زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 رگ تدریجی یک رویا قسمت79 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت80
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
گفتم من از مهران میترسم ...
گفت صبر کن من درستش میکنم ولی تنها باهاش قرار نزار تا گوشی بیاد دستش ...
گفتم
نه ما هیچ وقت تنهایی نرفتم همیشه خواهرش با ما بود
گفت من نمیتونم کتابی حرف بزنم، الانم یخ کردم ، بزار بعدا حرف بزنیم
گوشی رو قطع کردم ...
خیلی خوشحال بودم انگار دنیا مال من بود
ولی میدونستم میثم از من ۳ سال کوچکتره ولی چون هیکلی
بود انگار خیلی بزرگتر از من بود
داشتم فکر میکردم چجوری بهش بگم درست حرف بزنه و درست لباس بپوشه، پیش خودم فکر میکردم و میخندیدم وای خدا اون همهش دمپایی پاش میکرد
نمیتونستم درک کنم اون همینِ و من نمیتونم تغییرش بدم ولی اصلا ناراحت نبودم
تو همین فکرا بودم که مهران پیام داد «خوبی گلم؟»
قلبم داشت مامیستاد
جواب ندادم، پنج بار زنگ زد گوشی رو برداشتم
گفت: الو الهام، هیچ معلومه کجایی؟
_ سلام مهران خوبی؟
داد زد سرم گفت کجایی؟، فقط اینو بگو
گفتم خونهم
گفت پاشو بیا بیرون کارت دارم، همین الان سر شهرک منتظرم
قطع کردم زنگ زدم میثم رد تماس داد
دوباره زنگ زد اس داد «نزنگ»، فهمیدم منظورش اینه تماس نگیر
پاشدم با استرس لباس پوشیدم، گفتم میثم منو لو داده، الان مهران میخواد منو بزنه
با کلی استرس رفتم سر شهرک دیدم ماشین میثم اونجاست
گفتم میثم ماشینشو داده مهران همه چیام بهش گفته از این بدتر نمیشد
رفتم سمت ماشین در جلو رو باز کنم دیدم مهران نشسته، رفتم عقب دیدم میثم پشت فرمونِ
نمیدونستم میخوان چه بلایی سرم بیارن، گفتم خدایا کمکم کن، من نمیخواستم اینجوری بشه ...
تا نشستم تو ماشین مهران برگشت عقب گفت چرا جواب نمیدادی؟؟
گفتم
خونه بودم ندیدم
یدفعه میثم گفت داش مهران عیب نداره ندیده
از ترس داشتم میمردم ... گفتم الانه که بلای سهیلا رو سرم بیارن فقط التماس خدا میکردم به دادم برس
یه کم رفتیم جلو مهران به میثم گفت نگهدار
پیاده شد رفت اونطرف خیابون ...
سرمو انداخته بودم پایین عقب آروم آروم گریه میکردم و بخدا التماس میکردم نجاتم بده
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
برای اینکه بهش اطمینان بدم وعشقم رو بهش ثابت کنم
با دست سالمم یه دستش رو گفتم و روی صورتم گذاشتم
_نیما تو همه وجود منی هیچکس نمیتونه بین من و تو فاصله بندازه.
من و تو به راحتی همدیگه رو به دست نیاوردیم که به همین راحتی هم از دست بدیم
من میرم خونهمون و قول میدم تا شب دوباره برگردم...
اصلا شایدم زودتر
لبخند پهنی زد
_ این حرفا چیه؟ معلومه که برای رفتن به خونه بابات ایرادی نداره
این حق تویه تمام تلاشتو بکنی دلخوریها و سوءتفاهمها رو برطرف کنی
روی منم میتونی حساب کنی
معلومه دست وپاش رو گم کرده
نیما همیشه خیلی مسلط صحبت میکنه ولی الان در ادای کلمات کمی هولزده و عجوله...
میذارم رو حساب ترس از برخورد خونوادم و واکنششون نسبت به جلو افتادن تاریخ عروسی...
دستش رو بوسیدم و پایین آوردم
جلو اومد و صورتم رو بوسید
نهال تو بگیر بخواب
یادم رفته بود در مورد نحوه برگزاری عروسی یه چیزی رو به بابام بگم برم یاداوری کنم و بیام
و بیدرنگ بیرون رفت
این چرا اینطوری کرد؟ معلومه از رفتن من راضی نیست.
اما من تصمیمم رو گرفتم و باید برم وقتی برگردم خیالش راحت میشه
عه دوباره یادم رفت در مورد گوشی باهاش صحبت کنم
بیخوابی به سرم زده بی هدف برس رو برداشتم و با دست سالمم موهام رو شونه زدم
کلافهام
بین رفتن و نرفتن گیر افتادم
رفتار نیما هم بیشتر مرددم کرده.
بیست دقیقه بیشتره که نیما رفته بهتره منم برم پایین
از اتاق خارج شدم به طرف پله ها میرفتم که با صدای نیما متوقف شدم به پشت سرم نگاه کردم
از دری که میدونستم اتاق کار پدرشه بیرون اومد
با دیدن من یکم شوکه نگاهم کرد و بعد هم با اشاره دست بهم فهموند برگردم و همزمان سرش رو داخل اتاق پدرش کرد و چیزی گفت داشتم بهش میرسیدم که به سمتم اومد در اتاقش رو باز کرد
_برو تو الان بابا هم میاد
یه کار مهم باهات داره
_بابات با من چیکار داره؟
دست روی شونهم کذاشت و هدایتم کرد به داخل اتاقش
خودش هم پشت سرم اومد و در رو باز گذاشت
_بشین عزیزم یه چیزی باید بهت بگم
_نیما داری نگرانم میکنی چی شده؟
_لبخندی به نگرانیم زد
_چیزی نیست نگران نشو
قبل از اومدن بابا باید یه چیزی رو بهت بگم
_ببین... من جریان قهر کردنت از خونه تون رو به بابا گفتم... البته دلیل داشتم
دلخور اخمام تو هم رفت
_تو چیکار کردی؟ مگه قرار نبود اون موضوع بین خودمون بمونه؟ چرا به بابات گفتی؟
میگم که دلیل داشتم حالا بهت میگم،
_باشه... الان بگو دلیلتو
تا لب باز کرد چیزی بگه تقهای به در خورد و پدرش وارد اتاق شد
از جام بلند شدم جلو اومد و تعارفم کرد که بنشینم نیما روی تخت نشست
من هم کنارش ایستادم
فیروز خان روی مبل نشست
نیما هم نگاهی بهم انداخت و چون دست پانسمان شدم نزدیکش بود از مچ دستم گرفت
_بشین نهال جان
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
برای اینکه بهش اطمینان بدم وعشقم رو بهش ثابت کنم
با دست سالمم یه دستش رو گفتم و روی صورتم گذاشتم
_نیما تو همه وجود منی هیچکس نمیتونه بین من و تو فاصله بندازه.
من و تو به راحتی همدیگه رو به دست نیاوردیم که به همین راحتی هم از دست بدیم
من میرم خونهمون و قول میدم تا شب دوباره برگردم...
اصلا شایدم زودتر
لبخند پهنی زد
_ این حرفا چیه؟ معلومه که برای رفتن به خونه بابات ایرادی نداره
این حق تویه تمام تلاشتو بکنی دلخوریها و سوءتفاهمها رو برطرف کنی
روی منم میتونی حساب کنی
معلومه دست وپاش رو گم کرده
نیما همیشه خیلی مسلط صحبت میکنه ولی الان در ادای کلمات کمی هولزده و عجوله...
میذارم رو حساب ترس از برخورد خونوادم و واکنششون نسبت به جلو افتادن تاریخ عروسی...
دستش رو بوسیدم و پایین آوردم
جلو اومد و صورتم رو بوسید
نهال تو بگیر بخواب
یادم رفته بود در مورد نحوه برگزاری عروسی یه چیزی رو به بابام بگم برم یاداوری کنم و بیام
و بیدرنگ بیرون رفت
این چرا اینطوری کرد؟ معلومه از رفتن من راضی نیست.
اما من تصمیمم رو گرفتم و باید برم وقتی برگردم خیالش راحت میشه
عه دوباره یادم رفت در مورد گوشی باهاش صحبت کنم
بیخوابی به سرم زده بی هدف برس رو برداشتم و با دست سالمم موهام رو شونه زدم
کلافهام
بین رفتن و نرفتن گیر افتادم
رفتار نیما هم بیشتر مرددم کرده.
بیست دقیقه بیشتره که نیما رفته بهتره منم برم پایین
از اتاق خارج شدم به طرف پله ها میرفتم که با صدای نیما متوقف شدم به پشت سرم نگاه کردم
از دری که میدونستم اتاق کار پدرشه بیرون اومد
با دیدن من یکم شوکه نگاهم کرد و بعد هم با اشاره دست بهم فهموند برگردم و همزمان سرش رو داخل اتاق پدرش کرد و چیزی گفت داشتم بهش میرسیدم که به سمتم اومد در اتاقش رو باز کرد
_برو تو الان بابا هم میاد
یه کار مهم باهات داره
_بابات با من چیکار داره؟
دست روی شونهم کذاشت و هدایتم کرد به داخل اتاقش
خودش هم پشت سرم اومد و در رو باز گذاشت
_بشین عزیزم یه چیزی باید بهت بگم
_نیما داری نگرانم میکنی چی شده؟
_لبخندی به نگرانیم زد
_چیزی نیست نگران نشو
قبل از اومدن بابا باید یه چیزی رو بهت بگم
_ببین... من جریان قهر کردنت از خونه تون رو به بابا گفتم... البته دلیل داشتم
دلخور اخمام تو هم رفت
_تو چیکار کردی؟ مگه قرار نبود اون موضوع بین خودمون بمونه؟ چرا به بابات گفتی؟
میگم که دلیل داشتم حالا بهت میگم،
_باشه... الان بگو دلیلتو
تا لب باز کرد چیزی بگه تقهای به در خورد و پدرش وارد اتاق شد
از جام بلند شدم جلو اومد و تعارفم کرد که بنشینم نیما روی تخت نشست
من هم کنارش ایستادم
فیروز خان روی مبل نشست
نیما هم نگاهی بهم انداخت و چون دست پانسمان شدم نزدیکش بود از مچ دستم گرفت
_بشین نهال جان...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت80 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت81
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یه لحظه به خودم لعنت فرستادم که چرا خواهرش تو ماشین نبود و من سوار شده، تو همین فکرها بودم که میثم گفت
الهام خانم آروم باش، نگران چی هستید؟
جوابش رو ندادم، میثمم ساکت شد و حرفی نزد، مهران در ماشین رو باز کرد، نگاهم رفت سمتش دیدم یه شاخه گل یه دستش و بستنی هم توی اون یکی دستش هست، گل رو گرفت سمت من
گفت
الهام من دوستت دارم و نگاهم به شما خیر هست، ولی وقتی تماس میکیرم و شما جواب نمیدی منم بهم میریزم، الهام تو خیلی راحت از من شماره گرفتی من استرس دارم از یکی دیگه ام به همین راحتی شماره بگیرید
یه لحظه هیچی برای گفتن نداشتم، چقدر راحت این حرف رو زد، خیلی بهم بر خورد ولی داشت حقیقت رو میگفت
شروع کردم با گلم ور رفتن، ولی از شوکی که بهم وارد شده بود راه گلوم بسته شده بود و بستنی رو نخوردم. از گوشه چشمم نگاهم افتاد به میثم اخمهاش رو جوری کرده بود توهم که انگار من چه نسبتی باهاش داشتم خوبه چند ساعت بود فهمیده بود من دوستش دارم، تند رانندگی میکرد و بداخلاقی میکرد ...
یدفعه گفت داداش مهران من کار دارم میخوای ماشین و بردار برو ...
من سکوت کردم مهران گفت نه الهام رو برسون من نمیتونم رانندگی کنم پام زخمه ...
میثم دور زد و منو رسوندن سر شهرک و رفتن ...
رسیدم خونه، اصلا حال خوبی نداشتم، نمیدونستم به هم چی گفتن، آیا میثم به مهران گفته که من گفتم دوستش دارم؟، اگر گفته چرا مهران گل خرید برام؟، نگفته، اگه گفته بود. با این اگهها تو ذهنم بازی میکردم گوشیم زنگ خورد.
میثم بود
گفت الهام من الان از مهران فاصله گرفتم ولی تا یه دقیقه دیگه میرم پیش، زنگ میزنم بهت میزارم رو آیفون همه چیو میگی و میشنوه و تموم میشه من تحمل این بازی آرو ندارم .
گفتم نه بزار من آروم بهش بگم .
گفت کاری و میکنی که من میگم
دیدم باز لحن حرف زدنش عوض شده.
قطع کرد منم از استرس داشتم خفه میشدم، نمی دونستم اگه بهش بگم من دوستش ندارم چی میشه، میترسیدم یه اتفاقی بیفته،
گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه گوشی، ای وااای میثمِ، همه وجودم بهم ریخت، به خودم گفتم داری چیکار میکنی الهام، به نا چار جواب دادم
_ بله بفرمایید
_الهام خانم صبح به من چی گفتی؟ الان میخوای با من با باشی یا مهران، مهران داره صداتو میشنوه،
لحظه خیلی سختی بود برام، مکثی کردم و گفتم
با شما ...
صدای مهران از پشت گوشی اومد که گفت
حله
وقتی گفت حله نفهمیدم منظورش چی بود اما یه فکری کردم دیدم همون باشه خودمون هست،
یه لحظه احساس بیشخصیتی کردم که قرعه انداختن برام، یه حس تنفری از خودم بهم دست داد، نمیدونستم چیکار کنم. یک دنیا مستاصل شدم ولی اینا خیلی اراذلتر از این حرفا بودن که کلا بی تفاوت بشن، ترس افتاد تو جونم ...
شروع کردم به درس خوندن که میثم پیام داد میام دنبالت، من تازه اومده بودم خونه دلم نمیخواست برم. ولی نمی دونم چرا انقدر بی اراده شده بودم. بلند شدم دوباره رفتم سرشهرک ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اون روز هم مثل همیشه من چیزی ندیدم، با کوهی از عذاب وجدان که به شوهرم شک کرده بودم برگشتم سمت منزل، خواستم بپیچم تو کوچه که دیدم مژگان همون دختر همسایه. سوار بر پرشیا از کوچه اومد بیرون، آنقدر هول شدم که به خوب و بد کاری که انجام دادم فکر نکردم، رفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگرانم...خیلی نگران... دلشوره عجیبی به دلم افتاده
ابن دوتا خبر بدی رو میخوان بهم بدن
بابام... یهو یاد حال بابام افتادم
کامل چرخیدم به طرف نیما و کنار نشستم
_بابام چیزی شده؟
فیروز با آرامش گفت بابات و همه اعضای خونوادهت خوب هستند خیالت راحت
من اومدم در مورد خودت حرف بزنم
فقط خودت ...
_خیالم که راحت نیست تروخدا باباجون زودتر بگید قلبم داره نیاد تو دهنم
_نهال... دخترم...
من میخوام در مورد گذشته ت حقیقت رو بگم
_حقیقت؟ چه حقیقتی؟ بفرمایید من سراپا گوشم
نیما دستش رو حلقه کرد دور کمرم
نگاهش کردم که با اشاره دست باباش رو نشون داد و فهموند حواسم به ایشون باشه
چشم دوختم به دهن فیروز خان
_ببین دخترم
اول باید یه داستانی رو از گذشته برات بگم
کامل که گوش کنی همه چی رو خوب میفهمی
سرم رو به نشونهی تائید تکون دادم
_من اصالتا اهل یه شهر دیگهم مثل بابات یعنی یوسف... هردو بچه یه روستا بودیم
منتها بابات از من چندسال بزرگتر بود...
پدر من باغدار بود و اوضاع مالی خوبی داشت... پدر بزرگ تو هم وضعیت مالی بدی نداشت اما سر نترسی داشت هروقت خان بالا ده دستوری میداد پدربزرگت مردم رو علیهش به شورش وادار میکرد برای همین مقداری از اموالش گهگاه نصیب خان و نوچههاش میشد
پدربزرگت یه خونهزاد داشت اسمش براتعلی بود اون هم سن و سال من بود که خیلی هم به بابات ارادت داشت... بابات که با مامانت ازدواج کرد... همون سالها بابا بزرگت برای براتعلی هم زن گرفت... بابات دوسه تا بچه داشت که براتعلی هم داشت بابا میشد من همون سالها تازه از روستا رفته و ازدواج کرده بودم
یبار برگشتم که مادرمو راضی کنم باهام بیاد سمنان که براتعلی رو دیدم
گفت یوسف مجبورم کرده برم با بچههای خان بالا ده حرف بزنم تا زمینهای پدری یوسف رو بهش برگردونن... آخه اون موقع انقلاب شده بود و اموالی که خان از پدربزرگت گرفته بود باید بهش برگردونده میشد اما بابات نتونست کاری کنه که از ارادت براتعلی نسبت به خودش سواستفاده کرد و اون رو فرستاده بود بره باهاشون حرف بزنه
درسته براتعلی مثل یه مشاور همیشه کنار پدربزرگت بود ولی حالا حرف اولو قانون میزد و چون بابات مدرکی نداشت اون بدبختم نمیتونست کاری کنه...
براتعلی گفت زنم پا به ماهه این روزاست که بچهش دنیا بیاد حالش اصلا خوب نیست هرلحظه ممکنه قابله لازم بشه به یوسف گفتم وقتی میدونیم رفتنم فایده نداره چرا باید برم...
بیا یه استشهاد محلی جمع کن از اهالی روستا که این باغها مال تو و بابات بود وخان به زور و تهدید از چنگتون در آورده بازم به من میگه حالا تو برو باهاشون حرف بزن شاید همینجوری با حرف و تهدید تو باغاتمو بر گردوندند. اخه براتعلی خیلی زبونباز بود ولی خودشم میدونست این زبون اینجا به کارشون نمیاد...
از من خواست که برم با بابات حرف بزنم...
منم که میدونستم بابات اصلا منو قبول نداره
بهش گفتم بیخیال بابا... اگه یوسف از من حرف شنوی داشت همون روزی که باغات باباش رو از چنگشون در میاوردند یه عده رو جمع میکرد میرفت سراغ خان
به من ربطی نداره من خودم هزار دردسر دارم و باید برم سراغ ننم... از من میشنوی تو تو این سالهای عمرت در حق یوسف و باباش اونقدر خدمت کردی که کلی ازشون طلب هم داری
ولش کن یوسفو...
دست زنت رو بگیر و ازین روستا برو
اتفاقا آدرس خودم رو توی سمنان بهش دادم و گفتم بیاد همونجا خودم بهش کار میدم
اما ارادتی که به یوسف داشت اونقدری بود که بخواد حتی از جونش مایه بذاره که همینطورم شد
فردای اون روز شنیدم جنازه براتعلی رو توی دشت پیدا کردند...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
من میدونستم کار بچههای خانه...
بابات رو با چند نفر تو جاده دیدم که میرفتند سراغ جنازه بهش گفتم اخرشم کار خودتو کردی بزدل ترسو؟ بهش گفتم
از اولشم بابات روی جرات و غیرت براتعلی بیشتر از تو حساب میکرد اونقدر که خودتم باورت شد براتعلی میتونه باغهات رو پس بگیره و اون رو فرستادی جلو...
اون نمیخواست بره فقط رو حساب ارادتی که به تو و بابات داشت و اینکه همیشه خودش رو زیر دین شماها میدونست رفت و خودش رو به کشتن داد
همون روز شنیدم که زن براتعلی بچهشو دنیا آورده وسر زا مرده... منم دیگه کارم تو روستا تموم شده بود و باید برمیگشتم پیش زن وبچهم
اما دوباره دو سال بعد لازم شد برگردم روستا پیش مادرم
همونجا فهمیدم بابات بعد از مرگ براتعلی و زنش عذاب وجدان اومده سراغش و نتونسته زیر آه و نفرین و سرزنشهای مردم روستا دووم بیاره و همه زار و زندگیش رو فروخته و دست زن وبچه و مادر پیرش و خواهرش رو گرفته و رفته یه شهر دیگه...
یاد بچه براتعلی افتادم وقتی پرسو جو کردم فهمیدم یوسف و زنش از فرط عذاب وجدان و سرزنش دیگران اونو به فرزندی قبولش کردند.
حرفای پدرشوهرم که به اینجا رسید بغض سنگینی که توی گلوم نشسته بود تبدیل به هقهق گریه شد و بدون توجه به حضور اون و نیما بدون خجالت گریه سر دادم.
نمیتونستم باور کنم بابای من
اقا یوسف که این همه دم از مردونگی و آرامش و گذشت میزنه و همیشه از حق و حقوقش بخاطر حفظ حرمتها و آرامش ادما میزنه یه روز بخاطر خودخواهی و ترس ازینکه با بچههای خان روبرو نشه یه آدم بیگناه رو جلو بفرسته و جون اون رو به خطر بندازه اونم بخاطر حق و حقوق خودش...
واقعا پذیرش حرفایی که از فیروز میشنیدم برام خیلی سخت بود...
نیما با دست پشت شونههام رو ماساژ میداد
و دعوتم میکرد به آرامش...
آروم و با تن صدای نسبتا ملایم لب زد
_عزیزم نهال جان... بابا یه موضوع مهمتر رو میخواد بهت بگه... به خودت مسلط باش.. هنوز به اصل ماجرا نرسیدیم...
چشمای ماتمسم رو به نگاه نیما دوختم و بعد هم به پدر شوهرم زل زدم...
لب زدم
_هنوز مونده؟ من باورم نمیشه...اونی که این قصه رو براتون تعریف کرده با بابام دشمنی داشته بابام ترسوی بزدل نیست
اون ذاتش آدمیه که صلح طلبه... امکان نداره به خاطر حق و حقوق خودش جون یه آدم دیگه رو به خطر بندازه و اونو بفرسته جلو تا به حقش برسه... بابای من اگه کسی بخاطرش کشته میشد از غصه دق میکرد... اون نمیتونه یه آدمو به کشتن بده و بعد بره دنبال زندگی خودش و ادای آدمای مومن و آروم رو در بیاره... من بابامو میشناسم اگه باعث مرگ یکی دیگه شده بود از عذاب وجدان یه شبم نمیتونست سر رو بالش بذاره... اونم دوتا آدم ... اینجوری که شما میگی بابام باعث مرگ دو نفر شده ... براتعلی و زنش..
این همه آرامش در وجود بابام با چیزایی که میشنوم اصلا جور در نمیاد...
فیروز اخم نمایشی کرد
_مهم همینجاست... اگه بقیه حرفام رو بشنوی به جوابت میرسی...
به نظرت همون آدم اگه برای جبران گناهش و جبران گرفتن جون دو تا ادم بچههای اون دوتا زن و شوهر رو به فرزندی قبول کنه و مثل بچههای خودش بزرگشون کنه کم کم عذاب وجدان ازش دور نمیشه؟
کم کم حس خوب نوع دوستی و انسان دوستی جاش رو با عذاب وجدان عوض نمیکنه؟
جملهی "به فرزندی قبول کنه"رو چند بار تو ذهنم مرور کردم...
نیلوفر؟ شایدم نسرین... یعنی یکی از اون دوتا بچه ی براتعلی هستند؟...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت81 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت 82
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رابطه م با میثم اینقدر اوج گرفت که گذشتهمو فراموش کرده بودم ...
تمام انگیزهم این بود بعد از کلاس میاد دنبالم و منو میرسونه و هر جا میخواستم منو میبرد ... چند تا دوست تو آموزشگاه و دانشگاه داشتم به اونا گفتم با ذوق و شوق که من دیگه تو جمعتون تنها نیستم و یک دنیا خوشحال بودم و احساس میکردم خوشبختی زندگی اینه ...
تولد خواهرم بود همزمان براش خواستگار هم اومده بودو قصد ازدواج داشتند، خواهر نامزد خواهرم شهلا یه مهمونی ترتیب داد و خونوادها رو هم دعوت کردن ما هم رفتیم، با تعجب دیدم میثم هم اونحاست، به شهلا در مورد اشنایی خودم با میثم گفتم، که متوجه شدم نامزدش با میثم آشناییت قبلی داشتن، و حضورش توی این مهمونی به همین دلیل بود و این موضوع من و خواهرمو یه دنیا خوشحال کرد ...
وسط مهمونی متوجه شدم خیلی نرمال نیست، انگار که مست کرده
باز گفتم خدایا کمکم کن ... یه لحظه یه صدایی تو وجودم از خودم به خودم گفت الهام تو خودت بخودت رحم نکردی از خالقت چه رحمی رو طلب میکنی وقتی اینقدر خدا بهم فرصت میده و با اینکه من همش گند میزنم بازم با هام مهربونه و هوامو داره ...
نامزد شهلا که عقد هم بودن به شهلا گفته بود به الهام بگو واقعا فکر میکنی رفیق من میاد با تو ازدواج کنه؟
گفتم آره میخواد بیادخواستگاریم
گفت بابا آدم مگه با دختری که تو خیابون پیداش کرده میتونه زندگی کنه ...
گفتم چرا چرت میگی، دنیا مدرنیته است همه چی تغییر کرده به روز شده
نامزدش که ظاهرا داشته حرفهای مارو گوش میکرد، اومد جلو حرف من رو قطع کرد گفت
خانم تحصیل کرده نگاه کن و ببین، اگر میثم رفیق منِ اگر اومد بگیرت هر چی شما بگی من قبول میکنم
مکثی کردو ادامه داد
بیخیال بابا، آخرش باحاله، بعد عین بیادب ها هرهر خندید ...
از درون انگار کسی بهم نداد داد، چقدر تو بی شخصیتی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسمم داود است.از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگمدختر عمهمرو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. فقط اسممون رو روی هم گذاشت.من هیچ وقت دختر عمه م رو دوست نداشتم. بیست ساله که شدمگفتن باید عقدش کنی ولی من دلمنمیخواست زیر بار این ازدواج اجباری برم. گفتم من تا درسم تموم نشه زن نمیگیرم. به دختر عمهم هم گفتم منتظر من نمون. اما اون با من فرق داشت و بهم دل بسته بود
درسمکه تموم شد پدربزرگم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
چندین بار اسم هر دو خواهرم رو به زبونآوردم و بار آخر رو به پدرشوهرم با صدایی که از ته چاه در میومد لب زدم
_نیلوفر؟
و مرددتر اسم نسرین رو هم به زبون آوردم
_یا نسرین؟
کمی به صورتم خیره موند و بعد هم با اشاره چشم چیزی به نیما فهموند...
که نیما حلقه دستاش رو دور شونههام بیشتر کرد
احساس خفگی کردم
برای همین با بغضی که نمیتونستم مهارش کنم
با دست سالمم دستان نیما رو پس زدم
_اه نیما... خفهم کردی... بذار ببینم بابات چی میگه... ولم کن دیگه...
که وقتی چشمان سرخ نیما رو دیدم بغضم ترکید
اصلا دلم نمیخواست گزینهی سومی به ابهامات توی ذهنم اضافه کنم
اما پدرشوهرم با بیرحمی این کارو کرد.
_تو... تو بچهی براتعلی و زنش نّیِره هستی
با صدای بلند زدم زیر گریه...
مثل آدمی که تازه خبر مرگ عزیزترین آدمای زندگیش رو بهش دادن
البته در مورد من این موضوع در اون لحظه صدق میکرد
چون من تازه فهمیده بودم پدرو مادر واقعیم کیا بودند و الان فهمیدم اونا سالها قبل از دنیا رفتند.
گریه میکردم و زجه میزدم
حالم دست خودم نبود
دلم برای مامان فاطمه وبابا یوسفم بیشتر تنگ شد
دلم حضورشون رو میخواست یهو دلم خواست برم تو بغلشون و زار زار گریه کنم
یاد براتعلی و نیره افتادم، مامان بابای واقعیم...
دلم براشون سوخت طفلک براتعلی که بخاطر ارادت وعلاقهای که به آقاش داشته خودش رو به خطر انداخته، دلم برای نیره سوخت که بخاطر وظیفهشناسی شوهرش قبل از اینکه بتونه نوزاد تازه به دنیا اومدهش رو بغل کنه از دنیا رفته...
یاد واژهی جوونمرگ افتادم.
پدرو مادر واقعی من جوون مرگ شده بودند اونم به خاطر زیادهخواهیهای بابام...
بابای من نه، زیادهخواهیهای یوسف...
از یوسف بیزار شدم
اون باعث مرگ پدرو مادرم شده
مامان فاطمه...یعنی اون از جریان باخبر بوده ؟
اون همیشه من رو مجاب میکرد به حرفای یوسف گوش کرده و به دستوراتش عمل کنم...
اون همیشه از مظلومیت و نوعدوستی بابا میگفت
یعنی اون با اینکه خبر داشته بابا چه بلایی سر پدرو مادر حقیقی من آورده، باز هم وادارم میکرد به حرفاش گوش کنم؟
از مامان فاطمهم دلگیرم... اون حق نداشت از یوسف در خیالات من یه قدیس بسازه...
درسته هر دو در حقم همیشه مثل پدرو مادر واقعی بودند و هیچ تفاوتی بین من و دوتا دختر دیگرشون قائل نبودند اما... اما...
حال بدی داشتم
تنفر... دلتنگی... ناامیدی... سرافکندگی... و هزار حس متناقض دیگه...
یه لحظه در باز شد و فرشته تو چاچوب در ظاهر شد
سراسیمه و دستپاچه جلو اومد
نگاهی به هرسه تاییمون کرد
_اینجا چه خبره؟
جلوی روم، روی دو زانوش نشست با دستاش دو طرف صورتم رو گرفت
_چی شده دخترم
چرا اینجوری زجه میزنی؟
بغضش گرفت با لبهای ورچیده رو به نیما گفت
_میگم چی شده؟
چرا نهال اینجوری گریه میکنه؟
زبونم لال مثل مادر مردهها زجه میزنه
با شنیدن این حرف خودم رو توی آغوشش انداختم و صدام رو کاملا آزاد کردم
فرشته دستاش رو دور شونههام حلقه کرد و زیر گوشم زمزمه میکرد
بمیرم برات
چی شده مادر...
تروخدا بگو چی شده ؟
معلومه اون از هیچی خبر نداره...
برای همین گفتم
_مامانم... بابام...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۹ به قلم #ک
?🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵٠
به قلم #کهربا(ز_ک)
نمیدونستم چی بگم حتی نمیدونستم برای کدوم مامان و بابامه که دارم گریه میکنم
برای مامان بابایی که سالها پیش مردند؟ یا مامان و بابایی که به تازگی فهمیدم پدرومادر واقعیم نیستند.
هق زدم و هق زدم
کمی که آروم شدم
فرشته من رو از آغوشش جدا کرد و با صدایی که معلومه اونم گریه کرده رو به نیما با دلخوری گفت
_میشه به منم بگین چی شده؟
مامان و بابای نهال چی شدند؟
با صدای فیروز از جاش بلند شد و کنار من نشست
همونجور که بغلم میکرد نگاهش رودوخت به دهن شوهرش
_میگم برات... پاشو بریم اتاق خودمون
و از جاش بلند شد
با دست اشاره به در کرد و به فرشته فهموند دنبالش بره
وقتی هردو به در رسیدند در رو باز کرد و به فرشته گفت
_تو برو اتاق من یه حرفی رو باید به نهال بگم
بعدش میام برات همه چی رو میگم
فرشته کمی به من ونیما وشوهرش نگاه کرد
معلومه برای موندن و رفتن تردید داره
برای همین من رو نشون داد و گفت
_آخه با حالی که این دختر داره من چطور از پیشش برم؟
نیما که تا حالا ساکت بود از جاش بلند شد
_مامان من خودم پیشش هستم هواشو دارم خیالت راحت... نهال دچار سوتفاهم شده
الان با توضیحات بابا رفع سوتفاهم میشه و دلش آروم میگیره
یهو فیروز نگاه تندش رو دوخت به نیما
و با همون نگاه فهموند،چی میگی تو...
نیما عاجزانه به باباش نگاه کرد
_بابا حال نهال رو نمیبینی؟
بیا براش توضیح بده آروم بگیره
بعدم طرف مامانش رفت
_برو مامان جانتا وقتی شما باشی بابا نمیتونه حرف بزنه
الان برو بعدا میاد برات میگه...
الان حال نهالم خوب میشه بهت قول میدم
سرم رو پایین انداختم و چشمای اشکآلودم رو به دست باندپیچی شدهم دوختم...
از حرفای نیما هیچی سر در نمیارم
با خودم زمزمه کردم
این دیگه چی داره میگه؟
با بسته شدن در روبرو رو نگاه کردم...
مادرشوهرم رفته بود.
نگاهی عاجزانه به پدرشوهرم انداختم
امیدوار بودم همهی حرفهایی که زده بود رو پس بگیره و بگه شوخی کردم
اما نگاهش حرف دیگهای میزد
دست روی سرم گذاشتم
احساس میکنم خونه داره دور سرم میچرخه.
چشمام رو بستم
نیما اسمم رو صدا میزد ولی من نمیتونستم چشمام رو باز کنم یا دلم نمیخواست رو نمیدونم
اونقدر تو همون حالت موندم که با صدای پرجذبه و جدی پدرشوهرم چشم باز کردم
با صدای دورگهی بمی که همیشه صلابت خاصی بهش میداد ادامه داد
_دخترم چیزی که باعث شد این راز رو برات افشا کنم این بود که نیما بهم گفت بین رفتن به خونتون وآشتی کردن و نرفتن تردید داشتی...
بهترین فرصت دونستم حقیقت رو بگم
همونقدر که یوسف عذاب وجدان داشت و اینهمه سال تلاش کرده مرگپدرو مادرت رو برات جبران کنه
منم همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا همون روزی که براتعلی ازم خواست با یوسف صحبت کنم تا از خر شیطون پیاده شه وبیخیال فرستادن براتعلی به ده بالا بشه این کارو براش نکردم...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
نمیدانم چگونه به او رضایت دادم.
رضایت که نمیشود گفت،
گریه میکردم و حرف میزدم،
دائم مرا میبوسید و
میگفت «اجازه میدهی بروم؟»
فقط گریه میکردم…..
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 82 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت83
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مهمونی تموم شد و میثم باهام قرار گذاشت که فردا بریم بیرون و منم قبول کردم، فردا اومد دنبالم داشتیم با ماشین دور میزدیم سیگار روشن کرد و شروع کرد به کشیدن،بعد سیکار رو گرفت سمت من
میکشی
از دستش گرفتم تا بردم نزدیک لبم دیدم وای چه بوی گندی میده، گفتم این چیه ...
گفت بکش ببین
گفتم نمیخوام این سیگار نیست
زد زیر خنده و شروع کرد به شکلک درآورن، اون میثم سر سنگین با وقار تبدل شده بود به بازیگر سیرک، یه لحظه ازش ترسیدم و گفتم
میخوام برم خونهمون
یدفعه زد روی ترمز گفت عه توام میدونی ترس چجود داره؟ الان ۵ ماهه با مهران بودی نترسیدی الان ترسیدی
گفتم چی میکشی؟
_بنگ
تا به حال این اسم رو نشنیده بودم با تعجب پرسیدم
_بنگ چیه
روش رو کرد سمت من
: چقدر تو منگولی من حشیش میکشم،
تعجب من رو که دید ادامه داد
اونطوری نگام نکن، چهارده ساله که میکشم
ابرو دادم بالا
باشه بسلامتی مست م که کردی الان دو سر نجس شدی منو ببر خونهمون
باشه ای گفت منو رسوند خونه، با یه دنیا مغز سنگین دراز کشیدم رو تخت م ... گفتم خدایا بخوابم دیگه بیدار نشم لعنت به این دنیا ...
بازم یه چی تو دلم بهم گفت دنیا قشنگه تو با کارات و انتخابهای اشتباهت داری زشتش میکنی ...
پاشدم کیف باشگاهمو جمع کردم که بعد از دانشگاه برم باشگاه، بعدم حتما باید یه خلوتی با خودم داشته باشم که یه کم بخودم بیام ببین کجای این زندگی گیر کردم من که راه درست و غلط رو تشخیص نمیدم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت83
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مهمونی تموم شد و میثم باهام قرار گذاشت که فردا بریم بیرون و منم قبول کردم، فردا اومد دنبالم داشتیم با ماشین دور میزدیم سیگار روشن کرد و شروع کرد به کشیدن،بعد سیکار رو گرفت سمت من
میکشی
از دستش گرفتم تا بردم نزدیک لبم دیدم وای چه بوی گندی میده، گفتم این چیه ...
گفت بکش ببین
گفتم نمیخوام این سیگار نیست
زد زیر خنده و شروع کرد به شکلک درآورن، اون میثم سر سنگین با وقار تبدل شده بود به بازیگر سیرک، یه لحظه ازش ترسیدم و گفتم
میخوام برم خونهمون
یدفعه زد روی ترمز گفت عه توام میدونی ترس چجود داره؟ الان ۵ ماهه با مهران بودی نترسیدی الان ترسیدی
گفتم چی میکشی؟
_بنگ
تا به حال این اسم رو نشنیده بودم با تعجب پرسیدم
_بنگ چیه
روش رو کرد سمت من
: چقدر تو منگولی من حشیش میکشم،
تعجب من رو که دید ادامه داد
اونطوری نگام نکن، چهارده ساله که میکشم
ابرو دادم بالا
باشه بسلامتی مست م که کردی الان دو سر نجس شدی منو ببر خونهمون
باشه ای گفت منو رسوند خونه، با یه دنیا مغز سنگین دراز کشیدم رو تخت م ... گفتم خدایا بخوابم دیگه بیدار نشم لعنت به این دنیا ...
بازم یه چی تو دلم بهم گفت دنیا قشنگه تو با کارات و انتخابهای اشتباهت داری زشتش میکنی ...
پاشدم کیف باشگاهمو جمع کردم که بعد از دانشگاه برم باشگاه، بعدم حتما باید یه خلوتی با خودم داشته باشم که یه کم بخودم بیام ببین کجای این زندگی گیر کردم من که راه درست و غلط رو تشخیص نمیدم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از فوت پدرم عموم مادرم و صیغه کرد و گفت، من عاشق مامانت بودم و بابام به اجبار زن عموت رو برام گرفت، مادر من ناراحتی قلبی داشت و به رحمت خدا رفت عمومم من رو برد خونه خودشون زن عموم به شدت از من بدش میومد، تو این میون پسر عمومم عاشم شد ولی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵٠ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
درسته یوسف لجبازتر از این حرفا بود وبا من میونه خوبی نداشت و محال بود به حرفم اهمیت بده ولی حداقلش این بود که تلاشم رو کرده بودم.
یوسف اونقدر بزدل و ترسو بود که حتی وقتی پلیس برای پیگیری قتل براتعلی اومد چیزی در مورد کاری که اون خدابیامرز دنبالش رفته بود نگفت و همین هم باعث پایمال شدن خون اون بدبخت شد.
صداش رنگ غم گرفت و همراه با بغض گفت
_نهال... نهال... هیچوقت آخرین دیدارم رو با براتعلی فراموش نمیکنم
اولین باری که فهمیدم نهالی که نیمای من عاشقش شده همون بچهایه که براتعلی بهم گفته بود میخواد اسمشو بذاره نهال...
این نهال همون نهال نیره و براتعلیه که یوسف کفالتش رو به عهده گرفته
با خودم گفتم فیروز الان وقتشه
الان وقتشه که دینت رو ادا کنی
تصمیم گرفتم هرکاری میتونم بکنم تا تو بشی عروسم تا بتونم برات جبران کنم
دلم نمیخواست با افشای گذشته و دونستن حقیقت مثل الان ناراحتت کنم تا آزار ببینی
اما امشب وقتی نیما گفت میخوای برگردی خونه یوسف وظیفه خودم دونستم که واقعیت رو بهت بگم تا با چشم باز تصمیم درست بگیری
که دوباره پشیمون نشم و روزی به خودم نگم کاش اون شب گفته بودم...
فرشته هم نباید حقیقت رو بدونه لازم نیست بهش چیزی بگیم
بابت حال خراب امشبت هم یه دروغی سرهم میکنم و بهش میگم
کف دستاش رو به هم مالید انگار دیگه حرفی برا گفتن نداره...
_دخترم هر تصمیمی در مورد یوسف و خونوادهش بگیری قول میدم من و نیما هم حمایتت کنیم.
فقط سعی کن خیلی زود با این ماجرا کنار بیایی و تکلیف خودت رو روشن کنی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
ایستاد و کمی نگاهم کرد بعد هم به نیما اشاره کرد دنبالش بره...
بیرون اتاق چنددقیقه.ای باهم حرف زدند صدای پچپچشون میومد ولی نمیتونستم بفهمم چی میگن...
یاد حرفایی که شنیده بودم افتادم
چهرهی تک تک آدمای مهم زندگیم که بعنوان اعضای خونوادم میشناختمشون توی ذهنم مرور میشد
مامانم، بابام، داداشم، خواهرام، دوتا دوقلوهای داداش، بچههای نیلوفر، مامانبزرگام، عمه،
پس براتعلی و نیره چی؟ چرا هیچ ذهنتی در موردشون ندارم؟
دوباره اشک بود که حسرتبار روی گونههام میلغزید
اونقدر احساس خستگی میکنم که گویی از صبح تا همین حالا باری از کوه روی دوشم جابهجا کردم، پلکم سنگین شده
از بچگی عادتم بود یکم که گریه میکردم خواب به چشمام میومد
همونجا روی تخت دراز کشیدم و در خودم جمع شدم
دلم میخواد اونقدر بخوابم تا خستگی امروز از تنم خارج بشه.
دلم نمیخواد به هیچی فکر کنم،
دلم میخواد وقتی بیدار میشم ببینم همه اتفاقات امشب و حرفایی که شنیدم دروغ بوده
نفهمیدم کی خوابم برد...
چشم که باز کردم که تاریکی مطلق بود
من همیشه از تاریکی میترسم به نیما هم سفارش کردم یه آباژوری چراغ شبخوابی چیزی روشن بذاره، اما دوباره همه چراغهارو خاموش کرده.
بلند میشدم که لامپ رو روشن کنم اما دستم رفت روی شونهی نیما
با سرو صدا و داد و بیداد بلند شد و نشست
خندهم گرفت
_ببخشید نیما نمیدونستم تو هم اینجا خوابیدی
_عه نمیدونستی؟ تو منو ببخش
منم نمیدونستم باید میرفتم توی حیاط بخوابم
لبخندی به عصبانیتش زدم
بدخواب شده و حالا داره بداخلاقی میکنه
حالا که نیما کنارمه ترس ازم دور شد
دوباره سرجام دراز کشیدم
با غرغر دراز کشید
_خوبه دیگه... فقط پاشدی منو بیدار کنی و بخوابی؟ماموریتت انجام شد؟
_نیماجان بداخلاق نشو دیگه... چشم که باز کردم از تاریکی ترسیدم اصلنم به این فکر نکردم که الان ساعت چنده و آیا تو هستی یا نه
تکونی خورد و پشت به من خوابید...
چشمام رو که بستم یاد حرفای فیروز افتادم
تو فکر رفتم ... خواب بود یا واقعیت؟
بغض گلوم رو فشرد
نه خواب نبود...
از بابام متنفرم... چطور دلش اومد با بابام این کارو بکنه؟
چطور دلش اومد خودش عقب بمونه و از احساسات بابام نسبت به خودش سواستفاده کنه و اونو جلو بندازه؟ چطور دلش اومد بیخیال حال و روز مامان نیرهم بشه؟
مامان نیره؟ مامان نیره یا مامان فاطمه؟
از مامان فاطمه هم بدم میاد
اون میدونست بابا یوسف باعث مرگ پدرومادرم شده ومن رو وادار میکرد بهش احترام بذارم... حتی وقتی با ازدواج من و نیما مخالفت میکرد نظر اون رو مقدم بر نظر و خواست من میدونست
اون حتی من رو وادار میکرد احترام نریمان رو هم حفظ کنم
جالبه مامان و بابا همیشه مارو به حمایت و تکریم از بچه یتیم سفارش میکردند اونوقت با منِ بچه یتیم تمام سالهایی که پیششون بودم اونطوری رفتار کردند
طفلکی براتعلی و نیّره... مامانم و بابام
آروم آروم اشک میریختم که نیما به طرف چرخید
_عشقم بیداری؟
جواب ندادم
یکم تکون خورد و جابجا شد و بعد هم چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و نورش رو توی صورتم گرفت
بی اختیار دستم رو بالا آوردم و روی چشمام قرار دادم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
عه تو که بیداری... پس چرا جوابمو نمیدی؟
_نور گوشی رو بگیر اونطرف کورم کرد
گوشی رو کنارش گذاشت و روی آرنج تکیه کرد
و کف دستش رو گذاشت بغل صورتش
_به حرفای بابام فکر میکنی؟
_اوهوم
_بیخیال... گذشتهها گذشته
منو ببخش اگه جریان قهر با خونوادهت رو به بابا گفتم
آخه روزی که به بابام التماس میکردم بیاد خواستگاری تو وقتی فهمید اسم بابات چیه گفت آقا یوسف گذشتهی خیلی پاکی هم نداره که بخواد برای تو ادای آدمای خیلی موجه رو در بیاره و جلوی پات سنگ بندازه
اما وقتی دید بابات به هیچعنوان موافق ازدواجمون نیست بهم گفت یه کاری میکنه که موافقتش رو جلب کنه که همون موقع به فکر خودم رسید نقشهی فرارمون رو بکشم
نهال... باور کن برای من اصلا فرقی نمیکنه که تو دختر یوسف شیرکوهی باشی یا براتعلی و نیّره...
دوباره اشکام راه خودشونو پیدا کردند نیما که سکوتم رو دید سرش رو جلو آورد و توی صورتم دقیق شد
_نهال من پشتتم... مگه نمیگفتی من به اندازه تک تک اعضای خونوادهت برات کافیم؟
پس چه فرقی میکنه خوانوادت کیا باشن
نباید اجازه میدادم بابام چیزی بهت بگه
عزیزم... این حال خراب تو من رو دیوونه میکنه طاقت ندارم تورو تا این حد داغون ببینم
بابت اتفاقی که برای پدرو مادر واقعیت افتاده فقط میتونم بگم متاسفم... کاش کاری از دستم بر میومد و میتونستم برای آرامشت کاری کنم.
اصلا خودت بگو چیکار کنم آروم بشی؟
جلو اومد و در آغوشم گرفت
_ بگو عزیزم چیکار کنم برات
_هیچی... فقط همیشه برام بمون
معلومه که میمونم.
تا عمر دارم دوستت دارم و کنارتم ... بهت قول میدم
_بیا دیگه بخوابیم
گذشته رو رها کن ما دوتا قراره آیندهمون رو بسازیم پس ازت میخوام بجای تاسف خوردن برای گذشته، تمرکز کنب روی آینده...
مطمئنم الان روح پدرو مادرت هم شاهد حال و احوال درونیت هستند و دلشون میخواد تو شاد و خوشحال باشی
پس همه تلاشت رو بکن تا از خودت راضی نگهشون داری...
بغض دوباره توی گلوم لونه کرد آروم لب زدم
_آخه دلم برای پدرو مادرم میسوزه طفلکیا خیلی جوون بودند که از دنیا رفتند
بیشتر دلم برای خودم میسوزه که هیچوقت نتونستم ببینمشون...
_ نهالم... در موردِ....
اوووم چجور بگم... در مورد اون خونوادهت چه تصمیمی میگیری؟
با بغضی که هرلحظه درد گلوم رو بیشتر میکرد گفتم
نمیدونم چرا نسبت بهشون کاملا دلسرد شدم... انگار که دیگه به هیچ کدومشون هیچ حسی ندارم گویی که هیچوقت نداشتمشون...
_شاید اینطوری برات بهتر باشه... ما که داریم میریم تهران و قراره یه زندگی جدید تشکیل بدیم پس بیا همین الان به هم قول بدیم از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدنمون مضایقه نکنیم.
الانم بهتره بخوابیم تا فردا سرحال باشیم
آخه باید بریم دنبال کارهای مربوط به عروسی... وقت خیلی کمی داریم...
_باشه
کمی در همون حالت موندم تا دوباره خواب به چشمام اومد.
صبح با صدای تقههایی که به در اتاق میخوره از خواب بیدار شدم
کمی توی جام جابهجا شدم وقتی متوجه شدم نیما هنوز خوابه آروم از تخت پایین اومدم و در رو باز کردم
حمیرا با روی گشاده اما شرمنده سلام کرد
لبخندی به حیای توی چشماش زدم
_سلام خانوم
آقا دستور دادن زودتر بیایین پایین کارتون داره
_با من کار دارن یا نیما؟
_فرمودند هردو تشریف بیارید
سری تکون دادم، باشه بیدارش کنم باهم میایم
آروم درو بستم و سراغ نیما رفتم
_نیماجان عزیزم پاشو
_دست روی سینهش گذاشتم و تکونش دادم
نیما جان
بابات کارمون داره بیدار شو
یه چشمش رو باز کرد
_مگه ساعت چنده؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگاهی به ساعت روی دیوار پشت سرم انداختم و همزمان لب زدم
_هشتو ده دقیقه... لابد کار مهمی داره
پاشو دیگه منم برم دست و صورتمو بشورم
به سرویس رفتم
با دیدن چهرهی پف کرده و بینی ورم کردهم خودم خندهم گرفت یهو یاد حقایقی که دیشب شنیده بودم افتادم
غم دنیا روی دلم نشست
کمی توی صورتم دقیق شدم
یعنی نیره وبراتعلی چه شکلی بودند؟
خیلی دلم میخواد بدونم شبیه کدومسون هستم
نفس سنگینم رو پرصدا بیرون دادم بعد از انجام کارهای وقتی صورتم رو با دستمال کاغذی خشک میکردم در رو باز کرده و به سمت تخت خم شدم تا خوب ببینم
_عه نیما هنوز خوابی؟
با یه حرکت از جاش بلند شد
_بیدار شدم
کنار رفتم تا وارد سرویس بشه
تا اون بیاد منم سریع یه لباس مناسب اما شیک پوشیدم
بیرون که اومد با دیدن من لبخند به لب گفت
_به به لباس هم که عوض کردی... چه قشنگ شدی و چشمانش رنگ شادی گرفت
اما یواش یواش غم جاش رو گرفت
آروم جلو اومد و دستاش رو دو طرف صورتم گرفت
_نبینم چشات غم داشته باشه...
خودم میشم همه کست و جای همه رو برات پر میکنم
دستش رو به حالت قسم مقابلم نگه داشت
_میدونم عزیزم
بدو حاضر شو تا دوباره نیومدن سراغمون
او هم خیلی سریع آماده شد وقتی از اتاق خارج میشدیم حدودا نیمساعت از بیدار شدنم میگذشت
بقدری به نیما غر زدم و گفتم عجله کن که نزدیک بود دعوامون بشه
هنوز از تکرار کلمهی زود باش نیمای من ناراحته که دستم رو نگرفته
برای همین خودم پیشدستی کردم وقبل از رسیدن به پلهها جابجا شدم وکنارش قرار گرفتم تا بتونم با دست سالمم دستش رو بگیرم
که او هم با یه لبخند و تکون سرش استقبال کرد
دست در دست هم پلههای مارپیچ رو پایین رفتیم
پدرش مقابل تلویزیون نشسته بود و طبق معمول از روی کاغذهایی که روی میز مقابل ریخته چیزی رو داخل سررسیدش یادداشت میکرد
چنان گرم کار بود که متوجه حضور ما نشد
نیما که مستقیم پشت میز صبحانه نشست
اما من راه کج کردم و تا مقابل مرد با ابهت روبروم پیش رفتم کنار مبلی که نشسته ایستادم
_سلام بابا صبح بخیر
با شنیدن صدام لبخند به لب صورتش رو به طرفم چرخوند
_به به صبح بخیر دخترم
بهتری؟
و کمی توی صورتم دقیق شد
_نبینم غصه دار باشی!
خودم امروز همهی غصههاتو پر میدم
بعد هم که نگاهش سمت لباسای تنم رفت با تعجب سرچرخوند تا نیما رو ببینه
صداش رو بلند کرد
_شماها که هنوز حاضر نیستین
مگه نگفتم ساعت ۱۲ باید دفتر باشیم؟
_صبحونه بخوریم میریم حاضر میشیم
_کِی دیگه؟
ساعتو دیدی؟
نیما که با سر انگشت سرش رو میخاروند شبیه بچههای خاطی چهرهای نادم به خودش گرفت
میریم حالا دیرمون نمیشه
_من دیرم میشه... زود باش ببینم
یربع دیگه سوار ماشین میشیم
برید زودتر حاضر بشین
رو بهم کرد
_تو هم زود باش...
عجله کنین داره دیر میشه...
باید بریم تهران اونجا خیلی کار داریم
نمیدونستم جریان چیه و کجا میریم و برای چی برای همین آروم طوری که مخاطب خاصی نداشته باشم پرسیدم
_یعنی منم باید بیام؟
فیروز قبل از نیما جوابم رو داد...
_بله... اتفاقا حضور شما شدیدا الزامیه...
از حرفاش چیزی سردر نمیارم
اما به رسم ادب با گفتن چشم به طرف نیما رفتم
لقمهی بزرگی که توی دستش بود رو به زور توی دهنش جا داد
_خفه نکنی خودتو...
بعد هم خمشدم و توی گوشش به آرومی گفتم
من فقط تورو دارما
#سلام
هرکسی میخواد رمان #نرگس رو تا پایان یکجا بخونه ۴۰ هزار تومن واریز کنه به حساب😍👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
قابل توجه عزیزان ادمین در جریان پارت گذاری نیست فقط در صورت پرداخت و جه و ارسال فیش پی وی ایشون برید
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت83 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت84
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اینقدر غرق تو رابطه م شدم که اصلا نفهمیدم چطور این شش ماه گذشت ...
میثم بیشتر ترجیح میداد با رفیقاش باشه و وقتی من فهمیدم معتاد اینقدر دوستش داشتم گفتم میمونم تا ترک کنه ... اون حشیش میکشید ...
بارها بعد از اینکه مواد مصرف میکرد دعوامون میشد چرت و پرت میگفت کلی خوراکی میخورد خیلی غیرطبیعی تو رفتارهاش تاثیر میگذاشت و خیلی خشونت داشت و زود عصبی میشد ...
آخرین مهمونی جشن تولد که رفتیم یه لحظه خجالت کشیدم که چرااینا این شکلی میخندن انگار یه تیکه جدا شده از جامعهای بودن که من توش بزرگ شده بودم ...
حشیش رو وسط مهمونی گرفت طرف من گفت میخوای امتحان کنی؟
گفتم نظرت چیه تو نکشی؟، میفهمی چقدر بی شخصیت میشی؟
رو کرد به دوستاش گفت این ... به من میگه سیگاری میکشی بی شخصیتی میشه بعد شروع کردن به خندیدن و منو مسخره کردن ...
یکیشون گفت خانم با کلاس سخت نگیر کیف کن ...
صدای آهنگ اینقدر زیاد بود حالت تهوع گرفتم ... صدای ویبره گوشیم تو جیبم احساس میکردم دوییدم تو اتاق درو بستم گوشی رو درآوردم دیدم مرتضی است وای بعد از۴ سال چی میخواست؟
جواب دادم گفتم چیه؟ چی میخوای آدم کثافت؟
مرتضی با صدایی پر از گریه و غم گفت الهام بابام مرد
گفتم تسلیت میگم
گفت پسرم فقط دو سالشه ...
گفتم مرتضی چرا به من زنگ زدی؟؟
تلفن و قطع کردم مرتضی برام عین یه زخم چرکین بود ...
از بس بد بود و بدی کرد نمیدونستم خدا چجوری میخواد جوابشو بده
در باز شد دیدم میثم، وارد اتاق شد و
در رو بست گفت
الهام پاشو
از چهرش که عصبی بود ترسیدم
گفتم چی شده؟
گفت گوشیتو بده به من
گفتم میثم بعد از مهمونی حرف میزنیم
گفت گوشیتو بده من همین الان میخوام ببینم کی زنگ زد که اینجوری دوییدی تو اتاق ... فکر کردی من چت م حالیم نیست ...
سرم داد زد و حمله کرد طرفم
گوشی رو بهش دادم گذاشت تو جیبش ...
داشتم از استرس میمیردم گفت برو بیرون
اومدم وسط مهمونی و هیهاهو ولی خیالم راحت بود گوشیم قفله...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی از جاش بلند شد که محتویات داخل دهنش رو قورت میداد.
چرخید و بوسه ای روی صورتم کاشت
_چشم عزیزم مواظبم خفه نشم
و
با گذاشتن دستاش دور کتفم هدایتم کرد به سمت بالا برم و در معیّت هم وارد اتاق شدیم
هنوز نمیدونستم کجا داریم میریم برای همین نمیدونستم چه لباسی مناسبه پوشیدنه
_نیما کجا داریم میریم؟
_ حالا میریم میفهمی دیگه
_آخه نمیدونم چه لباسی بپوشم
_فرق نداره هرچی دلت خواست بپوش
_ بابا بهم سپرده چیزی بهت نگم آخه میخواد سورپرایزت کنه
تو فکر رفتم سورپرایز؟ اونم حالا؟
نگاهم رو از صورت نیما که بیتفاوت به کنجکاوی من مشغول آماده شدن بود گرفتم
سراغ وسایل آرایشیم رفتم
کمی آرایش کردم و بعد سراغ کمد لباسهایی که مال خودمه رفتم
اول یه شلوار کتان مشکی برداشتم و ناخواسته با مانتوی مشکی تنم کردم بدون اینکه بهش فکر کنم یه شال مشکی هم روی سرم انداختم
سعی میکردم خیلی فرز کارهام رو انجام بدم که کسی رو معطل نکنم
وقتی فارغ از تعویض لباس شدم
سربالا آوردم و با نیما که دست به کمر پشت در اتاق بهم زل زده بود چشم تو چشم شدم
_چرا اینجوری نگام میکنی؟
با حرفی که زدم انگار جا خورد کمی دستپاچه شد ولی خودشو نباخت
_همیشه تیپ مشکی بهت میاد
ولی امروز یه جوری شدی
انگار لباس عزا تنت کردی
_نگاهی به سرتاپای خودم کردم
_خودمم نمیدونم چرا اینارو پوشیدم
صدام رنگ غم گرفت
قبل ازینکه بغض به گلوم بنشینه زل زدم تو چشماش
_ولی واقعا عزادار هستم ... من تازه دیشب فهمیدم مامان و بابام از دنیا رفتند...
_جلو اومد و بغلم کرد
_خودم نبودِ پدرو مادرت رو برات جبران میکنم
بهت قول میدم
حالام ولش کن این حرفارو داری روح اون دوتا مرحومو هم آزار میدی...
دستم رو گرفت
بیا بریم تا بابا صداش در نیومده
پایین که رفتیم فیروزخان نبود
نیما سرش رو داخل آشپزخونه کرد
_حمیرا بابام رفت حیاط یا رفته بالا؟
_نه آقاجان... رفتن حیاط ... گفتن بهتون بگم عجله کنید
سری تکون داد و دوباره دستم رو گرفت
با هم بیرون رفته و پله های ایوون بزرگ این عمارت رو به سمت حیاط طی کردیم
فیروزخان توی ماشینش بود
شیشه رو پایین زد
_چقدر طولش میدید حالا خوبه گفتم عجله کنید
نیما پرسید
_ با یه ماشین بریم؟
_نه تو هم ماشینتو بیار
شاید لازم شد یکیمون تهران بمونه برای کارهای عروسی.
با علامت نیما به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم و پشت ماشین پدرشوهرم از باغ عمارت خارج شدیم.
_تهران چه خبره نیما؟ برای چی باید بریم؟
ببین بابا گفت خودمون دوتایی بریم تالار ببینیم و رزرو کنیم
تالاری که قبلا رزرو کرده بود برای تاریخی که من و تو تعیین کردیم خالی نبوده، و حالا با سلیقهی خودمون میریم تالار و لباس عروس و همه ی کارهارو پیگیری میکنیم...
اینجوری بهتر شد مگه نه؟
_اوهوم...
_چرا اینجوری جواب میدی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چی بگم والا... من که سلیقهی مامانتو نمیدونم الان هرکاری کنیم شب عروسی میاد کلی سرکوفت میزنه
یا از سلیقهم ایراد میگیره یا بابت اینکه قبلا ازین مجالس ندیدم و تجربهای ندارم مسخرهم میکنه
_دستبردار نهال... تا کجای دنیا این قصهی عروس ومادر شوهر قراره ادامه پیدا کنه؟
اینا همهش توهمه تویه... وگرنه مامان که عاشق سلیقهی توست و همیشه به خواست و علایق تو احترام میذاره...
_ ببین نیما اصلا حوصله ندارم حرفایی که قبلا بهت زدم رو دوباره بازگو کنم.
_شایدم تو راست میگی و من توهم زدم...
باشه با هم میریم و هرچی تو بپسندی انگار من پسندیدم...
فقط یه لطفی کن و همه کارها رو با سلیقه و علایق خودت انجام بده... پای من وسط نباسه هم خودم آرامش بیشتری دارم و هم اعصاب خودت سرجاش میمونه...
کمی به سکوت گذشت
_دلبرکم... بنظرت شام شب عروسی چیا باشه خوبه؟
تو دلم گفتم بفرما... هنوز هیچی نشده شروع شد... من چهمیدونم تو عروسیای شما چه غذاهایی سرو میشه...
مجالس عروس اقوام ما که تابحال فقط کوبیده و جوجه کباب سرو شده...
بقیه مسیر به سکوت بین هردو گذشت
از خیابونهای عریض و خلوت اون منطقه عبور کردیم و
و بعد از طی مسافتی ماشین وارد اتوبان تهران شد
سرعت ماشین بالاست ولی کوچکترین تکونی رو احساس نمیکنم
انگار نه انگار که در حال حرکتیم
نگاهم روی ماشین مقابله
رو به نیما گفتم
_بابات خیلی مسلط رانندگی میکنهها...
دقیقا چقدر راهه تا تهران
__حدودا ۳ ساعت
ولی با این سرعتی که بابا میره فکر کنم نیمساعت زودتر برسیم...
اول میریم جایی که بابا باهامون کار داره
بعدم میریم خونه نهار میخوریم و یکی دوساعتم استراحت میریم
غروب هم برای دیدن تالار وقت میذاریم و اگه فرصت شد یکی دوتا مزون هم سر میزنیم
_پس روز پرکاری داریم
ولی بدجنسی نکن دیگه... بگو بابات مارو کجا میبره؟
_نچ... از من نخواه اسرار بابا رو فاش کنم...منم خیلی اتفاقی متوجه شدم وگرنه قرار بود بنده هم کنار شمت سورپرایز بشم
خیلی دوست دارم بدونم چرا داریم میریم تهران وپدرشوهرم چه سورپرایزی برام داره...
اصلا چرا اینهمه عجله؟ چرا همین امروز؟
شایدم بخاطر حال بد دیشبم دلش برام سوخته و میخواد با این سورپرایز خوشحالم کنه.
جاده خیلی خلوته و من هم حوصلهم سررفته
چشم روی هم میذارم تا کمی استراحت کنم...
گرسنگی هم بر من غلبه کرده و حسابی کلافه شدم
با احساس دستی که روی گونهم رو نوازش میکنه چشم باز کردم
_پاشو عشقم... رسیدیم.
دستی به شالم کشیدم و موهای فرم رو کمی مرتب کردم
نگاهی به محیط پیرامونم انداختم
جایی که هستیم شبیه پارکینگه...
با حرف نیما بند کیف رو روی دوشم مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم
پدرشوهرم با کمی فاصله از ما ماشینش رو پارک کرده و داره پیاده میشه
دزدگیر ماشین رو زد و انداخت توی جیب کتش
کش وقوسی به بدنش داد و با اشاره به من و نیما راه افتاد
پشت سرش رفتیم و وارد آسانسو شدیم
کلید طبقه سوم رو زد وقتی در طبقه مورد نظر توقف کرد
با اشاره ی مردهای همراهم اول من خارج شدم و بعد هم نیما و پدرشوهرم... راهروی بزرگ با چند در چوبی قهوهای...
تابلوی اتاقی که مقابلش ایستادیم روش نوشته دفتر اسناد رسمی...
با تعجب چشم از تابلو برمیدارم
توی فکرم که من رو چرا اینجا آوردند؟
اگه پدرومادر پولداری داشتم با خودم میگفتم نکنه میخوان گولم بزنن و وادارم کنند اموالم رو به نامشون ثبت کنم.
با این افکار مسخره خودمم خندهم گرفت
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت84 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت85
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
گوشیم قفل بود ولی نمیدونستم میثم اینقدر زرنگه که رمز منو بلد بوده
گوشیمو بعد از مهمونی بهم پس داد و منو رسوند
اومدم خونه دیدم با گوشی من تماس نگرفته خیالم راحت شد
زنگ زدم مرتضی گفتم مرتضی من متاسفم شرایط خوبی نداری و پدرت و از دست دادی ولی یادت نره با من چیکار کردی، از زندگی من برو بیرون و دیگه هیچوقت به من زنگ نزن فهمیدی؟
مرتضی گریه میکرد زار میزد، گفت الهام هیچکس مثل تو تویه زندگیم نبود حتی بعد ازدواجم فهمیدم چقدر از زنم بدم میاد. اون داره طلاق میگیره و یه بچه دو ساله رو دستم مونده
بدون حرف تلفن رو قطع کردم و فهمیدم آقا دوراشو زده حالا که با بچهش تنها شده یاده من افتاده
رفتم بیرون و سیم کارتم رو شکستم و انداختم تو سطل زباله و یه سیم کارت دیگه خریدم زنگ زدم میثم و گفتم مزاحم داشتم خط مو عوض کردم
میثم گفت مزاحمت کی بود؟
گفتم اسمش مرتضی بود مربوط به دوران دانشجویی م بود ... اگر با این موضوع مشکل داری بگو ...
اینقدر تند و عصبی حرف زدم میثم گفت نه دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنی
بدون خداحافظی قطع کردم
فکر میکرد صاحب منه یا من باید بابت روزهای تلخ و سخت گذشته م بهش توضیح میدادم ...
رابطهم از اون حالت عشق و دوست داشتن به وابستگی تبدیل شده بود ولی نجسی خوردنهاش و مست شدن و معتاد بودنش اذیتم میکرد اما جز میثم هیچی نمیدیدم ...
چند روز دیگه عروسی خواهرم بود.
آماده عروسی میشدم میثم گفت الهام نمیتونم بفهمم مگه میشه آدم با دوست دخترش ازدواج کنه؟
حس کردم داره به رابطه خودمون طعنه میزنه، گفتم آره میتونه، با دوست دختر خودش ازدواج نکنه بره با دوست دختر یکی دیگه ازدواج کنه
میثم با چشمایی پر از خشم بهم نگاه کرد
حرص مو با کاراش درمیاورد.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
منو شوهرم زندگی خوبی داشتیم وقتی اومد خواستگاریم هیچی نداشت با تلاش خودش و قناعت من به همه چیز رسیدیم خدا بهمون سه تا پسر و یه دختر داد زندگی ایده آل و نرمالی داشتیم شوهر من دستش دیگه باز شده بود و سختی هایی که اول زندگی کشیدم رو دیگه نمی کشیدم در واقع تو ی سطح پر از ارامش بودیم و کم و کسری وجود نداشت، اما...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_به چی میخندی؟
مگه دلیل اومدنمون رو میدونی؟
با تعجب به نیما که این سوالو پرسیده بود نگاه کردم
_واقعا من خندیدم؟
_آره یه لبخند کج گوشه لبته... انگار از همه چی خبر داری، آخه خود منم دیشب فهمیدم
_نه بابا یه چیزی یادم افتاد خندم مال اونه
_چی؟ چی یادت افتاد
_بیخیال بابا
با ورودمون به داخل دفتر و سلام و علیک و ادای احترام مردی که پشت میز نشسته حواس نیما از من پرت شد
نفس راحتی کشیدم
مرد جوونی که مشخصه منشی دفتره بعد از تعارفات معمول هرسه نفر مارو به اتاق مجاور دعوت کرد و خودش هم جلوتر راه افتاد
در چوبی قهوهای رنگ رو باز کرد و با اشاره دست به فیروز خان بفرما زد
_فیروزخان وارد شد و بعد هم نیما و من
ازینکه اول خودش وارد شد وتعارف من نکرد ناراحت شدم اما چیزی نگفتم
آقای نسبتا جوونی هم داخل اتاق پشت میز بزرگ و مجللی ایستاده بود
از پشت میز بیرون اومد و با اشاره دست هرسه نفر مارو دعوت کرد تا روی صندلیها بنشینیم
اتاق زیبا و مجللیه... تابحال وارد چنین دفتری نشده بودم...
با اشارهی نیما کنارش روی صندلی نشستم
شکوه اتاق توجه من رو حسابی به خودش جلب کرده
برادر من هم وکیل شرکتشونه
یه بار به دفترش رفته بودم
یه اتاق کوچیک با یه میز و چند تا صندلی
ولی اینجا خیلی فرق داره
آقایی که معلومه خیلی به فیروزخان ارادت داره
پوشه ای رو باز کرد و مقابل پدرشوهرم گرفت او هم مشغول خوندن برگههای داخل اون شد
با تکون دادن سر چیزی رو تایید کرد و خودکاری از جیب کتش در آورد و امضاش کرد، اون آقا استامپ رو از روی میز برداشت ومقابل فیروزخان گرفت و اوهم ته برگه رو انگشت زد...
همون مرد پوشه رو مقابل من هم گرفت و با انگشت اشاره پایین برگه ای رو نشونم داد
بفرمایید خانم شیرکوهی اینجا رو امضا بفرمایید و بعد هم خودکار توی دستش رو با احترام مقابلم گرفت
نمیدونستم چی رو دارم امضا میکنم اما روی پرسیدن هم نداشتم
بعد از زدن امضا پای اون برگهها
همزمان که پوشه رو میبست اون رو با احترام بهم تعارف کرد
_مبارکتون باشه
نمیدونستم باید چکار کنم که با حرف نیما دستم رو پیش بردم و اون رو از دست آقای وکیل تحویل گرفتم
نیما کنار گوشم گفت
مبارکت باشه الان تو صاحب باغ لواسون شدی
_ها؟
و سپس به صورت خندون نیما زل زدم
چشمکی بهم زد
_بفرما همچین دل بابامو بردی که گفت تا قبل از مراسم کادوی عروسی رو پیش پیش تقدیم نهال کنم
_واقعا باغ به نامم کردند؟
_اره حالام برو از بابا تشکر کن
_واقعا باورم نمیشد
یاد فکری که اون بیرون منو به خنده وادار کرده بود افتادم و بابت افکار منفی خودم رو سرزنش کردم
یه لحظه به سرم زد به نسرین یا مامانم زنگ بزنم و بهشون جریان امروز رو بگم که یاد ماشینی که نیما برام خریده بود افتادم
و تازه یادم افتاد اونا همیشه از پول فراری بودند و حتی اگه کسی صاحب مال و مکنت میشد رو ترش میکردند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
چه خوب شد قبل از اینکه برم خونهمون فیروز خان حقیقت رو بهم گفت
از این بهبعد واقعا با اون آدما نسبتی ندارم و اجازه نمیدم در هیچ کدوم از امورات زندگیم دخالت کنند
ایستادم و به طرف پدر شوهرم رفتم و روی صندلی مجاورش نشستم
_ممنونم بابا چرا این کارو کردید؟
_تو هم دخترمی عزیزم
هرچی من و فرشته داریم مال بچههامونه
من جز خوشبختی شماها چیزی نمیخوام...
یاد مادرشوهرم افتادم، یعنی اونم خبر داره؟
دوباره تشکر کردم که با لبخند جوابم رو داد
پرصلابت بلند شد
_پاشو دخترم که دیگه باید بریم
پوشهی توی دستم رو دوباره نگاه کردم و با احساسی خوشایند اون رو با دست لمس کردم
نیما به طرفمون اومد
هرسه از دفتر خارج شدیم
توی پارکینگ فیروز خان بهم تبریک گفت ومن هم از لطفی که در حقم کرده تشکر کردم
رو کرو به نیما
_من دیگه باید برم خیلی کار دارم... کلید خونه رو که داری؟
_آره دارمش...
خیلی خب
پس برید استراحت کنید گفتم براتون نهار آماده کنند...
پسرم همین امروز پیگیر تالار باشید یه جای دنج وشیک و زیبا به سلیقه عروسم پیدا کن
اصلا به هزینههاش فکر نکن
و بعد هم زودتر از ما سوار ماشین شد و راه افتاد
رفتنش رو با چشم دنبال میکردم
که با تکون دستی مقابل چشمام به خودم اومدم
_چرا هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟
_هاااا؟ ببخشید حواسم نبود
_میگم چرا اینجوری بابامو نگاه میکنی؟
_نمیدونم... چه سوالایی میپرسی از آدم.
_پس بشین که من حسابی گرسنمه
در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم
از در پارکینگ که خارج شد تازه تونستم ساختمونهای بزرگ و شیک اون محدوده رو ببینم
دوتا میدون و چندین خیابون رو رد کرد تا وارد خیابون عریض و پر از درخت زیبایی شد
این خیابون رو میشناختم
خونهی من و نیما اینجا بود
خونهای که از وقتی دیدمش حسابی عاشقش شدم
همون خونهای که وقتی روز اول برای ملاقات داداش همه خونوادمبه تهران اومدند نیما هرچقدر تعارفشون کرد که برای استراحت بیان اما هیچ کدوم قبول نکردند
حتی خواهرام یکم ذوق برای دیدن خونهای که قرار بود من توش زندگی کنم از خودشون بروز ندادند.
تازه میفهمم چرا ازدواج و خوشبختی من برای هیچکس از اعضای اون خونه ذوق و هیجان نداشت و هرکس به نوعی مخالف ازدواجم بود و سعی در برهم زدن ارتباط من با نیما داشت
چون حس نزدیکی باهام نداشتند
بارها از مامان شنیده بودم خون خون رو میکِشه... منظورش این بود که دونفر که نسبت خونی باهم داشته باشن در هر شرایطی پشت هم هستند و حامی هم...
و حالا تازه دلیل اونهمه مخالفت خونوادم رو برای خوشبخت شدنم میفهمم...
چون اون حس حمایتگری رو در مقابلم نداشتند
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_ ۲۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
تازه میفهمم اون همه تفاوت من از کجا نشات میگرفت... من بر خلاف همه اعضای اون خونواده از بچگی شر و شیطون و پرانرژی اما درون گرا بودم
اما نریمان و نیلوفر و حتی نسرین که معمولا تو خودش بود آدمای برونگرایی بودند هر سه نفر اونها خیلی خوب میتدنستند احساسات درونی خودشون رو به دیگران ابراز کرده و به اشتراک بذارن حتی با هر نوع آدمی خوب ارتباط میگرفتند و تعامل صمیمانه داشتند تنها استثنایی که وجود داشت نیما و پدرو مادر بودند...درست مثل مامان و بابا... هه هنوزم اونارو مامان و بابا خطاب میکنم
مامان وبابای واقعی من براتعلی و نیُره هستند...
اعضای خونواده شیرکوهی نه با نیما ارتباطی صمیمی داشتند و نه با پدرو مادرش...
خدایا چقدر من خنگ بودم که نمیفهمیدم نسبت خونی بین ما وجود نداشت که بخواد باعث حس صمیمیت و حمایتگری بینمون بشه.
چقدر من خنگ بودم که تمام اون سالها هیچ وقت متوجه تفاوتهای بین خودمو بقیه نمیشدم...
حتی از جهت چهره من با بقیه متفاوت بودم
نریمان شبیه مامان بود و نسرین شبیه بابا و نیلوفر تلفیقی از چهرهی مامان و بابا ولی بیشتر شبیه مامان بود...
اما من شبیه هیچکدوم نبودم... یادمه بچه که بودم یه بار یکی از مامانم پرسید چرا دختر کوچیکهت شبیه خودت و شوهرت نیست و مامانم گفت نهال خیلی شبیه پدرخودمه... هه چه راحت ذهن آدم رو سمت و سویی که دلشون میخواست سوق میدادند...
برای این اسم بابابزرگ خدابیامرزم رو میآورد که کسی متوجه واقعیت نشه...
چون بابا بزرگم خیلی سال پیش فوت کرده بود و کسی چهره اون رو یادش نمیاومد...
با صدای بوق ماشین به خودم اومدم...
نگاه نیما کردم داشت شماره ای رو با موبایلش میگرفت... تندی کنار گوشش گذاشت
_کجایی پس؟... چرا بوق میزنم درو باز نمیکنی؟...
خیلی خب زود باش
گوشی رو روی داشبورد پرت کرد
روبروی یه در آهنی بزرگ سفید با طرحهای زیبای طلایی قرار گرفتیم...
اینجا خونهی زیبای ماست...
به نیما که چیزی رو زمزمه میکرد برگشتم ونگاهش کردم
_خیلی خستهم از گرسنگی دارم میمیرم
صبحم که صبحونه نخوردم دارم ضعف میکنم
دستم روبالا آوردم و ساعت مچیم رو نگاه کردم.ساعت پنج دقیقه به دو هست... بهش حق دادم اخه معمولا این ساعت نهارش رو با اشتهای کامل خورده و تموم کرده اونم وقتی که صبحش یه صبحونه مفصل هم نوش جان کرده... اما امروز فقط یه لقمه... که اونم به زور خورد
پسر جوونی تقریبا همسن وسال خود نیما در رو برامون باز کرد و با گذاشتن دست روی سینه و خم کردن کمر وگردنش بهمون سلام کرد.
چه حس خوبی داره دنیای پولداری...
یه خونهی ویلایی خیلی بزرگ و زیبا اونم در بهترین نقطهی پایتخت،
کنار یه همسر خوشتیپ و با جذبه
با وجود کسی که همیشه دست به سینه مقابلت بایسته، تا کمر برات خم بشه و در جواب همه دستوراتت بگه چشم...
تازه میفهمم چرا فرشته اونقدر مغرور و از خودراضی بود...
من که دلم نمیخواد شبیه اون بشم
اما برای پرستیژ خودمم که شده مجبورم مقابل دیگران کمی جدی عمل کنم تا ازم حساب ببرن .
نیما ماشین رو داخل حیاط زیبامون برد و نزدیکترین جا به ساختمونِ مقابلمون پارک کرد.
با وجد و خوشحالی همه جارو از زیر نگاهم گذروندم... آخه بهزودی من میشم خانوم این خونه
_پیاده شو
به دستور نیما از ماشین پایین اومدم جوونی که در رو برامون باز کرده بود بهمون سلام کرد وخوشآمد گفت
_ببین فرخ اگه میخوای اینجا بمونی باید گوش به زنگ باشی وگرنه یذره معطل نگه داشتن من مساویست با اخراجت...
نگاه زیر چشمی که بهم داره معذبم میکنه
این چرا اینطوری نگاه میکنه
از کی تا حالا خدمتکارا و سرایدارا جرات پیدا کردند اینطوری به ارباب خودشون نگاه کنند؟
ارباب؟... چه لفظی برای خودم استفاده کردم
من و این مدل تفکرات؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨