eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
نشریه هدایت 20....pdf
879.6K
🍃🌹🍃 🌱نشـــریه هـــدایت ✅ویژه موضوع 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت75 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت76 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اسمش مهران بود. ولی مادام بفکر این بودم بهش بگم که من از دوستت خوشم میاد نه تو ... یک هفته با مهران تلفنی صحبت کردم و بهم گفت سربازه، گفت میخواد بره گمرک با دوستش میثم کتونی بخره و ازم خواست منم باهاشون برم. بهم گفت اگر قبول کنی بیای خواهرم‌م میاد، وقتی گفت خواهرمم میاد منم قبول کردم. روز قرار رفتم بیرون و درحالی دیدمش که با دوستش بود. همونی که دوستش داشتم، با خواهرش آشنا شدم، اسمش رو ازش پرسیدم گفت سیما هستم. من و سیما عقب نشیتیم و مهران و دوستشم جلو نشستن مهران آیینه وسط رو زد رو به بالا که منو نگاه نکنه، دلشوره افتاد به دلم به خودم گفتم اخه اینها کی هستن که تو داری باهاشون میری، بیچاره پدر و مادرم که پیچونده بودمشون گفتم دارم با دوستهای دانشگاهیم میریم بگردیم، نگه داشتن که بریم پایین، چشمم افتاد به دمپایی های مهران خنده‌م گرفت رو کردم به خواهرش گفتم مهران با دمپایی میره مسافرت، سیما نگاهی به پاهای داداشش انداخت خنده پهنی زد، رو کرد به من _آره این همینطوری ابرو ریزه خیلی دلم میخواست به سیما بگم من قصد ازدواج دارم اما نه با برادرت بلکه با دوست برادرت، ولی نمی دونم چطوری بگم که دلش نشکنه رفتیم نزدیک مغازه‌ها و شروع کردیم به دیدن کتونی‌ها ... مهران هم با میثم مشغول دیدن کتونی‌ها بود دیگه از توجه میثم به خودم ناامید شده بودم و گوشه‌ای از از روسری رو کشیدم تو دهنم و با دستام باهاشون بازی میکردم و چشام رو کتونی‌ها بود که... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من از وقتی که بچه بودم برای اینکه مطرح باشم و همه از من خوششون بیاد دست به هرکاری می زدم کم کم شرایط طوری شد که بزرگتر شده بودم و این اخلاق مونده بود سرم هر کاری میکردم برای جلب توجه و جلب رضایت بقیه، اما گاهی اوقات اگر یکی از رفتارم انتقاد میکرد ی جواب کوبنده بهش میدادم بالاخره منم ازدواج کردم ی روز دروغی به جاریم گفتم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تو فکر بودم من عاشق چیه این آدمم؟ با کنایه گفتم _دستت درد نکنه... واقعا ممنونم که حمایتگری رو در حقم تموم کردی... اون دختره چرند گفته... تو ازم پرسیدی و منم حرفای اونو تکرار کردم اونوقت بجای تو دهنی زدن به اون برای من خط و نشون می‌کشی و پشت دست نشون می‌دی که چرا حرفای اونو تکرار کردم؟ اگه تکرار اون حرفا از زبون من اینقدر بهمت ریخته پس چرا از اون دختره عصبانی نیستی که چرا اون حرفارو زده بود... چپ چپ نگاهم کرد _گمشو بابا... مگه نگفتم من می‌رم پایین تو هم بیا... رفتم پایین هرچی منتظر شدم نیومدی اونوقت مامانم بهم غر می‌زنه که چرا ظهر به مرسده پریدی بهش میگم چونکه زر مفت به زنم زده اونوقت مامانم میگه نهال اینو گفت به مرسده اونو گفت به فلانی خوب نفهم اگه اومده بودی اون پایین خودت از خودت دفاع می‌کردی کار به اینجا نمی‌رسید _جالبه چون من نیومدم هر اراجیفی رو در موردم باید قبول کنی؟ نچ محکمی کرد و صداش دوباره بالا رفت _من میگم مامانم اینو گفت اونو گفت تو میگی اراجیف گفته؟ هفت جد و آبادت اراجیف گفتن _بخدا منظورم به مامانت نبود منظورم حرفای به اینجای حرف که رسیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه دیگه نتونستم ادامه بدم... دستم روی صورتم بود و سرم پایین نمیتونستم بفهمم نیما داره چکار می‌کنه برام مهم هم نبود برای کنترل صدام تلاشی نکردم یکم بعد نیما کنارم نشست البته چون وسط مبل دو نفره نشسته بودم به زور خودش رو جا داد و من رو در آغوش گرفت... اولش بدون هیچ واکنش مثل تکه چوبی خشک بدون حرکت در همون وضعیت موندم ولی وقتی دست نوازشگرش رو روی سرم و اون یکی حلقه ی دستش رو تنگ‌تر کرد گرمای محبتش کم کم باعث فرونشستن خشمم شد کنار گوشم زمزمه کرد _عزیز دلم... چرا گریه میکنی اخه... دلم رو‌ اتیش نزن... بخدا منم توی منگنه‌م... الان که خودت خواستی زودتر عروسی بگیریم باید کمی همکاری کنی... مامانم پاش رو کرده تو یه کفش که من فعلا برای دو هفته بعد آمادگی ندارم من میدونم به خاطر حرفای ظهرته... وقتی دعوا راه میندازی فکر عواقب بعدیشم باش... دلم نمیخواست از اغوشش بیرون بیام پس تو همون حالت گفتم _بخدا مامانت یه کلمه هم از حرفای من و مرسده رو نشنید... تو که رفتی بالا لباس بپوشی مرسده بهم توهین کرد منم جوابش رو دادم دیدی که وقتی اومدی به تو گفتم تو که بهش توپیدی و رفتی اونم رفت پیش مامانت و هزار تا حرف روی حرفای من گذاشت و‌تحویلش داد مامانتم بدون اینکه حرفای من رو بشنوه فقط قضاوتم کرد اتفافا گفت خلایق هرچه لایق نیما لیاقت تورو نداشت این دختره هم لیاقت نیما رو نداره بعدم گفت با هیس گفتن نیما کمی سکوت کردم و کنجکاو سرمو بالا اوردم نگاه پرسشگرم رو بهش دوختم _ولش کن اعصابمون رو بیشتر ازین خورد نکنیم. نهال من از عذرخواهی کردن متنفرم تا جایی هم که بتونم کاری نمیکنم که نیاز به معذرت‌خواهی باشه الانم از من توقع عذرخواهی نداشته باش من فقط اشتباهم این بود که صبر نکردم باهم بریم پایین وگرنه اینهمه حرف و حدیث درست نمی‌شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چقدر این بشر مغرور و یک دنده‌ست دلم به حال خودم سوخت اینهمه دعوام کرده اینهمه قضاوتم کرده بخاطر حرفا و دروغهای مادرش و اون دخترخاله‌ی حسودش دعوام کرده و سرم داد زده و تهمت و توهین نثارم کرده اونوقت میگه من هیچوقت اشتباهی نمی‌کنم که نیازی به عذرخواهی کردن باشه لابد من اشتباه کردم که همه جا دنبالش نیستم تا اجازه ندم احدی باهاش حرف بزنه و من رو پیشش خراب نکنه... اما ترسیدم دوباره عصبی بشه. با خودم گفتم در یه وقت مناسب باید حسابی باهاش حرف بزنم و موقعیت خودم رو توی زندگی بهش یاداوری کنم اگه اون پسر فیروزخانه.. منم دختر اقا یوسفم... منم کم توی مردم عزت ندارم حالا بابام هیچی... عروس فیروزخان که هستم منم مثل پسراش باید عزتمند زندگی کنم مرسده خواهرزاده ی خانم این خونه ست ولی من عروس این خونه... پس جایگاهم باید حفظ بشه آره به موقع همه این حرفارو بهش میزنم... الان وقتش نیست... احساس خفگی بهم دست داد آروم از آغوشش بیرون اومدم نیما هم از کنارم بلند شد. _موهات هنوز خیسه... خوب خشکشون کن... من یه سر برم ببینم می‌تونم مامانمو راضی کنم از خر شیطون پیاده بشه... تو تا یه ربع دیگه پایین باش تا دستش روی دستگیره در اتاق قرار گرفت با صدای ضعیف گفتم _اگه اون دختره هم هست من پایین نمیام بدون اینکه توقف کنه، برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت و جوابم رو داد _نیستش... الان سینا برد خونه‌شون عصبی به جای خالیش نگاه کردم سینا توی خونه نبود، اونوقت این افسار پاره کرده و برای من فاز غیرت برداشته ؟ عصبی کوسن روی مبل رو برداشتم و بی هدف پرت کردم به یه سمت... با صدای وحشتناک افتادن و شکستن چیزی ترسیده به طرف صدا برگشتم خدای من کوسن به قاب عکس روی دیوار خورده و اون رو به یه گوشه پرت کرده ... سریع از جام پریدم... قاب عکس ازین شیشه‌ای‌های فانتزی بود دقیقا یکی از عکسهای قدیمی نیماست... تند تند خورده شیشه‌هارو جمع میکردم که تیکه‌ای از شیشه دستم رو برید اونهایی که توی دستم بود رو رها کردم و روی زمین ریختم فورا یه دستمال از جادستمالی روی پاتختی برداشتم و مچاله روی زخم دستم گذاشتم... خون از دستمال هم بیرون زد... دوسه تا دستمال باهم بیرون کشیدم و روی دستمال قبلی گذاشتم و زخم رو فشار دادم سوزش وحشتناکی تا مغز استخونم رو سوزوند. تازه فهمیدم خورده شیشه توی زخم باقی مونده. اشکی که بخاطر سوزش زخمم روی گونه‌م غلتید رو با تماس چشمم برروی شونه پاک کردم... نه میتونستم زخم رو فشار بدم تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کنم و نه خون بند میومد... خون قطره قطره روی سرامیک سفید رنگ زیر پام میچکید... خدا خدا میکردم نیما بیاد بالا و چه زود خدا دعام رو اجابت کرد... در باز شد و حرف نیما با دیدن من ناتمام موند _چه خبره؟ چی شکس... کنارم روی زمین نشست _چی شده؟ چرا دستت خونیه؟ هول شده ولی ملتمسانه صداش بالا رفت _رگت رو زدی؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
من از وقتی که بچه بودم برای اینکه مطرح باشم و همه از من خوششون بیاد دست به هرکاری می زدم کم کم شرایط طوری شد که بزرگتر شده بودم و این اخلاق مونده بود سرم هر کاری میکردم برای جلب توجه و جلب رضایت بقیه، اما گاهی اوقات اگر یکی از رفتارم انتقاد میکرد ی جواب کوبنده بهش میدادم بالاخره منم ازدواج کردم ی روز دروغی به جاریم گفتم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
عزیزان مددی کنید برای خرید فقط امروز و امشب رو وقت داریم، همه غذا تهیه شده به کارتن خوابها داده میشود
زیارت عاشورا ۱ - علی فانی.mp3
11.27M
▪️🍃🌹🍃▪️ به وقت سلام بر حضرت عشق🖤 🎧 زیارت عاشورا ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ ◾️علی فانی علیه السلام   🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀👤قابل توجه مداحان دی جی که به استقبال محرم می روند! ✍ با رشد مداحان و شیوه های جدید ، برخی از عزاداری ها به سبک های پاپ و دی جی های افراطی روی آورده اند.🙄 🥺مداح عراقی چه غوغایی برای آقا ابوالفضل العباس علیه السلام از زبان مادرش حضرت ام البنین به زبان فارسی ، به پا می‌کنه❤️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🔊تدوین (پادکست)| مکتب حسین، مکتب انسان سازی است. 🎙استاد شهيد مرتضی مطهری علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیدن نیما و واکنش دلسوزانه‌ش اشک به چشمام نشوند و یکی یکی بیرون چکید چهره‌م از سوزش زخم در هم شد و‌ اروم گفتم _رگ چیه؟ کف دستمه تا خواست دستم رو بگیره جیغ زدم _نه توروخدا دست نزن میسوزه _بذار ببینم اخه... باید فشارش بدی تا خونریزی قطع بشه _فکر کنم شیشه خورده توش مونده نگاهی به شیشه های شکسته روی زمین کرد _ اگه مطمئنی چیزی توش مونده باید درش بیاریم. شدت گریه‌م بیشتر شد _آره توش یه تیکه مونده... ولی میترسم... می‌سوزه _چاره ای نیست... نگاه کن داره خونریزی می‌کنه یه دسته دستمال کاغذی کشید بیرون اروم لب زد وقتی گفتم تو دستت رو از روی این دستمال خونی بردار بذار عوضش کنم اون کاملا خیس از خون شده _نه میترسم... روی همین بذار _نه... تو دستت رو بردار... اروم جابجاش میکنم نترس.. _نه نیما نمیتونم...صبر کن شاید خودش بند بیاد خیلی تحکمی گفت _گفتم دستت رو بردار اونقدر محکم گفت که ناخود‌آگاه دستم رو از روی دستمال برداشتم به خاطر خیسی و سنگینی دستمال با صدای تلپ‌روی زمین افتاد سریع دستمالای توی دستش رو روی زخم قرار داد با اینکه هیچ فشاری نیاورد اما دوباره سوخت مچم رو گرفت و‌کف دستم رو به سمت بالا گرفت _ای‌کیو دستت خونریزی داره اونوقت طرف پایین هم گرفتی خوب بیشتر خون میاد دیگه...پاشو ببرمت دکتر شاید نیاز به بخیه داشته باشه _نه بابا مگه چقدره؟ _میگم پاشو... مگه نمیگی توش شیشه خورده مونده؟ باید درش بیاریم... ما که نمیتونیم ، بریم درمونگاه بهتره... کمکم کرد بایستم شالم رو از روی چوب لباسی بیرون کشید و‌ هلم داد بیرون برم سعی کردم بایستم _مانتوم... مانتومو بیار عصبی ولم کرد و رفت سراغ کمد یکی از مانتوهارو بیرون کشید دستم رو گرفت بیا... زودباش تا خون نریخته روی زمین... با اینکه تعداد دستمالها زیاده اما دوباره خون ازش بیرون زده البته بخاطر اینه که نمیتونم روی زخم فشارش بدم با کمک نیما پله‌هارو پایین رفتم هر پله رو که پایین میرفتم سوزش دستم بیشتر میشد از ترس اینکه خون به روی زمین نچکه گوشه‌ی شالم که از روی آرنج نیما اویزون بود با انگشت آزادم زیر دستم کشیدم _نیما الان خون میچکه روی فرش شال رو بگیر زیر دستم هنوز دوتا از پله‌ها مونده بود که فرشته و‌ فیروز جلومون سبز شدند فرشته با دیدن وضعیت من هین بلندی کشید و جلو اومد _چی شده؟ خواست کمکم کنه که با حرف نیما سرجاش موند نه مامان صبر کن... باید ببرمش درمونگاه... فرشته آروم از همون فاصله لب زد _رگشه؟ اما نیما با صدای معمولی جواب داد _ نه بابا... قاب عکس شکسته و شیشه خورده مونده توی دستش تو فکرم که چرا اینا اینطوری میکنند؟ مگه بچه بازیه که بخاطر یه دعوای کوچیک رگمو بزنم؟ فیروز خان رو به نیما گفت برو همین درمونگاه سر خیابون دولتی هست ولی نزدیکتره... تا کنار ماشین و وقتی روی صندلی بنشینم فرشته یه نفس قربون صدقه‌م رفت... حالم ازینهمه دورویی بهم می‌خوره ولی جواب محبتهای منافقانه ش رو‌ گاهی با لبخند که چه عرض کنم با زهرخند میدادم... قبل از اینکه نیما پشت فرمون بشینه با صدای نسبتا بلند گفتم _اول برو یه شال دیگه برام بیار این خونی شده بی اهمیت به حرفم روی صندلی نشست ولش کن زودتر بریم تا کلی خون ازت نرفته سعی کردم با ارامش حرف بزنم _عزیزم زخم خنجر که نخوردم یه ذره شیشه‌ست _حالا هرچی... قبل از اینکه ریموت در رو بزنه و ماشین رو از توی پارکینگ بیرون بیاره، در حیاط باز شد و ماشین سفید رنگی وارد شد توجهی به ماشین نکردم اصلا برام مهم نبود کی هست... نیما دستی برای راننده تکون داد و با سرعت از حیاط بیرون زد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستش رو روبروی من سمت داشبورد دراز کرد و چندتا دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و مقابلم نگه داشت... دستت رو بردار اینم بذارم روی اون دستمالا کاری که گفت رو انجام دادم آروم شالی که نیما روی پام انداخته بود برداشتم و سعی کردم با دست ازادم بندازم روی سرم _چکار میکنی؟ دستت رو از روی زخمت بر ندار ... دستمال میفته _آخه شالم _باشه بابا صبر کن رسیدیم کمکت میکنم سرت کنی چند دقیقه بعد جلوی درمونگاه بودیم ماشین رو پارک کرد و پیاده شد در سمت من رو باز کرد و‌کمکم کرد تا پیاده بشم... خوبه به حرفش گوش نکردم وگرنه اینقدر که این عجله داره من رو به دکتر برسونه محاله کمکم کنه شال سرم کنم از ماشین پیاده و وارد درمونگاه شدیم انگار که نیما منتظر بوده از قبل برامون فرش قرمز پهن کنن تا چشمش به پذیرش خورد از همون دور داد زد یکی بیاد اینجا نگاهی بهش انداختم _نیما جان چیز خاصی نیست اینقدر هول نباش نیم نگاهی بهم کرد و یه برو بابای زیر لبی نثارم کرد خدایا این چرا اینجوری می‌کنه؟ یه پرستار با لباس فرم اومد جلو تا چشمش به دستم افتاد سریع یه اتاق اول راهرو نشونم داد بفرمایید اونجا و اول خودش جلو افتاد همزمان هم سوالاتی میپرسید _دستتون چی شده؟ قبل از من نیما جواب داد دستش رو با شیشه بریده و احتمالا خورده شیشه توی دستش جا مونده چون وقتی فشارش میده سوزشش خیلی بیشتر میشه خونریزی هم قطع نمیشه وارد اتاق کوچکی که دوتا تخت داشت شدیم نیما من رو به طرف تختی که کنار پنجره بود هدایت کرد و کمکم کرد روش بنشینم پرستار وسایلی که برای پانسمان لازم بود روی میز مجاور با وسواس خاصی مرتب می‌چید نیما کلافه نگاهی به صورت دختره که حدودا بیست و سه چهارساله میومد انداخت و بدون ذره‌ای انعطاف با جدیتی خاص گفت جراحی قلب باز نمیخوای انجام بدی که خانم... منتظر تیم جراحی هستی مگه؟ زود باش دیگه... خانمه بدون ذره‌ای تغییر در چهره و‌ رفتار با آرامشی خاص سرش رو برگردوند و اسم یکی رو صدا زد... خیلی زود یه خانم و آقا که اونام لباس فرم پرستاری تنشون بود وارد شدند خانمه با ناز و ادا گفت _جانم کریمی؟ _بیا خودت ترتیبشو بده دستش بریدگی داره و احتمالا خورده شیشه توش مونده همزمان که خارج می‌شد با صدای آروم گفت خیلی خسته‌م حوصله‌ی ادمای پرادعا رو ندارم نیم‌نگاهی به نیما انداختم همون لحظه موبایل رو کنار گوشش گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن خداروشکر صحبتهای خانمه رو نشنیده وگرنه قیامت به پا می‌کرد... داشت با باباش صحبت می‌کرد اول آقاهه جلو اومد دوسه تا سوال ازم پرسید و‌یه چیزی به خانمه گفت و‌رفت صدای نیما اومد حواسم رو دادم به صحبتاش _بابا خودت مامانو راضی کن من واقعا دیگه حوصله‌ی این رفتارای مرسده رو ندارم یا توی این ده روز که نهال خونه ماست حق ورود به خونمون رو نداره یا دیگه در مقابل نهال سکوت میکنه دیدی که چه بلایی سر خودش آورده... پرستار جلو اومد و یه سینی استیل که بیشتر شبیه لگن بود زیر دستم گرفت و‌دستمال رو از روی زخمم کنار زد با احساس سوزش دستم آخی گفتم که نیما یه لحظه سکوت کرد و نگاهی به دست من و خانمه انداخت کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت76 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت77 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نشستم تو ماشین و رو صندلی عقب بودم، مهران برگشت گفت گرسنه نیستین؟، من گفتم نه ممنون میثم با دست آیینه وسط ماشین رو آورد و پایین و از تو آیینه نگاه‌م میکرد منم خودمو زدم به اون راه که یعنی من حواسم نیست ... صدای آهنگ رو زیاد کرد اومدم خونه، مهران زنگ زد گفت میرم پادگان ... گفتم مهران مگه تو چند سالته گفت از خدمتم گذشته غیبت داشتم نشستم سر درسم دانشگاه امتحان داشتم مشغول خوندن شدم ... صبح رفتم سر کلاس گوشیم زنگ خورد دیدم مهرانِ اومدم بیرون گفتم مهران مگه تو پادگان نیستی؟ گفت کف‌ِ پامو با چاقو بریدم استعلاجی بگیرم بیام تورو ببینم گفتم زنگ میزنم برگشتم سر کلاس یه دنیا اعصابم بهم ریخت من مهران رو دوست نداشتم فقط برای اینکه از میثم دور نشم به مهران شماره داده بودم 😔 اونم بخودش آسیب زده و موضوع رو خیلی جدی گرفته ... از خودم بدم اومده بود ... احساس خوبی نداشتم ... نمیدونستم چیکار کنم ... از کلاس اومدم بیرون و قرار گذاشتم با مهران روبروی درب دانشگاه که بیاد دنبالم بریم درمانگاه برگه مرخصی‌ش اوکی شه ... وایستاده بودم دم در دیدم یه سمند سفید وایساد نگاه کردم میثم راننده‌ش بود، تغییر نگاه‌شو بخودم احساس میکردم و ناراحت بودم چرا یه نفر دیگه رو دارم قربانی خودخواهی‌ه خودم میکنم، مهران اینقدر محترم بود من هیچ بهانه‌ای نداشتم. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بابا بعدا بهت زنگ میزنم... میگم بهت... تازه پرستار اومده بالاسرش... باشه فعلا دوباره آخی گفتم که نیما جلو اومد _چه خبرته خانم مگه نمی‌بینی درد داره یواش‌تر دیگه... _یعنی چی آقا؟ اگه قراره دست بهش نزنم پس برای چی آوردینش اینجا؟ میخواین پانسمان کنم یا نه؟ باید بررسی کنم ببینم توی زخمش جسم خارجی مونده یا خیر... خانمه با غضب حرف می‌زد، هر لحظه منتظر این بودم که نیما بپره بهش... خوب میدونستم از اینکه دیگران به حالت تحکم باهاش صحبت کنن بدجور عصبی میشه اما وقتی فشار دست سالمم رو روی دستش زیاد کردم و گفتم نیما جان بذار کارشو بکنه... من تحملم کمه... چیزی نگفت ولی نگاه چپ‌چپش همچنان روی پرستار بود خانمه خیلی فرز با مهارت خاصی زخمم رو پاکسازی و ضدعفونی و پانسمان کرد... البته من هم خیلی به خودم فشار اوردم که کمتر ناله کنم... چون باهر ناله و آخ گفتن من نیما یه هشدار به پرستار می‌داد خانمه وقتی کارش تموم شد دست روی شونه‌م گذاشت _عزیزم الان دکتر میاد برات نسخه می‌نویسه باید دارو بخوری وگرنه زخمت عفونت می‌کنه... فشار دستش رو بیشتر کرد و ادامه داد _خدا بهت صبر بده شوهری که اینجوری دوستت داشته باشه ی جاهایی اشکتم در میاره نیما صداش رفت بالا _خفه بابا... این فضولیا به تو نیومده از طرز برخورد نیما واقعا خجالت می‌کشیدم اون مثلا می‌خواد بفهمونه خیلی دوستم داره ولی برعکس داره طوری برخورد می‌کنه که از خجالت آب بشم. به کمک نیما از اتاق بیرون اومدم و‌ روی اولین صندلی نشستم اونم رفت که نسخم رو فراهم کنه به محض خروجش پرستاری که دستم رو پانسمان کرده بود اومد و کنارم نشست _نامزدته یا ازدواج کردید؟ _نه نامزدیم هنوز، دوهفته دیگه عروسیمونه... _از من می‌شنوی قبل از اینکه برید زیر یه سقف به پدرت بگو باهاش خیلی جدی حرف بزنه این ادم ی ذره اعصاب نداره بعدا تو زندگی خیلی اذیتت می‌کنه... اولین باره که یه نفر داره بابت بداخلاقی نیما بهم هشدار میده... همیشه دیگران بابت این شلوغ بازی‌های نیما با حسرت بهم می‌گفتند خوش به حالت چقدر دوستت داره که به خاطر تو با بقیه سرجنگ داره... تو فکر حرفاش بودم که یادم افتاد من برای همیشه با خونوادم قهر کردم... یهو پرستاره عین برق گرفته‌ها از کنارم بلند شد و‌ رفت لحظه‌ای بعد وقتی در ورودی راهرو بازشد و نیما در چارچوب در نمایان شد تازه فهمیدم خانمه اومدن نیما رو از پشت شیشه دیده ... با اومدن نیما و‌. فکر اینکه دیگه کارمون تموم شده خواستم از جام بلند بشم که با اشاره دستش دوباره نشستم اول وارد اتاقی شد و کمی بعد بیرون اومد به چند تا اتاق سرک کشید که صدای اعتراض از داخل اتاقها بلند شد به اتاق چهارم که سرک کشید لحظه‌ای مکث کرد و‌با اشاره دست به کسی که داخل اتاقه فهموند بیاد بیرون و خودش همونجا منتظر شد نگاهی بهم انداخت با تکون سر بهش گفتم که بیا بریم با گذاشتن انگشتان دست راست روی چشمش چشم محکمی بهم گفت اما همونجا ایستاد که همون خانمی که لحظه ورود پیشم اومده بود از اتاق بیرون اومد سرش پایین بود نیما یه چیزی بهش گفت و چرخید به طرف من که با حرف خانمه دوباره ایستاد و عقب گرد کرد... این‌بار نیما با عصبانیت داشت چیزی رو به خانمه میگفت و‌من رو نشونش میداد میتونستم بفهمم موضوع حرفاشون چیه که یهو صدای نیما بالا رفت _فهمیدی چی گفتم یا نه؟ خانمم خط قرمز منه بایدم ادعا داشته باشم اگه شما مشکلی داری بگو همینجا نسخه‌تو بپیچم راهیت کنم بری... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خانمه هم که حالا عصبانیت از چهره‌ش می‌بارید داد زد آقا ماهم مثل شما دغدغه‌های خودمون رو داریم اقای دکتری که نسخه‌م رو نوشته بود از اتاق روبرو بیرون اومد کمی با نیما و پرستاره حرف زد و نمیدونم نیما چی گفت که دکتره با عصبانیت گفت آقای محترم چون پولداری دلیل نمی‌شه همه رو از بالا نگاه کنی... پرسنل اینجا کارشون رو‌تابه حال درست انجام دادند و‌ نشده کسی ازشون شکایت کنه که نیما با اشاره به پرستار اول و پرستاری که دستم رو پانسمان کرده بود و حالا پشت سر اولی قرار گرفته بود گفت _جمع کن بساطت‌رو آقا یه مشت توالت شور و نظافتچی رو جمع کردی دورت فکر کردی مردم خرن و نمی‌فهمن؟ پرستار پرستار بَستی به دمشون منم باید باور کنم؟ غلط کردی کار میدی دستشون خودت باید میومدی و زخم دست خانمم رو پانسمان میکردی الانم اگه از من و خانمم عذرخواهی نکنید کاری میکنم دو روزه در این درمونگاه رو تخته کنند با دعوایی که در حال وقوعه همه وجودم داره می‌لرزه... خدایا عجب غلطی کردم اومدم درمونگاه... ظاهرا زخم دستم خیلی هم کار خاصی نداشت اگه کولی بازی در نمی‌آوردم همونجا توی خونه هم می‌تونستم خودم ترتیبش رو بدم دکتر که تابحال خیلی مودب حرف می‌زد زد به سیم آخر _آقا گفتم مودب باش... حرف دهنت رو بفهم... توالت شور چیه؟ خانما نرفتن دانشگاه عمرشونو بذارن برا تحصیل و خدمت‌رسانی به امثال تو که اینطوری بهشون توهین کنی... اگه تویی که اینهمه ادای آدم حسابیا رو در میاری یه بار از جلوی دانشگاه رد شده بودی الان بلد بودی چطور با دیگران برخورد کنی... حالام بفرما بیرون هرغلطی هم دلت خواست انجام بده انگار شهر هرته... تخته می‌کنم تخته می‌کنم نیما که داشت به طرف من میومد برگشت و‌داد زد اصلا بجای اینکه در اینجا رو تخته کنم کاری می‌کنم تورو ازینجا بیرون کنن خوب شد؟ دیگه هم نایستاد تا جواب بقیه رو بشنوه همهمه ی زیادی توی درمونگاه شروع شد هرکی یه چیزی می‌گفت ولی من اونقدر شرمنده و ترسیده بودم که هیچی از سروصداها نمی‌شنیدم همینکه نیما نزدیکم شد ایستادم و دنبالش راه افتادم کنار ماشین که رسیدیم منتظر بودم در رو برام باز کنه اما در سمت راننده رو باز کرد و نشست پشت فرمون در سمت خودم رو باز کردم و به سختی سوار شدم دلم میخواست بهش اعتراض کنم و بگم وقتی از غریبه‌ها توقع رسیدگی به زنت رو داری پس چرا خودت کوتاهی می‌کنی اما جرات اینکه حرفی بزنم رو نداشتم توی راه مدام تکرار می‌کرد و می‌گفت _عجب غلطی کردم به حرف بابام گوش کردم باید میرفتم درمونگاه خصوصی وگرنه اینجوری نمی‌شد... به زنیکه میگم بخیه بزن زخمشو میگه نه لازم نداره... میگم بی‌حسی بزن میگه لازم نداره.. آخه مگه تو دکتری که فاز دکتر برداشتی؟ مریض هرچی می‌خواد براش انجام بده دیگه... ولشون کن نیما جان من الان حالم خوبه... ممنون که اینقدر نگرانمی ولی تو هم دیگه کوتاه بیا ببین از حرص اونقدر تنت تب کرده که حرارت بدنت تا اینجا داره میاد یوقت زبونم لال سکته میکنیا... به جهنم بذار سکته کنم من تا کاری نکنم اون دکتر قلابی و دوتا توالت شورش رو از اون درمونگاه با اردنگی نندازن بیرون بچه‌ی بابام نیستم _ولشون کن عزیزم... مگه همه دنیا رو تو باید اصلاح کنی؟ ممنون که هوام رو داری یه نیم‌نگاه بهم انداخت و به روبرو خیره شد و دیگه سکوت کرد خوشحالم ازینکه تونستم آرومش کنم اما غافل ازین بودم، نیمایی که الان کنارم نشسته مصداق بارز آرامش قبل از طوفانه... تا خونه راهی نبود وقتی ریموت در رو زد و ماشین رو داخل برد دقیقا کنار ماشینی پارک کرد که موقع خروجمون یکی اون رو به داخل آورد... تازه تونستم خوب ماشینو ببینم اینکه ماشین خودم بود کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان عزادار امام حسین این مدارک پزشکی رو که براتون گذاشتم، برای آقایی هست که بیماری شدید اعصاب و روان داره و دارو مصرف میکنه، طوری که دادگاه هم ناتوانیش رو تایید کرده، و به خاطر ناتوانیش همسرش رو قیم کرده، خانم این آقا با فروش لباس در منازل، و پنج شنبه و جمعه ها در امام زاده عقیل اسلامشهر بساط میکنه و میفروشه، خرج خونشون و داروهای همسرش رو در میاره ولی نتونسته سه ماه کرایه منزلشون رو پرداخت کنه و مبلغ ۷میلیون و ۵٠٠ هزار تومان به صاحب خونه بدهکاره، هر کسی در حد توانش از ۵ هزار تومان تا هر اندازه ای که میتونه پرداخت کنه تا کرایه عقب افتاده این خانم جمع بشه و به صاحب خونشون بدیم، الهی به حق سید الشهدا پولهاتون به راه خیر و شادی مصرف کنید❤️🖤 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اجرتون با سیدالشهدا مددی کنید کرایه خونه این بنده خدا جور شه، به خاطر عقب افتادن کرایه خونه خیلی تحت فشار روحی هستن🙏🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت77 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت78 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رفتیم بیمارستان دفترچه بیمه مهران دستم بود، بازش کردم تاریخ تولدشو دیدم قلبم داشت وایمیستاد ... مهران از وقت سربازیش نگذشته بود 9 سال از من کوچیکتر بود 😔 تکرار مکررات گذشته و رابطه نافرجامم با مرتضی تکرار شد ... سه سال و نیم بود من مرتضی رو ندیده بودم ولی زخم‌هاش رو قلبم تازه بود ... غرق تو افکارم زول زده بودم به دفترچه که صدایی منو بخودم برگردوند ... - الهام خانم خوبید؟ دیدم میثم ه، اخم امو کردم تو هم گفتم بله، مهران کجاست؟ گفت دفترچه رو بیارید دکتر منتظره دادم بهش و خودم با حال بد از شرایط ایجاد شده اومدم تو راهر، رو کردم به خواهرن مهران برادرت نه سال از من کوچیکتره، قبل از اینکه حجوابم رو بده ، مهران و میثم با خنده اومدن بیرون گفتن اوکی شد ... مهران گفت الهام ناراحتی؟، چیزی شده گفتم آره چرا به من دروغ گفتی؟، تو ۹ سال ازمن کوچکتری ... میثم که دید داریم با هم تند حرف میزنیم راهشو گرفت رفت گفتم مهران من تجربه خوبی از تفاوت سنی ندارم نباید به من دروغ میگفتی چشمای مهران پر از اشک شد، گفت الهام تو اولین دختری هستی که من بری ازدواج انتخابش کردم، دلم رو نشکن ، من دوستت دارم چون کوچکترم حق ندارم از تو خوشم بیاد؟، من کاری به هیچی ندارم خدا شاهده تودلی دوستتدارم، من قصد سو استفاده از تو رو ندارم، میبینی که خواهرم رو با خودمدآوردم نمیفهمیدم تودلی یعنی چی ... فقط نگاش کردم ... اشکاشو پاک کرد از خدا ترسیدم ... دارم چیکار میکنم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به پیشنهاد مادرم دخترمو بردم پیش یه دکتر، که با دخترم تنهایی صحبت کرد بعد منو صدا کرد بهم گفت دخترت دچار..... شده باورم نمی‌شد دختر ۱۰ ساله من همچین کاری رو با خودش بکنه https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من و شوهرم هر دو جوون بودیم بی دلیل رفت شرم‌هوو اورد و منو زا پنج تا بچه ول کرد رفت از بدبختی و بی کسی رفتم تو زمینای مردم کار میکردم هم خودم هم بچه هام سید بودیم و صدقه بهمون حرام بود بعد دو سال شوهرم چند روز اومد پیشم و وقتی رفت ی مدت بعدش فهمیدم حامله م که زن دوم‌ شوهرم پیغام داد شوهرم گفته اون بچه از من نیست دنیا دور سرم چرخید باید تلافی میکردم صبر کردم وقتی شوهرم اومد بهم سر بزنه کاری باهاش کردم که انگشت نما شد من....😰 https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیزان عزادار امام حسین این مدارک پزشکی رو که براتون گذاشتم، برای آقایی هست که بیماری شدید اعصاب و روان داره و دارو مصرف میکنه، طوری که دادگاه هم ناتوانیش رو تایید کرده، و به خاطر ناتوانیش همسرش رو قیم کرده، خانم این آقا با فروش لباس در منازل، و پنج شنبه و جمعه ها در امام زاده عقیل اسلامشهر بساط میکنه و میفروشه، خرج خونشون و داروهای همسرش رو در میاره ولی نتونسته سه ماه کرایه منزلشون رو پرداخت کنه و مبلغ ۷میلیون و ۵٠٠ هزار تومان به صاحب خونه بدهکاره، هر کسی در حد توانش از ۵ هزار تومان تا هر اندازه ای که میتونه پرداخت کنه تا کرایه عقب افتاده این خانم جمع بشه و به صاحب خونشون بدیم، الهی به حق سید الشهدا پولهاتون به راه خیر و شادی مصرف کنید❤️🖤 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱