زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_437 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_438
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
روکردم به الهه
_ بالاخره طاووس تموم شد، ولی ببین چییم شد از طاووس واقعی هم زیباتر شده
مش زینب و الهه به تایید حرف من لبخندی زدن کشدار گفتن
_آره خیلی قشنگ شده
الهه گفت:
_یک هفته است سه نفری داریم روش کار میکنیم باید همینقدر زیبا بشه، البته بیشترش رو مش زینب دوخت
دستش رو گذاشت روی شونه مش زینب
_دستتون درد نکنه ان شاالله برید کربلا منم بیام از مهمونهات پذیرایی کنم، تا شاید بتونم یه کوچولو از محبتهای شما رو جبران کنم
مش زینب نفس عمیقی از ته دلش کشید با بغض گفت:
_خدا از زبونت بشنوه، آخرشم میترسم حسرت به دل قبر شش گوشه امام حسین بمیرم
حرفش تموم شد اشک از چشمش فرو ریخت دلم سوخت رو کردم بهش
_چرا حسرت به دل بمونی خودم اسمت رو مینویسم بری کربلا
با دستش اشکش رو پاک کرد
_ممنونم مریم جان نمیخواد خودت رو به زحمت بندازی، همین که اومدم اینجا همه خرج و مخارجم افتاده سر تو بسه
_خدائی شد، هم من میدونم هم شما و هم این الهه شاهده که من به شما بیشتر احتیاج دارم، اگر شما نبودید من از ترس تنهایی شاید ازدواج با ایرج رو قبول میکردم
یا اگر تنها بودم حتما اصغر مزاحمم میشد و کلی برام درد سر درست میکرد پس دیگه فکر نکنید که به من بدهکارید واقعیتش رو بخواهید این منم که به شما مدیونم
دست انداختم دور گردنش صورتش رو بوسیدم، گفتم
_الان من میخوام این همدم مهربونم رو بفرستم کربلا
مش زینب ساکت شد و چیزی نگفت، از سکوتش متوجه شدم راضیه
رو کردم به الهه
من که از خونه بیرون نمیرم ثبت نامش با تو
_اول باید برای پاسپورتش اقدام بشه
_باشه برید پاسپورتم بگیرید
_الهه گفت
من شرمندهام گمون نمیکنم امید اجازه این کار رو به من بده به مامانم میگم اون عاشق اینکارهاست
مش زینب خوشحال لبخندی زد
_مثل اینکه راستی راستی میخوای من رو ثبت نام کنی
_آره مش زینب جان واقعا میخوام بفرستمت کربلا، فقط ببخشید که خودم نمیتونم بیام
الهه گفت
_به خاطر سخت گیری های داداشت میگی نمی تونی بری
_سخت گیری کدومه کلا نمیزاره برم
_حالا بهش بگو شاید گذاشت
مش زینب گفت:
تو نگو صبر کن بزار من بگم، شاید بتونم راضیش کنم
_ولی الان نگو به خاطر دزدیده شدن ماشینش حالش خیلی بده در صد نه گفتنش بالاست
یه چند روز دیگه صبر کن انشاالله که ماشینش پیدا بشه اون موقع بگو، شاید رضایت بده...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾