eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_281 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _منم بهت گفتم چرا اینجا نگه داشتی گفتی برم جلوتر جای پارک پیدا نمیکنم آهان حالا فهمیدم چرا اون حاج‌اقا به اشاره ابروی من به داداشم اختیار تام نداد، پس این دفتر خونه‌ای که ما رفتیم اونی نبوده که داداش مینا گفته بوده. اونم مرد دنیا دیده‌ای بوده فهمیده اینها میخوان مال من رو از دستم در بیارن این کار رو کرده خدا رو عمیق از ته دلم شکر کردم، سریع پیام دادم به الهه ما دفتر خونه رو اشتباهی رفتیم داداشم از برخورد مینا ناراحت شد با تندی گفت _حالا چه فرقی میکنه من که عمدا نرفتم جای دیگه اتفاقی شد، بعدم چه دفتر خونه دوست برادرت، چه یه غریبه ، اونم همین رو مینوشت که الان حاج حسین قلندری نوشته، پولم همینقدر میگرفت که حاج حسین گرفته مینا فوری تغییر موضع داد آره حق با توعه فدای سرت که رفتیم جای دیگه. بچه‌ها کجا هستن؟ خونه مامانم زنگ بزن بگو بیان خونه میخواهیم ناهار بخوریم بزار بمونن محمود جان، بچه‌های داداشمم اونجا هستن با هم بازی میکنن خیلی خب، پس سریع وسایل ناهار رو بیار ناهار گچ کارها رو هم بزار ببرم _ببخشید محمود جان حواسم به کارگرها نبود اندازه خودمون غذا درست کردم برای خودمون یه نیمرویی چیزی درست کن میخوریم غذا رو بده ببرم برای کارگرها و بنا توی دلم گفتم براشون غذا درست نکرده، چون گفته به من چه اینها دارند خونه مریم رو سفید میکنن. الان مجبوره غذای خودشون رو بده بهشون، مینا رفت توی آشپزخونه برنج و خورشت کشید، داداشم گفت سبزی خوردن و نوشابه هم بزار همه رو گذاشت توی سینی داداشم برد برای کارگر و بنا، تا در هال رو بست مینا با تشر توپید به من مگه من کلفت تو هستم که باید غذای کارگر و بنای تو رو درست کنم، جای رفتن به حسینه میموندی براشون غذا درست میکردی . گاز من توی حیاط وصلِه . میدونی که داداشم هیچ جوری نمیزاره من جلوی کارگرها غذا درست کنم، توی آشپزخونه هم که خودت ، رو نشون نمیدی، پس تقصیر من نیست دهنش رو کج کرد ادای من رو در اورد تو آشپزخونت رو نشون نمیدی، من به تو رو بدم دیگه صاحب زندگیم نیستم جوابش رو ندادم ساکت شدم، مینا تخم مرغ نیمرو کرد سه تایی نشستیم سر سفره مشغول خوردن بودیم که صدای زنگ دریافت پیامک گوشیم اومد، به خودم گفتم الهه است، الان پیام من رو خونده جواب داده... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_281 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) حالا این بحث رو ول کن، گفتی میخوایم حرف بزنیم چی بگیم شروع کرد ازخاطرات دوست‌هاش و مدرسه‌ش تعریف کردن، از زور خواب چشم‌هام رو به زور باز نگه‌داشتم ولی اینقدر که فرزانه با ذوق خاطراتش ررو تعریف میکنه دلم نمیاد بگم بسه بخوابیم، آخر خودش گفت عمه خوابت گرفته؟ _آره عمه جون، بخوابیم صبح بقیه‌ش رو برام بگو همچین که فرزانه گفت باشه، من چشمم رو بستم دیگه نفهمیدم چی شد تا اذان صبح، اذان بیدار شدم، فرزانه رو هم صدا کردم نمازم رو خوندیم دوباره خوابیدیم، با صدای تقه‌های پی در پی به در اتاق و صدای برادرم که میگه مریم فرزانه بیدار شید بیاید صبحانه از خواب بیدار شدم، خوآب الو در اتاق رو باز کردم سلام داداش سلام چقدر میخوابید فرزانه رو هم صدا کن بیاید نون تازه گرفتم صبحانه بخوریم _ من میام ولی فرزانه دیشب دیر خوابید اجازه بده بخوابه خیلی خوب خودت بیا در اتاق رو بستم رفتم دستشویی سرو صورتم رو شستم، نگاهم افتاد به سفره پهن وسط اتاق، مینا همه رو آورده، به خودم گفتم چه عجب منتظر نمونده من بیدار شم بیارم، صبحونه رو خوردیم، جمع کردیم، داداش رو. کرد به من مریم اون وکالت نامه اشتباه شده، حاج آقا قلندری به جای اختیار تام نوشته فقط کارهای اداری، باید بریم تو یه وکالت دیگه به من بدی فهمیدم مینا کار خودش رو کرد، مکثی کردم گفتم داداش همین خوبه دیگه، با همین وکالت نیازی نیست من برای کارهای اداریش بیام فوری داداشم در مقابلم جبهه گرفت یه من اعتماد نداری چرا داداش این چه حرفیه، بهتون اعتماد دارم میگم دوباره به زحمت نیفتید نه چه زحمتی حاضر شو با مینا بریم به خودم گفتم الان بهترین موقع است که پیام های مجید رو بهش نشون بدم، اینطوری فکرش از دفتر خونه رفتن خارج میشه باشه داداش الان حاضر میشم بریم، ولی بزار من یه چیزی بهت نشون بدم اومدم اتاق فرزانه موبایلم رو برداشتم، برگشتم پیش داداشم، نشستم کنارش رو میل، گوشیم رو روشن کردم پیامهام رو آوردم، گوشی رو. گرفتم سمتش داداش این دو تا پیام رو بخون... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾