زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
یک هفته از خاستگاری نیما گذشته و من بجز اون شب فقط یه بار دیگه تونستم باهاش تماس بگیرم. اونم پریروز وقتی که عصری بابا رفت سرکار و مامان هم رفت خونه ی یکی از همسایه ها برای فاتحه خونی...
دیدم نسرین خوابش برده سریع با گوشیِ خونه به نیما زنگ زدم،
اونم گفت خیلی وقته منتظر تماسمه...
گفت یروز اگه بتونم به اندازه ی نیم ساعت به بهونه ی کلاس زبان یا کتابخونه برم بیرون و ببینمش
تا توی راه بهم بگه جریان اون عکسها چی بوده
و از برنامه هاش برای ازدواج بی دردسرمون بگه.
میگفت یه راه حل اساسی پیدا کردم که مو لا درزش نمیره و محاله بابا و حتی داداش نریمانت با ازدواجمون مخالفت کنند.
گفت اگه دلیل پخش شدن اون عکسها و کسی که اون کار رو کرده رو بهت بگم از تعجب شاخات در میاد.
خیلی مشتاقم هرچه زودتر بتونم نیما رو ببینم تا کمی از دلتنگیم کم بشه و هم جریان اون عکسها رو بفهمم و اینم بفهمم چه نقشه ای برای رسیدن به هم و ازدواجمون پیدا کرده...
دلم میخواد زودتر باهم ازدواج کنیم تا هم دلتنگیهامون تموم شه و هم به بابا و مامان و نریمان ثابت کنم نیما اون جوری نیست که اونا فکر میکنند.
بنظر من اتفاقا برخلاف تصورات اونها نیما پسر خیلی خوبیه
تو این دوسال اشناییمون خودش رو بهمن ثابت کرده
و میتونه خوشبختم کنه
حالا از پریروز تو فکرم که چطور یه راهی برای بیرون رفتنم پیدا کنم.
فعلا که حتی برای توی حیاط اومدنم همیشه یکی اسکورتم میکنه حالا چطوری بدون مزاحم بتونم برم بیرون؟ ایا شدنی هست یا نه نمیدونم؟
تنها یه فکر به ذهنم خطور کرده اونم اینکه به بهانه ی حال بدم وانمود کنم خیلی سردرد دارم تا مامان اجازه بده برم دکتر. خودش که نمیاد و مطمینم من رو با نسرین میفرسته چون پاش درد میکنه و نمیتونه تا درمونگاه باهام بیاد.
اینجوری شاید بتونم نیمساعت نسرین رو دک کنم
نه اینم نمیشه اگه زنگ بزنه به داداش یا بابا اونوقت چکار کنم؟
بهترین راه همون کلاس زبانه چون اگه اونجا برم شاید به کمک بچه های کلاس بتونم به اندازه ی یه ساعت نسرین و کلاس رو بپیچونم و بزنم بیرون و تا قبل اتمام کلاس برگردم سر کلاس اینجوری نسرین هم متوجه نمیشه و به کسی هم چیزی نمیگه.
اره این فکر خوبیه.
یکم نقشهم رو مرور کردم ...اره میگم استاد زبانم قبلا گفته این روزها یه آزمون مهم داریم و اگه الانم نرم دوباره باید شهریه بدم و سر همین کلاس بشینم پس باید حتما حتما برم کلاس تا یکم خودم رو برای آزمون اماده کنم،
اره اینجوری شاید راضی بشن یه روز برم کلاس،
اخه مامان و بابا همیشه بابت پولی که اون اوایل داداشم برای شهریه ی کلاسام میپرداخت خیلی غصه میخوردند،
حالا اگه جور شد و رفتم چهجوری نسرین رو بپیچونم؟ باز باید بنشینم و نقشه ی درست و حسابی برای این موضوع بچینم...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
اهان یافتم قبل از رفتنم به کلاس یه زنگ میزنم به رحمتی یکی از بچه های کلاس و بهش میگم تا رسیدیم اونجا اسم چند تا کتاب رو که مثلا جلسه ی قبل از استاد گرفته رو بده بهم و بگه این ها رو باید تهیه کنیم...
اونوقت منم به نسرین میگم تا من سر کلاسم تو برو کتابفروشی و اینا رو تهیه کن.
اینجوری منم یساعت وقت دارم برم پیش نیما و برگردم
چون کتابخونه عمومی هم نزدیک کتابفروشیه یه سر هم میره اونجا و قبل از اتمام کلاسم میاد دنبالم...
اصلا به نیما میگم بیاد دم اموزشگاه دنبالم تا وقتمم تلف نشه
اره این فکر خوبیه.
اخ جون راه حل خوب رو پیدا کردم
حالا باید بشینم و دوباره نقشه م رو بررسی کنم تا یوقت گند نزنم.
امروز عصر قراره مامان بره مسجد مراسم ختم، مطمینم بابا هم میره.
اگه نسرین دوباره بخوابه میتونم به نیما زنگ بزنم.
موقع نهار مامان با بابا حرف میزد گفت نسرین صبح گفته امروز کلاسهام تا عصر طول میکشه و تا برسه خونه شب شده.
فهمیدم برای تنها موندن من دارن نقشه میکشن.
تو دلم خندیدم و گفتم خوبه حالا منم برای شماها نقشه بکشم؟
همه چی داره خود بخود درست میشه
مامان و بابا ساعت چهار میخوان برن مسجد فکر کنم بابا به مامان گفته نوبتی برن.
منم میدونم چکار کنم...
ساعت سه سردردم رو بهونه کردم و به قرص مسکن جلوی چشم مامان برداشتم و خوردم،
بعدم رفتم تو اتاق دراز کشیدم و مثلا خوابیدم.
خوبه حالا فکر میکنند خوابیدم شاید هردوشون باهم برن مراسم ختم... وای اگه بشه خیلی خوب میشه
اونوقت منم میتونم با خیال راحت زنگ بزنم به نیما.
ساعت چهار ونیم شده و من هنوز زیر پتو مسافرتی دارم خفه میشم و حتی تو این مدت کوچکترین تکونی نخوردم که مامان و بابا فکر کنند خوابیدم و با خیالی اسوده برن مسجد ولی نمیدونم چرا نمیرن؟
اهان... صدای مامان اومدکه به بابا گفت معصومه خانم اومده دنبالم من میرم.
باباهم که معلومه داره لباس میپوشه گفت برو... منم الان میرم فقط حواست باشه یه ربعه برگردیا.
_حتما خیالت راحت... تا بیدار شه منم برگشتم.
صدای در حیاط که اومد اروم از جام بلند شدم اول تو اشپزخونه و اتاق بابا و سرویس ها و حیاط سرک کشیدم که از رفتنشون کاملا خیالم راحت بشه
بعدم خوشحال و خندون رفتم سراغ گوشی خونه.
شماره ی نیما رو گرفتم.
چندتا بوق خورد اما جواب نداد
ای خدا این بار جواب بده وگرنه دیگه نمیتونم تماس بگیرم.
هرآن ممکنه مامان برگرده.
دوباره شمارهش رو گرفتم تو دلم خدا خدا میکنم سریع جواب بده...یه چشمم به در راهروئه که کسی وارد نشه یه چشمم به گوشی ...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بعد ازسه تا بوق گوشی رو برداشت
_سلام نیما جان
_سلام بر عشق جانم خوبی؟
_ممنون بله که خوبم... مگه میشه صدای پرانرژی تورو شنید وخوب نبود ...
پرصدا خندید و گفت
_عه حرف خودمو تحویل خودم میدی؟
_با عشوه ادامه دادم بله دیگه ...خوب منم با شنیدن صدای پرانرژی تو خوب میشم
_نیما یه خبر خوب
_جان من؟
زود باش بگو
_ هیچی دیگه فهمیدم چجوری و کی از خونه بزنم بیرون تا بیام سرقرار...
ببین شنبه کلاس زبان دارم اگه بتونم حتما میام ولی اگه نشد حتما حتما دوشنبه میام کلاس... سر ساعت پنج اونجا باش.
البته با نسرینمون میام اونو دک میکنم بعدم یه ساعت باهاتم... خوبه؟
_عالیه نهال ...عالی... اخ جون
_فقط نیما یربع به شش من باید دوباره اموزشگاه باشمااا
_اوکی حتما
_من شاید دیگه نتونم باهات تماس بگیرم ولی
تو باید شنبه اطراف اموزشگاه باشی که اگه تونستم و اومدم باهم بریم... ولی اگه نیومدم دوشنبه هر جور شده میام... دیگه اونروز حتما حتما اونجا باش .
اوکی؟
_اوکیه اوکی...
من حتما منتظرتم
_نیما من باید قطع کنم هر لحظه ممکنه مامانم بیاد شایدم بابام...فعلا خدافظ
_گود بای بانو نهالم
گوشی رو قطع کردم پر استرس نگاهی به اطراف کردم همش حس میکنم یکی داره من رو میبینه.
دوباره همه جارو چک کردم وقتی خیالم بابت تنهاییم راحت شد برگشتم توی پذیرایی،
صدای باز شدن در حیاط اومد.
وای هنوز یربع هم نشده مامان چه زود برگشت.
دویدم تو اتاق و رفتم زیر پتو .
بعد از دقایقی حضور مامان رو بالاسرم احساس کردم.
صدای تقوتوق ظرفها میگه که مامان الان تو آشپزخونه ست ولی احتیاط شرط عقله،
کمی دیگه موندم فکر کنم بیست دقیقه گذشته،
نمیدونم برم بیرون یا نه.
حوصلهم سررفته
دیگه نتونستم تحمل کنم برای همین از جام بلند شدم و کمی همونجا نشستم بعد هم ایستادم و با چهره ای خواب الود و سرووضع بهم ریخته بیرون رفتم...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
با سر و روی ژولیده و چشمهای خمار و مثلا خواب الود رفتم دستشویی و اومدم اشپزخونه.
مامان مشغول پوست گرفتن بادمجونهاست.
_عه مامان نرفتی مسجد؟
_چرا رفتم و زود برگشتم...
داداشت اینا امشب میان اینجا.
قیمه بار گذاشته بودم میخواستم سیب زمینی سرخ کنم
دیگه وقتی زنگ زد میان گفتم بادمجون سرخ کنم داداشتم دوست داره.
_اهان
قبلا وقتی خبر اومدنشون رو میشنیدم بیشتر خوشحال میشدم اما الان نه.
چون دیگه خیلی مثل قبل با زنداداش حرف نمیزنیم و با بچه ها هم بازی نمیکنم
البته اونموقع خیلی باهاشون اُخت نمیشدم اما الان یجورایی انگار رودرواسی دارم یا حوصله شونو ندارم .نمیدونم ولی بهر حال خوشحال نشدم.
رفتم اتاق رسما این روزها بیکارم.
الکی کتاب زبانم رو برداشتم.
بهتره تا شنبه وانمود کنم که سخت مشغول خوندن زبانم تا بتونم نقشه م رو پیش ببرم.
شنبه شده...
تا امروز هرکی کتاب رو دستم دیده گفتم این روزها آزمون زبان داشتم... دارم میخونم که اگه بابا اجازه داد برم آزمونم رو بدم وگرنه شهریه ای که دادم هدر میره.
نسرین تازه از دانشگاه برگشته.
به حالت التماس نگاهش کردم و هر چی التماس بود ریختم تو صدام
نسرین استادمون گفته بود این روزا قراره آزمون زبان بگیره.
تو وساطتم رو پیش مامان میکنی برم کلاس؟ خودتم باهام بیا همونجا بشین
باشه؟
هنوز باهام سرسنگینه برای همین بدون اینکه نگاهم کنه گفت خودم فردا دوتا امتحان دارم باید بشینم بخونم، نمیتونم باهات بیام به خود مامان بگو.
اولش خواستم التماسش کنم که یهو چیزی به ذهنم رسید .
بدون ذره ای تغییر در چهره م رفتم سراغ مامان
خیلی تلاش میکنم که خوشحالی و شرارتم رو تو صورتم پنهان کنم
همون حرفارو به مامان گفتم ....
اولش طفره رفت و میگفت نمیام پام درد میکنه و بابات گفته نباید از خونه بیرون بری و این حرفا.
اونقدر گفتم و التماسش کردم که زحمات خودم هیچ، لااقل دلت به حال پولهایی که بابا و داداش برای شهریه میدادند بسوزه.
خودت همیشه حرص اون هزینه هارو میخوردی و میگفتی روا نیست داداش پولی که حق زن و بچه شه خرج ما بکنه.
پس برای اینکه اون همه هزینه بی نتیجه نمونه بهتره این آزمون رو بدم.خودت یکم تلاش کن قرصی دارویی چیزی بخور که اون دو سه ساعت کمتر پات درد بگیره و تحملش کنی...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بالاخره قبول کرد اول با بابا مطرح کنه تا ببینه چی میشه.
ساعت چهار مامان گفت بابات گفته خودم ببرمت خودمم بیارم
_ساعت چند بریم خوبه؟
گفتم ساعت چهارونیم بریم خوبه... شما هم اروم اروم راه میای تا اونموقع میرسیم.
پنج و پنج دقیقه رسیدیم دم اموزشگاه،
رو به مامان گفتم وای دیرم شده تو که پات درد گرفته اینجا هم حوصله ت سر میره.
خوب خونه عمه که نزدیکه برو خونشون لااقل نیمساعت اونجا دراز میکشی هم کمردردت و هم پادردت یکم بهتر بشه که بتونی دوباره این مسیر رو برگردی.
کمی فکر کرد و گفت باشه پس تا من نیومدم اموزشگاهت از در بیرون نمیای... باشه؟
چشم مامان جان کلاس من دقیقا ساعت شش تموم میشه میخوای شما یربع قبلش اینجا باش خوبه؟
بعدم مثل ادمایی که خیلی عجله دارن بی خداحافظی دویدم داخل راه پله.
نفسم رو پرصدا بیرون دادم هنوز پاگرد دوم رو رد نکرده بودم که از پشت پنجره پایین رو نگاه کردم ...مامان هنوز ایستاده و زل زده به در اموزشگاه کمی که گذشت به سمت خونه عمه راه افتاد، خونه ی عمه یه کوچه با اینجا فاصله داشت.
دلشوره ی بدی گرفتم اما باید محکم باشم.
خودم باید اینده م رو بسازم.
دوسه تا از بچه ها وارد میشدند و با تعجب و خوشحالی حالم رو میپرسیدند بهشون گفتم فعلا مجبورم بپیچونم کلاس رو هوام رو داشته باشین هااا.
بعدم زدم بیرون کمی اطراف رو نگاه کردم که
ماشین نیما رو دیدم داره نزدیکم میشه تا رسید سوار شدم کلی از دیدن هم ذوق کردیم.
هردو حسابی دلتنگ هم بودیم.
کمی که حرف زدیم پرسیدم
_خوب نیما زود باش بگو برنامه ت چیه؟
یربع گذشت نیمساعت دیگه باید اموزشگاه باشم.
_باشه خودت میگی نیمساعت خودش کلی وقته، صبر کن میگم بهت، همینطور که کوچه پس کوچه هارو میرفت گازش رو گرفت چنان با سرعت میرفت که نزدیک بود غالب تهی کنم.
با ترس دستم رو که گذاشته بودم روی قلبم بالا اوردم و فریاد زدم نیما چکار میکنی ؟
_مگه نمیخوای بدونی نقشه م چیه؟
خوب گفتنی نیست باید نشونت بدم پس هیچی نگو و بذار ببرمت و نشونت بدم.قول میدم تا نیمساعت دیگه برت گردونم و توی اموزشگاه باشی.
تازه مگه نمیخوای بدونی جریان اون عکسها چی بوده؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_اره معلومه که میخوام بدونم ولی تروخدا ارومتر برو.
بیست دقیقه با همون سرعت روند هرچی التماس کردم خیلی دور نشیم چون نمیتونم سر موعد به اموزشگاه برگردم همش میگفت میبینی تو بهم اعتماد نداری یه امروز رو بهم فرصت بده خودمو به خودت و خونواده ت ثابت کنم
مقابل خونه ای نگه داشت ...خودش پیاده شد و بهم گفت پیاده شو همینجاست بریم تا اونی که باعث اینهمه دردسر من و تو شده رو نشونت بدم.
محکم سرجام نشستم و داد زدم نیما تو قرار بود بهم بگی قرار نبود نشونم بدی.
با دستش کوچه ی باریکی که کنار اون خونه بود نشونم داد
گفت یه رستوران سنتی اونجاست زودباش تا دیر نشده و طرف فرار نکرده بریم...
کمی از ترسم کم شده بود بهرحال یه جای عمومی میخواستیم بریم.
کوچه هم رفت و امد زیاد داشت.
پیاده شدم همونطور که تاکید میکردم زود برم گردونه دنبالش راهی شدم،
یه کوچه ی سه متری رو رد کردیم وارد یه رستوران سنتی نقلی اما قشنگ شدیم.
جای دنج و قشنگی بود در نگاه اول عاشقش شدم چون پر از گلدونهای گل طبیعی بود.
وارد شدیم، یه تخت رو نشونم داد و نشستیم سفارش یه قوری چای داد.
نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد
_وای نیما خیلی دیر میشه دیر میرسیم مامانم میفهمه کلاس نرفتم اونوقت همه چی خرابتر از قبل میشه .
تروخدا اصلا دیگه نمیخوام چیزی بگی پاشو منو برگردون همون اموزشگاه.
خندید از همون خنده هایی که همیشه براش ضعف میکردم منتها این بار فقط لجم رو درمیاورد
_میگم بهم اعتماد کن دختر.
باور کن خیلی دور نشدیم چون از کوچه پس کوچه ها اومدیم بنظرت دور شدیم پنج دقیقه حرف میزنیم پنج دقیقه هم توراهیم سر ساعتی که خواسته بودی دم اموزشگاه پیاده ت میکنم خوبه؟
قوری چای که جلومون قرار گرفت یه چایی برای هردومون ریخت
_بخوریم؟
_من نمیخورم از استرس دارم میمیرم
__تو بخور قول میدم پشیمون نشی...
بابام قول داده دوباره بیایم خواستگاری...
قول داده تا جواب بله از بابات نگیره ول کن نباشه
راه حل من بابامه فهمیدی؟
اون عکسهام کار یکی از پسردایی هام بوده ولی هنوز نفهمیدم دلیل کارش چی بوده. اما حتما میرم سراغش اگه دلیل قانع کننده ای نداشته باشه من میدونم و اون
_یعنی چی چه دلیل قانع کننده ای؟ با آبروی من بازی شده،اصلا همون عکسا باعث شده ازدواج ما دوتا سختتر بشه.
نیما دیرم شده ولش کن نه میخوام چیزی در مورد اون عکسا بدونم نه نقشه هاتو برا راضی کردن خونوادم بشنوم ...
اگه دیر برسم مامانم و خونواده م میفهمن بهشون دروغ گفتم میفهمن سرشون کلاه گذاشتم اونوقت میدونی چه بلایی سرم میارن؟
دیگه بغضم ترکید و اشکام سرازیر شد
نیما اگه واقعا دوستم داری پاشو من رو برگردون تا اوضاعم ازین بدتر نشده ...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بلند شد من رو در اغوش گرفت اشکام رو پاک کرد با التماس گفت بهم اعتماد کن باشه...
_حالام مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن زودباش چایتو بخور وگرنه دیرمون میشه..
_نمیخورم ...چرا پس پشت تلفن حرفاتو نزدی چرا تو ماشین نگفتی؟ همچین میگفتی باید ببینمت فکر میکردم چقدر طولانیه یا چقدر اسمون ریسمون داره که نمیتونی راحت بگی
_نه دیگه باید میدیدمت نمیدونی چقدر دلم تنگت بود
اونقدراصرار کرد تا چای هامون رو خوردیم بعدم گفت، پاشو
بپر توماشین تا دیرمون نشده.
همزمان که تو ماشین نشستم گفتم
_نمیدونم چرا از شنیدن حرفات خیلی انرژی نگرفتم
همش فکر میکردم وقتی نقشه ت رو تعریف کنی یا وقتی بگی اون عکسا کار کی بوده کلی خوشحال بشم.
چرا پسردایی تو اون عکسارو فرستاده تا ابروی من بره؟
بابات چکار میتونه بکنه؟ اونشبم خودت دیدی بابام و داداشم به هیچ عنوان راضی نمیشن
بعدم جوری که انگار روم نمیشه ادامه دادم
_اصلا یکی از دلایل مخالفت اونها خود باباته...
اونا میگن بابات خیلی با ما فرق داره میگن افکارش و روش زندگیش خیلی متفاوته
اونوقت بابات چجوری میتونه اونارو راضی کنه؟
خندید از همون خنده هایی که من رو عاشقش کرده بود
بقیه ش دیگه به عهده ی خود بزرگتراست.
بهتره ما دخالت نکنیم.
هااا؟ نظرت چیه بذاریم به عهده ی خودشون؟
وقتی رسیدیم دم اموزشگاه مامانم و بابام و داداشم و حتی شوهر نیلوفر و شوهر عمه م همگی دم اموزشگاه بودند
خدای من ما فقط ده دقیقه تاخیر داشتیم اینا کی متوجه شدند من مامان و کلاسم رو پیچوندم که به این سرعت همگی اینجا جمع شدند؟
دیدی نیما دیر رسیدیم دیر رسیدیم؟
اما نیما فقط از همون لبخندهای زیبای همیشگیش میزد و میگفت بسپرش به خودم.
_نیما تروخدا اگه الان پیاده بشم بابام و داداشم پوستم رو میکنن
بخدا همینجا اونقدر من رو میزنن تا خون بالا بیارم.
_بازم همون خنده های قشنگش که دلم براش ضعف میرفت
نترس دختر تا من رو داری غمت نباشه،
قلم میکنم دستی رو که بخواد رو تو بلند شه.
لرزون و با ترس از ماشین پیاده شدم.
اول نریمان متوجه من شد...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
با فریادش وقتی اسمم رو صدا کرد مامان و بابا تازه متوجه من شدند هردو به سمتم برگشتند بابا اومد یه کشیده ی محکم بهم زد، نریمان در ماشین رو باز کرد یقه ی نیما رو گرفت از ماشین کشیدش بیرون
مشت بود که به صورت نیما میزد صورت نیما پر خون شده بود اما لبخند از صورتش محو نمیشد.
داد زدم نزنش داداش کشتیش،
یقه ی نیما رو ول کرد و به سمتم هجوم اورد همین که بهم حمله کرد جیغ بلندی کشیدم...
صدای یه خانم اومد...
اسمم رو صدا میکرد...
_نهال خانم...عزیزم... چشماتو باز کن... داری خواب میبینی ....
باز کن چشمات رو عزیزم....
وقتی چشمهام رو باز کردم با خانمی که هم سن و سال نیلوفر بود روبرو شدم.
کمی نگاهش کردم...
لب زد
_خوبی؟ بهتر شدی؟
_ناباورانه نگاهی به اطراف کردم... تو یه اتاق بزرگ... من و اون خانم به تنهایی.
کمی تو جام جابجا شدم
گفتم
_فکر نمیکنم اینجا بیمارستان یا درمونگاه باشه درسته؟
_اره عزیزم... اینجا خونه ماست
_شما ... کی هستی؟ من اینجا چکار میکنم؟
_میگم بهت بذار حالت کمی جا بیاد
با گریه و بغضی که اصلا تلاشی برای متوقف کردنش نداشتم ادامه دادم
_تروخدا بگید من اینجا چکار میکنم ؟ شما کی هستی؟ نیما و خونواده م کجان؟
_ببین من یکی از اقوام دور نیمام... در واقع من همسر یکی از اقوامش هستم.
چند روز پیش به همسرم زنگ زد گفت میخواد ازدواج کنه و به کمک ما دوتا نیاز داره
البته اون موقع بهمون نگفت چه کمکی .
اما دوساعت پیش زنگ زد و گفت برامون مهمون میاره تا چند روز پیشمون امانت بمونه.
بعدم تورو اورد ، گفت قراره باهم ازدواج کنید...اره؟
گفت خونواده ت رضایت نمیدن و تنها راهی که براش مونده اینه که تورو بدزده.
من و شوهرم اولش قبول نکردیم ولی وقتی گفت دیگه الان خونواده ت متوجه غیبتت شدند و اگه برگردی ممکنه بلایی سرت بیارن
مجبور شدیم قبول کنیم.
الانم
یه گوشی پیش من گذاشته
گفته به هرکی دوست داری زنگ بزنی و خبر سلامتیت رو بدی.
حتی گفت اگه خواستی به خونه تون برگردی هم اشکالی نداره به درخواست خودت میتونم برات اژانس بگیرم.
دیگه هرچی خودت صلاح میدونی.
_بغض به گلوم فشار میاورد اشکها مثل سیل از چشمهام سرازیر بودند...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
درد بدی بخاطر بغض تو گلوم حس میکردم هر آن ممکن بود خفه م کنه.
برای رهایی از اون درد وحشتناک
جیغ زدم اخه چرا؟
چرا ؟
این چه غلطی بود کردی نیما؟ دیگه من با چه رویی برگردم خونه مون؟
جیغ میزدم و به سر و روی خودم میزدم.
خانمه به زور دستهام رو گرفت تا به خودم اسیبی نزنم.
_،ببین یکم به حرفای من گوش کن،..
یکم گوش کن اگه حرفام برات قابل قبول نبود بعد هرکاری خواستی بکن.
ببین نیما اونقدر تورو دوست داشته و براش مهم بودی بجای اینکه مثل بقیه بلایی سرت بیاره که خونواده ت مجبور بشن با ازدواجتون موافقت کنن فقط ترو چند ساعت از خونتون دور کرده ... فقط همین ...
میبینی که حتی خودشم اینجا نمونده...
فقط تورو سپرده به من.
شوهرم الان هنوز سرکاره و نیومده خونه.
بعدم گوشی رو گذاشت روی پام
اینم گوشی...
بنظر من اول زنگ بزن به خونواده ت و بگو حالت خوبه که دنبالت نگردن تا بیشتر نگرانت نشن.
بعدم بگو الان خونه ی یکی از دوستام هستم.
تا اجازه ی ازدواجم رو با نیما ندید برنمیگردم خونه.
اصلا پای نیما رو وسط نکش که آبروت پیش خونواده ت حفظ بشه.
مطمین باش اونا از ترس آبروشون و اینکه تو شب رو بیرون از خونه نمونی موافقت میکنند.
اخه نیما گفت خونواده ی سنتی داری.
همه ی خونواده ها خصوصا از نوع سنتیش اصلا نمیپسندند دختراشون شب رو بیرون از خونه بگذرونند.
با گریه گفتم
_چه فایده برگردم خونه من رو میکشن
نترس عزیزم
مگه شهر هرته.
بیا دیگه اول زنگ بزن تا سراغ پلیس و دوست و اشنا نرن تا بیشتر ابروریزی نشه.
گوشی رو برداشتم با ترس و لزر اول شماره ی خونمون رو گرفتم نسرین جواب داد.
الو نسرین...گریه امانم نداد اشک بی مهابا روی گونه هام می غلتید،
_الو نهال تو کجایی؟
مامان گفت نرفته خونه عمه تا برگشته دیده تو سوار ماشین نیما شدی و رفتی.
زنگ زد به بابا و داداش اومدند اونجا دنبالت نبودی الان چند ساعته دنبالت میگردند.
تو کجایی هاااا؟ جواب بده...بگو کجایی بیاییم دنبالت
_که برگردم خونه بکشنم؟
_این چه حرفیه ؟تروخدا کجایی ادرس بده بگم بیان دنبالت،
این پسره زنگ زده به داداش نمیدونم چی گفته به داداش که مامان میگفت عین مار زخمی به خودش میپیچه ولی نمیگه چی شنیده...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
تروخدا نهال بگو کجایی الان پیش اونی؟
اره پیشته؟
بلایی هم سرت اورده؟
نهال نهال تروخدا گور پدر آبرو... گور پدر اینده... گور پدر مردم... تروخدا هرجا هستی بگو خودم بیام دنبالت... تروخدا
ضجه میزد و التماسم میکرد تا بهش بگم کجام و از حال و روزم بگم.
ترسیده بودم
هم از اینکه بابا و داداشم چه بلایی ممکنه سرم بیارن ،
هم ازینکه الان چکار کنم برام بهتره؟
نگاه خانمه کردم گفتم چکار کنم شما بگین
_من که میگم بگو حالم خوبه خونه ی دوستمم .تا رضایت ندید برنمیگردم ..
همون حرفارو به نسرین گفتم که به بابا بگه بعدم گوشی رو قطع کردم.
تو خودم جمع شدم و گریه میکردم.
خانمه گوشی رو از دستم گرفت شماره ای گرفت و گوشی رو کنارش گوشش قرار داد.
سلام... بله الان بیدار شده حالشم خوبه.
فقط خیلی گریه میکنه... ترسیده... به یکی زنگ زد فک کنم خواهرش بود.
ببین اقا نیما شوهرم تا دوسه ساعت دیگه بر میگرده .اون بهم گفته قبول نکنم... من دلم نیومد پشت در بمونید، در رو به روتون باز کردم... تروخدا تا دوساعت دیگه که شوهرم برمیگرده فیصله ش بدید .
وگرنه من نمیتونم جواب شوهرمو بدم .
خودتون که میشناسیدش یوقت زنگ میزنه به پلیس.
قول دادینا.من رو قولتون حساب کردم.
بعدم گوشی رو گرفت طرفم.
بگیر نیماست.
دستام توان گرفتن گوشی رو نداشتند بزور گرفتم و جواب دادم
_الو ،،،
_سلام نهال جان بهتری؟
دیدی گفتم غصه نخور
الان بابات به بابام زنگ زده
گفته موافقت میکنه
گفته تورو برگردونم خونه تا اخر همین هفته عقدکنون میگیره برامون.
_نیما تو قرار بود خودت درستش کنی... نه اینکه از من مایه بذاری...
نیما با چه رویی برگردم خونه؟
_شلوغش نکن دختر ... ببین نهال با شناختی که من از بابات داشتم یعنی چیزایی که خودت گفته بودی و اونایی که بابام گفت
فهمیدم اگه حتی بابات من رو به دامادی قبول کنه اما چون بابام رو قبول نداره محاله رضایت بده ... منم مجبور شدم عزیزم ... بخدا مجبور شدم...
من نمیتونستم بخاطر اختلاف عقیده ی باباهامون ترو از دست بدم ...
میفهمی؟
_نمیدونستم بابت اینهمه علاقه ای که به من داره خوشحال باشم یا بخاطر گندی که زده ناراحت...
فعلا باید به فکر درست کردن اوضاع باشم ظاهرا نیما جز گند زدن کار دیگه ای بلد نبود.
پس گفتم باشه هرکاری کردی تا اینجا دیگه بسه.
بذار بقیه ش رو خودم درست کنم باشه؟
باگریه داد زدم باشه نیما؟ خرابترش نکن خوووب؟؟؟
_باشه عزیزم،بشرطی که اخرش مال خودم باشی.
_خیلی خوب فعلا خدافظ
_نیما همیشه باهام خوب بود یه پسر رمانتیک و مهربون.
تو این مدتی که باهاش اشنا شدم محاله یبار من رو ببینه و لبخند به لب نداشته باشه،
محاله سالروز اشنایی مون، تولدم، غذای مورد علاقه م،نوشیدنی مورد علاقه م ،رنگ مورد علاقم رو فراموش کنه.
همه ی حواسش به همه ی علایقم هست حتی با اینکه اصلا رنگ زرد رو دوست نداره اما از وقتی فهمیده من عاشق زرد جیغ هستم گاهی تی شرت به همون رنگ میپوشه.
هروقت حوصله نداشتم به خوبی درکم کرده و همه ی تلاشش رو کرده که حالم رو خوب کنه...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨