زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری
سن شهادت: ١٩ سال
اهل شهرستان دماوند
#قسمت 3⃣ (بخش اول)
آغاز تحول
🍃رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. اما احمد به گونه ای دیگر خدا را می شناخت و بندگی می کرد. ما نماز می خوانیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف، طبیعی باشد اما برای یک پسربچه دوازده ساله عجیب بود. من سعی کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود. من در آن دوران دوست احمد بودم. رازدار هم بودیم.
🍃یک روز به او گفتم: «احمد، من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم. اما یه سوال ازت دارم! من نمی دانم چرا توی این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من...» لبخندی زد و خواست بحث را عوض کند. اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم: «حتما یه علتی داره، باید برام بگی؟» بعد از کلی اصرار گفت: «طاقتش را داری؟!» با تعجب گفتم: «طاقت چی رو!؟» گفت: «بشین تا بهت بگم.» نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند. همه مشغول بازی بودند. یکی از بزرگترها بهم گفت: «احمدآقا برو این کتری را آب کن بیاور.» رفتم کنار رودخانه که ازمون دور بود آب بیارم. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یکدفعه ...
👈 ادامه دارد...
📚 کتاب عارفانه، صفحه 26 الی 29
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری
سن شهادت: ١٩ سال
اهل شهرستان دماوند
#قسمت 3⃣ (بخش دوم)
آغاز تحول
🍃تا چشمم به رودخانه افتاد یکدفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم! همانجا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن اطراف من را نمی دید. من می تونستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همانجا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه می کند که من نگاه کنم. هیچ کس هم متوجه نمی شود. اما خدایا من بخاطر تو از این گناه می گذرم. کتری خالی را برداشتم و رفتم از جای دیگر آب برداشتم. رفتم پیش بچه ها.
🍃هنوز مشغول بازی کردن بودن. به همین خاطر مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشک از چشمم جاری شد. یادم افتاد حاج آقا گفته بود هر کسی برای خدا گریه کند خدا خیلی او را دوس خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه می کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.
🍃همین طور اشک می ریختم با توجه گفتم: یا الله یا الله ... به محض تکرار این عبارت یکباره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد. از همه درخت و کوه و سنگ ها صدا می آمد!! همه می گفتند: «سُبوحٌ قُدّوس رَبُنا و رب. الملائکه و الرُوح (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)» وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامه بازی بچه ها فهمیدم که آنها چیزی نشنیده اند! من در آن غروب، با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم. من از همه ی ذرات عالم این صدا را می شنیدم!
🍃احمد گفت: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت: محسن، اینها را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت تا من زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!
📚 کتاب عارفانه، صفحه 26 الی 29
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#قبلهعشق
#قسمت_32
غرور در حالیکه لبم را کج کردم، محکم میگم: آررره! اینه!
دستهام رو در هوا تکون میدم و می رقصم. بالاخره آزادی!
باخوشحالی در رو باز می کنم و لبخند دندون نمایي به مادرم میزنم. اخم و
گوشه چشمی برام نازک می کنه. دست راستش رو به حالت خاک بر سرت بالا میاره
و می گه: ینی...تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندی؟
-نچ! عوضش به نتیجه اش می ارزید!
خیلی پررویی خیلی!
درحالیکه سرم رو می رقصونم ازپله ها پایین میرم. به چهار پله ی آخر که می
رسم از مسخره بازی دست می کشم و آهسته به اتاق نشیمن میرم. پدرم روی مبل
نشسته، نگاهش رو به گلهای قالی دوخته و پای چپش روتکون میده. گلوم روصاف
می کنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا می گیره و به چشمام خیره میشه.
نگاه سردش تامغز استخوانم رو می سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخندسلام می کنم.
از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو
برداری.
بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ی من اخم غلیظی میکنه و ادامه میده:
ولی... سنگین می پوشی! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزای دیگه رو کنار
بذاری! فکر نکن دلم به این کار راضیه! چاره ای ندارم! خیلی برام سخته،
ولی تو کله شقتر از این حرفایی...
پشتش رو میکنه تا سمت در بره که سرش رو
تکون میده و زیرلب جمله ی آخرش رو میگه: ولی بدون بابا! یه روز بخاطر
جنگی که با ما کردی پشیمون میشی، میگی کاش می جنگیدم تا چادرم رو نگه
دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشی!
ازحرفهاش چیزی نمی فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندی جواب میدم: مرسی که
قبول کردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم!
مادرم که گوشه ای شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو میده:
اون روزتم خواهیم دید!
صدای آلارم ساعت درگوشم می پیچه. خمیازه ای طولانی می کشم و روی تخت می
شینم. نسیم صبح گاهی پرده ی حریرم رو با موج یکنواختی تکون میده. دهانم
رو مزه مزه و آلارم رو قطع می کنم. درحالیکه سرم رو می خارونم از تخت
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
آن قسمتي
از شروع صبح
را
دوست دارم
كه بايد به
" شما "
فكر
كرد...
عاشقان یادتان بخیر . . .
📎سلام بر شهدا✋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_32 غرور در حالیکه لبم را کج کردم، محکم میگم: آررره! اینه! دستهام رو در هوا تکون می
#قبلهعشق
#قسمت_33
پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه می کنم...
چرخی می زنم و به پاهام خیره میشم خب! چرا الان پاشدم؟!
باکف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه می کنم: امروز اول مهره و من چرا خو اینقد خنگم؟!
بدون چادر میرم مدرسه.
بالا و پایین می پرم و زیر لب شعر می خونم. با خوشحالی یونیفورم مدرسه رو
به تن می کنم و مقنعه ی مشکیم رو از روی جالباسی برمیدارم. مقابل آینه می
ایستم و مقنعه رو روی شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالای سرم جمع می کنم
و مقنعه رو سرم می کنم. چشمای روشنم در آینه می خندن! کوله پشتیم رو
برمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه
مشتم را پر از آب می کنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن.
اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی
که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم. کتونی های نو با بندهای
رنگی رو به پا می کنم و از خونه بیرون میزنم. حس می کنم هوا خنک تر شده!
آسمون آبی تر! مثل دیوونه ها می خندم و به سمت مدرسه میرم. کمی آستین هام
رو تا می زنم و مقنعه ام رو عقب می کشم. در ذهنم می گذره: اینجا که بابا
نیست ببینه!
از پیاده رو بیرون می پرم و در حاشیه ی خیابون با قدمهای بلند مسیر رو
پیش می گیرم. روی جدول میرم و برای حفظ تعادل دستهام رو باز می کنم.
احساس آزادی می کنم!
-آخ! بالاخره پریدم!
دوران خوش پیش دانشگاهی و تفکرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضی و
فیزیک
یک استاد مشترک داشت. استاد پناهی! مردی پخته وجذاب که بسیار خوش مشرب
به
نظر می رسید. در تدریس بسیار جدی بود و از شوخی های بی جا شدیدا بدش می
اومد. موقع استراحت عینکش رو روی موهاش می گذاشت و به حیاط خیره می شد.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_33 پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه می کنم... چرخی می زنم و به پاهام خیره میش
#قبلهعشق
#قسمت_34
وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد!
حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم
کلاسی هام شد. خودش را دهه شصتی معرفی کرده و به حساب ما سی و خورده ای
ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: " محمد
مهدی
پناهی "
محمد مهدی پناهی باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و
عقب مانده نبود! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و در
مدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه
کنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دی ماه، یکی از
هم کلاسی هایم که دختری فوضول و پرشور بود خبر آورد که از خود آقای پناهی
شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! می گفت که استاد در حالی که
باتلفن صحبت می کرد با ناراحتی این جملات را بیان کرده. بعد از آن روز
فکرم حسابی مشغول شد! همه چیز برایم به معنای " محمدمهدی " بود! یک مرد
مذهبی و بااخالق که چهره ی معمولی اش از دید من جذاب بود! به مرور به فکرم
دامن زدم و رویاهای محال را درذهنم ردیف کردم، نمی فهمیدم که همراه
با چادرم کمی حیا را هم کنار گذاشتم! در کلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهی
نمی کردم و بعد از فهمیدن ماجرای طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم ل*ذ*ت
می بردم! بی اختیار دوست داشتم که کمی خودنمایی کنم. خیلی خالسانه دوس
داشتم محمدمهدی نگام کنه!"
لبهایم را روی هم فشار می دهم و به اشکهایم فرصت آزادی می دهم. لعنت به
من و حماقت هجده سالگی! چرا که هرچه کلمات را واضح تر ثبت کنم، بیشتر از
خودم متنفر می شوم، نمی توانم جلوی تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها
مقابل چشمانم رژه می روند... به بهانه ی درس و تست و معرفی کتابهای کنکور
شماره ی استاد را گرفتیم. هربار دنبال یک سوال می گشتم تا از خانه به
تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد!بگوید:بله! و من هم با ذوق بگویم:سلام!
محیام استاد! مرور زمان کلمه ی بله ی پناهی به جانم محیاتبدیل شد!
برایم هیچ گاه سوال نشد که چرا مردی که مذهبی است به راحتی به
💐 کشکول (99/22):👇
💠ما توی بسیج مسجدمان یه نفر داریم به نام "...!؟😳" که آچار فرانسه مسجد است... تقریبا همه کارها سخت مسجد, بسیج,گروه جهادی,هیئت و... 👈 مال اوست. اصلا اهل ریا و شهرت و مطرح شدن نیست!؟😍 بلکه شدیدا😇 هم از شهرت و مطرح شدن دوری می کند.... او نه تنها هزینه ائی برای مسجد ندارد, بلکه بیشترین کمک های مادی مسجد هم مال اوست... او بیشرین و سخت ترین کارها را انجام می دهد👈 مثلا شستن دیگهای پخت و پز ایام محرم... شستن سرویس های بهداشتی... شستن استکانها و نظافت آبدارخانه... بردن آشغالهای مسجد و... مال اوست✌در زمانی که اکثریت جامعه از ترس 👽 کرونا در منازل خود سنگر گرفتند😊 شستن و غسل دادن فوت شدگان کرونائی بااوست. شبها با وجود خستگی فراوان وقتی به محل میاد گندزدایی و ضد عفونی کردن محلات اطراف مسجد مال اوست...😊 در ایام سیل و زلزله او اولین نفری است که پا کار است😉 و برایش هم فرقی نمی کند اونجا باشه یا اینجا... او همیشه کار خودش را تحت هر شرایطی, انجام می دهد 👈 خالصانه و بی ریا و به دور از شهوت خودنمائی و شهرت... ای کاش من و شما هم با این همه ادعا می توانستم مثل او باشیم!؟👌 این حکایت اکثریت جامعه ی ماست, که کمترین کاررا انجام میدهند(چه موقع آرامش و چه موقع خطر)👈 ولی از زمین و زمان طلبکار هستند... حقیر با مطالعاتی فراوانی که انجام داده و بارها نیز در خاطرات شهدا نوشتم👈 بیشترین کسانی که بعدها شهید می شوند مال این طایفه هستند✌ اینها شهدای زنده هستند که همیشه پاکار انقلاب و مردم در تمام دوران چهل ساله انقلاب اسلامی بوده اند... و دارند خالصانه وبه دور از ریا خدمت می کنند... اینها شهیدان زنده ایی هستند که قبل از شهادت جسمانی به👈 شهادت رسیده اند
💠اخلاص شهید محسن حججی:👌
حسینه ای بود در اصفهان که آقا محسن 2 سال خادم اونجا بودند. محسن 60 کیلومتر هر شب از نجف آباد میومدند حسینیه ی ما در اصفهان... نماز مغرب را آنجا می خواند... ایشان جزو خادمان اونجا بودند، کاراشو انجام میداد و آخر شب هم دوباره 60 کیلومتربرمی گشت...
💠محسن👈 دوتا شرط برای خادمی در حسینیه گذاشته بود👈 اول اینکه منو جایی بزارین که جلوی چشم نباشم. (در ویترین جلوی چشم مردم نباشم)👈 دوم هم اینکه هر چی کار سخت هست بدین به من انجام بدم(شستن دیگهای غذا و...)
💠بعضی شب ها مسئول حسینیه به محسن می گفتند: آقا محسن! ببخشید، خیلی خسته شدید. شرمنده هستم... ولی محسن در جواب می گفت: این کارا که چیزی نیست!👈 "برای امام حسین(ع) فقط باید سر داد."😇نیت محسن این بود که در حسینیه نوکریش دیده نشود، ولی خدا👈 کاری کرد که در تمام کشورهای اسلامی عراق، سوریه، نیجریه و غیره... دیده شد و در اربعین عکس این شهید جهانی شده است... محسن با اخلاصش رضایت خدا را کسب کرد و شد 👈 "دردانه ی خدا..."دقیقا مثل شهیدان همدانی,کاظمی, همت, خرازی, تهرانی مقدم, شهریاری,فهمیده, قاسم سلیمانی و... کتاب_عظمت_مجسم, ناصر_کاوه راوی: حجت الاسلام لقمانی برنامه ی سمت خدا
ارسالی از ناصر کاوه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
شلمچه بودیم!
آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کُپ کرده بو دند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: (( الایرانی! الایرانی!)) و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند: ((القم! القم، بپر بالا.)) صالح گفت: ((ایرانیند! بازی درآوردند!)) عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: (( الخفه شو! الید بالا!)) نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: ((نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند.)) خلیلیان گفت: ((صداشون ایرانیه.))
یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: ((رُوح! رُوح!)) دیگری گفت: ((اقتلوا کلهم جمیعا.)) خلیلیان گفت: (( بچه ها میخوان شهیدمون کنن.)) و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا.
همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: (( آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟!)) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکس از عراقیا کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد: (( بله حاجی! بله! ما اینجاییم.)) حاجی گفت: ((اونجا چیکار میکنین؟)) گفت: ((چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.)) زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن!😅
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
اصلا حيف است بعضي انسانها به مرگ طبيعي از دنيا بروند..
#محمد_بلباسي
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada