زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_364 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_365
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با گوشه روسریش اشکش رو پاک کرد
_با اجازت من برم وسایلم رو از خونه حاج مهدی بیارم
_الان موقع ناهارِ، ناهار بخوریم برید بیارید
_آره راست میگی بعد از ناهار میرم میارم
زنگ گوشیم به صدا در اومد جواب دادم
_جانم الهه
_پشت درم باز کن
سریع اومدم تو اموزشگاه در رو باز کردم
_دیر کردی؟
_مامانم یه چند تا فرمونم داد تا انجام دادم دیر شد ببخشید، میگم تو باید یه آیفونم برای آموزشگاه بزاری
فکری کردم
_اره راست میگی پیشنهاد خوبیه
_تصویری هم بزار که ببینی کی داره زنگ میزنه
_به خاطر اصغر میگی؟
_اره
_درست میگی میزارم
_کفش اضافه پشت درِ، مش زینب اومده؟
_آره، چه خانم خوبیه، دو کلام باهاش حرف بزنی عاشقش میشی
لبخندی زد
_یعنی تو الان عاشقی
زدم پشت کمرش
_بیا تو مزه نریز، دو کلام باهاش حرف بزنی متوجه میشی من چی میگم
وارد هال شدیم، الهه و مش زینب سلام و احوالپرسی گرمی کردند.
بعد از نماز و ناهار، مش زینب گفت
_من برم وسایلم رو بیارم
باشه برید فقط من رو ببخشید که نمیتونم بیام کمکتون کنم، داداشم گفته حق نداری از خونه بری بیرون
سرش رو به تاسف تکون داد
_عیبی نداره دخترم صبر کن، درخت صبر خیلی تلخه ولی میوههای شیرینی میده
لبخند زدم
بله درست میگید
الهه گفت
_ به جای مریم، من میام بهتون کمک میکنم
توران خانم رو کرد به جمع
_منم با اجازتون برم خونهم
دستم رو دراز کردم سمت توران خانم، اونم دستش رو اورد جلو، دست دادیم بغلش کردم
_بابت همه کارهایی که برام کردید ازتون ممنونم
_فدات شم عزیزم هر کاری کردم وظیفهم بوده
_بازم به من سر بزنید
خندید
«خاطرت جمع هر روز میام
سر چرخوند سمت مش زینب
تازه هم صحبت خوبی هم پیدا کردم
هرسه رفتن...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾