زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_157 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله همیشه ها که یه خبری میشد ، دوست داشتم من به هم
#پارت_158
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ساعت پنج بعد از ظهر عمه هاجر رو ناهید اومدن خونه ما ... معصومه خانوم جواب ازمایش چی شد؟ ... مامانمم رفت برگه آزمایشو ازتوی کیفش در آورد داد بهشون ...
رو به عمه ... به دکتر نشون ندادم ... از آزمایشگاه پرسیدم گفتن مثبته حالا خودتون هر دکتری که دوست دارید نرگس و ببرید براش تشکیل پرونده بدید .
والا معصومه خانم روم سیاه ... ناصر یه قشقره ای راه انداخته که من این بچه رو نمیخوام منم هرچی بهش میگم گوش نمی کنه میگه الا و حاشا باید سقطش کنیم .
مامانم لبشو گاز گرفت و .. زد پشت دستش وا ! چه چیزا اخه برای چی ؟ عمه جان دیگه خودت که میدونی سقط ده برابر زایمان عذاب داره ... به نظرتون نرگس طاقتشو داره ؟
ناهید گفت : من تو بیمارستان خصوصی آشنا دارم میبریمش اونجا نمی زاریم اذیت بشه
من که داشتم از ناراحتی منفحر میشدم رو کردم به عمه ... عمه من بچمو دوست دارم .. نمیکشمش
ناهید یه نگاهی همراه با گوشه چشم به من انداخت ... تو چیکاره ای ؟ این بچه مال ماست ... هرچی ما بهت میگیم باید گوش کنی
...مامانم پرید وسط حرفش ... ناهید خانوم اگر من به احترام عمه به تو چیزی نمیگم تو هم سوء استفاده نکن ... منم با سقط بچه مخالفم نه اینکه فکر کنی چون نرگس دختر خودمه میگم ...کلا با این کار مخالفم ... چون گناه داره ... بعدم اگر قرار باشه کسی طلبکار باشه .. اون ماهستیم نه شما ... برادر شما از اعتماد ما به خودش سوء استفاده کرده .
عمه هاجر رو کرد به ناهید ... بس کن دختر ... ما دوتا بزرگتر یم خودمون می دونیم چه تصمیمی بگیریم .
مامانم که حسابی از دست ناهید عصبی شده بود رو به عمه هاجر ...
ببخشید تا احمد آقا از مشهد بر نگرده ما هیچ کاری نمی تونیم بکنیم .
ناهید خودشو انداخت وسط بچه برای ماست چه فرقی میکنه که احمد آقا باشه یا نباشه ؟
مامانم با پرخاش بهش گفت نرگس چی ؟ اونم برای شماست ؟ ... باید صبر کنید باباش بیاد بعد تصمیم بگیرید ...
بعدم پاشد دست جوادو گرفت ..رو ، به عمه هاجر... ببخشید این بچه دستشویی داره
رفت توی حیاط . منم پشت سرش رفتم ... همچین که پامو گذاشتم بیرون عمه فکر کرد من نمیشنوم ... باصدای اروم شروع کرد با ناهید دعوا کردن ... منم وایسادم گوشمو تیز کردم ببینم چی میگن .
ناهید به توچه ، آخه اگر ناصر بابای بچه است نرگس هم مادرشه باید نرگس و راضی کنیم . به زور که نمیشه ... صدای ناهید اومد ... عه مامان بزار بگم دیگه ، ندیدی این دختره چقدر پرور هست . اگه چیزی بهش نگیم سوارمون میشه ... سوار چی همش داری ناراحتشون میکنی .
آخیش دلم خنک شد دعواش کرد ...
ماما نم که از دست ناهید ناراحت شده بود ، الکی داشت تو حیاط وقت کُشی میکرد
منم رفتم تو اتاق خودم ... صدای عمه هاجرو شنیدم .
ببخشید معصومه خانوم مزاحمتون شدم حالا توکل بر خدا ببینیم خدا چی میخواد ... شما هم اگر از حرفی که ناهید زد ، ناراحت شدید حلال کنید .
مامانم که معلوم بود خیلی ناراحت شده ... جواب داد ... بله توکل برخدا .. شماهم صبر کنید احمد اقا از مشهد بیاد ... بیاید صحبت کنید ببینیم باید چیکار کنیم .
اونا رفتن ... منم رفتم حیاط پیش مامانم ... صداش زدم .. مامان حالا چی میشه ؟
چی بگم عزیزم توکل برخدا
مامان من گفته باشم . اصلا اصلا بچمو سقط نمی کنم ... راستی مامان چرا ناهید بچه نداره ؟
ناهید بچه دار نمیشه ... عه چرا ؟ ... نمی دونم ...
ساعت ده شب روی تختم دراز کشیده بودم گوشیمم زیر بالشتم بود ... یه دفعه بالشتم لرزید .. فهمیدم ناصر... پیام داده ... بازش کردم .. نوشته بود امشب ساعت یک میام دنبالت ... جواب ندادم ... گذاشتمش زیر بالشتم ... دو دقیقه نگذشت دوباره بالشتم لرزید ... باز کردم خوندم ... نوشته بود .. چرا جواب نمی دی ؟
از دستش دلخور بودم اول خواستم بگم نمیام ولی دیدم دلم براش تنگ شده ... جواب دادم .. باشه بیا .
ساعت یک شب تقه زد به در حیاط منم حاضر شده بودم ... کلید در حیاط رو برداشتم پاورچین پاورچین رفتم درو باز کردم ... نشستیم تو ماشین ... گازشو گرفت رفتیم تو خیابون ما شینشو پارک کرد ... یه نگاهی بهم انداخت سرشو تکون داد ... به خودت نرسیدی ... گفتم اره نرسیدم .
چرا ؟
صورتمو ثابت به خیابون نگه داشتم گفتم : دوست نداشتم ... دستشو اورد صورت منو بر گردوند سمت خودش ... چرا دوست نداشتی ؟
دوباره نگاهمو دوختم به خیابون ... دلم نخواست
خیلی محکم و قاطع بهم گفت ... با من درست صحبت کن نرگس ...
یه کم تر سیدم ولی به روی خودم نیاوردم .
اصلا میدونی برای چی گفتم بیای اینجا ؟...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_157 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_158
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
فردا زودتر بیا سبزی بگیریم پاک کنیم، حبوباتمون رو خیس کنیم، پس فردا برای بچهام آش پشت پا بپزیم
چشم مامان حتما
اخرشب خدا حافظی کردن رفتن، منم شب بخیر گفتم، اومدم اتاقم خوابیدم.
با سرو صدایی که از توی حیاط میاد که سبزی رو بزار اینجا، سبد رو بگذار اونجا از خواب بیدار شدم، دست و صورتم رو شستم اومدم بیرون، مادر شوهرم و عمه دارن با هم صحبت میکنن گفتم
سلام
اینقدر که غرق صحبتن صدای من رو نشنیدن، ناخواسته صداشون روشنیدم، عمه گفت
مرضیه من از نگاهای علیرضا فهمیدم که مریم رو میخواد، این دختره بچه دار نمیشه، حواست رو جمع کن بچهات بدبخت نشه
مادر شوهرم گفت
عمه حرفها میزنی، یعنی هر کی بچه نداره بد بخته
به نظرت اجاق کوری خوبه؟
عمه یواش، یه وقت مریم بشنوه دلش میشکنه،
تو طرف دختر مردمی یا بچه خودت
مریم مثل دختر خودم میمونه، اندازه علیرضا دوستش دارم، از خانمی کم نداره، بچه دار شدنشون، داشتن درمان میکردن که اجل به بچهام مهلت نداد
حالا این همه دختر چرا شماها گیر دادید به این دختره
علیرضا میخواد زندگی کنه، خودشم باید زنش رو انتخاب کنه
_دختر زده به سرت، میخوای یه زنی روکه بچه دار نمیشه برای پسرت بگیری
ولش کن عمه این بحث ها فایده نداره
باشه بحث نمیکنیم، ولی تو قبل از اینکه اسم پسرت رو بزاری روی این زنه، قبلش ببرش متخصص نازایی ببین درمان میشه،
اعصابم از این گفتگو بهم ریخت برگشتم توی اتاق خودم، چشمم افتاد به عکس علیرضا، زدم زیر گریه، دیدی عمه مامانت به من چییا گفت، برای خودشون بریدن و دوختن، یه کلمه نمگین این دختره آدمه از خودش بپرسیم ببینیم نظرش چیه، احمد رضا تو خودت میدونی که من تصمیم چیه، من سر عهدم هستم هیچ وقت قولی رو که بهت دادم زیرش نمیزنم، من تا قیامت رازت رو حفظ میکنم، بگذار همه تقصیر ها بیفته گردن من، صدای مهری خانم اومد
مریم، خوابی هنوز
نه بیا تو بیدارم
در رو باز کرد
عه چرا گریه کردی؟
با بغض گفتم
من همش چهار ماهه شوهرم از دنیا رفته، اصلا قصد ازدواج ندارم، مامان و عمه دارن میبرن و. میدوزن اون عمهام هر چی از دهنش در اومد به من گفت...
ولش کن خودت رو ناراحت نکن، عمه حرف بی خود زیاد میزنه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه.😍
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾