زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پلرت_28 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیبالله _یعنی تو نمی دونی ناصر تو گاو داری باباش کار می
#پلرت_29
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم زهرا_حبیباله
بابام باعصبانیت بلند شد از خونه رفت بیرون اینقدر درحیاطو محکم بست. من ترسیدم فکر کردم شیشه های اتاقمون شکست...ولی هیچی نشد فقط صدا داد.
صدای بازو بسته شدن درحیاط اومد من یه مترازجام پریدم فکرکردم بابامه اومده باز مامانمو کتک بزنه ازاتاق اومدم بیرون ببینم کیه.
_چرابابا اینقدرعصبانی بود.....
_تویی علی اصغر قلبم از جا کنده شد فکرکردم باباست....
_چی شد دوباره دعواکردن؟
_اهوم.
_مامانو زد؟
_نه همین زبونی دعوا کردن....
_بازم سر شوهر دادن تو؟
_اهوم....
_این ازدواج تو هم مصیبتی شده.
_مامان چیکارمیکنه؟
_بیا تو ببین...
_سلام مامان.
سلام عزیزم.
_خوبی مامان؟
_آره عزیزم خوبم .
_شیطونه میگه برم بزنم این ناصرو بکشم که همه چی تموم بشه.
_شیطونه غلط کرده که به تو میگه آدم بکشی.
_آخه مامان داشتیم زندگیمونو میکردیم یه دفعه سر کله نحسشون پیدا شد. هر روز هر روز دعوا.
_هرچی هم که بشه تو نباید به این چیزا فکر کنی.
تو جرو بحث داداشمو مامانم چشمم افتاد به پولی که بابام داده بود برای من لباس بخره. ایکاش مامانم لباس آماده بخره نگه بریم پارچه بخریم بدیم فاطمه خانم بدوزه. هی میخواستم بگم ولی جرات نمی کردم.....
_نرگس برو وسایل شام و بیار.
_باشه مامان.
هروقت مامانم حوصله نداشت یا عجله داشت غذا املت درست میکرد اون شبم ما املت داشتیم. همه رو آوردم. با دلهره داشتم میخوردم چون معلوم بود الان دوباره دعواشون میشه.ولی خدارو شکر نشد.شام وخوردیم سفره رو جمع کردم بردم.
_نرگس جان بابا امشب تو چایی بیار میخوام چایی دست دخترم رو بخورم.
_نمی خواد قد ش نمی رسه خود ش رو میسوزونه من میارم.
_خب سماور و بزار پایین که بتونه چایی بریزه.
_پایین خطر ناکه یه وقت جواد خودشو میسوزونه. حالا فردا نمی خوان ببرنش که تو میخوای یه شبه همه چی یادش بدی
_دِ لا اله الاالله من دیگه تو این خونه حرفم نمی تونم بزنم.
_فعلا که هیچی به ما مربوط نیست و آقا همه کاره اید.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada