eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
766 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت76 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت77 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نشستم تو ماشین و رو صندلی عقب بودم، مهران برگشت گفت گرسنه نیستین؟، من گفتم نه ممنون میثم با دست آیینه وسط ماشین رو آورد و پایین و از تو آیینه نگاه‌م میکرد منم خودمو زدم به اون راه که یعنی من حواسم نیست ... صدای آهنگ رو زیاد کرد اومدم خونه، مهران زنگ زد گفت میرم پادگان ... گفتم مهران مگه تو چند سالته گفت از خدمتم گذشته غیبت داشتم نشستم سر درسم دانشگاه امتحان داشتم مشغول خوندن شدم ... صبح رفتم سر کلاس گوشیم زنگ خورد دیدم مهرانِ اومدم بیرون گفتم مهران مگه تو پادگان نیستی؟ گفت کف‌ِ پامو با چاقو بریدم استعلاجی بگیرم بیام تورو ببینم گفتم زنگ میزنم برگشتم سر کلاس یه دنیا اعصابم بهم ریخت من مهران رو دوست نداشتم فقط برای اینکه از میثم دور نشم به مهران شماره داده بودم 😔 اونم بخودش آسیب زده و موضوع رو خیلی جدی گرفته ... از خودم بدم اومده بود ... احساس خوبی نداشتم ... نمیدونستم چیکار کنم ... از کلاس اومدم بیرون و قرار گذاشتم با مهران روبروی درب دانشگاه که بیاد دنبالم بریم درمانگاه برگه مرخصی‌ش اوکی شه ... وایستاده بودم دم در دیدم یه سمند سفید وایساد نگاه کردم میثم راننده‌ش بود، تغییر نگاه‌شو بخودم احساس میکردم و ناراحت بودم چرا یه نفر دیگه رو دارم قربانی خودخواهی‌ه خودم میکنم، مهران اینقدر محترم بود من هیچ بهانه‌ای نداشتم. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بابا بعدا بهت زنگ میزنم... میگم بهت... تازه پرستار اومده بالاسرش... باشه فعلا دوباره آخی گفتم که نیما جلو اومد _چه خبرته خانم مگه نمی‌بینی درد داره یواش‌تر دیگه... _یعنی چی آقا؟ اگه قراره دست بهش نزنم پس برای چی آوردینش اینجا؟ میخواین پانسمان کنم یا نه؟ باید بررسی کنم ببینم توی زخمش جسم خارجی مونده یا خیر... خانمه با غضب حرف می‌زد، هر لحظه منتظر این بودم که نیما بپره بهش... خوب میدونستم از اینکه دیگران به حالت تحکم باهاش صحبت کنن بدجور عصبی میشه اما وقتی فشار دست سالمم رو روی دستش زیاد کردم و گفتم نیما جان بذار کارشو بکنه... من تحملم کمه... چیزی نگفت ولی نگاه چپ‌چپش همچنان روی پرستار بود خانمه خیلی فرز با مهارت خاصی زخمم رو پاکسازی و ضدعفونی و پانسمان کرد... البته من هم خیلی به خودم فشار اوردم که کمتر ناله کنم... چون باهر ناله و آخ گفتن من نیما یه هشدار به پرستار می‌داد خانمه وقتی کارش تموم شد دست روی شونه‌م گذاشت _عزیزم الان دکتر میاد برات نسخه می‌نویسه باید دارو بخوری وگرنه زخمت عفونت می‌کنه... فشار دستش رو بیشتر کرد و ادامه داد _خدا بهت صبر بده شوهری که اینجوری دوستت داشته باشه ی جاهایی اشکتم در میاره نیما صداش رفت بالا _خفه بابا... این فضولیا به تو نیومده از طرز برخورد نیما واقعا خجالت می‌کشیدم اون مثلا می‌خواد بفهمونه خیلی دوستم داره ولی برعکس داره طوری برخورد می‌کنه که از خجالت آب بشم. به کمک نیما از اتاق بیرون اومدم و‌ روی اولین صندلی نشستم اونم رفت که نسخم رو فراهم کنه به محض خروجش پرستاری که دستم رو پانسمان کرده بود اومد و کنارم نشست _نامزدته یا ازدواج کردید؟ _نه نامزدیم هنوز، دوهفته دیگه عروسیمونه... _از من می‌شنوی قبل از اینکه برید زیر یه سقف به پدرت بگو باهاش خیلی جدی حرف بزنه این ادم ی ذره اعصاب نداره بعدا تو زندگی خیلی اذیتت می‌کنه... اولین باره که یه نفر داره بابت بداخلاقی نیما بهم هشدار میده... همیشه دیگران بابت این شلوغ بازی‌های نیما با حسرت بهم می‌گفتند خوش به حالت چقدر دوستت داره که به خاطر تو با بقیه سرجنگ داره... تو فکر حرفاش بودم که یادم افتاد من برای همیشه با خونوادم قهر کردم... یهو پرستاره عین برق گرفته‌ها از کنارم بلند شد و‌ رفت لحظه‌ای بعد وقتی در ورودی راهرو بازشد و نیما در چارچوب در نمایان شد تازه فهمیدم خانمه اومدن نیما رو از پشت شیشه دیده ... با اومدن نیما و‌. فکر اینکه دیگه کارمون تموم شده خواستم از جام بلند بشم که با اشاره دستش دوباره نشستم اول وارد اتاقی شد و کمی بعد بیرون اومد به چند تا اتاق سرک کشید که صدای اعتراض از داخل اتاقها بلند شد به اتاق چهارم که سرک کشید لحظه‌ای مکث کرد و‌با اشاره دست به کسی که داخل اتاقه فهموند بیاد بیرون و خودش همونجا منتظر شد نگاهی بهم انداخت با تکون سر بهش گفتم که بیا بریم با گذاشتن انگشتان دست راست روی چشمش چشم محکمی بهم گفت اما همونجا ایستاد که همون خانمی که لحظه ورود پیشم اومده بود از اتاق بیرون اومد سرش پایین بود نیما یه چیزی بهش گفت و چرخید به طرف من که با حرف خانمه دوباره ایستاد و عقب گرد کرد... این‌بار نیما با عصبانیت داشت چیزی رو به خانمه میگفت و‌من رو نشونش میداد میتونستم بفهمم موضوع حرفاشون چیه که یهو صدای نیما بالا رفت _فهمیدی چی گفتم یا نه؟ خانمم خط قرمز منه بایدم ادعا داشته باشم اگه شما مشکلی داری بگو همینجا نسخه‌تو بپیچم راهیت کنم بری... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خانمه هم که حالا عصبانیت از چهره‌ش می‌بارید داد زد آقا ماهم مثل شما دغدغه‌های خودمون رو داریم اقای دکتری که نسخه‌م رو نوشته بود از اتاق روبرو بیرون اومد کمی با نیما و پرستاره حرف زد و نمیدونم نیما چی گفت که دکتره با عصبانیت گفت آقای محترم چون پولداری دلیل نمی‌شه همه رو از بالا نگاه کنی... پرسنل اینجا کارشون رو‌تابه حال درست انجام دادند و‌ نشده کسی ازشون شکایت کنه که نیما با اشاره به پرستار اول و پرستاری که دستم رو پانسمان کرده بود و حالا پشت سر اولی قرار گرفته بود گفت _جمع کن بساطت‌رو آقا یه مشت توالت شور و نظافتچی رو جمع کردی دورت فکر کردی مردم خرن و نمی‌فهمن؟ پرستار پرستار بَستی به دمشون منم باید باور کنم؟ غلط کردی کار میدی دستشون خودت باید میومدی و زخم دست خانمم رو پانسمان میکردی الانم اگه از من و خانمم عذرخواهی نکنید کاری میکنم دو روزه در این درمونگاه رو تخته کنند با دعوایی که در حال وقوعه همه وجودم داره می‌لرزه... خدایا عجب غلطی کردم اومدم درمونگاه... ظاهرا زخم دستم خیلی هم کار خاصی نداشت اگه کولی بازی در نمی‌آوردم همونجا توی خونه هم می‌تونستم خودم ترتیبش رو بدم دکتر که تابحال خیلی مودب حرف می‌زد زد به سیم آخر _آقا گفتم مودب باش... حرف دهنت رو بفهم... توالت شور چیه؟ خانما نرفتن دانشگاه عمرشونو بذارن برا تحصیل و خدمت‌رسانی به امثال تو که اینطوری بهشون توهین کنی... اگه تویی که اینهمه ادای آدم حسابیا رو در میاری یه بار از جلوی دانشگاه رد شده بودی الان بلد بودی چطور با دیگران برخورد کنی... حالام بفرما بیرون هرغلطی هم دلت خواست انجام بده انگار شهر هرته... تخته می‌کنم تخته می‌کنم نیما که داشت به طرف من میومد برگشت و‌داد زد اصلا بجای اینکه در اینجا رو تخته کنم کاری می‌کنم تورو ازینجا بیرون کنن خوب شد؟ دیگه هم نایستاد تا جواب بقیه رو بشنوه همهمه ی زیادی توی درمونگاه شروع شد هرکی یه چیزی می‌گفت ولی من اونقدر شرمنده و ترسیده بودم که هیچی از سروصداها نمی‌شنیدم همینکه نیما نزدیکم شد ایستادم و دنبالش راه افتادم کنار ماشین که رسیدیم منتظر بودم در رو برام باز کنه اما در سمت راننده رو باز کرد و نشست پشت فرمون در سمت خودم رو باز کردم و به سختی سوار شدم دلم میخواست بهش اعتراض کنم و بگم وقتی از غریبه‌ها توقع رسیدگی به زنت رو داری پس چرا خودت کوتاهی می‌کنی اما جرات اینکه حرفی بزنم رو نداشتم توی راه مدام تکرار می‌کرد و می‌گفت _عجب غلطی کردم به حرف بابام گوش کردم باید میرفتم درمونگاه خصوصی وگرنه اینجوری نمی‌شد... به زنیکه میگم بخیه بزن زخمشو میگه نه لازم نداره... میگم بی‌حسی بزن میگه لازم نداره.. آخه مگه تو دکتری که فاز دکتر برداشتی؟ مریض هرچی می‌خواد براش انجام بده دیگه... ولشون کن نیما جان من الان حالم خوبه... ممنون که اینقدر نگرانمی ولی تو هم دیگه کوتاه بیا ببین از حرص اونقدر تنت تب کرده که حرارت بدنت تا اینجا داره میاد یوقت زبونم لال سکته میکنیا... به جهنم بذار سکته کنم من تا کاری نکنم اون دکتر قلابی و دوتا توالت شورش رو از اون درمونگاه با اردنگی نندازن بیرون بچه‌ی بابام نیستم _ولشون کن عزیزم... مگه همه دنیا رو تو باید اصلاح کنی؟ ممنون که هوام رو داری یه نیم‌نگاه بهم انداخت و به روبرو خیره شد و دیگه سکوت کرد خوشحالم ازینکه تونستم آرومش کنم اما غافل ازین بودم، نیمایی که الان کنارم نشسته مصداق بارز آرامش قبل از طوفانه... تا خونه راهی نبود وقتی ریموت در رو زد و ماشین رو داخل برد دقیقا کنار ماشینی پارک کرد که موقع خروجمون یکی اون رو به داخل آورد... تازه تونستم خوب ماشینو ببینم اینکه ماشین خودم بود کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان عزادار امام حسین این مدارک پزشکی رو که براتون گذاشتم، برای آقایی هست که بیماری شدید اعصاب و روان داره و دارو مصرف میکنه، طوری که دادگاه هم ناتوانیش رو تایید کرده، و به خاطر ناتوانیش همسرش رو قیم کرده، خانم این آقا با فروش لباس در منازل، و پنج شنبه و جمعه ها در امام زاده عقیل اسلامشهر بساط میکنه و میفروشه، خرج خونشون و داروهای همسرش رو در میاره ولی نتونسته سه ماه کرایه منزلشون رو پرداخت کنه و مبلغ ۷میلیون و ۵٠٠ هزار تومان به صاحب خونه بدهکاره، هر کسی در حد توانش از ۵ هزار تومان تا هر اندازه ای که میتونه پرداخت کنه تا کرایه عقب افتاده این خانم جمع بشه و به صاحب خونشون بدیم، الهی به حق سید الشهدا پولهاتون به راه خیر و شادی مصرف کنید❤️🖤 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اجرتون با سیدالشهدا مددی کنید کرایه خونه این بنده خدا جور شه، به خاطر عقب افتادن کرایه خونه خیلی تحت فشار روحی هستن🙏🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت77 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت78 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رفتیم بیمارستان دفترچه بیمه مهران دستم بود، بازش کردم تاریخ تولدشو دیدم قلبم داشت وایمیستاد ... مهران از وقت سربازیش نگذشته بود 9 سال از من کوچیکتر بود 😔 تکرار مکررات گذشته و رابطه نافرجامم با مرتضی تکرار شد ... سه سال و نیم بود من مرتضی رو ندیده بودم ولی زخم‌هاش رو قلبم تازه بود ... غرق تو افکارم زول زده بودم به دفترچه که صدایی منو بخودم برگردوند ... - الهام خانم خوبید؟ دیدم میثم ه، اخم امو کردم تو هم گفتم بله، مهران کجاست؟ گفت دفترچه رو بیارید دکتر منتظره دادم بهش و خودم با حال بد از شرایط ایجاد شده اومدم تو راهر، رو کردم به خواهرن مهران برادرت نه سال از من کوچیکتره، قبل از اینکه حجوابم رو بده ، مهران و میثم با خنده اومدن بیرون گفتن اوکی شد ... مهران گفت الهام ناراحتی؟، چیزی شده گفتم آره چرا به من دروغ گفتی؟، تو ۹ سال ازمن کوچکتری ... میثم که دید داریم با هم تند حرف میزنیم راهشو گرفت رفت گفتم مهران من تجربه خوبی از تفاوت سنی ندارم نباید به من دروغ میگفتی چشمای مهران پر از اشک شد، گفت الهام تو اولین دختری هستی که من بری ازدواج انتخابش کردم، دلم رو نشکن ، من دوستت دارم چون کوچکترم حق ندارم از تو خوشم بیاد؟، من کاری به هیچی ندارم خدا شاهده تودلی دوستتدارم، من قصد سو استفاده از تو رو ندارم، میبینی که خواهرم رو با خودمدآوردم نمیفهمیدم تودلی یعنی چی ... فقط نگاش کردم ... اشکاشو پاک کرد از خدا ترسیدم ... دارم چیکار میکنم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به پیشنهاد مادرم دخترمو بردم پیش یه دکتر، که با دخترم تنهایی صحبت کرد بعد منو صدا کرد بهم گفت دخترت دچار..... شده باورم نمی‌شد دختر ۱۰ ساله من همچین کاری رو با خودش بکنه https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من و شوهرم هر دو جوون بودیم بی دلیل رفت شرم‌هوو اورد و منو زا پنج تا بچه ول کرد رفت از بدبختی و بی کسی رفتم تو زمینای مردم کار میکردم هم خودم هم بچه هام سید بودیم و صدقه بهمون حرام بود بعد دو سال شوهرم چند روز اومد پیشم و وقتی رفت ی مدت بعدش فهمیدم حامله م که زن دوم‌ شوهرم پیغام داد شوهرم گفته اون بچه از من نیست دنیا دور سرم چرخید باید تلافی میکردم صبر کردم وقتی شوهرم اومد بهم سر بزنه کاری باهاش کردم که انگشت نما شد من....😰 https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیزان عزادار امام حسین این مدارک پزشکی رو که براتون گذاشتم، برای آقایی هست که بیماری شدید اعصاب و روان داره و دارو مصرف میکنه، طوری که دادگاه هم ناتوانیش رو تایید کرده، و به خاطر ناتوانیش همسرش رو قیم کرده، خانم این آقا با فروش لباس در منازل، و پنج شنبه و جمعه ها در امام زاده عقیل اسلامشهر بساط میکنه و میفروشه، خرج خونشون و داروهای همسرش رو در میاره ولی نتونسته سه ماه کرایه منزلشون رو پرداخت کنه و مبلغ ۷میلیون و ۵٠٠ هزار تومان به صاحب خونه بدهکاره، هر کسی در حد توانش از ۵ هزار تومان تا هر اندازه ای که میتونه پرداخت کنه تا کرایه عقب افتاده این خانم جمع بشه و به صاحب خونشون بدیم، الهی به حق سید الشهدا پولهاتون به راه خیر و شادی مصرف کنید❤️🖤 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اجرتون با سیدالشهدا مددی کنید کرایه خونه این بنده خدا جور شه، به خاطر عقب افتادن کرایه خونه خیلی تحت فشار روحی هستن🙏🌹
به پیشنهاد مادرم دخترمو بردم پیش یه دکتر، که با دخترم تنهایی صحبت کرد بعد منو صدا کرد بهم گفت دخترت دچار..... شده باورم نمی‌شد دختر ۱۰ ساله من همچین کاری رو با خودش بکنه https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
خان تازه عروسش رو برده کنار چشمه عروس خانم دوست نداره برگرده😋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نمیتونم حس اون لحظه رو بیان کنم حس خوشحالی ازین که ماشینم رو دوباره می‌بینم یا حس ناراحتی از اینکه اونو از خونه پدریم بیرون آوردن... یه لحظه دلم برای خونواده‌م پر کشید و دلتنگشون شدم... خصوصا مامان و بابام... کنجکاو چرخیدم طرفش _ماشین رو کی رفته از خونه بابام آورده؟ قبلش هماهنگ کرده بودی؟ آره زنگ زدم به خونه‌تون مامانت جواب داد گفتم فردا یکی رو می‌فرستم بیاد ماشینو ببره گفت باشه زودتر بفرستید بیان که منم همین امشب فرستادم... یهو بادم خوابید _حال منو چی؟ حال منو هم پرسید؟ کامل چرخید طرفم و زل زد تو چشمام _نهال تو دیروز به مامانت اینا چی گفتی و چکار کردی که مامانت اینقدر بهم بی‌محلی کرد، اون حتی جواب سلامم رو نداد ... خیلی خشک و جدی گفت زودتر یکی رو بفرست بیاد ماشینو ببره... آقا جواد می‌خواد ماشینش رو بیاره تو حیاط ولی شما جلوی در ماشین‌رو رو اشغال کردین ... باورم نمی‌شد مامان بخاطر لگن داغون جواد با نیما اینجوری حرف زده باشه واقعا دلش از دیروز برام تنگ نشده؟ حتی نگرانم نشده که یه حالی ازم بپرسه؟ دلم خیلی گرفت نیما متوجه حال بدم شد... _نهال اگه دلت برای خونوادت تنگ شده من مشکلی ندارم می‌برمت دم در خونه‌تون برو یه سری بهشون بزن و جریان عروسی رو بهشون بگو بعدم همه چی رو بنداز گردن من بگو نیما بخاطر کارش مجبوره زودتر بره تهران... برای همین مجبور شده عروسی رو جلو بندازه از اینهمه محبت و از خودگذشتگی نیما لبخند به لبم اومد یاد حرفایی که اون شب از زینب شنیدم و مامانم و حتی خواهرم یه کلمه ازم حمایت نکردن افتادم... بابامم اگه بفهمه نریمان چه نظری در موردم داره مطمئنم حرفاشو باور میکنه... مامان و‌ بابام خیلی به نریمان اعتماد دارن اگه الان که شبه یه کلام بگه روز شده اون دوتام بدون هیچ واکنشی قبول میکنن و میگن آره روزه... و بقیه رو هم وادار میکنند که قبول کنند که روزه... من و نیما برای بدست آوردن هم کم از طرف خونوادم اذیت نشدیم الانم می‌دونم با اتفاقاتی که بینمون افتاده محاله به عروسیم بیان خصوصا که از اول هم احتمال شرکت کردنشون به کمتر از پنج درصد میرسید... بخاطر سبک مراسم خونواده نیما و باور اینکه مجلس لهو و لعب هست و همه‌ی مخارج مراسمشون با پول حروم باباش فراهم شده... بخاطر شرایط بیماری بابا... وضعیت جسمانی و به ویژه صورت داداشم ... و حالا هم که ادعای جدید داداشم مبنی بر اینکه من هم مثل پدرشوهرم دستم به گناه آلوده شده و پول حروم در میارم. خدای من حتی فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده و‌ افکار خونوادم من رو دچار سردرد و تهوع می‌کنه هرچی بیشتر میگذره بیشتر ازشون متنفر میشم گرمی اشک رو توی چشام احساس کردم بهشون اجازه‌ی فرود دادم تا گونه‌هام رو شستشو بده اشکها یکی پس از دیگری سر می‌خورن و تا زیر چونم خودشون رو میرسونند نیما دست سالمم رو تو دستای گرمش گرفت همینطور که فشار ریزی بهش میده انگشت شصتش رو نوازش‌گونه پشت اون میکشه صداش رنگ غم گرفت _نهال ازینکه بخاطر من مجبور شدی از خونواده‌ت بگذری واقعا متاسفم. کاش بتونم یه‌روزی برات جبران کنم باور کن اگه همین الان ازم بخوای که ببرمت خونه‌تون این کارو می‌کنم منم متقابلا با سر انگشتم دستان پهن نیما رو فشردم نگاه غمبارم رو به چشمان خوشرنگ مرد مهربون روبروم دوختم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به‌سختی لب زدم _نمی‌تونم نیما نمیتونم دوری مامانمو تحمل کنم هنوز هیچی نشده دلتنگش شدم خودم رو جلو کشیدم تا برم در آغوشش اونم سریع دستاش رو دورم حلقه کرد کمی در همون حالت موندم. نیما من رو عقب کشید و گفت _بهتره بریم توی خونه... الانه که مامانم‌اینا نگرانمون بشن این حرفش بدجور اعصابمو بهم میریزه اما میدونم گفتنش بیهوده‌ست و باور نمیکنه در دل فریاد می‌زدم نیمای ساده‌لوح الان مامانت از اینکه یه بلایی سر من اومده و درد میکشم خوشحاله... اون از خداشه که من عذاب بکشم همه‌ی مهر و محبتاشم از سر سیاستشه اما لال موندم همه امیدم اینه که تا کمتر از ده روز دیگه میرم تهران و‌ از شر فرشته و مرسده خلاص می‌شم. دلم می‌خواست خودم رو براش لوس کنم برای همین وقتی پیاده شد منتظر موندم تا خودش در رو برام باز کنه در رو که باز کرد دست سالمم رو به طرفش‌ دراز کردم یه جوری دستمو گرفت که احساس کردم اجبارا این کارو کرده با کمکش پایین اومدم نگاهم به ماشین سفید زیبام بود روزی که اینو برام خرید خیلی خوشحال بودم ولی الان یه دختر غمگینم با اینکه دلم از خونواده‌م شکسته اما حسابی براشون تنگ هم شده... از پله ها بالا رفتیم یکم روی ایوون بزرگ عمارت پدرشوهرم ایستادم و از همونجا ماشین قشنگم رو رصد کردم با صدای نیما که کلافه من رو خطاب قرار داده بود نگاهش کردم _بیا تو دیگه... به چی نگاه می‌کنی بی هیچ حرفی وارد شدم اما نگاهم از پشت سر مستقیم به نیماست به فکر فرو رفتم این چرا اینجوری کرد؟ قبلش خیلی باهام مهربون بود یهو کلافه شد... معلومه از یه چیزی عصبیه اما داره پنهان می‌کنه. نکنه از اینکه گفتم دلتنگ مامانم اینام ناراحت شده اما فکر نکنم...خودش الان گفت اگه می‌خوای ببرمت خونه مامانت به محض ورودمون فرشته جلو اومد به گرمی من رو در آغوش گرفت کمی دستاش رو پشتم زد وقتی از اغوشش بیرونم آورد به آرومی دست پانسمان شده م رو توی دستاش گرفت و بالا آورد _بمیرم برات... الان دستت چطوره؟ دکتر چی گفت؟ قبل از اینکه من جواب بدم نیما با توپ پر گفت _هه دکتر کجا بود؟ رفتیم اونجا دوتا زن که معلوم نبود بهیارن، خونه دارن، هیچی حالیشون نبود اومدن پانسمان کردن هِی میگم بخیه میگن لازم نیست میگم بی‌حسی میگن لازم نیست منم اونجارو گذاشتم رو سرشون گفتم وقتی من میگم چی کار کنید حق ندارید نه بگید بعدم رو به باباش کرد اسمشونو فهمیدم فردا ترتیبشو بدیا... کاری کن اخراجشون کنند حسابی پرونده شونو سنگین کن... دکتر زپرتیه هم فامیلیش مکرمی بود فیروز خان که با لبخند به پسر عصبانیش نگاه می‌کرد گفت _پس بالاخره قبول کردی بعضی از این آدما نیاز به گوشمالی دارن باید یاد بگیرن رو حرف کیا نمی‌تونن هیچوقت حرف بزنن فرشته کنار نیما ایستاد _مامان جان دعوا راه انداختی لابد... آره؟ نیما به معنی چیزی نیست سرش رو بالا انداخت فیروز تعارفم کرد که کنارش بنشینم همیشه از ابهت این مرد خوشم میومد یادمه اولین باری که دیدمش چندماه از دوستی من و نیما میگذشت به نیما گفتم _نیما وقتی حسابی مرد شدی باید عین بابات پرجذبه و باابهت بشی اخی یادش بخیر نیما هم در جوابم گفته بود _من همین الانشم مثل بابام با ابهتم باید بگی از بابات بزن جلو... و من چقدر به حسادتش خندیده بودم کنار پدرشوهرم نشستم آروم دستش رو زیر دست پانسمان شدم گرفت... الان خوبه؟ _بله ممنون... خیلی بهترم... میشه یه خواهشی ازتون کنم؟ سوالی نگاهم کرد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت78 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 رگ تدریجی یک رویا قسمت79 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 روز سوم استعلاجی مهران بود، و ما یعنی مهران و خواهرش و من بیشتر اوقات با هم بودیم گاهی میثم هم میومد و من خیلی حد خودمو نگه میداشتم چون دلم میخواست میثم همسر آینده من باشه، نمیخواستم خودمو زیر سوال ببرم که بعدا بگه با مهران بودی، کلا وقتی ما با هم بودیم من بیشتر با خواهر مهران در حال حرف زدن و خاطره تعریف کردن بودیم، میثم خیلی خاص بود و همین خاص بودنشذجذابش کرده بود. نه لباس پوشیدن‌ش نه حرف زدنش هیچیشون شبیه من نبود بخاطر همین برام خیلی جذاب بود ... با هم قرار گذاشتیم رفتیم کوه اومدم خونه دیگه خسته شده بودم، شماره میثم رو از گوشی مهران برداشتم ... خیلی تمرین کردم چی بگم گوشی رو برداشتم زنگ زدم به میثم ... گفت الو ... اینقدر بد گفت الو انگار میخواست دعوا کنه ... منم قطع کردم ... یدفعه زنگ زد ... نگاه گوشیم کردم ترسیدم جواب بدم ... سه بار زنگ زد گوشی رو وصل کردم ولی حرف نزدم ... یدفعه گفت حیوون لالی زنگ میزنی حرف نمیزنی؟؟ یه لحظه ترسیدم، واای چقدر وحشی و بی ادب ه گفتم سلام لحن حرف زدنش محترم شد و کواب داد علیک سلام بفرما گفتم من الهامم دوست ه مهران خوب هستید؟ - ممنون الهام خانم، بفرمایید کاری داشتید؟ گفتم ببخشید من میخوام برم خیابون فردوس دقیق نمیدونم از کجا برم ... شروع کرد به من آدرس دادن، دقیق و شمرده منم حرفشو قطع کردم گفتم آقا میثم اگه شما با یکی دوست بشید ولی از دوستش خوشتون اومده باشه چیکار می‌کنید گفت بهش میگم خودمو راحت میکنم گفتم من از شما خوشم اومده میخواستم با شما باشم ولی مهران پیش دستی کرد شماره‌شو داد من از اون روز تا الانم بخاطر این که با شما باشم تو این رابطه موندم وگرنه کات میکردم ... سکوت مطلق بین‌مون بود نه اون حرف زد نه من ... یدفعه گفت به مهران گفتی؟ گفتم نه ... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نیما رو راضی کنید بی‌خیال اون درمونگاه و پرسنلش بشه... چشم از نگاه کنجکاو پدرشوهرم برداشتم و‌ به دستم خیره شدم و دوباره ادامه دادم _من خودم حواسم بود واقعا زخم دستم نیاز به بخیه نداشت، خب وقتی بخیه نشد نیازی به بی حسی هم نبود... اخم نمایشی کرد و با سرانگشت روی بینیم زد _تو به این کارا کاری نداشته باش اما یادت بمونه باید همیشه قبل از همه پشت شوهرت باشی همه باید جایگاه خودشون رو در مقابل نیما بدونن... هروقت هرچی گفت باید بهش بگن چشم... لابد اونا نفهمیدن نیما کیه وگرنه نه و نمیشه توی کار نمی‌آوردن کمی نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم رفتم تو فکر... یعنی چی؟ چون نیما و پدرش آدمای پولدار و سرشناسی هستند میتونن به جماعت دکترها هم دستور بدن و توی کارشون دخالت کنن؟! این دیگه چه مدلشه؟ اما حقیقتا از اینکه نیما هم مثل پدرش حرف اول رو در هر موقعیتی بزنه خوشم میاد... اما خیلی مونده تا مثل فیروز خان بشه پدر نیما با جذبه و نگاه پر ابهتش به طرف می‌فهمونه شرح وظایفش چیه اما نیما شبیه چاله میدونیا با داد و هوار... حمیرا با روی خوش برای من و نیما شیرموز آورد وقتی لیوان خالی رو روی میز قرار دادم به توصیه‌ی نیما تا موقعی که شام حاضر بشه برای استراحت به اتاق رفتم خیلی دلم می‌خواست بخوابم اما یه ساعت دیگه برای شام صدام می‌کردند برای همین باید خودم رو مشغول می‌کردم یاد گوشیم افتادم حیف اون گوشی نبود که زدم داغونش کردم؟ اصلا چرا نیما گوشی جدید برام نمی‌خره؟ الان سه روزه که گوشی ندارم ولی نیما نسبت به این موضوع بی‌تفاوته دلم گرفت نیما اونقدر پولدار هست که هزینه‌ی این چیزا براش مهم نباشه نکنه می‌ترسه اگه گوشی داشته باشم یوقت هوایی می‌شم به خونه‌مون زنگ می‌زنم؟ لابد از وضعیت موجود و قهر من با خوانوادم خوشحال و راضیه... باید امشب باهاش حرف بزنم اصلا شاید تا فردا نظرم عوض شد و خواستم به خونمون برگردم و‌ با خونوادم آشتی کنم آره حتما این کار رو می‌کنم عمه راست می‌گفت من نباید همه پلهای پشت سرم رو خراب کنم. لااقل به خاطر در امان موندن از شرهایی که ممکنه مادرشوهرم بعدها برام ایجاد کنه باید حمایت خونواده‌م رو داشته باشم قطره اشکی از گوشه چشمم چکید یاد مامان و بابام بدجوری دلتنگم کرده... دلم پر میکشه برای رفتن پیششون من به زودی از این شهر میرم اگه قرار باشه از این به بعد کمتر ببینمشون که از غصه می‌میرم خصوصا اگه این‌طوری باقهر همراه بشه. اصلا امشب تصمیمم رو به نیما می‌گم، دلم می‌خواد عکس‌العملش رو ببینم من می‌دونم این فرشته دست از سر زندگی من برنمی‌داره من خودم شنیدم به مرسده گفت قراره فیروزخان رو راضی کنه تا برای سکونت به تهران نقل مکان کنند. اگه اونجا ساکن بشن این مرسده هرروز می‌خواد بیاد خونه خاله‌ش اونم هرروز دست خواهرزاده پرروش رو بگیره بیاره خونه نیما وردل من. اونوقت خونه من بشه پاتوق این دوتا... با چنین وضعیتی اگه مامان خودم کم به خونه‌م رفت و‌آمد کنه من از غصه و حسادت می‌میرم. من با حرف و دیدگاه داداشم و بقیه کاری ندارم ... فردا میرم همه چی رو براشون توضیح میدم و خودم رو از تهمتهایی که بهم زده شده تبرئه می‌کنم. اون شب از فرط عصبانیت بهم ریختم و شلوغش کردم خونواده من اونقدرام بی‌منطق نیستن و‌قضاوت بیخود نمیکنند. در فکر و خیالات خودم غرق بودم که با باز شدن در اتاق و دیدن نیما به خودم اومدم نگاهم روی ساعت دیواری ثابت موند حدودا پنجاه دقیقه‌ست توی اتاقم. نیما به طرف کمد رفت لباس‌های بیرونی رو با یه دست لباس راحتی عوض کرد _نهال پاشو بریم شام بخوریم نگاهی به سرتاپام کرد این چه وضعیه؟ پاشو اینارو از تنت در بیار بوی بتادین و‌الکل کل اتاق رو گرفته... هنوز مانتوی بیرون تنمه... نگاهی گذرا به خودم انداختم همزمان که مانتوم رو در می‌آوردم پرسیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _سینا هم هست؟ _نمی‌دونم صدایی از اتاقش که نمیاد لابد خونه نیست دیگه... نهال بخوای طولش بدی من میدونم و تو... بدو بریم من گشنمه دست روی شکمش کشیدم تو که هر لحظه گرسنه ته... نکنه بارداری؟ بعد زدم زیر خنده _هارهارهار خندیدم... مسخره،.. بیا بریم دیگه بعدم دستش رو به طرفم دراز کرد دست در دست هم طول راهرو رو رد کرده و از پله ها پایین اومدیم فرشته با دیدن ما کل کشید تقریبا این کار هرروزشه... مثلا می‌خواد به نیما بفهمونه از باهم بودن ما خیلی خوشحاله اما من از دل این مار خوش خط و خال خبر دارم هم زمان با این کل کشیدن‌ها توی دلش هزاربار آرزوی جدایی مادوتا رو میکنه از هرچی بدم میاد همیشه هم سرم میاد... از آدمای دوروی منافق بیزار و متنفر بودم و حالا مادرشوهرم در نفاق دست همه منافقین رو از پشت بسته. کنار نیما روی صندلی پشت میز غذاخوری نشستم با توجه به اینکه یه دستم آسیب دیده نیما و مادرش حسابی ازم پذیرایی می‌کنند. بعد از شام نیم ساعت دور هم نشستیم و میوه خوردیم. با خودم حرفایی که باید امشب به نیما می‌زدم رو مرور می‌کردم که با صدای فرشته سربالا آورده و نگاهش کردم _نهال چرا اینقدر تو خودتی؟ بعدهم نگاهش رو به نیما دوخت _باهم قهرید شما دوتا؟ نیما جوابش رو داد _نه چرا قهر؟ دستش رو پشت کمرم گذاشت و رو به مادرش ادامه داد _اتفاقا نهال ازون دسته دختراست که آدم پیشش پیر نمیشه اونقدر که پرنشاط و حرف‌ گوش کنه _آخه هروقت من شما دوتارو باهم دیدم همیشه ساکت بودید و باهم حرف نمی‌زدید... به زور لبخندی کنج لبم نشوندم نیما دست سالمم رو‌ گرفت ‌‌کمکم کرد بایستم پاشو نهال بریم بخوابیم تا راستی راستی مامانم دعوامون ننداخته به هردوشب بخیر گفتم‌ و با نیما همراه شدم وقتی وارد اتاق شدیم نیما اعتراض آمیز پرسید _تو چرا همیشه پیش مامانم ساکتی؟ راست می‌گه همیشه توی جمع خانواده تو یه کلمه هم با من حرف نمی‌زنی _چی بگم خب؟ من هنوز موضوع مورد علاقه‌ی مشترک بین خودمو مامانت اینا پیدا نکردم ولش کن این حرفارو می‌خوام موضوع مهمی رو بهت بگم دستش رو گرفتم و مبل رو نشونش دادم کنار هم نشستیم. چشم به لبهام دوخته و منتظر بود ببینه چی می‌خوام بگم از اشتیاقی که برای شنیدن داره یه لحظه حس پشیمونی بهم دست داد که چرا این جوری بهش گفتم الان فکر می‌کنه میتونه در تصمیم گیری دخالت کنه. اما چاره‌ای ندارم با کلمه‌ی مامانم شروع کردم _مامانم... نیما دلم برای مامانم خیلی تنگ شده گوشه‌ی لبهام به پایین کش میومد چه سریع بغض کردم ادامه دادم دلم برای مامان و‌بابام تنگ شده فردا منو می‌بری خونمون؟ انگار توقع این حرفو ازم نداشت چون شوکه نگاهم می‌کرد شوک زده پرسید _یعنی مراسم ده روز دیگه‌مون کنسل؟ اخمام تو هم رفت _نه ... چرا کنسل بشه؟ من می‌خوام برم دیدن مامانم‌اینا و تاریخ عروسی‌مونو بهشون بگم من اون روز عصبی بودم که اونجوری از خونمون بیرون زدم اونا پدر و مادر من هستند حتما باید همه چی رو بهشون توضیح بدم و از اشتباه درشون بیارم _آهان... باشه صبح هرساعتی بگی می‌برمت... مشکلی نیست صداش خیلی بی انرژی شده. معلومه از اینکه دارم میرم خونمون ناراحته شاید میترسه تحت تاثیر خونوادم عروسی رو عقب بندازم یا شایدم فکر میکنه خونوادم مجبورم میکنن از ادامه زندگی با اون صرف‌نظر کنم. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 رگ تدریجی یک رویا قسمت79 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت80 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گفتم من از مهران میترسم ... گفت صبر کن من درستش میکنم ولی تنها باهاش قرار نزار تا گوشی بیاد دستش ... گفتم نه ما هیچ وقت تنهایی نرفتم همیشه خواهرش با ما بود گفت من نمیتونم کتابی حرف بزنم، الانم یخ کردم ، بزار بعدا حرف بزنیم گوشی رو قطع کردم ... خیلی خوشحال بودم انگار دنیا مال من بود ولی میدونستم میثم از من ۳ سال کوچکتره ولی چون هیکلی بود انگار خیلی بزرگتر از من بود داشتم فکر میکردم چجوری بهش بگم درست حرف بزنه و درست لباس بپوشه، پیش خودم فکر میکردم و میخندیدم وای خدا اون همه‌ش دمپایی پاش میکرد نمیتونستم درک کنم اون همینِ و من نمیتونم تغییرش بدم ولی اصلا ناراحت نبودم تو همین فکرا بودم که مهران پیام داد «خوبی گلم؟» قلبم داشت مامیستاد جواب ندادم، پنج بار زنگ زد گوشی رو برداشتم گفت: الو الهام، هیچ معلومه کجایی؟ _ سلام مهران خوبی؟ داد زد سرم گفت کجایی؟، فقط اینو بگو گفتم خونه‌م گفت پاشو بیا بیرون کارت دارم، همین الان سر شهرک منتظرم قطع کردم زنگ زدم میثم رد تماس داد دوباره زنگ زد اس داد «نزنگ»، فهمیدم منظورش اینه تماس نگیر پاشدم با استرس لباس پوشیدم، گفتم میثم منو لو داده، الان مهران میخواد منو بزنه با کلی استرس رفتم سر شهرک دیدم ماشین میثم اونجاست گفتم میثم ماشین‌شو داده مهران همه چی‌ام بهش گفته از این بدتر نمیشد رفتم سمت ماشین در جلو رو باز کنم دیدم مهران نشسته، رفتم عقب دیدم میثم پشت فرمونِ نمیدونستم میخوان چه بلایی سرم بیارن، گفتم خدایا کمکم کن، من نمیخواستم اینجوری بشه ... تا نشستم تو ماشین مهران برگشت عقب گفت چرا جواب نمیدادی؟؟ گفتم خونه بودم ندیدم یدفعه میثم گفت داش مهران عیب نداره ندیده از ترس داشتم میمردم ... گفتم الان‌ه که بلای سهیلا رو سرم بیارن فقط التماس خدا میکردم به دادم برس یه کم رفتیم جلو مهران به میثم گفت نگهدار پیاده شد رفت اونطرف خیابون ... سرمو انداخته بودم پایین عقب آروم آروم گریه میکردم و بخدا التماس میکردم نجاتم بده ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برای اینکه بهش اطمینان بدم و‌عشقم رو‌ بهش ثابت کنم با دست سالمم یه دستش رو گفتم و روی صورتم گذاشتم _نیما تو همه وجود منی هیچکس نمی‌تونه بین من و تو فاصله بندازه. من و تو به راحتی همدیگه رو به دست نیاوردیم که به همین راحتی هم از دست بدیم من میرم خونه‌مون و قول میدم تا شب دوباره برگردم... اصلا شایدم زودتر لبخند پهنی زد _ این حرفا چیه؟ معلومه که برای رفتن به خونه بابات ایرادی نداره این حق تویه تمام تلاشتو بکنی دلخوری‌ها و سوءتفاهم‌ها رو برطرف کنی روی منم می‌تونی حساب کنی معلومه دست و‌پاش رو گم کرده نیما همیشه خیلی مسلط صحبت میکنه ولی الان در ادای کلمات کمی هول‌زده و عجوله... میذارم رو حساب ترس از برخورد خونوادم و واکنششون نسبت به جلو افتادن تاریخ عروسی... دستش رو بوسیدم و پایین آوردم جلو اومد و صورتم رو بوسید نهال تو بگیر بخواب یادم رفته بود در مورد نحوه برگزاری عروسی یه چیزی رو به بابام بگم برم یاداوری کنم و بیام و بی‌درنگ بیرون رفت این چرا اینطوری کرد؟ معلومه از رفتن من راضی نیست. اما من تصمیمم رو گرفتم و باید برم وقتی برگردم خیالش راحت میشه عه دوباره یادم رفت در مورد گوشی باهاش صحبت کنم بی‌خوابی به سرم زده بی هدف برس رو برداشتم و با دست سالمم موهام رو شونه زدم کلافه‌ام بین رفتن و نرفتن گیر افتادم رفتار نیما هم بیشتر مرددم کرده. بیست دقیقه بیشتره که نیما رفته بهتره منم برم پایین از اتاق خارج شدم به طرف پله ها میرفتم که با صدای نیما متوقف شدم به پشت سرم نگاه کردم از دری که میدونستم اتاق کار پدرشه بیرون اومد با دیدن من یکم شوکه نگاهم کرد و بعد هم با اشاره دست بهم فهموند برگردم و همزمان سرش رو داخل اتاق پدرش کرد و چیزی گفت داشتم بهش میرسیدم که به سمتم اومد در اتاقش رو باز کرد _برو تو الان بابا هم میاد یه کار مهم باهات داره _بابات با من چیکار داره؟ دست روی شونه‌م کذاشت و هدایتم کرد به داخل اتاقش خودش هم پشت سرم اومد و در رو باز گذاشت _بشین عزیزم یه چیزی باید بهت بگم _نیما داری نگرانم می‌کنی چی شده؟ _لبخندی به نگرانیم زد _چیزی نیست نگران نشو قبل از اومدن بابا باید یه چیزی رو بهت بگم _ببین... من جریان قهر کردنت از خونه تون رو به بابا گفتم... البته دلیل داشتم دلخور اخمام تو هم رفت _تو چیکار کردی؟ مگه قرار نبود اون موضوع بین خودمون بمونه؟ چرا به بابات گفتی؟ میگم که دلیل داشتم حالا بهت میگم، _باشه... الان بگو دلیلتو تا لب باز کرد چیزی بگه تقه‌ای به در خورد و پدرش وارد اتاق شد از جام بلند شدم جلو اومد و تعارفم کرد که بنشینم نیما روی تخت نشست من هم کنارش ایستادم فیروز خان روی مبل نشست نیما هم نگاهی بهم انداخت و چون دست پانسمان شدم نزدیکش بود از مچ دستم گرفت _بشین نهال جان کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برای اینکه بهش اطمینان بدم و‌عشقم رو‌ بهش ثابت کنم با دست سالمم یه دستش رو گفتم و روی صورتم گذاشتم _نیما تو همه وجود منی هیچکس نمی‌تونه بین من و تو فاصله بندازه. من و تو به راحتی همدیگه رو به دست نیاوردیم که به همین راحتی هم از دست بدیم من میرم خونه‌مون و قول میدم تا شب دوباره برگردم... اصلا شایدم زودتر لبخند پهنی زد _ این حرفا چیه؟ معلومه که برای رفتن به خونه بابات ایرادی نداره این حق تویه تمام تلاشتو بکنی دلخوری‌ها و سوءتفاهم‌ها رو برطرف کنی روی منم می‌تونی حساب کنی معلومه دست و‌پاش رو گم کرده نیما همیشه خیلی مسلط صحبت میکنه ولی الان در ادای کلمات کمی هول‌زده و عجوله... میذارم رو حساب ترس از برخورد خونوادم و واکنششون نسبت به جلو افتادن تاریخ عروسی... دستش رو بوسیدم و پایین آوردم جلو اومد و صورتم رو بوسید نهال تو بگیر بخواب یادم رفته بود در مورد نحوه برگزاری عروسی یه چیزی رو به بابام بگم برم یاداوری کنم و بیام و بی‌درنگ بیرون رفت این چرا اینطوری کرد؟ معلومه از رفتن من راضی نیست. اما من تصمیمم رو گرفتم و باید برم وقتی برگردم خیالش راحت میشه عه دوباره یادم رفت در مورد گوشی باهاش صحبت کنم بی‌خوابی به سرم زده بی هدف برس رو برداشتم و با دست سالمم موهام رو شونه زدم کلافه‌ام بین رفتن و نرفتن گیر افتادم رفتار نیما هم بیشتر مرددم کرده. بیست دقیقه بیشتره که نیما رفته بهتره منم برم پایین از اتاق خارج شدم به طرف پله ها میرفتم که با صدای نیما متوقف شدم به پشت سرم نگاه کردم از دری که میدونستم اتاق کار پدرشه بیرون اومد با دیدن من یکم شوکه نگاهم کرد و بعد هم با اشاره دست بهم فهموند برگردم و همزمان سرش رو داخل اتاق پدرش کرد و چیزی گفت داشتم بهش میرسیدم که به سمتم اومد در اتاقش رو باز کرد _برو تو الان بابا هم میاد یه کار مهم باهات داره _بابات با من چیکار داره؟ دست روی شونه‌م کذاشت و هدایتم کرد به داخل اتاقش خودش هم پشت سرم اومد و در رو باز گذاشت _بشین عزیزم یه چیزی باید بهت بگم _نیما داری نگرانم می‌کنی چی شده؟ _لبخندی به نگرانیم زد _چیزی نیست نگران نشو قبل از اومدن بابا باید یه چیزی رو بهت بگم _ببین... من جریان قهر کردنت از خونه تون رو به بابا گفتم... البته دلیل داشتم دلخور اخمام تو هم رفت _تو چیکار کردی؟ مگه قرار نبود اون موضوع بین خودمون بمونه؟ چرا به بابات گفتی؟ میگم که دلیل داشتم حالا بهت میگم، _باشه... الان بگو دلیلتو تا لب باز کرد چیزی بگه تقه‌ای به در خورد و پدرش وارد اتاق شد از جام بلند شدم جلو اومد و تعارفم کرد که بنشینم نیما روی تخت نشست من هم کنارش ایستادم فیروز خان روی مبل نشست نیما هم نگاهی بهم انداخت و چون دست پانسمان شدم نزدیکش بود از مچ دستم گرفت _بشین نهال جان... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨