eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
782 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اول می‌خواستم ببرمش خونه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _وقتی من میگم همش مزاحم شما هستم، هی میای می‌گی تو آقایی، تو بزرگی، تو سروری و از این حرفا می‌زنی، بعد از صبح منو تنها گذاشتی رفتی. یه لحظه یادم اومد که قرص ناصر رو ندادم. وای که الان اگه این قرصشو نخوره، همش همین حرف‌ها رو تکرار می‌کنه و بعد سردرد می‌گیره و حالا بیا درستش کن. سریع قرصش رو از توی جعبه درآوردم، با یه لیوان آب گرفتم جلوش. _عزیزم، تو باید ساعت یازده قرصتو می‌خوردی. هینی کرد. _تو هم دلت خوشه، با این شوهر قرصیت. قرص رو بردم نزدیک دهنش _بخور عزیزم. دهنش رو باز کرد، قرص رو گذاشتم تو دهنش و لیوان رو دادم دستش. آب هم خورد.. به خودم گفتم اگر ناصر داروش رو سر وقت بخوره، خوبه. ولی اگر از ساعتش بگذره، معمولاً یک ربع تا بیست دقیقه طول می‌کشه تا قرص اثر کنه. نگاهم افتاد به چشم‌های قرمزش و ازش پرسیدم: _سرت درد گرفته؟ دلخور جواب داد: _آره دیگه. وقتی منو ول می‌کنی میری، کسی نیست داروهای منو بده، خودمم که یادم میره، اینجوری میشه. دیگه سرم داره می‌ترکه، جای اینکه درد بگیره. _معذرت می‌خوام. منم فراموش کردم. ببخشید. _معذرت خواستن تو به چه درد من می‌خوره؟ دارم می‌میرم از سردرد. عذاب وجدان اومد سراغم. همش تقصیر زینب بود. اگه فضولی نمی‌کرد، منم حواسم سر جاش بود. اومدم آشپزخونه. سریع برنج رو گذاشتم. سبزی و نمک و روغن رو ریختم توش، دو تا کنسرو هم گذاشتم تو قابلمه تا بجوشن و آماده بشن برای خوردن. صدای اذان ظهر از بلندگوی مسجد بلند شد. سریع سجاده پهن کردم و منتظر موندم تا اذان تمام بشه و من اذان و اقامه نماز ظهرم رو بگم و نمازم رو بخونم. همین که قامت بستم، صدای باز شدن در حیاط اومد. فهمیدم عزیز و امیرحسین از باشگاه برگشتن. بچه‌ها وارد خونه شدند. سلام نمازم رو دادم و رو کردم به امیر حسین: _سلام مادر، خدا قوت. جواب داد _سلام مامان جون، قبول باشه. ناصر هم سلام نمازش رو داد. امیر حسین دست دراز کرد سمت ناصر: _سلام بابا. ناصر بهش دست داد: _سلام، خوبی؟ چرا نرفتی پاهات رو بشوری؟ پاهات بو می‌ده... عزیز، جلوتر از من رفته سرویس، اون بیاد، من میرم پام رو می‌شورم. _صد دفعه گفتم، از بیرون که میاید، اولین کاری که می‌کنید، برید پاهاتون رو بشورید. بوی گند تو خونه راه نندازید. گپ رمان نرگس https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _شما دو روز زینب رو بسپر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) امیرحسین ابروهاشو انداخت بالا: ــ عه! مگه عمو محمدو نمی‌شناسی؟ همین جوری‌شم به همه مظنونه، اگه سوژه دستش باشه که دیگه هیچی! عزیز نفسی کشید و با خونسردی جواب داد: ــ داداش، صد بار بهت گفتم! اولاً عینک بدبینی رو از چشمت بردار. دوماً غیبت نکن. سوماً جلو جلو کسی رو محاکمه نکن. چهارماً... نفوس بد نزن! صبر کن ببینیم چی میشه بعداً نظر بده. امیرحسین تبسمی کرد و شونه بالا انداخت: ــ حالا صبر کن. می‌بینی همین حرفی که من گفتم میشه! عمو همه‌چی رو میندازه گردن ما. عزیز که از بحث کلافه شده بود، رو کرد به امیرحسین و گفت: ــ میشه موضوع رو عوض کنی؟ امیرحسین کشدار گفت: ــ آره... باشه! پاشو بریم جوجه بگیریم بیایم، طعم‌دارش کنیم برای فردا شب. سرم رو به نشونه‌ی نه تکون دادم و گفتم: ــ الان سر ظهره، نرید! اگه بابا بیدار شه و ببینه نیستید، ناراحت میشه. میگه چرا این موقع رفتن بیرون؟ عصر برید بخرید. امیرحسین با حرص نیشخند زد: ــ اینجا هم پادگانه برای خودش! چقدر قانون داره! الان هم‌سن و سالای من تو گیم‌نت نشستن دارن بازی می‌کنن، بعد ما حتی برای خرید هم نمی‌تونیم بریم! همون موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. امیرحسین رفت سمت گوشی و درحالی‌که رو به من می‌کرد گفت: ــ دیدی گفتم! عمو محمده! پاشو بیا جواب بده. دلشوره افتاد به جونم. وای... الان محمد زندگی‌مون رو جهنم می‌کنه. چاره‌ای نداشتم. اگه جواب تلفنش رو نمی‌دادم، مطمئن بودم پا میشه میاد خونه‌مون. رفتم سمت تلفن و گوشی رو برداشتم: ــ سلام، بفرمایید. جواب سلام نداد و با عصبانیت گفت: ــ چی به مهدیه گفتین بچه‌م رو به‌هم ریختین؟! چیزی که دیده بودم رو براش تعریف کردم. جواب داد: ــ اگه داداشت یه کاری کرده بود، همین‌طوری می‌کردی تو بوق و کرنا؟ یا خاک می‌ریختی روش و می‌پوشوندیش؟ عصبی گفتم: ــ محمد آقا، شما چه‌کار به برادر من داری؟ باشه! اگه از برادر من خطایی دیدی، بلندگو بردار تو شهر جار بزن! ولی ما به هیچ‌کس نگفتیم. زینب فقط به مهدیه گفت. با طعنه گفت: ــ بچه‌تم بلد نیستی تربیت کنی! زینب رو ببینم، یه درسی بهش میدم که یاد بگیره از الان فضولی نکنه. نفس‌عمیقی کشیدم و با جدیت گفتم: ــ شما لطف کنید حواستون به خانواده‌ی خودتون باشه! حق نداری به زینب حرفی بزنی. زینب پدر و مادر داره. خندید و گفت: ــ پدر و مادر که داره، بزرگتر نداره! تندی جواب دادم..‌. گپ نرگس https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\