زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_124 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله ساعت ده صبح تلفن خونمون زنگ خورد الو بفرمایید
#پارت_125
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
یه باغ بزرگبا یه عالمه درخت خشک شده .
ناصر این درختهای چه میوهایی میدن ؟
توی این باغ تقریبا همه نوع میوهای بهاری ، تابستونی ، وپاییزی هست . بعضی میوهارو بار میزنیم برای میدون ، بعضی هاشون فقط برای مصرف خودمون هست .
یکی دوماه دیگه اینقدر اینجا قشنگ میشه . درخت ها شکوفه میکنن . آدم از دیدنشون سیر نمیشه .
ته باغ یه خونه درست کرده بودن که یه پذیرایی داشت و یه اتاق خواب ، آشپزخونه و سرویس بهداشتی ، یه ایوان پهن هم داشت که دور تا دورشو گلدون کاج گذاشته بودند .
یه چند تخت هم پایین ایوان بود که روش را مشما کشیده بودند . کنار هر تخت هم دوتا چراغ برق بود .
چرا روی تختها مشما کشیدید ؟
به خاطر برف و بارون ، بادو خاک . هروقت تو باغ مهمونی داشته باشیم برشون میداریم .
قرار بود امروز همه ناهار اینجا باشیم ولی به خاطر کار بابات افتاد هفته دیگه .
گفت دعوت یاد حرف ناهید . افتادم .
بهش گفتم :
ناهید اومد مارو دعوت کنه . به من گفت : من موندم داداشم عاشق چیه تو دو پاره استخون شده .
نرگس جان ناهید خیلی از تو بزرگتره تو نباید اونو همینطوری به اسم کوچیک صدا کنی .
باید فامیلی شو بگم ؟
نه بگو ناهید خانم .
حرفهای خواهر منو نادیده بگیر . من اصلا دوست ندارم تو جوابشو بدی .
اینکه از خواهر بی تربیتش طرفداری کرد خیلی بدم اومد . یه دفعه یاد حرف مانانم افتادم . با احترام جواب بده . خیلی سخت بود . قهر کردن و فرار کردن برام راحت تر بود . ولی با هر زحمتی بود . ازش پرسیدم .
ناصر چرا میگی جوابشو ندم . اون منو خیلی ناراحت میکنه . به من گفت دو پاره استخون .
برگشت . یه نگاهی بهم کرد .
نرگس تو خیلی خوشگلی و ظریفی من واقعا عاشقانه دوستت دارم . به این حرفها توجه نکن
نگاهش رو دوخت توی چشمهام . تو چی ؟ تو هم منو دوست داری .
قلبم شروع به تپیدن کرد . دلم نمیخواست ادامه بده .نگاهم رو ازش گرفتم . سرمو انداختم پایین . دستشو آورد زیر چونه ام سر منو اورد بالا .
به من نگاه کن .
نگاهش کردم .
دوستم داری ؟
کلا زبونم قفل شد .
تاجوابمو ندی ولت نمی کنم .
از تنهایی باغ و سکوت اطرافم و این سوال ناصر قلبم در حال ایستادن بود .
با اشاره هم بگی قبول دارم .
به ناچار با بالا پایین کردن سرم تاییدش کردم .
البته بیشتر برای اینکه دست از سرم برداره با دفاعی که از خواهر بی ادبش کرد ، اونموقع هیچ حس دوستی بهش نداشتم .
به خودم نهیب زدم . داری دروغگو میشیا نرگس.
نزدیک اذانه ، اول نماز میخونی یا بساط کباب رو راه بندازم .
من نمی تونستم نماز بخونم . نمدونستمم چی بهش بگم . چقدر دلم میخواست مامانم الان اینحا بود .
نرگس ساکتی ؟.حالا که تو نمی گی من میگم . اول نماز میخونیم .
من فکر می کردم ناصر نماز نمی خونه اخه توی این چند هفته دفعه اولش بود میگفت نماز ، خونه ما هم که میومد ندیدم که یه وضو بگیره !!
ناصر تو هم نماز میخونی ؟
مثل تو مقید به نماز اول وقت نیستم . ولی تارک الصلات هم نیستم .
دوتایی وضو گرفتیم . رفت رادیو ماشین رو روشن کرد . اتفاقا داشت اذان میگفت .
رفتیم تو خونه اون ایستا د برای نماز منم ازش فاصله گرفتم و نمایشی بدون قامت بستن نماز خوندم . . .
تا عصر تو باغ بودیم .
ناصر بریم ؟ من باید برم مسجد خانم قربانی میخواد با مامانم در مورد من حرف بزنه .
جوابمو نداد .
ناصر بریم دیگه
به شرط می برمت
چه شرطی ؟
هرچی شد به منم بگی .
باشه میگم . پاشو بریم .
سوار ماشین شدیم .
از در باغ اومدیم بیرون . ناصر پیاده شد در باغ رو بست . نشست تو ماشین . حرکت کردیم
من همیشه دوست داشتم از شیشه ماشین بیرونو نگاه کنم . داشتم نوشته های روی دیوارها وتابلوهایی که در جاده نصب بود میخوندم . با صدای نرگس گفتن ناصر برگشتم .
بله
بهت خوش گذشت .
مونده بودم سر دو راهی که راست بگم یا دروغ
چون اولش که وارد باغ شده بودم بهم خوش گذشته بود. ولی اتفاقهای بعدی . . .و تنهایی با ناصر و دوست نداشتم .
برای اینکه جواب چراهاشو ندم با اشاره سرم تایید کردم .
نزدیک اذان مغرب بود که رسیدیم . باهاش خدا حافظی کردم . رفتم خونمون مامانم نبود .رفتم تو حیاط مسجد . مریم رو دیدم .
مریم من نمی تونم بیام تو مسجد ببین اگه مامانم اومده بهش بگو بیاد من کارش دارم .
منتظر مامانم بودم . خانم قربانی وارد مسجد شد . رفتم جلو.
سلام
سلام نرگس جان حالت خوبه
ممنون خوبم ببخشید ، میشه میخواید در مورد من با مامانم حرف بزنید بریم تو اتاق بسیج .
بله میشه . اتفاقا خودمم نظرم اتاق بسیج بود که تنها باشیم . حالا بیا تو نماز جماعت بخونیم بعد از نماز میریم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_124 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_125
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سوار ماشین شدیم، برگردیم خونه، احمد رضا کنار یک مغازه لوازم ورزشی نگه داشت به من گفت پاشو بیا پایین می خوام اینجا یک فوتبال دستی بخرم
از ماشین پیاده شدیم نرسیده به مغازه گفتم
چطور شده که به فکر خرید فوتبال دستی افتادی
_چیکار کنم نمیزاری با داداشم برم بیرون، به خودم گفتم یه فوتبال دستی بگیرم شب ها یک ساعتی با هم بازی کنیم
دستش رو گرفتم و گفتم با من هم بازی میکنییا
خندید گفت
باشه با تو هم بازی میکنم
فوتبال دستی بزرگی خریدیم و گذاشتیم توی ماشین اومدیم خونه، جای خالی خاله رو احساس کردم، احمد رضا رو کرد به من
مریم جان من میرم مغازه، به خاطر خاله این چند روز نرفتم ، بابا حسابی دست تنهاست، احتمالا ناهار هم نیام، چون باید برم برای مغازه خرید کنم
باشه برو خدا به همراهت، منم عصر میرم مسجد جلسه بسیج،
باشه برو، خدا حافظ
خدا به همراهت
ساعت چهار بعد از ظهر رفتم مسجد، زیارت عاشورای دلچسبی خوندیم، از مسجد اومدم بیرون، سبزی خوردن، خریدم، اومدم خونه، اذان مغرب رو گفتن، وضو گرفتم، سر نماز بودم احمد رضا اومد، سلام نمازم رو دادم، رو. کردم بهش
سلام خسته نباشی
سلام ممنون
رفتی خرید کردی؟
نه بابا ادوات کشاورزی رو سفارش داده بود، من رفتم سر زمین، یه خورده ام بلال آوردم گذاشتم توی ایون
عه چه خوب دستت درد نکنه، پس بریم منقل آتیش درست کنیم، بپزیمشون
ذغال ریختیم توی منقل، یه آتیش درست کردیم، بلال ها رو گذاشتیم روی منقل، احمد رضا گفت، تو باد بزن، مواظب باش نسوزه من یه زنگ بزنم به علی رضا
احمدرضا شماره علی رضا رو گرفت
سلام داداش بیا خونه داریم بلال کباب میکنیم
این چه حرفیه
حالا بیا خونه
منتظرم
خدا حافظ
گوشی رو گذاشت تو اتاق، رو. کردم بهش
چی گفت
میگه چی شده یاد من افتادی؟
_حالا میاد؟
آره گفت الان میام، تو برو روسری چادرت رو سرت کن
چشمی گفتم رفتم توی اتاق روسری و. مانتو پوشیدم، چادر توی خونه ایم رو سرم کردم، اومدم توی ایون، بلالها رو کباب کردیم، گذاشتیم توی آب نمک، بردیم توی اتاق مادر شوهرم، علی رضا اومد
سلام به همگی، به به بلال، چه خوب که یاد منم بودید
نشست، یه بلال برداشت، تا تهش رو خورد، رو کرد به من و احمد رضا
دستتون درد نکنه، بلند شد بره
علی رضا گفت
کجا میری
رفیقهام سر کوچه هستن میرم پیش اونها
برو توی اتاق ما، یه فوتبال دستی خریدم، بیار یه دو دست بازی کنیم بعدن برو...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾