eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
791 عکس
414 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_126 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله من نمی تونم بیام تو مسجد سرشو تکون داد چرا ؟
نمی دونم ، نمیشناسمش ‌کِی قراره برات مشاوره بزاره ؟ روزهای دو شنبه نرگس تو یه دختر پر انرژی و شاد ، مگه چه مشگلی داری که باید بری مشاوره ؟ شانه انداختم بالا ، نمی دونم مامانت قبول کرده ؟ مامانم آره قبول کرد . ولی گفت باید باباش اجازه بده نرگس از مامانت یاد بگیر ببین بدون اجازه بابات کاری انجام نمی ده تو هم بدون اجازه من کاری انجام نده . شروع کردم با اجزاء صورتم بازی کردنو نگاهش کردم . اگر مامانت بردت مشاوره هر چی که بهت گفت بیا به من بگو . تو چشاش نگاه کردم . باشه نرگس . یه حسی بهم میگفت قول نده چون شاید مشاوره یه حرفهایی بهم بگه که اصلا نتونم بهش بگم به خاطر همین فقط سرمو به تایید حرفش تکون دادم پاشو بریم پیش مامانت من میخوام باهاش حرف بزنم بلند شدم : _بریم‌ تو اول برو بهش بگو رفتم پیش مامانم . مامان ناصر میخواد باهات حرف بزنی. مامانم ابرو هاشو تاب داد سرشم تکون داد . در مورد چی فکر کنم در باره مشاوره بازومو گرفت چلوند _ خیلی اروم با اخم لب زد برای چی به ناصر گفتی میخوای بری مشاوره ؟ من از دست تو چیکار کنم که دو کلمه حرف تو دهن تو نمی مونه . خودمو از دستش کشیدم . من چمی دونم ! خودش فهمیده با چشم غُره گفت : بهش بگو بیاد. برگشتم پیش ناصر مامانم میگه بیا ناصر یا الله گفت رفتیم پیش مامانم خوش آمدید بفرمایید ممنون . ببخشید نرگس میگه میخواید ببرینش مشاوره درسته ؟ بله راست میگه . برای چی میخواید ببریدش . نرگس یه دختر پر تحرک سالم و پر انرژی . نیازه به مشاوره نداره . حالا به باباش بگم ببینم چی میگه . من که میگم نبریدش ولی اگرم باباش قبول کرد بردینش خواهشا به کسی نگید . باشه نمیگیم اخلاق مامانمو می دونستم وقتی دوست نداشت در مورد چیزی صحبت بشه . همیشه جوابهای خیلی کوتاه می داد . و دیگه در مورد اون موضوع حرف نمی زد . ناصر بلند شد که خد احافظی کنه بره مامانم نذاشت و با اصرار زیاد ن شام نگهش داشت . **************** زنگ تفریح تو حیاط داشتم با فریده دنبال بازی می کریدم که ناخود آگاه خوردم به هم کلاسیم زهره امیری . اونم تعادلش بهم ریخت خورد زمین . هیچیش نشد ولی پاشد اومد جلوی زد تو سینه من چته ؟ هان !! فکر کردی زن مرد پولدار شدی ادم شدی . از تعجب چشمهام گرد شد . نفهمیدم خوردن به اون چه ربطی به ازدواجم داره . خواستم ازش غدر خواهی کنم که گفت: نمی‌خواد خودتو بگیری . پول دار هست ولی هم سال باباته بی خودی افاده نیا . خیلی بهم بر خورد منم یه دفعه زدم تو دهنش خفه شو من هواسم نبوده خوردم به تو چه ربطی به نامزدم داره. حمله کرد به من که بچه ها جلوشو گرفتن . اونم شروع کرد به توهین کردن به منو ناصر خانم مریدی اومد _چه خبرتونه مدرسه رو گذاشتید روی سرتون . هردومون برد دفتر خانم مدیر پرسید چی شده . امیری پرید وسط خانم ، مطیعی اول منو هول داد بعدم زد تو دهنم مطیعی راست میگه خانم عمدی هلش ندادم داشتیم دنبال بازی می کردیم خوردم بهش خانم دروغ میگن . چه دروغی دارم بگم بچه ها شاهدن چرا زدی تو دهنش . با بغض گفتم : بهم گفت نامزدت هم ساله باباته بعدم اشکم سرازیر شد. . . مدیر : رو کرد به امیری . به تو چه ربطی داره که نامزد مطیعی چند سالشه . سرشو انداخت پایین . باتوام ، امیری میگم به تو چه ربطی داره سرشو گرفت بالا _آخه خانم به ما پُز میدن . خانم من چه پُزی دادم . مگه چیکار کردم. خانوم مریدی اومد جلو . بس کنید خجالت بکشید دیگه نبینم پریدید بهم . برید حیاط الان زنگ میخوره . هردمون از دفتر اومدیم بیرون . امیری بی هوا پرید جلوی من ، دستشو زد تو سینه من منو محکم هل داد گفت از مادر زائیده نشده کسی که منو بزنه و نخورده دَر بره . منم نتونستم خودمو کنترل کنم از پشت افتادم سرم خورد به گلدون تو راهرو احساس کردم سرم داغ شد بعدم چشم هام سیاهی رفت . دیگه نفهمیدم چی شد . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_126 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) دو دست بازی کردیم، هر دو دستشم احمد رضا برد، شطرنج رو جمع کرد _بخوابیم مریم _باشه بخوابیم بعد از صرف صبحانه، احمد رضا حاضر شد بره، علی رضا تازه از خواب بیدار شد، سلام صبح بخیر گرمی با احمد رضا کرد، احمد رضا هم خوب تحویلش گرفت، بهش گفت میای بریم مغازه؟ علی رضا یه مکثی کرد، گفت میام ولی اگر کاری پیش اومد، برام اگر و اما نزار، من از در مغازه میرم باشه بیا هر وقت کاری برات پیش اومد برو پس باید صبر کنی من صبحانه بخورم، باهات بیام عجله ای نیست، صبحانه‌ات رو هم بخور صبحانه‌اش رو. خورد با هم رفتن علی رضا و احمدرضا روز به روز رابطه‌شون با هم گرمتر و صمیمی‌تر میشد و فاصله اش با دوستانش، دور تر، سرم رو بردم در گوش احمد رضا آروم گفتم توجه کردی از وقتی که رابطه‌ات با علی رضا صمیمی شده دیگه علیرضا موهاش رو تاج خروسی نمیزنه، وضعیت پوشش لباسهاش خیلی بهتر شده، لبخد پهنی زد آره، واقعا خیلی خوشحالم، اعصابم از دست رفتارهای علیرضا بهم میریخت، ان شاالله بتونم روش تاثیر بگذارم، نمازشم بخونه، دیگه خیلی عالی میشه _با صبوری چهار ماه صبر کردی این نتیجه رو داد، همین طوری پیش بری نمازشم میخونی، راستی احمد رضا یه چیزی به ذهنم رسید _جانم چی میگم برید تو. پایگاه بسیج فعالیت کنید، اونجا جوونهای هم سن و سال خودش هستن، محیط‌شم یه محیط معنوی شهدایی هست خیلی روی نماز و اعتقادات آدم تاثیر میزاره همدان که بودم، میرفتم بسیج ولی اینجا اومدیم کارمون زیاد شد، نرفتم ثبت نام کنم، خب حالا برید ببینم شهدا میطلبند، لیاقتش رو دارم آره چرا نداشته باشی، ببخشید ها لیاقتم همت میخواد با نگاه و تکون سرش حرفم رو تایید کرد تلفن خونه زنگ خورد، گوشی رو برداشتم الو بفرمایید سلام مریم جان خوشحال گفتم سلام خاله حالتون خوبه خوبم عزیزم، تو خوبی، احمد رضا خوبه همه خوبیم خاله زنگ زدم، ببینم مادر شوهرتینا میدونن تو پیش من امانتی داری؟ نه خاله نگفتم _قصد نداری بگی؟ _چرا میگم، یادم رفته بگم، خاله خونواده احمد رضا خیلی خوبن، من چیزی رو ازشون پنهون نمیکنم کار خوبی میکنی، زنگ زدم دعوتتون کنم، بیاید اینجا، هم یه تفریحی کرده باشید، هم این امانتت رو از من بگیری، به مادر شوهرتم خودم زنگ میزنم میگم _ممنون خاله بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رفتم تو فکر، اگر قبول کنند بریم خونه خاله، منم سر راه میرم، الهه و فرزانه رو میبینم، دلم برای هردوشون خیلی تنگ شده... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾