زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_375 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_376
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نگاهم افتاد به حاج آقا و خانمش، از ناراحتی صورتشون قرمز شده و با نگاهشون حرف من رو تایید کردند
مینا گفت
_ قبلا هم بهت گفتم، دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس تو رو، مگه تو جلوی اصغر خونسرد بی حجاب وانیساده بودی؟
_من ترسیدم، از هولم چیزی سرم نکردم، اومدم در هال رو باز کردم ببینم صدای چی بود، احتمال هرچی رو میدادم باشه جز اینکه یه مَرد توی حیاط باشه
_حیاط نه جلوی در هالت
_اون اومده بود دنبال کفترش، کفترشم جلوی در هال من بود
_ اینکه اصغر همه محل رو پر کرده که من و مریم همدیگر رو میخوایم، حتی گفته
سر چرخوند سمت حاج اقا
ببخشید حاج آقا که این رو میگم
مجدد رو کرد به من
_ بچهمون هم سقط شده، مادرشم فرستاد خونه ما علنا ازت خواستگاری کرد، این رو چی میگی؟
توپیدم بهش
_تهمت رو تو زدی، سقط بچه رو هم تو انداختی سر زبون مردم، اصغرم از این شرایط به نفع خودش استفاده کرد، پیش خودش گفت
حالا که با تهمت به من بستنش خوبه من معتاد آس و پاس برم خواستگاریش
_خوبه والا غلطهات رو کردی، آبروی داداشت رو بردی زبونتم درازه
کمی صدام رو بردم بالا
مینا این رو خوب میدونم که اگر پدر و مادر من زنده بودن تو هیج وقت جرات نمیکردی به من تهمت بزنی، داداشمم که دین و ایمانش رو داده دست تو و داره به تهمت و دروغهای تو پر و بال میده
مینا عصبانی بلند شد ایستاد
_خوبه تا حالا زن داداش بودم حالا شدم مینا
طلبکارانه رو کرد به داداشم
_نمیخوای چیزی بهش بگی
داداشم سرش رو انداخت پایین، سکوت کرد
مینا که از عصبانیت در حال انفجار بود داد زد
_من دیگه نمیتونم این همه توهین رو بشنوم پاشو بریم، ما دیگه اینجا کاری نداریم
حاج آقا و خانمش ایستادند
حاج آقا رو به مینا گفت
بفرمایید بنشینید، به خودتون مسلط باشید از دست مریم خانم ناراحت نشید ، ایشون دارن از خودشون دفاع میکنن
_از چیش دفاع میکنه از گناهش
منم ایستادم فریاد زدم
_نه از بی گناهیم
حاج آقا دستهاش رو به نشونه آروم باشید بالا و پایین کرد
_خواهش میکنم، وضع رو از این که هست بدتر نکنید، بشینید...
#پارتی_از_آینده
_حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه.
بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه
ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش.
پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوهش نره زندان
دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا.
عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه
سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو
_بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه
شرمنده سرم رو انداختم پایین...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾