلبلیش بلند شد "چید چید چیدچید چید چید.....
_نرگس اومدم زنگمون سوخت.
در و باز کرد بیا تو.
نگاه کردم دیدم یه کفش مردونه نو که برق میزد پشت در اتا قشونه.
_کی خونتونه؟
_نامزده پری.
پس من برم خونمون.
_نه بیا تو اونا رفتن تو یه اتاق دیگه درم رو خودشون بستن.
بریم تو.
اومدیم تو اتاق.
مامانت کو؟
تو حیاط پشتی دارن سبزی پاک میکنن!
_ رفت کتاب دفترشو آورد .
کتاب وباز کردیم دوتایی مسابقه گذاشتیم ببینیم کی زودتر مشقش تموم میشه. شروع کردیم به نوشتن که یه دفعه صدای خنده پری و نامزدش بلند شد.
با فریده بهم نگاه کردیم.
_دارن چیکار می کنن.
_نمی دونم.
دوباره سرمونو انداختیم پایین به مشق نوشتن که دوباره صد ای خندشون بلند شد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️
سلام
آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم
کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره،
چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم
لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید
✅ زهرا حبیباله نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_9 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_10
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دست به ساندویچ نزدم از جاش بلند شد
خودت میدونی، میخوای بخور، میخوای نخور
دست کرد تو ساکش یه پیژامه درآورد کمربندش رو باز کرد، ازش رو برگرداندم، در حالی که پیژامه پاش کرده چند لحظه بعد نشست روی تخت با لحن کمی مهربان گفت
مانتو روسریت رو در بیار بیا بشین کنار من، میخوام باهات حرف بزنم
ساکت سرم رو انداختم پایین
کمی با لحن جدی گفت
مریم خانوم با توام میگم پاشو بیا اینجا کنار من بشین می خوام باهات حرف بزنم
بهناچار بلند شدم
اون مانتو روسریت رو هم در بیار
نفس بلندی کشیدم، مانتوم رو در آوردم آویزون کردم به رختآویز، ولی روسریم رو در نیاوردم، روی تخت با فاصله کنارش نشستم از طرز نگاهش فهمیدم میخواد باهام خود مونی بشه، خیلی از دستش ناراحتم، توی این چند ساعت آشناییمون یا سرم داد زده یا تهدیدم کرده، باید حرفی بزنم که ازم دور شه، رو کردم بهش
آقا وحید میشه لطف کنید امشب برای من اتاق جدا بگیرید
عصبی بالش را از روی تخت برداشت پرت کرد کف اتاق، لازم نیست من روی زمین میخوابم، تو روی تخت بخواب
سرم رو انداختم پایین سکوت کردم
صدای اذان مغرب اومد وضو گرفتم و نگاه کردم به اتاق فلش قبله رو دیدم نماز مغرب و عشا رو خوندم، سلام نماز رو که دادم وحید متعجب نگاهی بهم انداخت
_ تو نمازم میخونی؟
آهی کشیدم چشم هام حلقه اشک بست جوابش رو ندادم، وحید وضو گرفت نمازش رو خوند رو کرد به من
پاشو بریم پایین یکم تو لابی هتل بشینیم شاممون رو بخوریم بیایم
نه ممنون من نمیام خودتون برید من ساندویچ میخورم
چشم غره ای بهم رفت و با عصبانیت کلید رو برداشت رفت بیرون و در رو هم قفل کرد
سجاده ام رو جمع کردم و نشستم روی صندلی ساندویچ رو باز کردم، عه مرغِ، اتفاقاً من ساندویچ مرغ خیلی دوست دارم، از صبح هیچی نخوردم واقعاً گرسنمِ.
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم با اشتها ساندویچ و نوشابه رو خوردم، خیلی بهم مزه داد، سرم رو گرفتم بالا خدایا شکرت، ای کاش میتونستم قلق این آقا وحید رو پیدا کنم، اگر واقعیت رو بهش بگم حتماً حرفهام رو باور می کنه و شاید بهم کمک هم بکنه، توی فکر بودم که در باز کن وارد اتاق شد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾