زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_۴۱۶ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_417
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_خودت میگی من عصمت خانم رو نفرین کردم
چه ربطی به پسرش داره؟
_مامانم همیشه میگه ادم از مریضی و یا گرفتاری بچش بیشتر رنج و عذاب میبینه تا خودش مریض یا گرفتار بشه
_ولی من از مشکلی که برای پسر عصمت خانم پیش اومده خوشحال نشدم، امیدوارم زودتر بی گناهیش ثابت بشه، آزادش کنن.
_یه طوری گفتی که دل منم سوخت
_میتونی بیای اینجا
_بزار به مامانم بگم ببینم چی میگه، اگر نیومدم بدون که گفته نه ،منتظرم نباش
_باشه
تماس رو قطع کردم، گوشیم دوباره زنگ خورد، نگاه کردم
_داداشمِ، ولش کن، خانم محمدی گفت سعی کن با داداشت رو به رو نشی، خودمم حوصلهش رو ندارم
گوشی اینقدر زنگ خورد تا قطع شد، دوباره زنگ زد، بازم جواب ندادم
مش زینب با یه لیوان شیر و عسل اومد کنارم نشست، لیوان رو گرفت سمت من
_بیا بگیر بخور برای گلوتم خوبه
لیوان رو از دستش گرفتم خوردم
_ممنون مش زینب زحمت کشیدی
_خواهش میکنم
تلفنم زنگ خورد، به شماره نگاه کردم
_عه خانم محمدیِ از اورژانس اجتماعیِ
سلام خانم محمدی
سلام عزیزم، بهت زنگ زدم بگم با برادرتم هماهنگ کردم، ما فردا ساعت ده صبح خونه شماییم
_دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید
خداحافظی کردیم تماس رو قطع کردم، شام خوردیم خوابیدیم، با صدای اذان گوشی بیدار شدیم، نماز صبح رو خوندیم مشغول دعا و ذکر شدیم تا هوا روشن شد، مش زینب گفت
_کتری چایی رو میزارم، میرم یه نون تازه بگیرم بیام
_شما برو نون بگیر من حالم خوبه خودم چایی میزارم،
مش زینب چادر سرش کرد رفت، من اومدم توی اشپز خونه پرده رو کنار زدم که روشنایی بیاد توی خونه، چشمم افتاد به یه کفتر که توی حیاط داره راه میره
هینی کردم عصبانی زنگ زدم به داداشم
_چه عجب زنگ زدی!
_یه کفتر افتاده توی حیاط، زبون بسته رو برای اینکه جّلد بشه بالش رو قیچی کرده نمی تونه پرواز کنه، بیا بگیرش تا اصغر نپریده تو حیاط دنبال کفترش، دوباره مینا یه داستان جدید برای من درست کنه
منتظر جوابش نموندم تماس رو قطع کردم
کتری رو اب کردم گذاشتم روی گاز، زیرش رو روشن کردم، از شیشه پنجره آشپز خونه متوجه داداشم شدم، اومد از کنار خونه من همون چوبی که زینب خانم زد تو سرش رو برداشت چرخوند پرت کرد روی پشت بوم
لای پنجره رو باز کردم که صداشون رو بشنوم
صدای فریاد اصغر بلند شد
_چرا میزنی!
دادشم نعره زد
_برای چی داری تو حیاط ما رو نگاه میکنی؟؟
داداشم اومد نزدیک خونه من کفتر رو برداشت گرفت سمت پشت بوم، بالهای قیچی شده کفتر رو کند فریاد زد
شاه پر کفترت رو کندم که بالش در بیاد بهتم نمیدم . جفت چشمهای خودتم مثل بال کفترت در میارم اگر از پشت بوم تو حیاط ما رو نگاه کنی...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾