eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
784 عکس
412 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) رفتم بالاسر بابا چشماش روی هم بود و نفسهای منظمش میگفت که خوابش برده... مامان که تعجب من رو دید نگاهی به بابا انداخت گفت : _عه خوابش برد؟ بنده خدا داروهاش خیلی خواب اوره. این ابمیوه رو ببر بذار یخچال. بعدا که بیدار شد میخوره. یه سینی چای هم بریز بیار اونقدر خسته شدم که نگو، یه لیوان چایی بخورم خستگیم در میره. سمت اشپزخونه میرفتم که زینب با سینی چای بیرون اومد همون موقع داداش از سرویس بیرون اومد .... چشمش به سینی تو دست خانمش که افتاد گل از گلش شکفت. دستت درد نکنه چایی الان میچسبه. چندتاشو بردارید چهارتاش بمونه ببرم تو حیاط همونجا با بقیه میخورم. زینب سینی رو جلوی مامان و نیلوفر گرفت بعدم سینی رو داد دست داداش . اعصابم ازین همه بی محلی شون به هم ریخته. ملاحظه ی حال بابا رو میکنم وگرنه همه شون رو با خاک یکسان میکردم. معترض غرولند کردم چرا اینجوری میکنید؟ حالا خوبه بابا حالش خوب شده... داداش دستش رو که روی دستگیره ی در راهرو بود پایین اورد و به طرفم برگشت... سوالی نگاهم کرد با اخم نگاهم رو دوختم بهش.... سری تکون داد و همونطور که شونه هاش رو بالا مینداخت دستش رو به معنی چی میگی تو تکون داد و بعد هم درو باز کرد و با سینی توی دستش بیرون رفت . نگاه به نیلوفر کردم که دختر کوچولوش رو روی پاهاش خوابونده بود و تکونش میداد طوری که فقط خودم بشنوم لب زد خیلی رو داری دلخور از حرفش سر تکون دادم و گفتم چی میگی تو؟؟ من چی میگم؟ الان بهت میگم یه نگاه به مامان کرد وقتی مطمین شد حواسش به ما نیست ادامه داد فکر کردی ما خریم چیزی نمیفهمیم؟ امروز نیما رفته بیمارستان مثلا عیادت بابا که برای ترخیصش اگه کاری بود انجام بده، اونجا به جواد و نریمان گفته به زودی عروسی میگیره و میرین تهران. از اینکه نیما احساس مسوولیت کرده و رفته بیمارستان حس غرور بهم دست داد... اما سریع لبخندی رو که از خوشحالی روی لبم میومد رو جمع کردم ... نیلوفر هزار بار بهت گفتم مسایل من و نیما به خودمون مربوطه میفهمی یعنی چی؟ با دستش اشاره به مامان و بابا کرد و گفت تو تا حسابی توی منجلاب بدبختی گرفتار نشی و جون این دوتا رو نگیری ول کن نیستی نه؟ دستم رو جلوش به حالت به تو چه تکون دادم. و لب زدم ته پیازی یا سر پیاز؟ به توچه اخه؟ من با خود بابا طرفم به وقتش میدونم چجوری از خرشیطون پیاده ش کنم. عصبی غرید تو سوار خرشیطونی اونوقت میخوای بابا رو پیاده کنی؟ اَه گفتم به تو ربطی نداره. بعدم بلند شدم و رفتم توی اتاق تا خواستم در رو محکم پشت سرم به هم بکوبم یاد حال بابا و شرایط موجود افتادم سریع با اون یکی دستم گرفتمش که به هم برخورد نکنه. گوشه ای نشستم. تو دلم گفتم بابا خوب بشه میرم. ازین خراب شده میرم. اونقدر ازتون دور میشم اونقدر سراغتون نمیام اونقدر غرق در خوشبختی میشم که اگه روزی من رو دیدید نشناسید. کاری میکنم وقتی زندگیم رو دیدید حسرت زندگی من رو بخورید. حالا میبینید.... اون موقع فکر میکردم عشق و علاقه ی من و نیما و پول باباش برای خوشبخت شدنمون کفایت میکنه. اما غافل بودم از مهمترین چیزهایی که برای شروع یه زندگی موفق احتیاج داشتم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃 ⭕️ «تصویری زیبا و معنادار» از مراسم تشییع پیکر شهید 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 خبر خــوب ⭕️هربار حضرت آقا درباره‌ی اعتماد به جوونها صحبت میکنن یه حماسه‌ای خلق میشه. بچه‌های پتروشیمی شازند، دستگاه توربو اکسپندر رو بومی سازی کردند. 🇮🇷 (دستگاهی که تا پیش از این تنها در انحصار سه کشور غربی بود!) 🔹 سید علی موسوی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت20 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت21 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مسئول خوابگاه گفت سهیلا بیا تلفن داری؟ کلا تو خوابگاه فقط من موبایل داشتم کسی پول موبایل نداشت. سهیلا رفت و با خوشحالی برگشت رو‌کرد به بچه‌ها _مامانم بود پسرخاله‌م اومده خواستگاری‌م، آخ جوووووون بعد هفت سال بالاخره راضی شدن، می‌پرید بالا و پایین از خوشحالی، صدای قهقه خنده سهیلا فضای خوابگاه رو پر کرد،به خندیدهای سهیلا، اشک و خنده م قاطی شد نگاهم رو دادم به سهیلا _همه میایم عروسیت، عروسک _نرگس گفت این خبر آهنگ و شادی نداره همه جواب دادن _داره، داره نرگس یه ترانه گذاشتی همه شروع کردن رقصیدن، سهیلا اومد دست من رو گرفت کشید وسط _پاشو، پاشو مثلا دوستت میخواد ازدواج کنه منم رفتم وسط با بچه ها رقصیدیم، بعد از شادی و خوشحالیمون، سهیلا ساکس رو بست که صبح بره همدان..‌. ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت22 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا رفت همدان و غم تمام وجودمو گرفت ،تنها شدم، قدرت تصمیم گیری ندارم، همه روزام یکنواخت سپری میشه مرتضی میاد من و میبرد دانشگاه بعد میاوره خوابگاه، ناهار میبرم بهترین رستوران ها، و مادام برام خرید میکنه بهم پول میده، من تسلیم شدم، تسلیم رابطه‌ای که اصلا دلم نمیخواست ولی مجبورم، مرتضی خودشم می‌دونه که من از سر ناچاری همراهشم، ولی ولم نمکنه ... بهترین‌ها رو دارم، ولی تشنه یه لحظه آرامش از نبودنش هستم، مرتضی من رو با ترس و تهدید کنار خودش نگه داشته، که بگه با یه دختر تهرانی خوشگل و قد بلند دوسته و کلاس بزاره، من ابزار کاملی هستم برای پز دادن مرتضی به رفیقاش مادام منو میبرد بیرون که یه‌وقت حوصله‌م سر نره یه روز من رو رسوند خوابگاه و مطمین شد من رفتم داخل رفت ... نیم ساعت بعدش هانیه گفت بچه‌ها بریم اُتُ بزنیم ... من اصلا نمیدونستم اُتُ یعنی چی، و چون مطمین بودم که مرتضی رفته گفتم _منم میام همگی حاضر شدیم از خوابگاه اومدیم بیرون، رو کردم به هانیه _حالا اُتُ چی هست؟ از اینکه من نمی دونستم اُتُ چیه همه زدن زیر خنده، هانیه گفت _وایمیسیم سر خیابون یکی سوارمون کنه بریم بگردیم و بیایم یکه خوردم _واقعا راست میگید؟ _آره دورغمون چیه! اگه ما رو به‌دزدن و بلایی سرمون بیارن چی؟ _مگه خُلن آخه، یه قلیون میکشیم و غذا میخوریم و برمیگردیم دو دل شدم، اگر برگردم خوابگاه باید تنها باشم تا اینها برگردن، باهاشون رفتم... ________________________ مریم میخواست با یه آقای متاهل ازدواج‌کنه، هرکاری کردم منصرفش کنم فایده نداشت، روز خواستگاریش اومدم خونشون که بتونم این آقا رو ببینم و یه جوری آدرس خونشون رو پیدا کنم و همسرش رو از کار شوهرش مطلع کنم که دیدم حمید همسر خودم با همون لباسهای که تازه برای خودش خریده بود، شیک و مرتب یه دسته گل خیلی قشنگ دستش، با خواهر شوهرم اومدن تو حیاط، دنیا دور سرم چرخید، چشم هام سیاهی رفت، چی دارم میبینم واقعا حمید اومده خواستگاری مریم، یه لحظه به خودم گفتم، شاید حمید واسطه این ازدواج باشه، زود قضاوت نکنم. حمید وارد خونه شد گل رو‌گرفت سمت مریم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تازه ازدواج کرده بودم ک سه تا برادرهام به حرفم گوش میکردن. خیلی روشون نفوذ داشتم.‌اگر به یکیشون میگفتم امشب بمون خونه ی منو خونه‌ی خودت نرو رو حرفم آب نمیخوردن. من تعیین میکردم چه موقع ک چه کسی باید تو خونه‌ش مهمونی بده‌ مثلا برادر کوچیکم میگفت آخر هفته شام بیاید خونه‌ی ما. من برای اینکه حرف خودم بشه میگفتم من وسط هفته میام.یا وقتی میفهمیدم زن برادر هام خانواده‌ی خودشون رو دعوت کردن بدون دعوت میرفتم.تو خونشون هم طوری برخورد میکردم که اونا کاملا بی اختیار میشدن.‌شوهرم مخالف کار هام بود ولی چون‌برادرهام چیزی نمیگفتن اونم سکوت میکرد. یادمه یا بار رفتم خونه‌ی برادر کوچیکم. همسرش از حضورم خوشحال نشد. داشتن... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍃🌹🍃 🌷 آرامشی که زیر سایه یک قهرمان حاصل شد 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
19.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 چاقو تو رو نکُشت حمیدرضا 😔🔪 روایت متفاوت از لحظه شهادت (لطفا تا انتها ببینید و منتشر کنید) @sarbazevelae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 👆بشار اسد رفت؛ اما ... 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فردای همون روزی که بابا از بیمارستان ترخیص شده بود نیما و پدرو مادرش برای عیادت بابا اومدند یه سبد گل بسیار زیبا و بزرگ و شیرینی و کلی ابمیوه و یه جعبه موز... خیلی خوشم اومد. هر کی تابحال برای عیادت بابا اومده یکی از این اقلام رو اورده ولی این خونواده اونقدر دست و دلباز هستند که هربار با دست پر و کلی هدیه وارد این خونه شدند... اما کو چشم بینا... خونواده ی من که اصلا این چیزا به چشمشون نمیاد. اصلا برام مهم نیست من که دارم از پیششون میرم. باید فعلا صبر کنیم حال بابا بهتر بشه تا بعد. روزها و ایام گذشت .هربار که بابا نیما یا پدرو مادرش رو میبینه به وضوح رنگ از رخش میپره و معلومه با دیدن اونها حالش بد میشه. در یکی از عیادتها یبار بابا در مورد جدایی ما دوتا حرف زد که پدر نیما با خنده گفت اگه میتونی جداشون کن اونزمان که مال هم نبودند عین ماهی از دستمون سر میخوردند حالا چه کاری از دستمون بر میاد؟ و نیما بابت این حرف بابا اونقدر عصبی و ناراحت شد که رگهای گردنش در حال انفجار بودند و اگر لبخندهای گاه و بیگاه و پیامکهایی که برای اروم کردن بهش میدادم نبود صددرصد یه کاری دستم میداد. الان یه هفته ست که از ترخیص بابا گذشته و امروز برای معاینه نریمان و مامان قراره بابا رو ببرن مطب دکتر ... منم از قبل با نیما قرار گذاشتم که باهم بریم بیرون. دم دمای ظهر به مامان زنگ زدم و گفتم با نیما هستم و تا شب خونه نمیام. برای نهار و شام من رو به بهترین باغ رستوران های شهرمون برد. مدام از عشق و علاقه ش بهم میگفت و حتی یبار با صدای بلند داد زد نهال عاشقتم و عشقت تا ابد در دلمه...همه داشتند نگاهمون میکردند از ابراز علاقه ش قند تو دلم آب میشد ولی اینکه مرکز توجه ادمای اونجا شدیم کمی اذیتم میکرد... بعد از شام به خونه شون رفتیم. من رو برای اولین بار به اتاقش برد. اتاقش در طبقه ی دوم خونشون قرار داشت. یه اتاق بزرگ که شاید اندازه ی پذیرایی خونه ی ما میشد. چند تا قاب عکس با ژستهای مختلف و جذاب از خودش روی دیوار اتاق و بالای تختش خودنمایی میکنه. حتی چندتا عکس زیبا از من و خودش رو دیوار اتاقش با یه مدل خاص زیبا زده . با خوشحالی جلو رفتم و عکسهارو نگاه میکردم. وای نیما باورم نمیشه. چقدر دکوراسیون اتاقت قشنگه... چقدر قشنگ این قاب عکسهارو چیدی؟ کار خودته؟ بلند خندید... اومد کنارم و‌ دست انداخت دور کمرم و بغلم کرد نه بابا من که ازین سلیقه ها ندارم. همش کار دوست مامانه. هر چند وقت یبار مامان یکی رو میاره خونه دکور همه ی قسمتهارو با سلیقه ی خودش چنج میکنه . اتاق من و سینا رو هم همینطور. خیلی قشنگ شده... اتفاقا مرسده هم همینو میگه. اخمام رفت توی هم با لب و لوچه ی اویزون پرسیدم مگه اون داخل اتاق تو هم میاد؟ دوباره بلند خندید و این بار حلقه‌ی دستاش رو تنگ‌تر کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیوونه اون دخترخالمه هااا... اون‌ و خاله م روز و شب خونه ما هستن. قبلنا برای فضولی میومد اتاقم. شاید الانم بیاد... البته وقتی که من خونه نیستم... چون من اصلا عادت ندارم در اتاقم رو قفل کنم. هرچند ازینکه مرسده زیاد اینجا رفت و امد داره و‌به اتاق نیما سرک میکشه ناراحتم اما اخمام کم کم باز شد. سبک زندگی نیما با ما فرق میکنه. کم کم حالیش میکنم با چه سبکی زندگی کنه. یه ساعتی تو اتاقش باهم حرف زدیم و توی لب تابش کلی عکس و فیلم دیدیم. چشمم به ساعت روی دیوار افتاد. با ترس و تعجب از جام بلند شدم. وای نیما ساعت یازده شبه پاشو زود من رو ببر خونمون الانه که نگرانم بشن. ای بابا نگرانِ چی؟ تو الان پیش منی چرا باید نگران بشن؟ اصلا زنگ بزن بگو شب همینجا میمونی. نه نیما جان خودت وضعیت خونه ی مارو میدونی بهتره برم وقتی اصرارهای من رو دید قبول کرد ... _پس صبر کن لباسم رو عوض کنم... منم مانتو و شالم رو برداشتم وقتی پایین اومدیم بجز سینا کسی رو ندیدم برای همین رو بهش گفتم لطفا ازطرف من با مامان و بابا خداحافطی کنید. نیما که سوییچ رو جا گذاشته بود به اتاقش برگشت منم که زیر نگاه سینا و خوشمزگی هاش معذب بودم خداحافظی کردم و به حیاط رفتم اومدن نیما کمی طول کشید. چشمم به در بود که متوجه مادرش شدم به طرفم میومد. جلوتر رفتم فرشته جون شرمنده فکر کردم خوابیدید نخواستم مزاحمتون بشم ممنون بابت پذیراییتون با لحن بدی گفت الان مگه وقت خوابه؟ بگو نخواستم دوباره ببینمت. تا خواستم براش توضیح بدم نیما جلو اومد و با نشون دادن سوییچ گفت بجنب که دیر میشه. رو به مادرش که دوباره نیشش تا بناگوش باز بود گفتم‌ بهرحال ببخشید اگه ناراحتتون کردم وگرنه منظوری نداشتم شبتون بخیر و خدافظ. با لبخند جواب خداحافظیم رو داد. تو دلم گفتم نمیدونم چرا اینقدر رنگ عوض میکنه ... فقط وقتی نیما پیشمون هست مهربون و محترمانه رفتار میکنه... توی ماشین نیما ازم پرسید بابت چی عذرخواهی میکردی؟ بغضم گرفته بود اما دلم نمیخواست شب به این خوبی که باهم بودیم رو خرابش کنم. برای همین به ارومی گفتم هیچی... چیز خاصی نبود. دم خونمون پیاده‌م کرد و منتظر شد تا برم داخل... کلید انداختم و در حیاط رو باز کردم برگشتم بسمتش با لبخند از هم خداحافظی کردیم. دنده عقب گرفت و رفت و من هم رفتم داخل و در رو پشت سرم بستم. همه ی چراغهای خونه بجز حیاط و اشپزخونه خاموش بودند.. و این یعنی اینکه همه خوابیدند . اروم وارد راهرو شدم از اشپزخونه رد می‌شدم که حس کردم کسی اونجاست. پس عقبگرد کردم و بی صدا داخل شدم. مامان روی زمین نشسته و همینطور که سرش روی پاهاشه خوابش برده. جلو رفتم کنارش نشستم مامان، مامان سرش رو بالا اورد اومدی مادر؟ چرا اینجا خوابیدی؟ دیر کردی نگرانت شدم. گفتم که دیر برمیگردم پس چرا بازم نگران شدی؟ مامان نیما نامزد منه... شوهرمه... پیش اون از هر کسی امنیتم بیشتره معنی این دلشوره و نگرانی تورو نمیفهمم.... خوب عزیز دلم تو پاره ی تنمی نامزدتم دیگه الان مثل بچه های خودمه. نگران تو که میشم یعنی نگران اونم هستم. وقتی باهم هستید یجور دلم ارومه و یجور نا اروم. هنوز مادر نیستی بفهمی دل نگرانی های مادرا واسه بچه هاشون چه شکلیه. ان شاالله مادر که شدی حال و روز من و دلشوره هامو میفهمی. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت22 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت23 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اومدیم سر خیابون ایستادیم، هم ترسیده بودم از کاری که می‌خواستیم انجام بدیم، هم روحیه م داغون بود دلم میخواست کنار اینها بخندم و شاد باشم یه ماشین آزارا خارجی که آدم کیف میکنه نگاش کنه جلوی پای ما نگه داشت، شیشه رو داد پایین، خنده به لب گفت _میاید بریم عشق و صفا نرگس رفت جلو _ما چهار تاییم جا نمیشیم تو بیا پایین ما با رفیقت بریم یه دور بزنیم از طرز حرف زدن نرگس ماتم برد، تو دلم گفتم چقدر نرگس پر رویِ صدای قهقه خنده پسرها و ما دخترها بلندشد، نمی دونم چرا منم خندیدم نشستیم عقب و صدای آهنگ‌شو نو زیاد کردند، به بیرون خیره شدم، هوا سردِ و دیگه داره تاریک میشه، نرگس با آرنج زد به من، برگشتم سمتش _کجایی الی، خوش باش لبخند مصنوعی زدم و گوشم رو دادم به ترانه ای که از ماشین پخش میشد (نسترن ای عشق من حرفی بزن...) راننده ماشین صدای ظبط رو‌کم کرد از توی آینه نگاهش رو داد به ما _شام مهمون من کجا بریم؟ ستایش گفت _بریم کرانه دوباره صدای ظبط ماشین رو زیاد کرد و گاز داد کرانه یه سفره خونه بود که چند کیلومتری با قم فاصله داشت، من با مرتضی چند بار رفته بودم اونجا، مرتضی همیشه بهم میگفت هرجا بخوای میبرمت، هرکاری بخوای برات انجام میدم فقط بزار امانتی رو که خدا سپرده به من سالم، برگرده شهرش، التماس م میکرد همیشه ... یاده حرفاش افتادم رفتم تو فکر، چرا مرتضی فکر می‌کنه خدا من رو امانت دست اون سپرده، با صدایی که به گوشم خورد از فکر اومدم بیرون _عروسک پیاده نمیشی! اطرافم رو نگاه کردم، جلو پارکینگ سفره خونه کرانه هستیم، از ماشین اومدم پایین یه کلمه ای گفت که از بیانش شرم‌م میشه، ترسیدم از خجالت سرم و انداختم پایین، آنقدر که بهم نزدیک شده بوی گند دهنش دماغم رو سوزوند انگار از بدو تولد تلاشی برای تهیه مسواک نکرده رفتیم داخل، رو کردم به ستایش _اینا چقدر گُندِه‌اند، دهنش رو نزدیک گوشم آورد، آروم زمزمه کرد _جفتشون بوکسورن ابرو دادم بالا _از کجا میدونی _خودشون تو ماشین گفتن، همون موقع که تو رفته بودی تو عالم هپروت نرگس با آرنج زد بهت خیلی خب، ببین سهیلا یکی شون نزدیک من شد دهنش بوی کثافت میداد، کنار باشگاشون یه مسواکم نیست بخره _الهام چقدر آی‌کیو تو پایینِ، اینا مست‌ن مشروب خوردن دهنشون بو میده ترس تو چشام موج زد، مستن و رانندگی میکنن؟ خونسرد سرش رو بالا پایین کرد _آره وااای سهیلا اگریه وقت پلیس بیاد اینجا بالا سرمون چیکار کنیم؟ نترس الی بیخیال شو خوش بگذرون هم زمانی که پسرها داشتن از تخت میومدن بالا یکی‌شون گفت _دخترها سفارش شام شیشلیک سفارش دادم، بعد شام چیکاره‌اید؟؟ ستایش جواب داد _ما باید برگردیم خوابگاه پسره زد زیر خنده _برگردید؟، کجا برگردید؟، مگه اومدیم که برگردیم؟ تازه می‌خوایم بریم به یه مهمونی، اهل مشروب که هستید ستایش سرش رو انداخت بالا اهل مشروب که نیستیم، بعدم اگر ما نریم خوابگاه فردا باید به مسئول خوابگاه جواب بدیم پسره خونسرد گفت _خب جواب بدید ... بعدم زدند زیر خنده من گفتم من جایی نمیام پسره گفت خانوم خانمای عروسک، نترس ما خودمون خار مادر داریم (منظورش از خار، خواهر بود) دلم به هم خورد، اینقدر اینها بی سر و پا هستن که حرف زدنم بلدنیستن، من گفتم _من جایی نمیام و حتما هم باید برگردم خوابگاه پسره کمی خودش رو داد جلو _مگه دسته خودته ستایش سرشو کرد تو گوشم _مرتضی رو بپیچون بگو کلاس نمیرم سر چرخوندم سمتش اینا غریبه‌‌اند خطر ناکِ... ❌❌ ___________________ اسمم داود است.‌از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگم‌دختر عمه‌م‌رو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. فقط اسممون رو روی هم گذاشت.من هیچ وقت دختر عمه م‌ رو دوست نداشتم. بیست ساله که شدم‌گفتن باید عقدش کنی ولی من دلم‌نمیخواست زیر بار این ازدواج اجباری برم. گفتم من تا درسم تموم نشه زن نمیگیرم. به دختر عمه‌م هم گفتم منتظر من نمون. اما اون با من فرق داشت و بهم دل بسته بود، درسم‌که تموم شد پدربزرگم گفت داود دیگه بهونه نداری. گفتم نه شغل دارم نه سربازی، اجازه بدید برم سربازی یه کار هم پیدا کنم بعد هرچی شما بگید، تو فکر این بودم که بهانه ای پیدا کنم... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234