eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.7هزار دنبال‌کننده
614 عکس
323 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_174 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مادر شوهرم قدم بر داشت نزدیک علیرضا شد، انگشت نشانه اش رو. گرفت سمت علیرضا، با اخم خیلی جدی و قاطع گفت تو هیچ کاری نمیکنی، مریم بزرگتر داره، بشین سر جات، تو کار بزرگترها هم دخالت نکن علیرضا صورتش از عصبانیت سرخ شد، بلند شد از خونه رفت بیرون رو. کردم به مادر شوهرم ایکاش جلوی من بهش این‌طوری نمیگفتید، به غرورش بر خورد بربخوره بچه کله‌ش بوی قورمه سبزی میده میخواد بره دعوا کنه، پکی زد زیر گریه اون بچم که ناغافل از دستم رفت، این هم بره، توی دعوا یکیشون یه طوریش بشه، اونوقت من بدبخت میشم یا باید به داغش بشینم یا بشینم دعا کنم از پای اعدام نجاتش بدم با بی گناهی گفتم مامان تو رو خدا ببخشید، باور کنید من خیلی سنگین رفتم و اومدم نمیدونم چرا این اتفاق افتاد نه عزیزم تقصیر تو نیست این پسر معلوم نیست خونوادش چه جورین، تو فردا که رفتی آموزشگاه از هانیه آدرس خونشون رو بگیر من شب با حاجی بریم در خونشون با پدر مادرش، حرف بزنم بچه‌شون‌ رو جمع کنند باشه من فردا ازش ادرس میگیرم، فردا صبح خودم میبرمت، میترسم یه وقت اون پسره بیاد، با علیرضا دعواشون بشه وااای مامان، من عذاب وجدان گرفتم، اینطوری شما اذیت میشید نه عزیزم چه اذیتی، اتفاقا اول صبحی یه پیاده روی هم میکنم، چند وقت دیگه از آموزشت مونده فکر کنم بیست روز خب دیگه چیزی نمونده، هر روز خودم میبرمت صبح آماده شدم اومد اتاق مادر شوهرم یه سلام جمعی کردم، جوابم رو دادن، نشستم صبحانه خوردم، رو کردم به مادر شوهرم بریم مامان باشه عزیزم الان حاضر میشم بریم علیرضا رو کرد به مامانش کجا میخواهید برید _ میخوام خودم مریم روببرم آموزشگاه این چه کاریه، خب من میبرمش نه پسرم شما بمون خونه خودم میبرمش پدر شوهرمگفت، نه علیرضا باهاش بره، نه شما خانم، خودم میبرمش، مادر شوهرم رو. کرد به پدر شوهرم چه بهتر که شما میبریش نگاهم افتاد به علیرضا، ناراحت و عصبی از اینکه مامان باباش نمیزارن من رو ببره که نکنه یه وقت به هومن دعواشون بشه، سرش رو انداخته پایین، داره یه تیکه نون رو ریز ریز میکنه، ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾