زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_132 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله برای حفظ یک زندگی هردو طرف باید تلاش کنند برای آ
#پارت_133
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
رفتم داخل مسجد پیش مامانم .
من می رم خونه ،حاضرشم برای مدرسه .
صبرکن منم میام .
تو راه مسجد به خونه مامانم ازم پرسید.
مشاوره بهت چی گفت ؟
منم همه رو براش گفتم
نرگس جان تو یه بار دیگه به ناهید سلام کن اگر جواب نگرفت به حرف مشاوره گوش کن
باشه مامان .
از مدرسه برگشتم . تازه لباسهامو عوض کردم که تلفن زنگ زد .
گوشی رو برداشتم
الو بفرمایید
سلام خوبی
سلام ممنون تو خوبی
خوبم ، نرگس جان آماده شو بیام دنبالت شام بریم خونه ما
نمی شه تو بیای اینجا
من که هر شب خونه شما هستم . حاضر شو بیام دنبالت .
باشه
آماده شدم اومد دنبالم با هم رفتیم کلید انداخت در خونشونو باز کرد . چشمم افتاد به کفشهای ناهید . مثل یخ وا رفتم ، وای اینم اینجاست .
با یاالله یاالله گفتنهای ناصر واررد خونه شدیم .
عمه هاجر طبق معمول کلی تحویلم گرفت . ناهید داشت توی آشپزخونه سبزی خوردن پاک میکرد . رفتم جلوش و با صدای بلند گفتم :
سلام
سرشو گرفت بالا
چرا داد می زنی ؟
سلام .
بیا کمک من سبزی پاک کن
نگاه کردم به ناصر
برو پاک کن .
چادرمو در آوردم دادم به ناصر .
آویزونش کن به جا لباسی _رو کردم به عمه
اون چادری که برام کوتاه کردی رو بهم میدید بپوشم .
یه خوشگلشو برات خریدم دادم دوختن ولی عمه راحت باش . امشب کسی که به تو نامحرم باشه اینجا نیست
نشستم کنار ناهید و شروع کردم سبزی پاک کردن
ناصر هم رفت تلوزیونو روشن کرد . فوتبال می دید .
ناهید شروع کرد بامن حرف زدن .
قبل از اینکه بیایم خواستگاری تو یه دختر به ناصر معرفی کردم . ناصرم هر روز باهاش میرفت پارک تا باهم آشنا بشن ببینن تفاهم دارن یانه ما دیگه آماده شده بودیم بریم رسمیش کنیم که گفت نمی خوامش
اصلا از حرفش خوشم نیومد . هم دوست داشتم ساکت شه هم کنجکاو بودم ببینم چی میگه .
فقط گوش میکردم : تمام مدتم حرف مشاوره تو گوشم بود . ( باهاش صمیمی نشو )
_ خیلی از دخترهای فامیل آرزو داشتن زن ناصر بشن تو باید خدا رو شکر کنی که زن داداش من شدی .
داشت حالم ازش بهم میخورد . دست خودم نبود از ناصر هم بدم اومده بود .اینقدر دلم میخواست آشغال سبزی هار بپاشم تو صورتش .یه یه خفه شو بهش بگم . ولی هیچی نگفتم
سبزی ها تموم شد
دستهامو شستم رفتم پیش عمه نشستم . ناصر با اشاره کنارشو نشون داد . بیا اینجا بشین
منم شانه انداختم بالا رومو ازش برگردوندم
ناصر شبکه تلوزیونو عوض کرد .داشت کارتن تام و جری نشون میداد منم عاشق این کارتن بودم . جامو عوض کردم نشستم رو به روی تلوزیون . ناصر اومد پیش من نشست . سرشو اورد در گوشم .
چی شده نرگس چرا دلخوری ؟
همینطوری که صورتم به تلوزیون بود داشتم کارتن تماشا میکردم گفتم
هیچی .
سر هیچی داری اخم و تخم میکنی ؟
برگشتم نگاهش کردم هر چی تلاش کردم که بگم ناهید چی گفت نتونستم
فقط نگاهش کردم .
ناصرم یه آهی کشید و نفسشو با پوف داد بیرون .
منم رومو بر گردوندم به تلوزیون
غرق تماشای کارتن بودم . که عمه صدام کرد
نرگس جان .
رومو کردم سمتش
بله
عمه جون راحت باش اون شالتو در بیار نامحرم اینجا نیست امشب محسنم رفته خونه عموش آخر شب میاد .
آقا جون که میاد !
آقاجون بهت محرمه مثل بابای خودت
اینو می دونم بهم محرمه ولی خجالت میکشم .
ناصر دستشو اورد سمت شالم و شال رو از سرم برداشت .
حالا درست شد .
ناهید میخواست وسایل شام رو آماده کنه صدام کرد.
نرگس بیا کمک کن .
نیم خیز شدم برم . که ناصر دست منو گرفت نشوند .
بشین نمی خواد بری . خودش میاره . آروم پرسید .
ناهید چی بهت گفت که بهم ریختی .
هیچی
تو باید بدونی که هرچی میشه و میشنوی بیای به من بگی .
میخواستم بگم ولی نمی تونستم . ناصرهم پیله کرده بود بگو چی شده . که باباش اومد خونه . تا چشمش افتاد به من . برام خوند
به به باد آمدو بوی عنبر آورد .عروس گلم خوش آمدی .
منم که کلا جو گیر بودم . اینطوری هم که بابای ناصر تحویلم گرفت رفتم جلو باهاش دست دادم . سلام کردم . اونم سرمنو بوسید سلام دختر قشنگم چشم مارو روشن کردی خیلی خوش آمدی
دخترم شنیدم صدای قشنگی داری . امشب بعد شام باید برای من بخونی .
چشم بابا جون .
سفره شام جمع شد .
نرگس جان بابا الوعده وفا بخون می خوام ببینم تعریفهای هاجر از صدای تو درسته یا نه .
خجالت میکشید م بخونم . اِنُ مِن کردم آخه . . .
ناصر گفت :
دیگه آخه ماخه ندارم بخون منم هنوز صدای خوندنتو نشنیدم .
فکر کردم چی بخونم . یاد ترانه . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_132 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_133
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
زد زیر گریه، منم گریه ام گرفت، همینطوری که اشک میریزه گفت
احمد رضا جلو کنار راننده نشسته بود، کامیون جلوی اتوبوس یه دفعه ترمز گرفت، اتوبوس با شدت خورد به کامیون، احمد رضا و راننده به شدت خوردن به شیشه اتوبوس
دیگه نتونست ادامه بده
محمد رضا، رو به علیرضا گفت
دکترت گفت، نباید گریه کنی، بسه دیگه نمیخواد ادامه بدی
دلم برای پدر مادر، مادر شوهرم سوخت، خیلی مظلومانه نشستن، به علیرضا نگاه میکنن و گریه میکنن، مهری خانمم نشسته.کنارشون داره بهشون دلداری میده
حالم که بد بود، از دین این صحنه بدتر شد مهری خانم از کنار پدر مادر مادر شوهرم بلند شد، یه لیوان آب قند درست کرد، داد بهم خوردم، دست من رو گرفت
بیا بریم توی اتاق خودت، یکم استراحت کن.
میگن خاک داغدار رو سرد میکنه ولی توی این چهل روز داغ احمد رضا برای من مثل همون روزهای اولِ
بوی سرخ کردن، آرد برای حلوا خونه رو برداشته، به مادر شوهرم گفتم
بهتر نبود برای چهلم هم مثل سوم، هفتم، حلوا رو از شیرینی فروشی ها میخریدیم
نه، بچم احمد رضا حلوا خونگی خیلی دوست داشت، مُحرمها که برای روضههام حلوا درست میکردم، یه ظرف جدا هم برای احمد رضا کنار میگذاشتم، دستورش رو دادم به عمه و مهری از همون حلواها درست کنند براش خیرات کنم، ثوابش برسه به روحش، صدای زنگ خونه اومد، آیفون رو برداشتم
کیه
ماییم مریم باز کن
دکمه ایفون رو زدم، رو. کردم به مادر شوهرم
داداش محمودمِ،
مادر شوهر، پدر شوهرم رفتن توی حیاط استقبالشون، منم رفتم، بعد از سلام و احوالپرسی، اومدن توی خونه، یادم افتاد داداشم گفت، بعد از چهلم میام میبرمت، منم اصلا دلم نمیخواد برم، اینجا همگی، باهام مهربونن، با احترام باهام برخورد میکنن، من میدونم پام به خونه داداشم برسه، دوباره مینا اذیتهاش رو شروع میکنه، منم با این اوضاع و احوال اصلا تحمل ازارهاش رو ندارم، همونی شد که خودم فکر میکنم، داداشم رو کرد به من
وسایلهات رو جمع کن، بعد از مراسم بریم
سر چرخوندم سمتش
من نمیام داداش همینجا میمونم
توی این خونه پسر مجرد هست، صلاح نیست تو اینجا بمونی، در ثانی، تو الان هیچ نسبتی با اینها نداری، بچهام نداری که بگی، اینها پدر بزرگ مادر بزرگ بچهام هستن، وسایلهات رو جمع کن بعد از مراسم بریم
نه داداش، من میخوام اینجا بمونم، نمیام، اینها من رو خیلی دوست دارن، منم دوستشون دارم، علیرضا هم مثل برادرم میمونه
با تشر گفت
مریم چرا بی شخصیت شدی، میگم بیا بریم
پدر شوهرم متوجه حرفهای ما شد، رو کرد به برادرم
آقا محمود، ما مریم رو اندازه احمد رضا دوست داریم، و خیلی دلمون میخواد که اینجا پیش ما بمونه، اجازه بدید همین جا بمونه
مادر شوهرمم گفت، مریم واقعا مثل دخترم میمونه، تا هر وقت که خودش بخواد اینجا بمونه، جاش رو جفت چشمهای منه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال لباس و مانتووروسری هستی؟!😉
هرچی میگردی توی کانالا همه تکراری، گرووون و بی کیفیتن؟🤕
تپل های خوش اخلاق برای شما هم لباس داریم
#یواشکی بهت بگم من سه ساله همه پیگیرن که از کجا لباس و شلوارامو میخرم!!!😎اونم انلاین🤩🧥👖
بیا اینجا تا بهت نشون بدم🤫🤭👇
eitaa.com/joinchat/4181393422Cf434436a29
زرنگای خوشتیپ سریع عضومیشن👗
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾