eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
622 عکس
321 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_373 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _حالا یه چیزی بگم بخندی _جانم بگو _شما که حموم بودی، مینا فکر کرد من نمیبینمش صورتش رو چسبونده بود به شیشه داشت تو هال رو نگاه میکرد، منم بی هوا محکم زدم به شیشه، یه جیغ کشید پرید هوا مش زینب زد زیر خنده حالا نخند کی بخند، منم به خنده ی اون خندم گرفت _خوبش کردی زنیکه فضول رو توی قهقه خنده‌ای که میزدم گفتم جات خالی بود ببینی چقدر ترسیده بود ندیدم ولی میتونم قیافه‌ش رو پیش چشمم بیارم *** تو اموزشگاه سرگرم اموزش بچه ها هستم که صدای در زدن اومد _کیه؟ _باز کن مریم جان منم در رو باز کردم _سلام توران خانم. _سلام به روی ماهت، چطوری؟ با مش زینب بهت خوش میگذره؟ کشدار جواب دادم _بله خیلی، خدا رو شکر اهل بگو بخنده _میبینی! این خانم یه کوه غم توی زندگیش داره، ولی یه لب داره هزار خنده لبخندی زدم _بله دقیقا بفرمایید بریم تو خونه میام ولی نمیشینم خیلی کار دارم، بیام یه سلام احوالپرسی با مش زینب بکنم، بعدم دعوتتون کنم فردا بعد از ظهر ساعت چهار بیاید حسینیه ختم انعام نفس بلندی کشیدم _من که ممنوع الخروجم ولی مش زینب میاد _غمت نباشه، میام با داداشت صحبت میکنم اجازه‌ات رو میگیرم خدا کنه اجازه بده، الان یک ماهه که از خونه بیرون نرفتم، دارم توی خونه میپوسم ابرو داد بالا _یک ماه شد؟ _آره دیگه یک هفته که شما پیشم بودی الانم سه هفته‌ست مش زینب اومده اینجا، دو روزم طول کشید تا شما اومدی الان یک ماه رو هم رد کرده _امشب با حاج آقا صادقی میرم خونشون _با حاج آقا برید بهتره، داداشم خیلی با حاج آقا رو در بایستی داره صدای مش زینب اومد _توران خانم تویی _بله مش زینب الان میام پیشت توران خانم رفت توی هال پیش مش زینب، فاطمه پیراهنی رو که دستشه داره میدوزه رو گرفت سمت من _ببینید یقه‌ش درسته؟ پیرهن رو نگاه کردم _بله درسته توران خانم از هال اومد بیرون، خدا حافظی کرد رفت مشغول اموزش بودم صدای زنگ پیامک گوشیم اومد، گوشی رو از جیب لباسم بیرون آوردم، پیام رو خوندم _مریم جان ببخشید امید اومده خونمون امروز نمیتونم، بیام پیشت براش نوشتم _باشه عزیزم، خوش بگذره بهتون... _حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه. بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش. پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوه‌ش نره زندان دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا. عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو _بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه شرمنده سرم رو انداختم پایین... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾