زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_373 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_374
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_حالا یه چیزی بگم بخندی
_جانم بگو
_شما که حموم بودی، مینا فکر کرد من نمیبینمش صورتش رو چسبونده بود به شیشه داشت تو هال رو نگاه میکرد، منم بی هوا محکم زدم به شیشه، یه جیغ کشید پرید هوا
مش زینب زد زیر خنده حالا نخند کی بخند، منم به خنده ی اون خندم گرفت
_خوبش کردی زنیکه فضول رو
توی قهقه خندهای که میزدم گفتم
جات خالی بود ببینی چقدر ترسیده بود
ندیدم ولی میتونم قیافهش رو پیش چشمم بیارم
***
تو اموزشگاه سرگرم اموزش بچه ها هستم که صدای در زدن اومد
_کیه؟
_باز کن مریم جان منم
در رو باز کردم
_سلام توران خانم.
_سلام به روی ماهت، چطوری؟ با مش زینب بهت خوش میگذره؟
کشدار جواب دادم
_بله خیلی، خدا رو شکر اهل بگو بخنده
_میبینی! این خانم یه کوه غم توی زندگیش داره، ولی یه لب داره هزار خنده
لبخندی زدم
_بله دقیقا
بفرمایید بریم تو خونه
میام ولی نمیشینم خیلی کار دارم، بیام یه سلام احوالپرسی با مش زینب بکنم، بعدم دعوتتون کنم فردا بعد از ظهر ساعت چهار بیاید حسینیه ختم انعام
نفس بلندی کشیدم
_من که ممنوع الخروجم ولی مش زینب میاد
_غمت نباشه، میام با داداشت صحبت میکنم اجازهات رو میگیرم
خدا کنه اجازه بده، الان یک ماهه که از خونه بیرون نرفتم، دارم توی خونه میپوسم
ابرو داد بالا
_یک ماه شد؟
_آره دیگه یک هفته که شما پیشم بودی الانم سه هفتهست مش زینب اومده اینجا، دو روزم طول کشید تا شما اومدی الان یک ماه رو هم رد کرده
_امشب با حاج آقا صادقی میرم خونشون
_با حاج آقا برید بهتره، داداشم خیلی با حاج آقا رو در بایستی داره
صدای مش زینب اومد
_توران خانم تویی
_بله مش زینب الان میام پیشت
توران خانم رفت توی هال پیش مش زینب،
فاطمه پیراهنی رو که دستشه داره میدوزه رو گرفت سمت من
_ببینید یقهش درسته؟
پیرهن رو نگاه کردم
_بله درسته
توران خانم از هال اومد بیرون، خدا حافظی کرد رفت
مشغول اموزش بودم صدای زنگ پیامک گوشیم اومد، گوشی رو از جیب لباسم بیرون آوردم، پیام رو خوندم
_مریم جان ببخشید امید اومده خونمون امروز نمیتونم، بیام پیشت
براش نوشتم
_باشه عزیزم، خوش بگذره بهتون...
#پارتی_از_آینده
_حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه.
بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه
ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش.
پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوهش نره زندان
دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا.
عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه
سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو
_بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه
شرمنده سرم رو انداختم پایین...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾