eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
780 عکس
405 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🍃 🌷 آرامشی که زیر سایه یک قهرمان حاصل شد 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
19.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 چاقو تو رو نکُشت حمیدرضا 😔🔪 روایت متفاوت از لحظه شهادت (لطفا تا انتها ببینید و منتشر کنید) @sarbazevelae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 👆بشار اسد رفت؛ اما ... 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فردای همون روزی که بابا از بیمارستان ترخیص شده بود نیما و پدرو مادرش برای عیادت بابا اومدند یه سبد گل بسیار زیبا و بزرگ و شیرینی و کلی ابمیوه و یه جعبه موز... خیلی خوشم اومد. هر کی تابحال برای عیادت بابا اومده یکی از این اقلام رو اورده ولی این خونواده اونقدر دست و دلباز هستند که هربار با دست پر و کلی هدیه وارد این خونه شدند... اما کو چشم بینا... خونواده ی من که اصلا این چیزا به چشمشون نمیاد. اصلا برام مهم نیست من که دارم از پیششون میرم. باید فعلا صبر کنیم حال بابا بهتر بشه تا بعد. روزها و ایام گذشت .هربار که بابا نیما یا پدرو مادرش رو میبینه به وضوح رنگ از رخش میپره و معلومه با دیدن اونها حالش بد میشه. در یکی از عیادتها یبار بابا در مورد جدایی ما دوتا حرف زد که پدر نیما با خنده گفت اگه میتونی جداشون کن اونزمان که مال هم نبودند عین ماهی از دستمون سر میخوردند حالا چه کاری از دستمون بر میاد؟ و نیما بابت این حرف بابا اونقدر عصبی و ناراحت شد که رگهای گردنش در حال انفجار بودند و اگر لبخندهای گاه و بیگاه و پیامکهایی که برای اروم کردن بهش میدادم نبود صددرصد یه کاری دستم میداد. الان یه هفته ست که از ترخیص بابا گذشته و امروز برای معاینه نریمان و مامان قراره بابا رو ببرن مطب دکتر ... منم از قبل با نیما قرار گذاشتم که باهم بریم بیرون. دم دمای ظهر به مامان زنگ زدم و گفتم با نیما هستم و تا شب خونه نمیام. برای نهار و شام من رو به بهترین باغ رستوران های شهرمون برد. مدام از عشق و علاقه ش بهم میگفت و حتی یبار با صدای بلند داد زد نهال عاشقتم و عشقت تا ابد در دلمه...همه داشتند نگاهمون میکردند از ابراز علاقه ش قند تو دلم آب میشد ولی اینکه مرکز توجه ادمای اونجا شدیم کمی اذیتم میکرد... بعد از شام به خونه شون رفتیم. من رو برای اولین بار به اتاقش برد. اتاقش در طبقه ی دوم خونشون قرار داشت. یه اتاق بزرگ که شاید اندازه ی پذیرایی خونه ی ما میشد. چند تا قاب عکس با ژستهای مختلف و جذاب از خودش روی دیوار اتاق و بالای تختش خودنمایی میکنه. حتی چندتا عکس زیبا از من و خودش رو دیوار اتاقش با یه مدل خاص زیبا زده . با خوشحالی جلو رفتم و عکسهارو نگاه میکردم. وای نیما باورم نمیشه. چقدر دکوراسیون اتاقت قشنگه... چقدر قشنگ این قاب عکسهارو چیدی؟ کار خودته؟ بلند خندید... اومد کنارم و‌ دست انداخت دور کمرم و بغلم کرد نه بابا من که ازین سلیقه ها ندارم. همش کار دوست مامانه. هر چند وقت یبار مامان یکی رو میاره خونه دکور همه ی قسمتهارو با سلیقه ی خودش چنج میکنه . اتاق من و سینا رو هم همینطور. خیلی قشنگ شده... اتفاقا مرسده هم همینو میگه. اخمام رفت توی هم با لب و لوچه ی اویزون پرسیدم مگه اون داخل اتاق تو هم میاد؟ دوباره بلند خندید و این بار حلقه‌ی دستاش رو تنگ‌تر کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیوونه اون دخترخالمه هااا... اون‌ و خاله م روز و شب خونه ما هستن. قبلنا برای فضولی میومد اتاقم. شاید الانم بیاد... البته وقتی که من خونه نیستم... چون من اصلا عادت ندارم در اتاقم رو قفل کنم. هرچند ازینکه مرسده زیاد اینجا رفت و امد داره و‌به اتاق نیما سرک میکشه ناراحتم اما اخمام کم کم باز شد. سبک زندگی نیما با ما فرق میکنه. کم کم حالیش میکنم با چه سبکی زندگی کنه. یه ساعتی تو اتاقش باهم حرف زدیم و توی لب تابش کلی عکس و فیلم دیدیم. چشمم به ساعت روی دیوار افتاد. با ترس و تعجب از جام بلند شدم. وای نیما ساعت یازده شبه پاشو زود من رو ببر خونمون الانه که نگرانم بشن. ای بابا نگرانِ چی؟ تو الان پیش منی چرا باید نگران بشن؟ اصلا زنگ بزن بگو شب همینجا میمونی. نه نیما جان خودت وضعیت خونه ی مارو میدونی بهتره برم وقتی اصرارهای من رو دید قبول کرد ... _پس صبر کن لباسم رو عوض کنم... منم مانتو و شالم رو برداشتم وقتی پایین اومدیم بجز سینا کسی رو ندیدم برای همین رو بهش گفتم لطفا ازطرف من با مامان و بابا خداحافطی کنید. نیما که سوییچ رو جا گذاشته بود به اتاقش برگشت منم که زیر نگاه سینا و خوشمزگی هاش معذب بودم خداحافظی کردم و به حیاط رفتم اومدن نیما کمی طول کشید. چشمم به در بود که متوجه مادرش شدم به طرفم میومد. جلوتر رفتم فرشته جون شرمنده فکر کردم خوابیدید نخواستم مزاحمتون بشم ممنون بابت پذیراییتون با لحن بدی گفت الان مگه وقت خوابه؟ بگو نخواستم دوباره ببینمت. تا خواستم براش توضیح بدم نیما جلو اومد و با نشون دادن سوییچ گفت بجنب که دیر میشه. رو به مادرش که دوباره نیشش تا بناگوش باز بود گفتم‌ بهرحال ببخشید اگه ناراحتتون کردم وگرنه منظوری نداشتم شبتون بخیر و خدافظ. با لبخند جواب خداحافظیم رو داد. تو دلم گفتم نمیدونم چرا اینقدر رنگ عوض میکنه ... فقط وقتی نیما پیشمون هست مهربون و محترمانه رفتار میکنه... توی ماشین نیما ازم پرسید بابت چی عذرخواهی میکردی؟ بغضم گرفته بود اما دلم نمیخواست شب به این خوبی که باهم بودیم رو خرابش کنم. برای همین به ارومی گفتم هیچی... چیز خاصی نبود. دم خونمون پیاده‌م کرد و منتظر شد تا برم داخل... کلید انداختم و در حیاط رو باز کردم برگشتم بسمتش با لبخند از هم خداحافظی کردیم. دنده عقب گرفت و رفت و من هم رفتم داخل و در رو پشت سرم بستم. همه ی چراغهای خونه بجز حیاط و اشپزخونه خاموش بودند.. و این یعنی اینکه همه خوابیدند . اروم وارد راهرو شدم از اشپزخونه رد می‌شدم که حس کردم کسی اونجاست. پس عقبگرد کردم و بی صدا داخل شدم. مامان روی زمین نشسته و همینطور که سرش روی پاهاشه خوابش برده. جلو رفتم کنارش نشستم مامان، مامان سرش رو بالا اورد اومدی مادر؟ چرا اینجا خوابیدی؟ دیر کردی نگرانت شدم. گفتم که دیر برمیگردم پس چرا بازم نگران شدی؟ مامان نیما نامزد منه... شوهرمه... پیش اون از هر کسی امنیتم بیشتره معنی این دلشوره و نگرانی تورو نمیفهمم.... خوب عزیز دلم تو پاره ی تنمی نامزدتم دیگه الان مثل بچه های خودمه. نگران تو که میشم یعنی نگران اونم هستم. وقتی باهم هستید یجور دلم ارومه و یجور نا اروم. هنوز مادر نیستی بفهمی دل نگرانی های مادرا واسه بچه هاشون چه شکلیه. ان شاالله مادر که شدی حال و روز من و دلشوره هامو میفهمی. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت22 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت23 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اومدیم سر خیابون ایستادیم، هم ترسیده بودم از کاری که می‌خواستیم انجام بدیم، هم روحیه م داغون بود دلم میخواست کنار اینها بخندم و شاد باشم یه ماشین آزارا خارجی که آدم کیف میکنه نگاش کنه جلوی پای ما نگه داشت، شیشه رو داد پایین، خنده به لب گفت _میاید بریم عشق و صفا نرگس رفت جلو _ما چهار تاییم جا نمیشیم تو بیا پایین ما با رفیقت بریم یه دور بزنیم از طرز حرف زدن نرگس ماتم برد، تو دلم گفتم چقدر نرگس پر رویِ صدای قهقه خنده پسرها و ما دخترها بلندشد، نمی دونم چرا منم خندیدم نشستیم عقب و صدای آهنگ‌شو نو زیاد کردند، به بیرون خیره شدم، هوا سردِ و دیگه داره تاریک میشه، نرگس با آرنج زد به من، برگشتم سمتش _کجایی الی، خوش باش لبخند مصنوعی زدم و گوشم رو دادم به ترانه ای که از ماشین پخش میشد (نسترن ای عشق من حرفی بزن...) راننده ماشین صدای ظبط رو‌کم کرد از توی آینه نگاهش رو داد به ما _شام مهمون من کجا بریم؟ ستایش گفت _بریم کرانه دوباره صدای ظبط ماشین رو زیاد کرد و گاز داد کرانه یه سفره خونه بود که چند کیلومتری با قم فاصله داشت، من با مرتضی چند بار رفته بودم اونجا، مرتضی همیشه بهم میگفت هرجا بخوای میبرمت، هرکاری بخوای برات انجام میدم فقط بزار امانتی رو که خدا سپرده به من سالم، برگرده شهرش، التماس م میکرد همیشه ... یاده حرفاش افتادم رفتم تو فکر، چرا مرتضی فکر می‌کنه خدا من رو امانت دست اون سپرده، با صدایی که به گوشم خورد از فکر اومدم بیرون _عروسک پیاده نمیشی! اطرافم رو نگاه کردم، جلو پارکینگ سفره خونه کرانه هستیم، از ماشین اومدم پایین یه کلمه ای گفت که از بیانش شرم‌م میشه، ترسیدم از خجالت سرم و انداختم پایین، آنقدر که بهم نزدیک شده بوی گند دهنش دماغم رو سوزوند انگار از بدو تولد تلاشی برای تهیه مسواک نکرده رفتیم داخل، رو کردم به ستایش _اینا چقدر گُندِه‌اند، دهنش رو نزدیک گوشم آورد، آروم زمزمه کرد _جفتشون بوکسورن ابرو دادم بالا _از کجا میدونی _خودشون تو ماشین گفتن، همون موقع که تو رفته بودی تو عالم هپروت نرگس با آرنج زد بهت خیلی خب، ببین سهیلا یکی شون نزدیک من شد دهنش بوی کثافت میداد، کنار باشگاشون یه مسواکم نیست بخره _الهام چقدر آی‌کیو تو پایینِ، اینا مست‌ن مشروب خوردن دهنشون بو میده ترس تو چشام موج زد، مستن و رانندگی میکنن؟ خونسرد سرش رو بالا پایین کرد _آره وااای سهیلا اگریه وقت پلیس بیاد اینجا بالا سرمون چیکار کنیم؟ نترس الی بیخیال شو خوش بگذرون هم زمانی که پسرها داشتن از تخت میومدن بالا یکی‌شون گفت _دخترها سفارش شام شیشلیک سفارش دادم، بعد شام چیکاره‌اید؟؟ ستایش جواب داد _ما باید برگردیم خوابگاه پسره زد زیر خنده _برگردید؟، کجا برگردید؟، مگه اومدیم که برگردیم؟ تازه می‌خوایم بریم به یه مهمونی، اهل مشروب که هستید ستایش سرش رو انداخت بالا اهل مشروب که نیستیم، بعدم اگر ما نریم خوابگاه فردا باید به مسئول خوابگاه جواب بدیم پسره خونسرد گفت _خب جواب بدید ... بعدم زدند زیر خنده من گفتم من جایی نمیام پسره گفت خانوم خانمای عروسک، نترس ما خودمون خار مادر داریم (منظورش از خار، خواهر بود) دلم به هم خورد، اینقدر اینها بی سر و پا هستن که حرف زدنم بلدنیستن، من گفتم _من جایی نمیام و حتما هم باید برگردم خوابگاه پسره کمی خودش رو داد جلو _مگه دسته خودته ستایش سرشو کرد تو گوشم _مرتضی رو بپیچون بگو کلاس نمیرم سر چرخوندم سمتش اینا غریبه‌‌اند خطر ناکِ... ❌❌ ___________________ اسمم داود است.‌از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگم‌دختر عمه‌م‌رو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. فقط اسممون رو روی هم گذاشت.من هیچ وقت دختر عمه م‌ رو دوست نداشتم. بیست ساله که شدم‌گفتن باید عقدش کنی ولی من دلم‌نمیخواست زیر بار این ازدواج اجباری برم. گفتم من تا درسم تموم نشه زن نمیگیرم. به دختر عمه‌م هم گفتم منتظر من نمون. اما اون با من فرق داشت و بهم دل بسته بود، درسم‌که تموم شد پدربزرگم گفت داود دیگه بهونه نداری. گفتم نه شغل دارم نه سربازی، اجازه بدید برم سربازی یه کار هم پیدا کنم بعد هرچی شما بگید، تو فکر این بودم که بهانه ای پیدا کنم... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعدم یه دستش رو گذاشت رو زمین و اون یکی رو روی زانوش ازجاش بلند شد و همینطور که کمرش رو ماساژ میداد بیرون رفت. برو بخواب دخترم. دیدمت خستگی امروز از تنم در شد. بریم بخوابیم. منم پشت سر مامان سمت اتاق خودم و نسرین رفتم... نسرین تو جاش خوابیده بود و شایدم الان داشت خواب هفت پادشاه رو میدید... رختخواب نیمه پهنم رو باز کردم و رفتم توش. یه پیام شب بخیر بلند بالا برای نیما فرستادم و گوشی رو سایلنت کردم. امروز نیما اونقدر من رو اینور اونور برد و باهم خوش گذروندیم که از خستگی دارم میمیرم. چشمام رو بستم و اجازه دادم تو خاطرات خوش امروزم غرق بشم. صبح با صدای زنگ گوشی خونه بیدار شدم. بعدم صدای سلام و علیک مامان و از نوع صحبتش فهمیدم نیما پشت خطه... نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. زل زدم به ساعت وای چقدر خوابیده بودم. از وقتی بابا از بیمارستان مرخص شده شبها خیلی زود میخوابیم. درطول شب مامان چند بار بخاطر بابا بیدار میشه و حالش رو چک میکنه اما من بجز دیشب که از خستگی تقریبا بیهوش شده بودم هرشب در فکر حرفایی هستم که باید به بابا بزنم. و نتیجه ی حرفهای پریشبم این شد که از صبح دیروز تا اخر شب با نیما سر کردم ... خداروشکر بابا اجازه داد دوباره با نیما باشم. فکر اینکه بخاطر بابا و حساسیتهاش مجبور شم از نیما جدا بشم داشت دیوونه م میکرد. مامان که فکر میکرد هنوز خوابم به نیما همین رو گفت و گوشی رو قطع کرد. پاشدم و بیرون رفتم مامان روبروی اشپزخونه چشمش بهم افتاد عه تو بیداری؟ نیما زنگ زده بود بهش گفتم خوابی... عیب نداره بهش زنگ میزنم... رفتم اشپزخونه یه چای شیرین برا خودم درست کردم و ظرف پنیر و کره و مربا رو گذاشتم تو سینی و دوتا تیکه نون هم گذاشتم کنارش سینی رو برداشتم برم اتاقم تا همزمان که صبحونه میخورم به نیما هم زنگ بزنم. صدای زنگ آیفون بلند شد. غرغرکنان گفتم ساعت ده صبح کی میره عیادت اخه؟؟؟ _مامان من تو اتاقم...صدام نکنیاااا. بعد از چند دقیقه صدای حال و احوال کردن نریمان اومد. بی توجه بهش گوشیمو برداشتم و شماره ی نیمارو گرفتم ... _به به سلام به نازنین بانو و نازنین همسرم... مثل همیشه خندون و با الفاظ قشنگ خطابم کرد. با لبخند سلام کردم _سلام به نازنین همسرِ نازنین بانو... چطوری نیما؟ خوب و خوشی؟ هروقت بهت زنگ میزنم حال خوبت بهم انرژی میده. _فدای حال خوبت که با حال خوب من خوب شده... امروزم میای بریم بیرون؟ یه سورپرایز عالی برات دارم. بعدشم میخوام ببرمت یه جای خوب... _سورپرایز؟ جون من بگو چیه سورپرایزت؟ _نچ عزیزم باید ببینی گفتنی نیست. واااای ...باشه عشقم. _راستی لباس مناسب کوه همراهت باشه میخوام ببرمت یه جای خوب _اوکی حتما. _ پس تا نیمساعت دیگه اونجام... فعلا _فعلا تلفن رو قطع کردم و با اشتها مشغول خوردن صبحونه شدم ... سینی رو گوشه ی اتاق گذاشتم و با وسواس مشغول انتخاب لباس مناسب برای گردش امروزمون شدم. کوله م رو برداشتم و چند تا وسیله ای که فکر میکردم نیازم بشه توش ریختم و از اتاق زدم بیرون . همزمان با من مامان از اتاق بابا بیرون اومد و پشت سرش هم نریمان. با هم چشم تو چشم شدیم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سلام کردم همینطور که نگاهش رو ازم میگرفت جوابم رو داد. سمت در راهرو میرفتم که صداش باعث شد بایستم. _بسلامتی کجا راه افتادی؟ برگشتم و با مِن و مِن گفتم _الان میخواستم به مامان بگم نیما داره میاد دنبالم بریم بیرون. _نهال اخرش کار خودت رو کردی؟ اون پسر و خونواده ش ادمای درستی نیستند اون پسر ادمی نیست که تو یه عمر بتونی بهش تکیه کنی. تروخدا لجبازی رو بذار کنار یبار هم که شده بشین به عواقب لجبازیات فکر کن . پول اون ادما برای تو خوشبختی نمیاره. میدونی چرا؟؟؟؟ چون تو سر سفره ی پدرو مادرت بزرگ شدی بابات یه عمر بهت نون حلال زحمت کشی خودش رو داده...عادت ندادی بشینی سر سفره ای که با پول زور و مفت و شبهه ناک که چه عرض کنم... پول حروم پرشده ... اّه داداش دوباره شروع نکن.... قبل از خاستگاری اینارو گفتین... قبل عقدم گفتین... الانم میگین؟ من قرار نیست تو خونه ی پدر نیما زندگی کنم که سرسفره ی اون باشم. نیما قرار نیست همیشه زیر بلیط باباش باشه، قراره خودش کار کنه و هزینه های زندگیمون رو بپردازه. پس تمومش کنید این بحثای تکراری رو. _نهال نهال نهال چرا نمیفهمی؟ نیما تربیت شده ی اون خونواده ست. قراره با سرمایه ای که باباش بهش میده کسب و کارش رو راه بندازه. پس ادا در نیار و نگو که قراره خود نیما خرجت رو بده.. خرجت رو قراره با سرمایه ای که باباش بهش میده در بیاره. _داداش تمومش کن لطفا ... اختیار من تاحالا دست بابام بود بعد عقدم دیگه دست خودمه. تا دیروزم به حرمت بابا بی اجازه با نیما جایی نمیرفتم. اما دیروز که تونستم راضیش کنم دیگه اجازه نمیدم کسی به بهانه ی دلسوزی و آینده نگری برای من توی کارهام دخالت کنه. بعدم رو به مامانم که از سبک حرف زدنم با داداش ناراحت شده بود گفتم من میرم مثل دیشب شاید اخر شب اومدم. لطفا نگرانم نشو من جام اّمنه و با نامزدم هستم. پا تند کردم سمت در هال و بازش کردم. امان از این بغض لعنتی. لعنت بهت نریمان که حال خوبم رو خراب کردی. تو هم یه ادم حسودی که نمیخوای کسی رو دستت بلند شه. من میدونم تو میترسی نیما با پول و موقعیت اجتماعیش جای تورو تو فامیل پر کنه، برای همین همش موس موس میکنی تا میونه ی مارو خراب کنی... اخه به تو هم میگن برادر؟ ده دقیقه ای توی حیاط قدم زدم تا اینکه گوشیم زنگ خورد و بعدش هم صدای ترمز ماشین دم در حیاط. _ الو نیما... _دم درم نهال بانو اوکی عزیزم اومدم در حیاط رو که باز کردم یه شاسی بلند مشکی روبروی خونه مون پارک شده بود . نیما رو دیدم که با یه دسته گل قشنگ از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد با یه حس و حال قشنگ گل رو بهم داد و همونجا بوسه ای به گونه م زد. _عه ... اخه اینجا توی کوچه؟ _مگه چیه زنمی خوب... نیما از اون دسته مردای رمانتیک و بامحبته که ادم رو به عرش میبره. دلم از اینهمه رفتارهای عاشقانه ش قنج میره. چند تا از همسایه ها که تو کوچه بودند شاهد محبتهای نیما به من هستند و معلومه حسودیشون گل کرده چون چپ چپ نگاهم میکردند ... تو دلم گفتم خوبه زود به گوش مامان اینا میرسه و میفهمند در مورد عشق من اشتباه میکنند. در ماشین رو برام باز کرد با حس غروری که بخاطر ابراز علاقه ی نیما بهم دست داده جلو رفتم و رو صندلی جلو نشستم. در رو اروم بست و جایگاه راننده نشست. با خوشحالی ازش پرسیدم این ماشین مال کیه؟ گفتم که یه سورپرایز برات دارم. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت23 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نمیشناسیمشون، من می‌ترسم، بیرون با خونه فرق داره، من باهاشون توی هیچ خونه‌ای نمیام یدفعه یکی از پسرها گفت _چیه؟ پچ پچ میکنید! وقت ما رو نگیریدا، اهلش نیستید سوار نمیشدید نرگس سر چرخوندم سمتش _یه شبه دیگه، خانم مومن رو میپیچونیم اگر هم من مخواستم برگردم ماشین نبود، به کی زنگ میزدم، غذا رو آوردن روی تخت، یه مشت آدم گشنه و تکه های شیشلیک کباب شده، همه می‌خندیدن و می‌خوردن، ولی من خیلی ترسیدم و هیچی از گلوم پایین نمیره، گوشیم رو در آوردم زنگ بزنم به صد و ده، میخواستم رمزی پشت گوشی بگم که ما اینجاییم و‌ امکان داره برامون اتفاق خیلی بدی بیفتیم، که یکی از پسرها گفت _بَه بَه موبایل‌م که داری! پس وضعت خوبه‌، آی کلک؟، رشته ت چیه؟، با من امشب میزنیا _چی میزنم؟ چقدر خنگی تو خوشگله، یا شایدم تازه کاری وارد نیستی، با هم میخوریم اسم من مبین‌ِ، عرق میزنیم تا صبح میرقصیم تو دلم گفتم:عَه عَه عَه من با تو جهنم‌م نمیرم، تا اون موقع نمی‌دونستم اسم این دو تا پسر چی هست ستایش رنگش پرید نگاهی به من انداخت، نرگس هم که ظاهراً فکرش رو نمی‌کرد اینطوری بشه، ترسیده برای اینکه توجهش رو به خودم جلب کنم که بتونم یه راهی برای نجات پیدا کنم گفتم _ تا به حال نخوردم ولی با شما بله میخورم خوشحال لبخندی زد _بخور جون داشته باشی، بعدم با صدای بلند خندید، بوی دهنش حالمو بهم میزنه، با اینکه فاصله داشتیم ولی فضا پر شده از بوی گند دهن مبین. شیش‌لینک‌ها رو خوردیم چهار تا پایه قلیون آوردن وسط، دیدم نرگس از تو کیفش خودکار درآورد یه چی‌ پشت پوست کاغذ قند نوشت، فکر کردم میخواد بده به پسره، وسط جابجایی قلیون‌ها کاغذ رو گذاشت تو دسته من ... موبایلمو گذاشته‌م توی جیب مانتوم، کاغذ تو دستم، بلند شدم رو به جمع گفتم _من میرم سرویس مبین‌م از جاش بلند شد _تنهایی نرو خودم باهات میام نمی‌خواد بیای لزومی نداره بیای من اینجارو بلدم با یه لحن حال بهم زدنی گفت _تو ماله منی ،منم غیرتم قبول نمیکنه بزارم تنهایی بری صدام رو بردم بالا _آقای محترم من ماله هیچکس نیستم فضا متشنج شد، مبین گفت برو بابا اصلا به من چه کیفم رو برداشتم، مبین گفت: آ کیفتم دستشویی داره؟ من میخواستم یه جوری فرار کنم، گفتم نه وسیله شخصی و زنونه توش دارم‌ بهم تشر زد بزار سر جاش برو سرویس و بیا لحنش اینقدر پر از تهدید بود، که دوستامم ترسیدن ولی کسی به روی خودش نمیاورد اومدم توی دستشویی، دستمو باز کردم دیدم نرگس نوشته بزنگ به مرتضی یا پلیس، اینا خطرناکن قلبم وایساد، بزنگم پلیس که فردا میبرمون حراست دانشگاه‌که باید جواب پس بدیم ... خیلی وقت نداشتم گوشی رو درآوردم و زنگ زدم مرتضی، از خجالت داشتم میمردم... ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا,24 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چند بار زنگ خورد دیدم جواب نمیده اومدم قطع کنم که صدای مرتضی به گوشم خورد، با یه لحن غرق محبت و مهربونی گفت جانمم خانمم بغض گلوم رو گرفته، نمیتوم حرف بزنم الو الو الی، خوبی؟ بغضم ترکید و زدم زیر گریه با صدای نگرانی گفت الهام چی شده؟؟، نفس ت گرفته؟ با زحمت لب زدم _نه _پس چرا داری گریه میکنی؟ صدای موزیک سفره خونه زیاد بود، انگار از پشت گوشی شنید، کجایی الی؟؟ جواب ندادم نگران داد زد الهام کجایی؟؟ با ترس و استرس گفتم مرتضی کمکمون کن، با پلیس بیا کجایی تو؟ مگه نرفتی خوابگاه؟؟؟؟ نه، فقط کمکم کن، با پلیس بیا، اینا مستن باشه میام، کجا بیام؟؟، اصلا مهم نیست، فقط بگو کجایی؟؟ با گریه گفتم کرانه الهام ببین، هیچکاری نکن تا بیام تاکید کردم پلیس م بیار، اینها مستن، خیلی هم گُنده هستن عصبی داد زد خفه شو فقط کدوم تختی؟ شماره هفت تماس رو قطع کرد صورتم رو شستم برگشتم پیش بچه‌ها نرگس ریز سرش رو تکون داد، و زیر لبی گفت چی شد؟ چشمم رو به معنای زنگ زدم بستم نگاهم افتاد به ستایش‌ و فاطمه، از ترس صورتشون سفید شده ده دقیقه گذشت، چشمم به راه خشک شد، اما کسی نیومد داشتن قلیون میکشیدن پسره گفت بریم؟ قلبم ریخت ستایش گفت بزار قلیونمونو بکشیم چقدر عجله دارید همگی الکی زدیم زیر خنده ستایش زُل زده بود تو چشام، با نگرانی بهش فهموندم زنک زدم، دیگه نمی دونم باید چیکار کنیم، یک ربع گذشت و هیچ خبری نشد، دیگه ناامید شده بودم که یکدفعه دیدم یکی از قلیون‌ها افتاد روی فرش، خودم رو کشیدم عقب که ذغال نریزه رو لباسام، نگاهم افتاد به چوب قمه، یا خدا پنج شش نفر ریختن تو آلاچیق، به ما گفتن برید بیرون، ریختن سر اونا، تخت رو به گند کشیدن کفشاهامو نو پوشیدیم، با بچه‌ها همه بدو بدو اومدم بیرون دیدم مرتضی بیرون وایساده، فهمیدم اینارو هم مرتضی آورده که ما رو ببره از ترس دارم میمیرم، مرتضی نگاهش رو انداخت توی چشام‌های من با شرمندگی گفتم _ببخشید سری به تاسف از این کار من تکون داد _حالت خوبه؟ _بله خوبم _اذیتت نکرند؟ _نه »دست بهتون نزد که؟ «نه بهمون دست نزدن با اشاره چشم و ابرو ماشین رو نشون داد، لب زد بشینید تو ماشین اون پنج تا پسر اومدن رو کردن به مرتضی آقا بریم؟؟ مرتضی نگاهش رو داد به ما ماشینشون کدومه؟؟ ستایش گفت: اون آزرا عه بود، مرتضی چوب رو برداشت با دوستاش ریختن رو ماشین شیشه و ستون های ماشین و خورد کردن، خوب که ماشین رو داغون کردن رو به رفیق‌هاش گفت: پشت من بیاید سر چرخوندم سمت ما برید بشینید تو ماشین بریم نشستیم تو ماشین، هیچکس حرف نمیزد ... هر دو ماشین با دویست تا سرعت در حال حرکتند، رسیدیم به میدون اصلی شهر، ماشین پشتی اومد گفت آقا تکلیف ما چیه؟ گفت شما برید پیش خودم گفتم این بچه چیکاره است، بهش آقا آقا میگن، اینا کی بودن؟ رو‌کردم به مرتضی، تا خواستم حرف بزنم خیلی محکم و قاطع گفت: اصلا حرف نزن، اصلا دیدم یا خدا چقدر عصبانیه مثل وحشی‌آ رانندگی میکنه، مرتضی به سمت خوابگاه رفت ستایش گفت الان بریم خوابگاه باید جواب پس بدیم کجا بودیم! مرتضی یا عصبانیت صداش رو برد بالا میرید جواب میدید، شب هیچ جا نمیرید. اینقدر بلند و قاطع داد زد که کسی جرات نکرد حرف بزنه ... __________________________ با وجودی که چندین بار این صحنه.رو.دیده بودم ولی بازم، بدنم لرزید سریع اومدم گوشیم رو برداشتم یه عکس از به آغوش کشیدنشون گرفتم، بعدم یه فیلم چند ثانیه ای، دیگه کاسه صبرم لبریز شد، گوشی رو. خاموش کردم، انداختم توی اتاق، برگشتم توی راه پله، با صدای بلند گفتم، شما دو تا دایی و خواهر زاده، حیا رو خوردید شرف رو هم قورت دادید خجالت بکشید، کارهاتون شبیه کارهای نامزدهاست تا... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae 👌 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ماشین خودمه. یادته که بابا شب عقدمون سوییچ ماشین بهم کادو داد؟ اما با اون افتضاحی که اون شب به بار اومد شیشه هاش همون شب توی دعوا خورد شد. مامان میگفت اون ماشین دیگه بدیمن شده و باید عوضش کنیم برای همین تازه امروز صبح تونستم این یکی عروسک رو تحویل بگیرم. نیما این از ماشین قبلیت خیلی مدلش لاکچری تره. عاشق این مدل ماشینم. راه افتاد در بین راه با خواننده ی سی دی که تو ماشین گذاشته بود همخوانی میکردیم . یدفعه یادم اومد کفش مناسب کوه با خودم نیاوردم. وقتی بهش گفتم مسیرمون رو تغییر داد و گفت اول بریم خرید. برام دوجفت کفش و کیف گرون قیمت مناسب مهمونی و کوهنوردی خرید. کوله پشتی که برام خرید قیمتش خیلی بیشتر از هر چهارتا کیفی هست که در طول دوسال گذشته مامان با کلی منت برام خریده. یه کوله پشتی دیگه که خیلی چشمم رو گرفت اونجا دیدم...مردد بودم بین انتخاب این یا همونی که اول برداشتم... نیما جلو اومد _ازینم خوشت اومده؟ اگه اینم دوست داری برش دار... برق خوشحالی در نگاه و صدام موج می‌زد _واقعا میگی؟ _آره عزیزم وقتی به فروشنده گفت اون کوله رو هم برام بیاره تو دلم گفتم نهال روزهای نداری و بدبختیات تموم شد... کوهنوردی برای اولین بار خیلی بهم چسبید... تا غروب چندجای دیگه هم برای گردش و تفریح رفتیم و در اخر از خستگی کلی التماسش کردم تا من رو به خونمون برسونه اما گفت مامانش برای شام‌ منتظرمونه... وقتی رفتیم خونشون چند مدل غذا تهیه شده و با بهترین تزئینات روی میز غذاخوری چیده بودند. همینطور که از دستپخت و سلیقه ش تعریف میکردم، پدرنیما قهقهه خنده راه انداخت و گفت _پول حلال همه ی مشکلاته... کبری جون من نه حوصله ی اشپزی داره و نه وقتش رو... متعجب از اینکه کبری جونی که در موردش حرف میزنه کی هست نگاهش میکردم مادر نیما با دلخوری و حالت قهر از سر میز بلند شد و گفت _ جون به جونت کنن بازم بی کلاسی و یذره شخصیت نداری... بالاخره باید اون روی بیشخصیتی و بی فرهنگیت رو نشون بدی. بعد هم به حالت قهر ازمون جدا شد. پدرش هرچی منتش رو کشید اهمیت نداد و دیگه سر میز برنگشت... روم نمیشد بپرسم جریان چیه... برای همین درسکوت شامم رو خوردم بعد از اتمام شام نمیدونستم باید بلند شم و به خدمتکارشون حمیراکمک کنم یا نه... نگاهی به نیما کردم با اشاره بهم گفت همراهش برم. پدرش که قبل از من از سرمیز بلند میشد هنوز نیشخند به لب داشت. با نیما به اتاقش رفتم. بهترین فرصت بود تا ازش بپرسم جریان این کبری خانم چیه که باباش برای دومین بار با تمسخر اسمش رو به زبون اورده و ربطش داده به مامانش؟ نیما از طرز سوالم خنده ش گرفته بود گفت: _ این نقطه ضعفه مامانمه. وقتی زیاد رو اعصاب بابام رژه میره اونم بهش یاداوری میکنه که قبلا اسمش چی بوده... بعدم با خنده گفت: _ اخه اسم مامانم کبری بوده و چندساله که اسمش رو تغییر داده و گذاشته فرشته. بابامم هروقت سرموضوعی از دستش کفری باشه اینجوری ضایعش میکنه. برام جالب شد _ پس اسم مامانت فرشته نبوده. اتفاقا برام سوال بود که چرا اسم مامانت با دوتا خاله ی دیگه‌ت فرق داره و مشابه هم نیست.. کوکب و اختر ! _ پس که اینطور... خواستم به نیما بگم مادرت به چه چیزهای بی اهمیتی توجه میکنه... مفهوم اسم مهمه... اسم کبری هم قشنگه... خیلی از اسمای امروزی هستند که بظاهر تلفظ زیبایی دارن اما اصلا معنی و مفهوم خوبی ندارن و متاسفانه خیلی از پدرومادرا روی بچه‌هاشون میذارن و کلی هم احساس با کلاسی میکنند. اما سکوت کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨