زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شما به نکته خوبی اشاره کردید . ولی مشگل ما اینه که راه ارتباطمون با خدا وند ضعیفه ، ببینید ما م
#پارت_143
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
از جام بلند شدم رفتم دستشویی یکم آب به صورتم زدم . نمی تونستم برگردم اتاق بسیج چون واقعا اون بو اذیتم میکرد . مونده بودم چیکار کنم . که صدای یه مامان به بچه اش اومد
کفشتو بپوش بریم .
سرمو کردم بیرون ، همون خانمه که لقمه شامی داد به بچه اش بود .
خدا رو شکر رفتن
برگشتم که جواب سوالمو بگیرم .
تا خانوم حمیدی منو دید .
کجا ، یه دفعه غیبت زد ؟
رفتم : سرویس
سرشو تکون داد خب یه بار دیگه سوالتو بپرس .
اگر قبل از ازدواج شرطی با خواستگارمون گذاشته باشیم ، اون هم قبول کرده باشه ولی بعد عقد بزنه زیرش چی ! ما میتونیم گوش ندیم ؟
دخترم اون شرط شما لازم الاجراست ولی باشرط و مرتب قانون به رخ زندگی کشیدن نمی شه زندگی کرد .
ببخشید وقتی قبول کرده چی .
مامانم با ارنجش زد به پام یعنی دیگه سوال نکن .
خودمو جمع کردم یه کمم از مامانم فاصله گرفتم که نتونه هی با ارنجش بگه نگو .
نگاه کردم به خانم حمیدی یعنی من منتظر جواب سوالم هستم .
ازم سوال کرد. اسمت چیه
نرگس
نرگس خانم شما بمون باهم صحبت کنیم .
باشه خانوم
جرات نگاه کردن به مامانمو نداشتم چون می دونستم الان چهرهاش پراز تهدید و گویای تنبیه
خانومها یکی یکی خدا حافظی میکردن و می رفتن بعضی ها هم که سوال داشتن منتظر بودن خلوت بشه برن بپرسن .
همه داشتن میرفتن ، یه مرتبه دیدم عمه هاجر وارد شد .شروع کرد با همه احوالپرسی کردن و از خانوم قربانی عذر خواهی که خواب موندم .
جلوی پاش بلند شدم ، منو که دید کلی قربون و صدقه بهم رفت ،
یه حسی از درونم گفت دیگه جلوی عمه اون سوال رو نپرس .
رو کردم به مامانم
بریم ،
مامانمم که از خداش بود
باشه بریم .
با همه خدا حافظی کردیم خانوم حمیدی هم که داشت پاسخ یه خانمی را میداد هواسش به من نبود . از اتاق بسیج خارج شدیم .
توی راه ، تا برسیم خونه مامانم به خاطر اون سوالم کلی سر من غر زد رسیدیم خونه زنگ موبایلم خورد . ناصر بود
اماده شو بریم بیرون شام بخوریم .
صدای بوق ماشینش اومد . این یعنی نرگس من در خونتون هستم بیا .
با مامانم خدا حافظی کردم . سوار ماشین شدم .
شش ماه از نامزدیمون گذشته بود و به کمک و راهنمایی های مشاوره دیگه باهاش احساس راحتی می کردم .
نرگس برات سور پرایز دارم الان بریم بهت نشون بدم یا فردا صبح .
گفتی که فرا صبح میام دنبالت بریم اسب سواری
اونو که بله میریم اسب سواری ولی سور پرایزتو الان میخوای ببینی یا فردا صبح .
بالبخند پاسخ دادم الان .
با دستش زد روی پام . پس بشین بریم به سرعت برق و باد .
گاز داد .
حالا قراره من کجا غافلگیر بشم ؟
گاو داری
یه نگاه بهش کردم
چیه ؟ چرا اینطوری نگاه میکنی . صبر داشته باش
می دونی که ندارم
دیگه چاره ای نداری
چشمامو ریز کردم خودمو لوس کردم
ناصر تورو خدا بگو چیه ؟
قسم نده ده دقیقه دیگه صبر کنی با چشمهای خودت میبینی ،
رسیدیم گاو داری . داشت میرفت سمت استبل .
ماشینو پارک کرد . پیاده شدیم
نرگس باید چشمهاتو ببندی
چشمهامو بستم دست منو گرفت برد احساس کردم توی استبل هستم
حالا چشماتو باز کن
یه اسب قشنگ سفید
اینو تازه خریدی .
این برای تو خریدم
هین بلندی کشیدم ، جدی میگی ناصر
شوخیم چیه
دستهامو مشت کردم پریدم بالا یو هوووووو
دستهاشو گرفتم . ممنون ناصر . میتونم سوارش بشم .
آره الان زینشو می بندم تو هم کلاهتو سرت کن سوار شو یکم باهاش برو . ولی فردا صبح باهم میایم اسب سواری چون دیگه داره هوا تاریک میشه .
باشه
زینشو بست ، افسارشم انداخت گردنش . از استبل اوردش بیرون .
رفتم اول کمی نوازشش کردم و بعد سوارش شدم .
اسب ناصر و خیلی سوار شده بودم . ولی از اینکه اسب خودم رو سوار شدم یه حس دیگه ای داشتم . یه دور کوتاهی باهاش زدم .
بسه نرگس بیا پایین صبح دوباره میایم
پیاده شدم .
با کرشمه گفتم ناصر
جون ناصر
حالا که سوار کاری یادم دادی میزاری برم مسابقه بدم .
اونم به آهنگ خودم گفت
اصلا و ابدا دیگه حرفشو نزن تو ، فقط با خودم مسابقه میدی
کمی لحن حرف زدنمو جدی کردم .
چرا نمی زاری
اونم کمی جدی گفت
تمام دست اندر کاران مسابقات اسب سواری مرد هستن و من اصلا دوست ندارم که تو بری اون مسابقه ها رو شرکت کنی ، الانم سوار ماشین مشیم ، میریم شاه عبد العظیم
یه نگاه کرد به من ، موافقی ؟
بریم ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_142 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_143
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وارد اتاق شدم، سلامی به جمع کردم، نگاهم افتاد به سفره غذا، مادر شوهرم وسایل ناهار رو آورده، خیلی خجالت کشیدم، که نموندم تو پخت غذا بهش کمک کنم، بنده خدا خودش تنهایی غذا درست کرده، بعد هم سفره رو چیده، نشستم سر سفره، اشتها ندارم، ذهنم به هم ریخته، دست خودم نیست با وجود این که خودم گفتم به علیرضا نگاه نمیکنم ولی زیر چشمی همه حواسم به علیرضاست، مادر شوهرم گفت
مریمجان غذا بِکش بخورد چرا نمیخوری؟
رو کردم بهش خیلی ممنون اشتها ندارم، همه که غذا خوردن سفره رو جمع کردم همه وسایل ها رو بردم آشپزخونه، شستم مرتب کردم و اومدم بیرون، ناخواسته چشمم افتاد به علیرضا، نگاه سنگین و معنا دارش رو، روی خودم حس کردم، تمام تنم یخ کرد، پس من درست حدس زده بودم، دستم شروع کرد به لرزیدن، خدایا من چیکار کنم، رفتم چایی بریزم، اینقدر دستهام میلرزن که ترسیدم، قوری از دستم بیفته، صدا زدم
مامان
مادر شوهرم اومد کنارم
جانم
ببخشید من خواستم چایی بریزم بیارم، نمی دونم چرا دستم میلرزه،
وااا چرا عزیزم، اشکال نداره تو برو بشین خودم میارم
از اشپز خونه اومدم بیرون، تو زاویه ای نشستم که علیرضا رو نبینم، رفتم توی فکر، پس حدسم درست بود، علیرضا به من نظر داره، مادر شوهرم نشست کنارم
مریم جان طوری شده؟
نگاهی بهش انداختم، به خودم گفتم، چی بگم بهش، بگم پسرت به من نظر داره، گفتم
هیچی مامان
سری تکون داد نچی کرد
از صبح که چک بیمه رو گرفتی رفتی تو فکر
مریم جان میدونم احمد رضا رو خیلی دوست داشتی، ولی هر چقدر دوستش داشته باشی اندازه من نداری، به دنیا اوردمش، ترو خشکش کردم، ارو اروم بزرگ شدنش رو دیدم، جلوم قد کشید، بچم سر به راه بود، اهل نماز، خدا و پیغمبر بود، بعدم یک دفعه پرپر شد، اگر تو دوسال باهاش زندگی کردی، من بیست و سه سال، فکر نکن برای راحته، خیلی سخته، ولی باید تلاش کنی که راضی باشی به رضای خدا، با اون خوابی که تو دیدی باید صبرت بیشتر بشه تا بی طاقتیت
ایکاش میتونستم بهش بگم گر چه قلبم از نبود احمد رضا خونِ، ولی ناراحتی من الان از این نگاهای منظور دارو سنگین علیرضاست...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾