زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_32 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله صبح به صدای کلنگی که به زمین میخورد و سروصدای کا
#پارت_33
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیبالله
پاشدم رفتم حیاط.بابامم داشت کلنگ میزد که جا، پِی در بیاره منم شروع کردم به صدا کردن بابام.
_بابا بابا بااااابا .
_چه خبره چرا داد میزنی؟
_آخه صدا کردم جواب ندادید.
_حالا چیکار داری؟
_مامان میگه زود بیا صبحونه بخور.
_باشه بابا الان میام .
میگه الان میام.
_باشه عزیزم تا بابات بیاد برو وسیله صبحونه رو بیار.رفتم آشپزخونه از یخچال کره و مربا با پنیر برداشتم ، شکرپاچ و چاقو و قاشق مربا هویج و بشقاب رو هم از جا ظرفی برداشتم گذاشتم تو سینی آوردم سرسفره مامانم تو استکانا چایی ریخته بود. بابام اومد نشستیم سرسفره.
_احمد مارو ببر بازار خرید کنیم نرگس میگه لباس حاضری میخوام.
_حالا این دفعه رو هم بدوزید دفعه بعد حاضری میخرم براش .
_مگه قراره چند بار براش بله برون شه نرگس دوست داره بره بازار لباس حاضری بخره شب بله برونش بپوشه .
معصومه میبینی که دارم بنایی میکنم وقت ندارم . این اتاق باید تا شب جمعه که بله برون نرگسِ تموم شه.
_این شب جمعه نه بگو شب جمعه بعد بیان.
بابام که لقمه گرفته بود بزاره دهنش لقمه شو پرت کرد وسط سفره و با داد گفت چرا میخوای عقب بندازی .چرا آخه اینقدر اوقات منو تلخ میکنی.
که یه دفعه مامان پشت دستهاشو گرفت جلوی صورت بابام گفت :
_ خجالت میکشم منو اینجوری ببینن عقب بنداز بزار دستهام ورمش بخوابه.کبودیاشم بره.
بابام که شرمنده شده بود سرش رو انداخت پایین و شروع کرد لقمه گرفتن ودیگه حرفی نزد..
دلم خیلی برای مامانم سوخت ولی خوشحال شدم که بابام شرمنده شد.
جای پِی اتاق رو صبح تا ظهر درآوردن بعد از ظهرهم ستونها شو کار گذاشتن. خیلی زود داشت ساخته میشد .
خونه ما کلا دو تا اقاق داشت یکیش بزرگ بود که هم اتاق خودمون بود وهم برای میهمان و هم اتاق خواب بابا ومامانم بود که جوادم پیش خودشون می خوابید .
یکی هم اتاق کوچیکتر که رخت خوابها و کمد توش بود من و علی اصغر توش درس میخوندیم و شبها هم میخوابدیم .اتاق ما با مامانمینا درش تو هم باز میشد که موقع خواب مامانم میگفت باید درش باز باشه.این اتاقم داشتن میساختن برای هرکدوم ما میشد بازم کلی مامانم توش وسایل میزاشت فقط میگفت دیگه باید علی اصغر تو یه اتاق بخوابه نرگس هم تو یه اتاق.
ساخت اتاق تموم شد مونده بود درو پنجره واینکه اول خشک بشه بعد بگه بیان سفیدش کنن .
_ناصر یه بارکی همه اتاقها رو سفید کن تا خونه رنگ و رو بیاد.
_ هوا سرده خشک نمیشه .
_تا بله برون ۱۰روز مونده خشک نمیشه .
_نه نمیشه ان شاءالله تابستون همشونو سفید میکنم.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_32 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_33
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نفرمایید همچین حرفی رو حاج آقا، مهریه دختر ما هم مثل جاریش همون صد و ده سکه بهار آزادیه
حاج رضا لبخندی زد
_مینا خانم من که عرض کردم خدمتتون شما بفرمایید، محمود آقا گفتن تجربه ندارن، ریش و قیچی دست خودتون.
بله درسته گفتن، شما بزرگ ما هستید، ولی مهریه مریم اندازه مهریه فرشته خانم عروستون باشه
دل تو دلم نیست، به خودم گفتم، نکنه به هم بخوره،
حاج رضا روکرد به احمد رضا
بابا جان شنیدی که چی میگن، میخوان مهریه صد و ده سکه بهار آزادی باشه.
احمد رضا کمی رفت توهم، سر تایید تکون داد
_هرچی شما بگید بابا
حاج رضا رو کرد به جمع
_مهریه شد صد و ده سکه بهار آزادی، خدا مبارک کنه، محمود آقا دیگه بقیش رو شما بگو
داداشم نفس عمیقی کشید
_برای خرید عقد و طلا، دیگه عروس خودتون هست هر گلی زدید به سر خودتون زدید، تاریخ عقد و عروسی رو هم الان مشخص کنید
_جشن عروسی شهریور باشه که ما هم محصولاتمون رو جمع کنیم، ولی با اجازتون تا اون موقع ما این بچه ها رو عقد شون کنیم، به هم محرم باشند
_بله حاج آقا همینی که شما میگید ما هم قبول داریم
_محمود جان اگر اجازه بدید احمد رضا با مریم خانم برن یه چند کلمه با هم حرف بزنن، شرط وشروطهاشون رو بهم بگن
اجازه ما هم دست شماست، برن صحبت کنن
حاج رضا رو کرد به احمد رضا
_پاشو بابا برید حرفهاتون رو بزنید
احمد رضا ایستاد، منتظر شد که منم بلند شم، از شدت خجالت دارم آب میشم تو زمین، به هر زور و زحمتی بود ایستادم، قدم برداشتم، سمت اتاق خودم، احمد رضا هم پشت من اومد، رسیدیم در اتاق، من ایستادم، سرم رو انداختم پایین، آهسته گفتم، بفرمایید
با دستش به سمت در اشاره کرد شما بفرمایید
از اینکه میخواستم با یه پسر توی یه اتاق تنها باشم، برام خیلی سخت بود، غرق استرش شدم، مکثی کردم، بالا خره دل به دریا زدم، قدم برداشتم ، احمد رضا فکر کرد من منتظرم که اول بره، اونم قدم برداشت، هم زمان ما پهلو به پهلو خوردیم بهم، صدای حاج رضا به خنده بلند شد گفت
هول نزنید یکی یکی برید تو
بعدم صدای قهقهه جمع اومد
من که از خجالت آب شدم، سرم رو اینقدر پایین انداختم که فقط پاهای احمد رضا رو میدیدم، احمد رضا گفت
صبر کن، من اول میرم، بعد شما بیا توی اتاق
ایستادم احمد رضا رفت، پشت سرش من رفتم، احمد رضا با دستش اشاره کرد به در اتاق
در رو ببند
از خجالت میخکوب شدم به زمین، دید من نمیبندم، خودش در رو بست، برگشت نشست، من همینطوری ایستادم، احمد رضا گفت
خسته میشی بشین
آروم نشیستم رو به روش
با صدای دلنشینش لب زد
خوبی مریم خانم
دلم یک هو هری ریخت پایین، به سختی لب زدم
ممنون
چه خبر
هرچی فکر کردم که چی بگم، هیچ حرفی به نظرم نرسید، ساکت موندم
_بگید دیگه؟
_چی بگم
هرچی یه حرفی بزنید، اصلا اگرشرطی دارید بگید
اینقدر محبتش به دلم افتاده که درس و مرس از سرم پریده، یعنی اگر بگه همین سوم راهنمایی رو هم نخون، من میگم چشم، تو دلم گفتم، تو فقط پشیمون نشو من هیچ شرطی ندارم،
مریم خانم، چرا ساکتی، شرطی و قراری، حرفی، داری بگو
از شدت استرس، دهنم خشک شده، قلبم به شدت به قفسه سینم میزنه، یه لحظه به خودم گفتم، اگر همینطوری ساکت بشینی فکر میکنه که تو دوسش نداری، یه حرفی بزن، با اِن و مِن لب زدم
شرطی ندارم
مریم خانم شما از ازدواج با من راضی هستی؟
برق از چشمم پرید، نکنه فکر کرده من نمیخوامش، دستپاچه، سرم رو.گرفتم بالا توصورتش نگاه کردم
بله راضیم، من دوس.... یه دفعه حرفم رو خوردم
خنده آرومی کرد
چرا حرفتون رو نصفه گفتید، دوس چی میشه کاملش کنید
از شرم دارم آب میشم
_خیلی خوب باشه بعدن حرفتون رو کامل کنید، ادامه داد
من تازه از خدمت سربازی اومدم، بابام، یه هکتار زمین بهم داده که روش کار کنم، فعلا هم باید طبقه بالای خونه بابام زندگی کنیم، در حال حاضر از مال دنیا یه ماشین پراید دارم، حالا شما بگو
_من حرفی ندارم که بزنم، باهم زندگی میکنیم دیگه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾