eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 82 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت83 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مهمونی تموم شد و میثم باهام قرار گذاشت که فردا بریم بیرون و منم قبول کردم، فردا اومد دنبالم داشتیم با ماشین دور میزدیم سیگار روشن کرد و شروع کرد به کشیدن،بعد سیکار رو گرفت سمت من میکشی از دستش گرفتم تا بردم نزدیک لبم دیدم وای چه بوی گندی میده، گفتم این چیه ... گفت بکش ببین گفتم نمیخوام این سیگار نیست زد زیر خنده و شروع کرد به شکلک درآورن، اون میثم سر سنگین با وقار تبدل شده بود به بازیگر سیرک، یه لحظه ازش ترسیدم و گفتم میخوام برم خونه‌مون یدفعه زد روی ترمز گفت عه توام میدونی ترس چجود داره؟ الان ۵ ماهه با مهران بودی نترسیدی الان ترسیدی گفتم چی میکشی؟ _بنگ تا به حال این اسم رو نشنیده بودم با تعجب پرسیدم _بنگ چیه روش رو کرد سمت من : چقدر تو منگولی من حشیش میکشم، تعجب من رو که دید ادامه داد اونطوری نگام نکن، چهارده ساله که میکشم ابرو دادم بالا باشه بسلامتی مست م که کردی الان دو سر نجس شدی منو ببر خونه‌مون باشه ای گفت منو رسوند خونه، با یه دنیا مغز سنگین دراز کشیدم رو تخت م ... گفتم خدایا بخوابم دیگه بیدار نشم لعنت به این دنیا ‌... بازم یه چی تو دلم بهم گفت دنیا قشنگه تو با کارات و انتخابهای اشتباهت داری زشتش میکنی ... پاشدم کیف باشگاه‌مو جمع کردم که بعد از دانشگاه برم باشگاه، بعدم حتما باید یه خلوتی با خودم داشته باشم که یه کم بخودم بیام ببین کجای این زندگی گیر کردم من که راه درست و غلط رو تشخیص نمیدم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت83 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مهمونی تموم شد و میثم باهام قرار گذاشت که فردا بریم بیرون و منم قبول کردم، فردا اومد دنبالم داشتیم با ماشین دور میزدیم سیگار روشن کرد و شروع کرد به کشیدن،بعد سیکار رو گرفت سمت من میکشی از دستش گرفتم تا بردم نزدیک لبم دیدم وای چه بوی گندی میده، گفتم این چیه ... گفت بکش ببین گفتم نمیخوام این سیگار نیست زد زیر خنده و شروع کرد به شکلک درآورن، اون میثم سر سنگین با وقار تبدل شده بود به بازیگر سیرک، یه لحظه ازش ترسیدم و گفتم میخوام برم خونه‌مون یدفعه زد روی ترمز گفت عه توام میدونی ترس چجود داره؟ الان ۵ ماهه با مهران بودی نترسیدی الان ترسیدی گفتم چی میکشی؟ _بنگ تا به حال این اسم رو نشنیده بودم با تعجب پرسیدم _بنگ چیه روش رو کرد سمت من : چقدر تو منگولی من حشیش میکشم، تعجب من رو که دید ادامه داد اونطوری نگام نکن، چهارده ساله که میکشم ابرو دادم بالا باشه بسلامتی مست م که کردی الان دو سر نجس شدی منو ببر خونه‌مون باشه ای گفت منو رسوند خونه، با یه دنیا مغز سنگین دراز کشیدم رو تخت م ... گفتم خدایا بخوابم دیگه بیدار نشم لعنت به این دنیا ‌... بازم یه چی تو دلم بهم گفت دنیا قشنگه تو با کارات و انتخابهای اشتباهت داری زشتش میکنی ... پاشدم کیف باشگاه‌مو جمع کردم که بعد از دانشگاه برم باشگاه، بعدم حتما باید یه خلوتی با خودم داشته باشم که یه کم بخودم بیام ببین کجای این زندگی گیر کردم من که راه درست و غلط رو تشخیص نمیدم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعد از فوت پدرم عموم مادرم و صیغه کرد و گفت، من عاشق مامانت بودم و بابام به اجبار زن عموت رو برام گرفت، مادر من ناراحتی قلبی داشت و به رحمت خدا رفت عمومم من رو برد خونه خودشون زن عموم به شدت از من بدش میومد، تو این میون پسر عمومم عاشم شد ولی... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵٠ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) درسته یوسف لجبازتر از این حرفا بود و‌با من میونه خوبی نداشت و محال بود به حرفم اهمیت بده ولی حداقلش این بود که تلاشم رو کرده بودم. یوسف اونقدر بزدل و ترسو بود که حتی وقتی پلیس برای پیگیری قتل براتعلی اومد چیزی در مورد کاری که اون خدابیامرز دنبالش رفته بود نگفت و همین هم باعث پایمال شدن خون اون بدبخت شد. صداش رنگ غم گرفت و همراه با بغض گفت _نهال... نهال... هیچوقت آخرین دیدارم رو با براتعلی فراموش نمی‌کنم اولین باری که فهمیدم نهالی که نیمای من عاشقش شده همون بچه‌ایه که براتعلی بهم گفته بود میخواد اسمشو بذاره نهال... این نهال همون نهال نیره و براتعلی‌ه که یوسف کفالتش رو به عهده گرفته با خودم گفتم فیروز الان وقتشه الان وقتشه که دینت رو ادا کنی تصمیم گرفتم هرکاری می‌تونم بکنم تا تو بشی عروسم تا بتونم برات جبران کنم دلم نمیخواست با افشای گذشته و دونستن حقیقت مثل الان ناراحتت کنم تا آزار ببینی اما امشب وقتی نیما گفت می‌خوای برگردی خونه یوسف وظیفه خودم دونستم که واقعیت رو بهت بگم تا با چشم باز تصمیم درست بگیری که دوباره پشیمون نشم و‌ روزی به خودم نگم کاش اون شب گفته بودم... فرشته هم نباید حقیقت رو بدونه لازم نیست بهش چیزی بگیم بابت حال خراب امشبت هم یه دروغی سرهم می‌کنم و بهش می‌گم کف دستاش رو به هم مالید انگار دیگه حرفی برا گفتن نداره... _دخترم هر تصمیمی در مورد یوسف و خونواده‌ش بگیری قول می‌دم من و نیما هم حمایتت کنیم. فقط سعی کن خیلی زود با این ماجرا کنار بیایی و تکلیف خودت رو روشن کنی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ایستاد و کمی نگاهم کرد بعد هم به نیما اشاره کرد دنبالش بره... بیرون اتاق چنددقیقه.ای باهم حرف زدند صدای پچ‌پچشون میومد ولی نمیتونستم بفهمم چی میگن... یاد حرفایی که شنیده بودم افتادم چهره‌ی تک تک آدمای مهم زندگیم که بعنوان اعضای خونوادم می‌شناختمشون توی ذهنم مرور می‌شد مامانم، بابام، داداشم، خواهرام، دوتا دوقلوهای داداش، بچه‌های نیلوفر، مامان‌بزرگام، عمه، پس براتعلی و نیره چی؟ چرا هیچ ذهنتی در موردشون ندارم؟ دوباره اشک بود که حسرت‌بار روی گونه‌هام می‌لغزید اونقدر احساس خستگی می‌کنم که گویی از صبح تا همین حالا باری از کوه روی دوشم جابه‌جا کردم، پلکم سنگین شده از بچگی عادتم بود یکم که گریه می‌کردم خواب به چشمام میومد‌‌‌‌‌‌ همونجا روی تخت دراز کشیدم و در خودم جمع شدم دلم می‌خواد اونقدر بخوابم تا خستگی امروز از تنم خارج بشه. دلم نمی‌خواد به هیچی فکر کنم، دلم می‌خواد وقتی بیدار می‌شم ببینم همه اتفاقات امشب و حرفایی که شنیدم دروغ بوده نفهمیدم کی خوابم برد... چشم که باز کردم که تاریکی مطلق بود من همیشه از تاریکی می‌ترسم به نیما هم سفارش کردم یه آباژوری چراغ شب‌خوابی چیزی روشن بذاره، اما دوباره همه چراغ‌هارو خاموش کرده. بلند می‌شدم که لامپ رو روشن کنم اما دستم رفت روی شونه‌ی نیما با سرو صدا و داد و بیداد بلند شد و نشست خنده‌م گرفت _ببخشید نیما نمی‌دونستم تو هم اینجا خوابیدی _عه نمی‌دونستی؟ تو منو ببخش منم نمی‌دونستم باید می‌رفتم توی حیاط بخوابم لبخندی به عصبانیتش زدم بدخواب شده و حالا داره بداخلاقی می‌کنه حالا که نیما کنارمه ترس ازم دور شد دوباره سرجام دراز کشیدم با غرغر دراز کشید _خوبه دیگه... فقط پاشدی منو بیدار کنی و بخوابی؟ماموریتت انجام شد؟ _نیماجان بداخلاق نشو دیگه... چشم که باز کردم از تاریکی ترسیدم اصلنم به این فکر نکردم که الان ساعت چنده و آیا تو هستی یا نه تکونی خورد و پشت به من خوابید... چشمام رو که بستم یاد حرفای فیروز افتادم تو فکر رفتم ... خواب بود یا واقعیت؟ بغض گلوم رو فشرد نه خواب نبود... از بابام متنفرم... چطور دلش اومد با بابام این کارو بکنه؟ چطور دلش اومد خودش عقب بمونه و از احساسات بابام نسبت به خودش سواستفاده کنه و اونو جلو بندازه؟ چطور دلش اومد بی‌خیال حال و روز مامان نیره‌م بشه؟ مامان نیره؟ مامان نیره یا مامان فاطمه؟ از مامان فاطمه‌ هم بدم میاد اون میدونست بابا یوسف باعث مرگ پدرومادرم شده و‌من رو وادار میکرد بهش احترام بذارم... حتی وقتی با ازدواج من و نیما مخالفت می‌کرد نظر اون رو مقدم بر نظر و خواست من می‌دونست اون حتی من رو وادار می‌کرد احترام نریمان رو هم حفظ کنم جالبه مامان و بابا همیشه مارو به حمایت و تکریم از بچه یتیم سفارش می‌کردند اونوقت با منِ بچه یتیم تمام سالهایی که پیششون بودم اونطوری رفتار کردند طفلکی براتعلی و نیّره... مامانم و بابام آروم آروم اشک می‌ریختم که نیما به طرف چرخید _عشقم بیداری؟ جواب ندادم یکم تکون خورد و جابجا شد و بعد هم چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و نورش رو توی صورتم گرفت بی اختیار دستم رو بالا آوردم و روی چشمام قرار دادم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) عه تو که بیداری... پس چرا جوابمو نمی‌دی؟ _نور گوشی رو بگیر اونطرف کورم کرد گوشی رو کنارش گذاشت و روی آرنج تکیه کرد و کف دستش رو گذاشت بغل صورتش _به حرفای بابام فکر می‌کنی؟ _اوهوم _بی‌خیال... گذشته‌ها گذشته منو ببخش اگه جریان قهر با خونواده‌ت رو به بابا گفتم آخه روزی که به بابام التماس می‌کردم بیاد خواستگاری تو وقتی فهمید اسم بابات چیه گفت آقا یوسف گذشته‌ی خیلی پاکی هم نداره که بخواد برای تو ادای آدمای خیلی موجه رو در بیاره و جلوی پات سنگ بندازه اما وقتی دید بابات به هیچ‌عنوان موافق ازدواجمون نیست بهم گفت یه کاری می‌کنه که موافقتش رو جلب کنه که همون موقع به فکر خودم رسید نقشه‌ی فرارمون رو بکشم نهال... باور کن برای من اصلا فرقی نمی‌کنه که تو دختر یوسف شیرکوهی باشی یا براتعلی و نیّره... دوباره اشکام راه خودشونو پیدا کردند نیما که سکوتم رو دید سرش رو جلو آورد و توی صورتم دقیق شد _نهال من پشتتم... مگه نمی‌گفتی من به اندازه تک تک اعضای خونواده‌ت برات کافیم؟ پس چه فرقی می‌کنه خوانواد‌ت کیا باشن نباید اجازه می‌دادم بابام چیزی بهت بگه عزیزم... این حال خراب تو من رو‌ دیوونه می‌کنه طاقت ندارم تورو تا این حد داغون ببینم بابت اتفاقی که برای پدرو مادر واقعیت افتاده فقط می‌تونم بگم متاسفم... کاش کاری از دستم بر میومد و میتونستم برای آرامشت کاری کنم. اصلا خودت بگو چیکار کنم آروم بشی؟ جلو اومد و در آغوشم گرفت _ بگو عزیزم چیکار کنم برات _هیچی... فقط همیشه برام بمون معلومه که می‌مونم. تا عمر دارم دوستت دارم و‌ کنارتم ... بهت قول میدم _بیا دیگه بخوابیم گذشته رو رها کن ما دوتا قراره آینده‌‌مون رو بسازیم پس ازت میخوام بجای تاسف خوردن برای گذشته، تمرکز کنب روی آینده... مطمئنم الان روح پدرو مادرت هم شاهد حال و احوال درونی‌ت هستند و دلشون میخواد تو شاد و خوشحال باشی پس همه تلاشت رو بکن تا از خودت راضی نگهشون داری... بغض دوباره توی گلوم لونه کرد آروم لب زدم _آخه دلم برای پدرو مادرم می‌سوزه طفلکیا خیلی جوون بودند که از دنیا رفتند بیشتر دلم برای خودم می‌سوزه که هیچ‌وقت نتونستم ببینمشون... _ نهالم... در موردِ.... اوووم چجور بگم... در مورد اون خونواده‌ت چه تصمیمی می‌گیری؟ با بغضی که هرلحظه درد گلوم رو بیشتر می‌کرد گفتم نمی‌دونم چرا نسبت بهشون کاملا دلسرد شدم... انگار که دیگه به هیچ کدومشون هیچ حسی ندارم گویی که هیچ‌وقت نداشتمشون... _شاید اینطوری برات بهتر باشه... ما که داریم میریم تهران و قراره یه زندگی جدید تشکیل بدیم پس بیا همین الان به هم قول بدیم از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدنمون مضایقه نکنیم. الانم بهتره بخوابیم تا فردا سرحال باشیم آخه باید بریم دنبال کارهای مربوط به عروسی... وقت خیلی کمی داریم... _باشه کمی در همون حالت موندم تا دوباره خواب به چشمام اومد. صبح با صدای تقه‌هایی که به در اتاق می‌خوره از خواب بیدار شدم کمی توی جام جابه‌جا شدم وقتی متوجه شدم نیما هنوز خوابه آروم از تخت پایین اومدم و در رو باز کردم حمیرا با روی گشاده اما شرمنده سلام کرد لبخندی به حیای توی چشماش زدم _سلام خانوم آقا دستور دادن زودتر بیایین پایین کارتون داره _با من کار دارن یا نیما؟ _فرمودند هردو تشریف بیارید سری تکون دادم، باشه بیدارش کنم باهم میایم آروم درو بستم و سراغ نیما رفتم _نیماجان عزیزم پاشو _دست روی سینه‌ش گذاشتم و تکونش دادم نیما جان بابات کارمون داره بیدار شو یه چشمش رو باز کرد _مگه ساعت چنده؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاهی به ساعت روی دیوار پشت سرم انداختم و همزمان لب زدم _هشتو ده دقیقه... لابد کار مهمی داره پاشو دیگه منم برم دست و صورتمو بشورم به سرویس رفتم با دیدن چهره‌ی پف کرده و بینی ورم کرده‌م خودم خنده‌م گرفت یهو یاد حقایقی که دیشب شنیده بودم افتادم غم دنیا روی دلم نشست کمی توی صورتم دقیق شدم یعنی نیره و‌براتعلی چه شکلی بودند؟ خیلی دلم می‌خواد بدونم شبیه کدومسون هستم نفس سنگینم رو پرصدا بیرون دادم بعد از انجام کارهای وقتی صورتم رو با دستمال کاغذی خشک می‌کردم در رو باز کرده و به سمت تخت خم شدم تا خوب ببینم _عه نیما هنوز خوابی؟ با یه حرکت از جاش بلند شد _بیدار شدم کنار رفتم تا وارد سرویس بشه تا اون بیاد منم سریع یه لباس مناسب اما شیک پوشیدم بیرون که اومد با دیدن من لبخند به لب گفت _به به لباس هم که عوض کردی... چه قشنگ شدی و چشمانش رنگ شادی گرفت اما یواش یواش غم جاش رو گرفت آروم جلو اومد و دستاش رو دو طرف صورتم گرفت _نبینم چشات غم داشته باشه... خودم میشم همه کست و جای همه رو برات پر می‌کنم دستش رو به حالت قسم مقابلم نگه داشت _میدونم عزیزم بدو حاضر شو تا دوباره نیومدن سراغمون او هم خیلی سریع آماده شد وقتی از اتاق خارج می‌شدیم حدودا نیم‌ساعت از بیدار شدنم می‌گذشت بقدری به نیما غر زدم و گفتم عجله کن که نزدیک بود دعوامون بشه هنوز از تکرار کلمه‌ی زود باش نیمای من ناراحته که دستم رو نگرفته برای همین خودم پیش‌دستی کردم و‌قبل از رسیدن به پله‌ها جابجا شدم و‌کنارش قرار گرفتم تا بتونم با دست سالمم دستش رو بگیرم که او هم با یه لبخند و تکون سرش استقبال کرد دست در دست هم پله‌های مارپیچ رو پایین رفتیم پدرش مقابل تلویزیون نشسته بود و‌ طبق معمول از روی کاغذهایی که روی میز مقابل ریخته چیزی رو داخل سررسیدش یادداشت می‌کرد چنان گرم کار بود که متوجه حضور ما نشد نیما که مستقیم پشت میز صبحانه نشست اما من راه کج کردم و تا مقابل مرد با ابهت روبروم پیش رفتم کنار مبلی که نشسته ایستادم _سلام بابا صبح بخیر با شنیدن صدام لبخند به لب صورتش رو به طرفم چرخوند _به به صبح بخیر دخترم بهتری؟ و کمی توی صورتم دقیق شد _نبینم غصه دار باشی! خودم امروز همه‌ی غصه‌هاتو پر میدم بعد هم که نگاهش سمت لباسای تنم رفت با تعجب سرچرخوند تا نیما رو ببینه صداش رو بلند کرد _شماها که هنوز حاضر نیستین مگه نگفتم ساعت ۱۲ باید دفتر باشیم؟ _صبحونه بخوریم میریم حاضر می‌شیم _کِی دیگه؟ ساعتو دیدی؟ نیما که با سر انگشت سرش رو می‌خاروند شبیه بچه‌های خاطی چهره‌‌ای نادم به خودش گرفت میریم حالا دیرمون نمی‌شه _من دیرم می‌شه... زود باش ببینم یربع دیگه سوار ماشین میشیم برید زودتر حاضر بشین رو بهم کرد _تو هم زود باش... عجله کنین داره دیر میشه... باید بریم تهران اونجا خیلی کار داریم نمیدونستم جریان چیه و‌ کجا میریم و‌ برای چی برای همین آروم طوری که مخاطب خاصی نداشته باشم پرسیدم _یعنی منم باید بیام؟ فیروز قبل از نیما جوابم رو داد... _بله... اتفاقا حضور شما شدیدا الزامیه... از حرفاش چیزی سردر نمیارم اما به رسم ادب با گفتن چشم به طرف نیما رفتم لقمه‌ی بزرگی که توی دستش بود رو به زور توی دهنش جا داد _خفه نکنی خودتو... بعد هم خم‌شدم و توی گوشش به آرومی گفتم من فقط تورو دارما هرکسی میخواد رمان رو تا پایان یکجا بخونه ۴۰ هزار تومن واریز کنه به حساب😍👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 قابل توجه عزیزان ادمین در جریان پارت گذاری نیست فقط در صورت پرداخت و جه و ارسال فیش پی وی ایشون برید کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت83 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت84 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اینقدر غرق تو رابطه م شدم که اصلا نفهمیدم چطور این شش ماه گذشت ... میثم بیشتر ترجیح میداد با رفیقاش باشه و وقتی من فهمیدم معتاد اینقدر دوستش داشتم گفتم میمونم تا ترک کنه ... اون حشیش میکشید ... بارها بعد از اینکه مواد مصرف میکرد دعوامون میشد چرت و پرت میگفت کلی خوراکی میخورد خیلی غیرطبیعی تو رفتارهاش تاثیر میگذاشت و خیلی خشونت داشت و زود عصبی میشد ... آخرین مهمونی جشن تولد که رفتیم یه لحظه خجالت کشیدم که چرااینا این شکلی میخندن انگار یه تیکه جدا شده از جامعه‌ای بودن که من توش بزرگ شده بودم ... حشیش رو وسط مهمونی گرفت طرف من گفت میخوای امتحان کنی؟ گفتم نظرت چیه تو نکشی؟، میفهمی چقدر بی شخصیت میشی؟ رو کرد به دوستاش گفت این ... به من میگه سیگاری میکشی بی شخصیتی میشه بعد شروع کردن به خندیدن و منو مسخره کردن ... یکیشون گفت خانم با کلاس سخت نگیر کیف کن ... صدای آهنگ اینقدر زیاد بود حالت تهوع گرفتم ... صدای ویبره گوشیم تو جیبم احساس میکردم دوییدم تو اتاق درو بستم گوشی رو درآوردم دیدم مرتضی است وای بعد از۴ سال چی میخواست؟ جواب دادم گفتم چیه؟ چی میخوای آدم کثافت؟ مرتضی با صدایی پر از گریه و غم گفت الهام بابام مرد گفتم تسلیت میگم گفت پسرم فقط دو سالشه ... گفتم مرتضی چرا به من زنگ زدی؟؟ تلفن و قطع کردم مرتضی برام عین یه زخم چرکین بود ... از بس بد بود و بدی کرد نمیدونستم خدا چجوری میخواد جوابشو بده در باز شد دیدم میثم، وارد اتاق شد و در رو بست گفت الهام پاشو از چهرش که عصبی بود ترسیدم گفتم چی شده؟ گفت گوشی‌تو بده به من گفتم میثم بعد از مهمونی حرف میزنیم گفت گوشی‌تو بده من همین الان میخوام ببینم کی زنگ زد که اینجوری دوییدی تو اتاق ... فکر کردی من چت م حالیم نیست ... سرم داد زد و حمله کرد طرفم گوشی رو بهش دادم گذاشت تو جیبش ... داشتم از استرس میمیردم گفت برو بیرون اومدم وسط مهمونی و هیهاهو ولی خیالم راحت بود گوشیم قفله... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی از جاش بلند شد که محتویات داخل دهنش رو قورت می‌داد. چرخید و‌ بوسه ای روی صورتم کاشت _چشم عزیزم مواظبم خفه نشم و با گذاشتن دستاش دور کتفم هدایتم کرد به سمت بالا برم و در معیّت هم وارد اتاق شدیم هنوز نمیدونستم کجا داریم می‌ریم برای همین نمی‌دونستم چه لباسی مناسبه پوشیدنه _نیما کجا داریم می‌ریم؟ _ حالا می‌ریم میفهمی دیگه _آخه نمیدونم چه لباسی بپوشم _فرق نداره هرچی دلت خواست بپوش _ بابا بهم سپرده چیزی بهت نگم آخه می‌خواد سورپرایزت کنه تو فکر رفتم سورپرایز؟ اونم حالا؟ نگاهم رو از صورت نیما که بی‌تفاوت به کنجکاوی من مشغول آماده شدن بود گرفتم سراغ وسایل آرایشیم رفتم کمی آرایش کردم و بعد سراغ کمد لباسهایی که مال خودمه رفتم اول یه شلوار کتان مشکی برداشتم و ناخواسته با مانتوی مشکی تنم کردم بدون اینکه بهش فکر کنم یه شال مشکی هم روی سرم انداختم سعی می‌کردم خیلی فرز کارهام رو انجام بدم که کسی رو معطل نکنم وقتی فارغ از تعویض لباس شدم سربالا آوردم و با نیما که دست به کمر پشت در اتاق بهم زل زده بود چشم تو چشم شدم _چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ با حرفی که زدم انگار جا خورد کمی دستپاچه شد ولی خودشو نباخت _همیشه تیپ مشکی بهت میاد ولی امروز یه جوری شدی انگار لباس عزا تنت کردی _نگاهی به سرتاپای خودم کردم _خودمم نمی‌دونم چرا اینارو پوشیدم صدام رنگ غم گرفت قبل ازینکه بغض به گلوم بنشینه زل زدم تو چشماش _ولی واقعا عزادار هستم ... من تازه دیشب فهمیدم مامان و بابام از دنیا رفتند... _جلو اومد و بغلم کرد _خودم نبودِ پدرو مادرت رو برات جبران می‌کنم بهت قول میدم حالام ولش کن این حرفارو داری روح اون دوتا مرحومو هم آزار می‌دی... دستم رو گرفت بیا بریم تا بابا صداش در نیومده پایین که رفتیم فیروزخان نبود نیما سرش رو داخل آشپزخونه کرد _حمیرا بابام رفت حیاط یا رفته بالا؟ _نه آقاجان... رفتن حیاط ... گفتن بهتون بگم عجله کنید سری تکون داد و دوباره دستم رو گرفت با هم بیرون رفته و‌ پله های ایوون بزرگ این عمارت رو به سمت حیاط طی کردیم فیروزخان توی ماشینش بود شیشه رو پایین زد _چقدر طولش می‌دید حالا خوبه گفتم عجله کنید نیما پرسید _ با یه ماشین بریم؟ _نه تو هم ماشینتو بیار شاید لازم شد یکی‌مون تهران بمونه برای کارهای عروسی. با علامت نیما به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم و‌ پشت ماشین پدرشوهرم از باغ عمارت خارج شدیم. _تهران چه خبره نیما؟ برای چی باید بریم؟ ببین بابا گفت خودمون دوتایی بریم تالار ببینیم و رزرو کنیم تالاری که قبلا رزرو کرده بود برای تاریخی که من و تو تعیین کردیم خالی نبوده، و حالا با سلیقه‌ی خودمون میریم تالار و لباس عروس و همه ی کارهارو پیگیری می‌کنیم... اینجوری بهتر شد مگه نه؟ _اوهوم... _چرا اینجوری جواب میدی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی بگم والا‌... من که سلیقه‌ی مامانتو نمیدونم الان هرکاری کنیم شب عروسی میاد کلی سرکوفت میزنه یا از سلیقه‌م ایراد میگیره یا بابت اینکه قبلا ازین مجالس ندیدم و‌ تجربه‌ای ندارم مسخره‌م میکنه _دست‌بردار نهال... تا کجای دنیا این قصه‌ی عروس و‌مادر شوهر قراره ادامه پیدا کنه؟ اینا همه‌ش توهمه تویه... وگرنه مامان که عاشق سلیقه‌ی توست و همیشه به خواست و علایق تو احترام میذاره... _ ببین نیما اصلا حوصله ندارم حرفایی که قبلا بهت زدم رو دوباره بازگو کنم. _شایدم تو راست میگی و من توهم زدم... باشه با هم میریم و هرچی تو بپسندی انگار من پسندیدم... فقط یه لطفی کن و همه کارها رو با سلیقه و علایق خودت انجام بده... پای من وسط نباسه هم خودم آرامش بیشتری دارم و هم اعصاب خودت سرجاش می‌مونه... کمی به سکوت گذشت _دلبرکم... بنظرت شام شب عروسی چیا باشه خوبه؟ تو دلم گفتم بفرما... هنوز هیچی نشده شروع شد... من چه‌میدونم تو عروسیای شما چه غذاهایی سرو میشه... مجالس عروس اقوام ما که تابحال فقط کوبیده و جوجه کباب سرو شده... بقیه مسیر به سکوت بین هردو گذشت از خیابونهای عریض و خلوت اون منطقه عبور کردیم و و بعد از طی مسافتی ماشین وارد اتوبان تهران شد سرعت ماشین بالاست ولی کوچکترین تکونی رو احساس نمی‌کنم انگار نه انگار که در حال حرکتیم نگاهم روی ماشین مقابله رو به نیما گفتم _بابات خیلی مسلط رانندگی می‌کنه‌ها... دقیقا چقدر راهه تا تهران __حدودا ۳ ساعت ولی با این سرعتی که بابا میره فکر کنم نیم‌ساعت زودتر برسیم... اول می‌ریم جایی که بابا باهامون کار داره بعدم میریم خونه نهار می‌خوریم و یکی دوساعتم استراحت میریم غروب هم برای دیدن تالار وقت میذاریم و اگه فرصت شد یکی دوتا مزون هم سر می‌زنیم _پس روز پرکاری داریم ولی بدجنسی نکن دیگه... بگو بابات مارو کجا میبره؟ _نچ... از من نخواه اسرار بابا رو فاش کنم...منم خیلی اتفاقی متوجه شدم وگرنه قرار بود بنده هم کنار شمت سورپرایز بشم خیلی دوست دارم بدونم چرا داریم میریم تهران و‌پدرشوهرم چه سورپرایزی برام داره... اصلا چرا اینهمه عجله؟ چرا همین امروز؟ شایدم بخاطر حال بد دیشبم دلش برام سوخته و میخواد با این سورپرایز خوشحالم کنه. جاده خیلی خلوته و من هم حوصله‌م سررفته چشم روی هم میذارم تا کمی استراحت کنم... گرسنگی هم بر من غلبه کرده و حسابی کلافه شدم با احساس دستی که روی گونه‌م رو نوازش میکنه چشم باز کردم _پاشو عشقم... رسیدیم. دستی به شالم کشیدم و موهای فرم رو کمی مرتب کردم نگاهی به محیط پیرامونم انداختم جایی که هستیم شبیه پارکینگه... با حرف نیما بند کیف رو روی دوشم مرتب کردم و‌ از ماشین پیاده شدم پدرشوهرم با کمی فاصله از ما ماشینش رو پارک کرده و داره پیاده می‌شه دزدگیر ماشین رو زد و انداخت توی جیب کتش کش و‌قوسی به بدنش داد و با اشاره به من و نیما راه افتاد پشت سرش رفتیم و وارد آسانسو شدیم کلید طبقه سوم رو زد وقتی در طبقه مورد نظر توقف کرد با اشاره ی مردهای همراهم اول من خارج شدم و بعد هم نیما و‌ پدرشوهرم... راهروی بزرگ با چند در چوبی قهوه‌ای... تابلوی اتاقی که مقابلش ایستادیم روش نوشته دفتر اسناد رسمی... با تعجب چشم از تابلو برمی‌دارم توی فکرم که من رو چرا اینجا آوردند؟ اگه پدرومادر پولداری داشتم با خودم می‌گفتم نکنه می‌خوان گولم بزنن و وادارم کنند اموالم رو به نامشون ثبت کنم. با این افکار مسخره خودمم خنده‌م گرفت کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت84 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت85 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گوشیم قفل بود ولی نمیدونستم میثم اینقدر زرنگه که رمز منو بلد بوده گوشیمو بعد از مهمونی بهم پس داد و منو رسوند اومدم خونه دیدم با گوشی من تماس نگرفته خیالم راحت شد زنگ زدم مرتضی گفتم مرتضی من متاسفم شرایط خوبی نداری و پدرت و از دست دادی ولی یادت نره با من چیکار کردی، از زندگی من برو بیرون و دیگه هیچوقت به من زنگ نزن فهمیدی؟ مرتضی گریه میکرد زار میزد، گفت الهام هیچکس مثل تو تویه زندگیم نبود حتی بعد ازدواجم فهمیدم چقدر از زنم بدم میاد. اون داره طلاق میگیره و یه بچه دو ساله رو دستم مونده بدون حرف تلفن رو قطع کردم و فهمیدم آقا دوراشو زده حالا که با بچه‌ش تنها شده یاده من افتاده رفتم بیرون و سیم کارتم رو شکستم و انداختم تو سطل زباله و یه سیم کارت دیگه خریدم زنگ زدم میثم و گفتم مزاحم داشتم خط مو عوض کردم میثم گفت مزاحمت کی بود؟ گفتم اسمش مرتضی بود مربوط به دوران دانشجویی م بود ... اگر با این موضوع مشکل داری بگو ... اینقدر تند و عصبی حرف زدم میثم گفت نه دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنی بدون خداحافظی قطع کردم فکر میکرد صاحب منه یا من باید بابت روزهای تلخ و سخت گذشته م بهش توضیح میدادم ... رابطه‌م از اون حالت عشق و دوست داشتن به وابستگی تبدیل شده بود ولی نجسی خوردن‌هاش و مست شدن و معتاد بودنش اذیتم میکرد اما جز میثم هیچی نمیدیدم ... چند روز دیگه عروسی خواهرم بود. آماده عروسی میشدم میثم گفت الهام نمیتونم بفهمم مگه میشه آدم با دوست دخترش ازدواج کنه؟ حس کردم داره به رابطه خودمون طعنه میزنه، گفتم آره میتونه، با دوست دختر خودش ازدواج نکنه بره با دوست دختر یکی دیگه ازدواج کنه میثم با چشمایی پر از خشم بهم نگاه کرد حرص مو با کاراش درمیاورد. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
منو شوهرم زندگی خوبی داشتیم وقتی اومد خواستگاریم هیچی نداشت با تلاش خودش و قناعت من به همه چیز رسیدیم خدا بهمون سه تا پسر و یه دختر داد زندگی ایده آل و نرمالی داشتیم شوهر من دستش دیگه باز شده بود و سختی هایی که اول زندگی کشیدم رو دیگه نمی کشیدم در واقع تو ی سطح پر از ارامش بودیم و کم و کسری وجود نداشت، اما... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _به چی می‌خندی؟ مگه دلیل اومدنمون رو میدونی؟ با تعجب به نیما که این سوالو پرسیده بود نگاه کردم _واقعا من خندیدم؟ _آره یه لبخند کج گوشه لبته... انگار از همه چی خبر داری، آخه خود منم دیشب فهمیدم _نه بابا یه چیزی یادم افتاد خندم مال اونه _چی؟ چی یادت افتاد _بی‌خیال بابا با ورودمون به داخل دفتر و سلام و علیک و ادای احترام مردی که پشت میز نشسته حواس نیما از من پرت شد نفس راحتی کشیدم مرد جوونی که مشخصه منشی دفتره بعد از تعارفات معمول هرسه نفر مارو به اتاق مجاور دعوت کرد و خودش هم جلوتر راه افتاد در چوبی قهوه‌ای رنگ رو باز کرد و با اشاره دست به فیروز خان بفرما زد _فیروزخان وارد شد و بعد هم نیما و من ازینکه اول خودش وارد شد و‌تعارف من نکرد ناراحت شدم اما چیزی نگفتم آقای نسبتا جوونی هم داخل اتاق پشت میز بزرگ و مجللی ایستاده بود از پشت میز بیرون اومد و با اشاره دست هرسه نفر مارو دعوت کرد تا روی صندلیها بنشینیم اتاق زیبا و مجللیه... تابحال وارد چنین دفتری نشده بودم... با اشاره‌ی نیما کنارش روی صندلی نشستم شکوه اتاق توجه من رو حسابی به خودش جلب کرده برادر من هم وکیل شرکتشونه یه بار به دفترش رفته بودم یه اتاق کوچیک با یه میز و چند تا صندلی ولی اینجا خیلی فرق داره آقایی که معلومه خیلی به فیروزخان ارادت داره پوشه ای رو باز کرد و مقابل پدرشوهرم گرفت او هم مشغول خوندن برگه‌های داخل اون شد با تکون دادن سر چیزی رو تایید کرد و خودکاری از جیب کتش در آورد و امضاش کرد، اون آقا استامپ رو از روی میز برداشت و‌مقابل فیروزخان گرفت و اوهم ته برگه رو انگشت زد... همون مرد پوشه رو مقابل من هم گرفت و با انگشت اشاره پایین برگه ای رو نشونم داد بفرمایید خانم شیرکوهی اینجا رو امضا بفرمایید و بعد هم خودکار توی دستش رو با احترام مقابلم گرفت نمی‌دونستم چی رو دارم امضا می‌کنم اما روی پرسیدن هم نداشتم بعد از زدن امضا پای اون برگه‌ها همزمان که پوشه رو می‌بست اون رو با احترام بهم تعارف کرد _مبارکتون باشه نمی‌دونستم باید چکار کنم که با حرف نیما دستم رو پیش بردم و اون رو‌ از دست آقای وکیل تحویل گرفتم نیما کنار گوشم گفت مبارکت باشه الان تو صاحب باغ لواسون شدی _ها؟ و سپس به صورت خندون نیما زل زدم چشمکی بهم زد _بفرما همچین دل بابامو بردی که گفت تا قبل از مراسم کادوی عروسی رو‌ پیش پیش تقدیم نهال کنم _واقعا باغ به نامم کردند؟ _اره حالام برو از بابا تشکر کن _واقعا باورم نمی‌شد یاد فکری که اون بیرون منو به خنده وادار کرده بود افتادم و بابت افکار منفی خودم رو سرزنش کردم یه لحظه به سرم زد به نسرین یا مامانم زنگ بزنم و بهشون جریان امروز رو بگم که یاد ماشینی که نیما برام خریده بود افتادم و تازه یادم افتاد اونا همیشه از پول فراری بودند و حتی اگه کسی صاحب مال و مکنت می‌شد رو ترش می‌کردند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چه خوب شد قبل از اینکه برم خونه‌مون فیروز خان حقیقت رو بهم گفت از این به‌بعد واقعا با اون آدما نسبتی ندارم و‌ اجازه نمیدم در هیچ کدوم از امورات زندگیم دخالت کنند ایستادم و‌ به طرف پدر شوهرم رفتم و روی صندلی مجاورش نشستم _ممنونم بابا چرا این کارو کردید؟ _تو هم دخترمی عزیزم هرچی من و فرشته داریم مال بچه‌هامونه من جز خوشبختی شماها چیزی نمی‌خوام... یاد مادرشوهرم افتادم، یعنی اونم خبر داره؟ دوباره تشکر کردم که با لبخند جوابم رو داد پرصلابت بلند شد _پاشو دخترم که دیگه باید بریم پوشه‌ی توی دستم رو دوباره نگاه کردم و با احساسی خوشایند اون رو با دست لمس کردم نیما به طرفمون اومد هرسه از دفتر خارج شدیم توی پارکینگ فیروز خان بهم تبریک گفت و‌من هم از لطفی که در حقم‌ کرده تشکر کردم رو کرو به نیما _من دیگه باید برم خیلی کار دارم... کلید خونه رو که داری؟ _آره دارمش... خیلی خب پس برید استراحت کنید گفتم براتون نهار آماده کنند... پسرم همین امروز پیگیر تالار باشید یه جای دنج و‌شیک و‌ زیبا به سلیقه عروسم پیدا کن اصلا به هزینه‌هاش فکر نکن و بعد هم زودتر از ما سوار ماشین شد و راه افتاد رفتنش رو با چشم دنبال می‌کردم که با تکون دستی مقابل چشمام به خودم اومدم _چرا هرچی صدات می‌کنم نمی‌شنوی؟ _هاااا؟ ببخشید حواسم نبود _میگم چرا اینجوری بابامو نگاه می‌کنی؟ _نمی‌دونم... چه سوالایی می‌پرسی از آدم. _پس بشین که من حسابی گرسنمه در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم از در پارکینگ که خارج شد تازه تونستم ساختمون‌های بزرگ و شیک اون محدوده رو ببینم دوتا میدون و چندین خیابون رو رد کرد تا وارد خیابون عریض و پر از درخت زیبایی شد این خیابون رو می‌شناختم خونه‌ی من و نیما اینجا بود خونه‌ای که از وقتی دیدمش حسابی عاشقش شدم همون خونه‌ای که وقتی روز اول برای ملاقات داداش همه خونوادم‌به تهران اومدند نیما هرچقدر تعارفشون کرد که برای استراحت بیان اما هیچ کدوم قبول نکردند حتی خواهرام یکم ذوق برای دیدن خونه‌ای که قرار بود من توش زندگی کنم از خودشون بروز ندادند. تازه میفهمم چرا ازدواج و خوشبختی من برای هیچکس از اعضای اون خونه ذوق و هیجان نداشت و هرکس به نوعی مخالف ازدواجم بود و سعی در برهم زدن ارتباط من با نیما داشت چون حس نزدیکی باهام نداشتند بارها از مامان شنیده بودم خون خون رو می‌کِشه... منظورش این بود که دونفر که نسبت خونی باهم داشته باشن در هر شرایطی پشت هم هستند و حامی هم... و حالا تازه دلیل اونهمه مخالفت خونوادم رو برای خوشبخت شدنم می‌فهمم... چون اون حس حمایتگری رو در مقابلم نداشتند کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ۲۵۹ به قلم (ز_ک) تازه می‌فهمم اون همه تفاوت من از کجا نشات می‌گرفت... من بر خلاف همه اعضای اون خونواده از بچگی شر و شیطون و پرانرژی اما درون گرا بودم اما نریمان و نیلوفر و حتی نسرین که معمولا تو خودش بود آدمای برونگرایی بودند هر سه نفر اونها خیلی خوب میتدنستند احساسات درونی خودشون رو به دیگران ابراز کرده و به اشتراک بذارن حتی با هر نوع آدمی خوب ارتباط می‌گرفتند و تعامل صمیمانه داشتند تنها استثنایی که وجود داشت نیما و پدرو مادر بودند...درست مثل مامان و بابا... هه هنوزم اونارو مامان و بابا خطاب می‌کنم مامان و‌بابای واقعی من براتعلی و نیُره هستند... اعضای خونواده شیرکوهی نه با نیما ارتباطی صمیمی داشتند و نه با پدرو مادرش... خدایا چقدر من خنگ بودم که نمی‌فهمیدم نسبت خونی بین ما وجود نداشت که بخواد باعث حس صمیمیت و حمایتگری بینمون بشه. چقدر من خنگ بودم که تمام اون سالها هیچ وقت متوجه تفاوتهای بین خودمو بقیه نمی‌شدم... حتی از جهت چهره من با بقیه متفاوت بودم نریمان شبیه مامان بود و نسرین شبیه بابا و نیلوفر تلفیقی از چهره‌ی مامان و بابا ولی بیشتر شبیه مامان بود... اما من شبیه هیچ‌کدوم نبودم... یادمه بچه که بودم یه بار یکی از مامانم پرسید چرا دختر کوچیکه‌ت شبیه خودت و شوهرت نیست و مامانم گفت نهال خیلی شبیه پدرخودمه... هه چه راحت ذهن آدم رو سمت و سویی که دلشون می‌خواست سوق می‌دادند... برای این اسم بابابزرگ خدابیامرزم رو می‌آورد که کسی متوجه واقعیت نشه... چون بابا بزرگم خیلی سال پیش فوت کرده بود و کسی چهره اون رو یادش نمی‌اومد... با صدای بوق ماشین به خودم اومدم... نگاه نیما کردم داشت شماره ای رو با موبایلش میگرفت... تندی کنار گوشش گذاشت _کجایی پس؟... چرا بوق می‌زنم درو باز نمی‌کنی؟... خیلی خب زود باش گوشی رو روی داشبورد پرت کرد روبروی یه در آهنی بزرگ سفید با طرحهای زیبای طلایی قرار گرفتیم... اینجا خونه‌ی زیبای ماست... به نیما که چیزی رو زمزمه می‌کرد برگشتم و‌نگاهش کردم _خیلی خسته‌م از گرسنگی دارم می‌میرم صبحم که صبحونه نخوردم دارم ضعف میکنم دستم رو‌بالا آوردم و ساعت مچیم رو نگاه کردم.ساعت پنج دقیقه به دو هست... بهش حق دادم اخه معمولا این ساعت نهارش رو با اشتهای کامل خورده و تموم کرده اونم وقتی که صبحش یه صبحونه مفصل هم نوش جان کرده... اما امروز فقط یه لقمه... که اونم به زور خورد پسر جوونی تقریبا هم‌سن و‌سال خود نیما در رو برامون باز کرد و با گذاشتن دست روی سینه و خم کردن کمر و‌گردنش بهمون سلام کرد. چه حس خوبی داره دنیای پولداری... یه خونه‌ی ویلایی خیلی بزرگ و زیبا اونم در بهترین نقطه‌ی پایتخت، کنار یه همسر خوش‌تیپ و با جذبه با وجود کسی که همیشه دست به سینه مقابلت بایسته، تا کمر برات خم بشه و‌ در جواب همه دستوراتت بگه چشم... تازه می‌فهمم چرا فرشته اونقدر مغرور و از خودراضی بود... من که دلم نمی‌خواد شبیه اون بشم اما برای پرستیژ خودمم که شده مجبورم مقابل دیگران کمی جدی عمل کنم تا ازم حساب ببرن . نیما ماشین رو داخل حیاط زیبامون برد و نزدیکترین جا به ساختمونِ مقابلمون پارک کرد. با وجد و خوشحالی همه جارو از زیر نگاهم گذروندم... آخه به‌زودی من می‌شم خانوم این خونه _پیاده شو به دستور نیما از ماشین پایین اومدم جوونی که در رو برامون باز کرده بود بهمون سلام کرد و‌خوش‌آمد گفت _ببین فرخ اگه می‌خوای اینجا بمونی باید گوش به زنگ باشی وگرنه یذره معطل نگه داشتن من مساوی‌ست با اخراجت... نگاه زیر چشمی که بهم داره معذبم می‌کنه این چرا اینطوری نگاه می‌کنه از کی تا حالا خدمتکارا و سرایدارا جرات پیدا کردند اینطوری به ارباب خودشون نگاه کنند؟ ارباب؟... چه لفظی برای خودم استفاده کردم من و این مدل تفکرات؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ ۲۵۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) باید با نیما صحبت کنم تا این مرتیکه رو بفرسته بره و یکی دیگه رو جاش بیاره چه معنی داره یه پسر جوون سرایدارمون باشه نیما با کلافگی به طرف ساختمون رفت و‌ من هم پشت سرش در منبت‌کاری زیبای مقابل رو باز کرد و‌ وارد شد و من هم پشت سرش یهو برگشت و‌نگاهی به دستام کرد _پس پوشه کو؟ _ها؟ پوشه... اوم نمی‌دونم... حتما تو ماشبن از دستم افتاده زیر پام اخه... تا به اینجای حرفم رسیدم نعره‌ای زد _خاک بر... ادامه حرفشو خورد... از هواری که سرم کشید تو خودم جمع شدم هیچ وقت اینقدر عصبانی ندیده بودمش... دوسه تا دم و بازدم عمیق انجام داد و اخرین بازدم رو با صدا بیرون داد _نهال چرا گیج بازی در میاری؟ می‌دونی وجود اون قولنامه برای تنظیم سند ضروریه؟ سری تکون داد و گوشه ی لبهاش رو به سمت پایین کش آورد معنی این نگاه و حرکت سر رو من میشناسم یعنی تو چه می‌فهمی؟؟؟ به پشت سرم نگاهی انداخت و‌با حرکت دست بهم فهموند برم تو _تو برو تو خونه بعدهم با صدای بلند جوون پشت سرم رو مخاطب قرار داد _فرهاد... این دزدگیرو بگیر... برو در ماشینو باز کن و اطراف و زیر صندلی سمت شاگرد رو‌ بگرد یه پوشه اونجاست اونو برام بیار خوب چیکار کنم؟ توی ماشین خوابم برد لابد همون موقع از دستم افتاده... نمی‌دونم چرا موقع پیاده شدن اصلا یاد اون پوشه نبودم... زیر نگاه نیما کمی معذب شدم فریادی که جلوی این مرتیکه زد باعث شد خیلی بهم بربخوره... نگاهی به وسایل سالن انداختم و بی‌تفاوت به اخم نیما توی دلم سلام بلندی به خونه‌م کردم سلام خونه قشنگم، سلام وسایل زیبای خونه خودم، دلم براتون تنگ شده بود، سلام زندگی اعیونی... نیما بین در ایستاده و منتظر اون پسره‌ست دوباره توی سالن چشم چرخوندم تا وسایل شبک اینجا رو دید بزنم با صدای نیما از خیالات در اومدم داشت با اون پسره که حالا هردو در چند قدمی من قرار داشتندحرف می‌زد _آره همینه... و با اشاره دست میزی رو نشونش داد _بذارش همونجا بعدا برش می‌دارم گوشه لبهام،رو به پایین کش اومد خوب چه کاریه؟ چه اینجا روی میز باشه و چه توی ماشین ... همچین عربده کشید من فکر کردم الان با احترام از دست این پسره می‌گیره و می‌بره می‌ذاره تو گاوصندوق بعد هم کتش رو در آورد و روی دسته‌ی یکی از مبلها پرت کرد عادتشه هروقت با پدرش جایی میره کت و شلوار می‌پوشه ...بعدا باید دلیل این کارش رو ازش بپرسم هنوز نگاه زیر چشمیم به حرکات نیماست سرآستین لباسش رو‌تا زد یه لحظه دلم پرکشید و رفت تو خونه ی خودمون همیشه موقع اذان، بابام و‌ نریمان همین طوری آستین لباسشون رو تا می‌زدند و برای وضو گرفتن آماده می‌شدند. با حرفی که نیما زد از فکر خارج شدم _نهار آماده‌ست؟ میز رو‌بچین الان میام و بعد هم دری رو باز کرد و واردش شد اونجایی که رفت سرویس بهداشتیه... اما به کی گفت میز رو بچین؟ یعنی با من بود؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت85 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت86 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گفتم میثم من با خانواده‌م میرم شمال و برمیگردم برای عروسی آماده شم ... میریم مهمون دعوت کنیم و کارت بدیم و برگردیم ... منو بدرقه کرد ... داشتم با خودم فکر میکردم که این چند وقت که واسه پول مواد کم میاورد از من میگرفت این چند روز که من نیستم میخواد چیکار کنه ... خیلی بد بود ... میثم پدرش بالای سی سال سابقه اعتیاد وحشتناک داشت ... من همه چیو تجربه کردم ولی این خیلی وحشتناک بود خیلی ... سمیه از نزدیک ترین دوستام بود که با هم تو دفتر شرکت کار میکردیم و راضیه هم دوست خواهرم بود که با رفیق میثم دوست شده بود و بعدا همو شناختیم اونروز قبل از رفتن به شمال به راضیه گفتم حواست به میثم باشه من میرم و میام تو این مهمونی ها میترسم از دستش بدم 😔 من دوستش دارم راضیه گفت اولین و آخرین احمقی که با این آدم عرق خور، الوات و معتاد دوست میشه خودتی و بس خیالت راحت ... بشین درستش کنی واسه زندگی کردن، بعد کلی بهم خندیدن ولی من جز اون هیچی نمیدیدم خیلی باهاش بودن به من خوش میگذشت خیلی خوب بود ولی این بدیهارو هم داشت باید تحمل میکردم درست میکردم نه اینکه از هر کی خوشم نیاد یا نپسندمش بندازمش دور اینجوری نمیتونستم زندگی کنم ولی راه درست رو نمیدیدم و شاید بیشتر از هر چیز اگر یه خانواده گرم داشتم که به بچه‌شون بیتشر توجه و محبت میکرد شرایط م این نبود مادرم کارمند پدرم کارمند ... مادرم حتی فکر نمیکرد ما از بیرون میایم چی بخوریم، حتی زمان بچگی‌آمون اونا همه‌ش سرکار بودن و ما وقتی از مدرسه میومدیم نهایت بزرگترمون ده ساله‌ش بود و باید پخته و نپخته یه چی پیدا میکردیم خودمونو سیر میکردیم تا خانواده‌مون بیان و حتی نمیپرسیدن چی خوردید ... خیلی بد بود که من حتی یه راهنما نداشتم... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت86 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت87 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هشت ماه از رابطه مون میگذشت و لذت دنیا رو با خوشگذرونی با میثم و گروه رفیق ش میبردم، از بس آدم اتو کشیده دیدم بودم خسته شده بودم و داشتم رساله دکترامو مینوشتم ... همه چی عالی بود ... راهی شمال شدم با خانواده م که کارت عروسی خواهرمو بدم لب ساحل تو فانتزی های ذهن م خوشحال بودم و چند باری زنگ زدم بهش مرضیه زنگ زد بهم گفت الهام میثم و دوست پسر من و وحید رفیق میثم با دو تا دختر رفتن ساوه، یکیشون با میثم رفیق ه پای تلفن خشکم زدگفتم امکان نداره گفت بخدا من مطمینم زنگ زدم میثم گفتم کجایی گفت دارم میرم قزوین شک افتاد تو دلم حرفی نزدم و قطع کردم از شمال برگشتیم کلی سوغاتی براش خریده بودم رفتم بهش دادم، عجله داشت بره خیلی محل م نگذاشت، این رفتارش خیلی ناراحتم کرد، از شدت ناراحتی قفسه سینه‌م درد گرفت چند روزی رفتاراش عجیب شده بود به پیشنهاد دوستام یه کم سرسنگین رفتار کردم ببینم طرفم میاد، حتی دیگه پیام صبح بخیر و شب بخیرم نمیداد اینقدر بهش زنگ زدم تا گوشی رو برداشت گفت. الهام میشه ول کنی؟؟، گفتم چیو ... گفت الهام من با تو موذبم ... گفتم بعد از هشت ماه؟؟ گفت ببین اگه فکر کردی من تو رو میگیرم سخت در اشتباهی، دختر خیابون ماله خیابون ه من یکیو میخوام پا به پام سیگاری بکشه، تو اهل درس و مشقی چرا نمیفهمی منم کم میارم! صداش تو گوشم پیچید، و سرم گیج رفت، بعد از مکسی کوتاه،با صدایی بغض آلود گفتم من دوستت دارم، میثم صدای دوستت دارم های تو هر روز وشب توی گوش من مپیچه، دیگه نتوتستم بغضم رو نگه دارم زدم زیر گریه خیلی سرد گفت الهام من اگر گفتم دوستت دارم چون همه به هم میگن منم گفتم دوستت دارم _دختر پیدا کردی منو ول کردی؟؟ با تمام پررویی گفت آره یکی مثل خودم هم میتونه شب بیرون باشه هم پا به پایه من سیگاری بکشه تلفن و قطع کردم خودکارو پرت کردم زمین شروع کردم با صدای بلند بلند گریه کردن، تازه فهمیدم چرا کم محلی م میکرد، چند روزی گذشت ولی من مثل احمق ها منتظر بودم ترک کنه و پشیمون بشه بیاد باهم ازدواج کنیم. ولی هر چی منتظر شدم خبری ازش نشد زنگ زدم مرضیه گفتم مرضیه حق با توعه ... ____________________________ دوستم خداحافظی کرد و رفت شب سعید شوهرم از سر کار اومد باهاش صحبت کردم گفتم می‌خوام برم پیش مشاوره گفت مشاوره برای چی مگه چیزی شده گفتم ببین سعید ازنظر روحی خیلی به هم ریختم حتماً باید با یکی صحبت کنم تا کمکم کنه داشتم دعا دعا می‌کردم می‌گفتم الان می‌شینه باهام حرف می‌زنه https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت87 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا قسمت 88 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی یه خبر بهت بدم _توی این اشفته بازار روحی من جای یه خبر کمه، بگو ببینم چه خبری میثم با دوست دخترش سحر دعواش شده چقدر این خبر خوشحالم کرد، گفتم راست میگی? سرچی دعواشون شده آره راست میگم، این دختره لنگه خود میثم معتاد، قبلا صیغه حمید دو میثم بوده، فردا هم حمید و میثم قرار دعوا دارن. نمی دونم با این خبر الان خوشحال باشم یا ناراحت، یه لحظه حس مقایسه م گل کرد گفتم مرضیه سحر خوشگل تره یا من خوشگلیش که خوشگله ولی اعتیاد بهمش ریخته، والا الهام میثم انقدر ارزش نداره که تو بخوای بهش فکر کنی و بشینی براش گریه گریه کنی نفس عمیقی کشیدم مرضیه دست خودم نیست من خیلی دوستش دارم، بغض گلوم رو گرفت و نتونستم ادامه بدم تماس رو قطع کردم نشستم به زار زار گریه کردن، خدایامن چیکار کنم زنگ زدم مهران، احساس کردم آه مهران منو گرفته، میخواستم بگم منو حلال کن که میثم برگرده، ولی گوشیش خاموش بود دوباره زنگ زد به مرضیه گفتم مهران گوشیش خاموشه کجاست میخوام بهش بگم منو حلال کنه، احساس میکنم اگر مهران منو ببخشه میثم برگرده _الهام بس کن این اراذل اوباش ه بدرد تو نمیخوره احمق، بعدم مهران نیست، یک ماه پیش قاچاقی رفته استرالیا، گفته بعد از حرکت میثم و الهام نمیتونم دیگه تو محل بمونم، پاشو بیا اینجا با هم حرف بزنیم باشه الان میام زنگ زدم به خواهرم و از نامردی میثم گفتم، خواهرم باور نمیکرد گفتم میخوام برم کافه پیش مرضیه خواهرم گفت بگو سمیه بیاد دنبالت منم از سرکار میام پیشتون همه اونجا همو ببینیم زنگ زدم به سمیه گفتم بیا دنبالم با هم بریم پیش مرضیه، اونم اومد، هر کاری کرد که منو از فکر میثم بیاره بیرون نتونست چون من صدای هیچ کسی رو نمیشنیدم و فقط میثم و میخواستم سمیه رو مجبور کردم از خیابون سر کار میثم دور بزنه، بیست بار دور زد نمایشگاه رو با چشمام سانت میزدم تا دیدیمش ... ______________________ وقتی ۷ ساله شدم و به کلاس اول میرفتم با اولین راز زندگیم روبرو شدم. اینکه من فرزند اون خونواده نبودم و درک این موضوع برای یه بچه در اون سن و سال که هیچ کسی رو توی دنیا بجز اونها نداشت خیلی سخت بود. خورد شدم،شکستم ،گریه کردم اما کسی نیومد حتی دلداریم بده. چون روم نمیشد پیش کسی احساساتم رو بروز بدم توی زیرزمین خونه عموم اونقدر گریه کردم تا کمی خالی شدم. وقتی برگشتم پیش بقیه اصلا کسی نپرسید کجا بودی و چرا صورتت این قدر ورم کرده و چشمهای بادکرده ‌و سرخت برای چیه؟ من مجبور به حفظ اون راز بودم تا اینکه...😰 https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کمی همونجا ایستادم، با تعارف اون آقا که به آشپزخونه می‌رفت به خودم اومدم با دست مبلهای سمت راست رو نشون می‌داد _بفرمایید خانم تا پنج دقیقه دیگه میز نهار آماده‌ست و تازه فهمیدم نیما با ایشون بود همین که خواستم بنشینم با صدای سلام گفتن خانمی دوباره ایستادم یه خانم با سینی شربت داشت به طرفم میومد دختری بزرگتر از خودم مقابلم قرار گرفت شباهت زیادی به همون جوون داره و معلومه هم سن وسال هم هستند حدس میزنم دوقلو باشن آخه شباهتشون خیلی خیلی زیاده ... نکنه دوقلو باشن؟ نگاهم روی صورتش زوم بود که شربت رو‌ تعارفم کرد، یه لیوان برداشتم و‌ روی میز جلومبلی گذاشتم و روی اولین مبل نشستم و دوباره نگاهش کردم قد متوسط و هیکل توپری داره، با پوست گندمگون و چشمان درشت قهوه‌ای و ابروهای کم پشت همرنگ موهای خرمایی رنگش که از زیر شال بیرون زده ، درست مثل موهای برادرش... با کمی لکنت گفت _خوش.ش اومدید.د خانوم.م... هر.ر امری بفر.ر مایید. در خدمت ش.ش شمام... کمی نگاهش کردم مدل حرف زدنش باعث شد دلم بحالش بسوزه برای همین بالحنی مهربون گفتم _اسمت چیه عزیزم؟ آب دهنش رو قورت داد _اسمم فِرِش.ته‌ست با شنیدن اسمش خنده‌م گرفت... "فرشته"... همنام مادرشوهرمه... اما این طفلک کجا و اون مادر فولاد زره کجا شما از کی اومدید اینجا؟ بار آخری که اومدم یه خانم و آقای دیگه اینجا بودند لب باز کرد جواب بده که همزمان نیما گفت فرشته برو میز غذا رو آماده کن مردیم از گشنگی با نگاه به نیما سری به نشانه چشم تکون داد و دوباره به نشانه عذرخواهی از من سرش رو بالا پایین کرد و رفت دلم براش میسوزه رو به نیما کردم تا چیزی بگم اما با چهره خسته و کلافه‌ مانتوم رو نشون داد _تو با همین مانتو می‌خوای توی خونه سر کنی؟ _نگاهی به مانتوی تنم انداختم همون لحظه فرشته و فرهاد با دیس برنج و مرغ از آشپزخونه خارج شدند با اشاره‌ چشم جوون روبروم رو به نیما نشون دادم و گفتم _این قراره مدام تو این خونه باشه؟ متوجه منظورم شد. نفسش رو حرصی بیرون فرستاد کمی چشمانش رو فشار داد همینطور که صورتش طرف منه داد زد _فرهاد تو می‌تونی بری... ولی فرشته بمونه فرهاد چشم بلندی گفت و‌ نگاهی به خواهرش کرد و همزمان دیس مرغ رو روی میز قرار داد و‌ به طرف در خروجی رفت تا خواست در رو ببنده نیما گفت _ریموت در حیاط رو بده به من و بعد برو غروب می‌ریم بیرون آخر شب برمی‌گردیم _چشم آقا براتون میارم، الان همراهم نیست... فعل با اجازتون و در رو پشت سرش بست مانتو و شالم رو در آوردم و همونجا روی مبل گذاشتم به سرویس رفتم و‌ آبی به دست و‌صورتم زدم وقتی برگشتم نیما سر میز مشغول غذا خوردن بود دلم گرفت نیما هیچوقت منتظر من نمی‌مونه تا باهم غذامون رو شروع کنیم اما در بین خونواد من همیشه زن و شوهرها منتظر هم می‌مونند تا هردو‌باهم غذا خوردنو شروع کنن خونواده؟ دوباره یادم اومد اونا دیگه خونواده من نیستند نمی‌دونم چرا یاداوری این موضوع هربار بغض رو به گلوم مهمون می‌کنه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنار میز غذا رفتم چه میزی چیده این فرشته... کمی بی نظم و شلخته‌ست اما رنگ و لعاب غذا که عالیه... اگه مزه‌شونم مثل ظاهرشون عالی باشه محاله نیما ردش کنه سلیقه‌ش رو هم کم‌کم راه می‌ندازم یهو یاد فرهاد افتادم من که می‌خواستم به نیما بگم اونو ردش کنه... خوب اگه اون بره که فرشته هم باید باهاش بره... اما من از فرشته خوشم اومده... ضمنا دلم نمیاد بیرونش کنم شاید به این کارو خونه سرایداری احتیاج داشته باشن فعلا چندروزی صبر می‌کنم ببینم چی می‌شه شاید فرهاد اونجوری که من فکر می‌کنم آدم چشم ناپاک و غیرقابل اعتمادی نباشه صندلی رو کمی عقب کشیدم و پشت میز قرار گرفتم دست بردم تا دیس برنج رو بردارم اما فرشته برش داشت و اون رو پیش روم قرار داد دو کفگیر از باقالی پلوی خوشرنگ داخلش کشیدم همین که خواستم دستم رو دراز کنم تا ظرف ماهیچه رو بردارم دوباره فرشته پیش دستی کرد و‌ ظرف مدنظرم رو مقابلم قرار داد تیکه بزرگی رو انتخاب کرده و روی باقالی پلوی داخل بشقابم قرار دادم اولین قاشق رو که خوردم عطر گوشت و برنج ایرانی و باقالی تازه مشامم رو پر کرد یاد دستپختهای مامان افتادم نمی‌دونم چرا از وقتی تصمیم گرفتم دیگه بهشون فکر نکنم به هر بهونه ای چیزی یادم میاد نیما با دهن پر اشاره‌ای به فرشته کرد تا ظرف ماهیچه رو بهش بده... نگاه بشقابش کردم _ماشاالله... همین الان زرشک پلو مرغ کشیدی چجوری با این سرعت تمومش کردی؟ _اونقدر گرسنه‌مه که یه گاو درسته رو هم میتونم ببلعم... اینا که چیزی نیست ماهیچه رو توی ظرفش گذاشت و‌ بدون برنج مشغول خوردنش شد هنوز دوسه قاشق بیشتر از غذام رو نخورده بودم که دست برد تو ظرف مرغهای سرخ شده ی خوشرنگ و با هر دو دست دوتا تیکه رون برداشت با ولع مشغول خوردن شد نگاهی به فرشته کردم طفلکی کنار ایستاده و‌منتظر ماست تا اگه چیزی خواستیم ازمون پذیرایی کنه اصلا دوست ندارم موقع خوردن کسی نظاره گر باشه حتما هنوز غذا هم نخورده ... اشتهام کور شد نیما که معلومه دیگه سیر شده نگاهش روی ظرف غذام ثابت موند بعد هم سرچرخوند و‌زل زد بهم تو گرسنه‌ت نیست؟ چرا معطلی پس؟ بخور دیگه... خیلی خوشمزه‌ست دستپختش از حمیرا هم بهتره _آره خوشمزه‌ست اما... آروم کنار گوشش پچ زدم این بیچاره اینجا ایستاده زیر نگاههای اون که چیزی از گلوم پایین نمیره... کلافه نگاه به فرشته کرد همراه با حرکت دست گفت _فرشته کمی اونطرفی بایست و به میزهم نگاه نکن... هروقت چیزی خواستیم بهت می‌گیم _وای نیما مثلا حلش کردی... کلا کوفتم شد بگو جمع کنه میزو _فرشته تو چرا به دهن ما نگاه می‌کنی که از اشتها بیفتیم اصلا وظیفه تو چیه؟ فرشته گیج و‌سردرگم با چشمانی که هر لحظه خیس از اشک می‌شد با لکنتی که بیشتر شده گفت ب ب بخ شید امر امرِ شُم شُماست دستم رو به حالت استپ مقابل فرشته بالا آوردم _اشکالی نداره عزیزم ازین به بعد میز رو که چیدی می‌تونی بری رو کردم به نیما به ارومی لب زدم حالم ازین سبک رفتارها بهم می‌خوره... این طفلکی چه گناهی کرده... بدبخت نمیدونه باید چکار کنه... نگاهمون میکنه تا اگه چیزی خواستیم سریع برامون فراهم کنه... همین حرفاتو با زبون خوش میگفتی خدارو خوش نمیاد ضعیف کش باشیم با من بودی نهال؟ من ضغیف کشم؟ حقوق قد خون باباش به این دختره و‌داداشش نمیدم که الان متهم بشم به ضعیف کشی _ببخشید عزیزم منظور بدی نداشتم اما الان این بیچاره تقصیری نداشت که دعواش می‌کنی کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت 88 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی یه خبر بهت بدم _توی این اشفته باز
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 وقتی دیدمش دلم آروم گرفت گفتم الهی من قربونت برم سمیه گفت خاک بر سرت الهام تو تحصیل کرده ای این چیه آخه، چرا یه کم فکر نمیکنی، اینکه خودش رفته و گم شده، یه موهبت الهیِ اصلا از حرف سمیه خوشم نیومد، دست خودم نبود من فقط میثم رو میخواستم دلم لک زده بود صداشو بشنوم، ولی اون مثل آب خوردن از من گذشت انگار فقط وسیله تفریح و گذران وقتش بودم رسیدیم کافه مرضیه حالم رو که دید شروع کرد سرم غرغز کردن و به میثم توهین میکرد، حرفهای مرضیه بیشتر دلمو آتیش میزد. گفت الهام تو خیلی خِنگی میم و سحر سه بار رفتن شمال، تو اصلا نفهمیدی گفتم تو از کجا میدونی گفت داداشم مصطفی رفیق میثمِ بهم گفت ولی قسمم داده کسی نفهمه، اینم میدونم که دوست پسر قبلی سحر مرتضی رو تهدید کرده که اگر مردی بیا باغ داییم تا حالیت کنم دنیا دست کیه،حالا قرار یه شب همه جمع بشن تو باغ دایی مصطفی دعوا کنن اعصابم بهم ریخت رو کردم به سمیه من‌رو میبری خونمون مرضیه سری به تاسف برام تکون داد و گفت به جای اینکه به حرفهایی که بهت میگیم فکر کنی میخوای جمع مل رو ترک کنی که واقعیت رو نشنوی کلافه اخمی کردم مرضیه بس میکنی یا میخوای دیونم کنی مرضیه نفس عمیقی کشید و روش رو از من برگردوند، سمیه من رو آورد در خونمون پیاده کرد. فکر کردم الان میره ولی ماشین رو قبل کردو با من اومد خونمون، در خونه رو باز کردم دیدم خواهرم تو ایون نشسته تا من رو دید، بلند شد اومد سمتم چی شده الهام هرچی که شده بود رو براش گفتم گفت میثم یه پسر لاشی هست دوستات راست میگن، قیدش رو بزن و بهش فکر نکن سمیه گفت یادتون نره الهام خانم با مهران بدبخت چیکار کرد من فقط گریه میکردم و زیر نگاه سنگین بقیه سرم پایین بود.. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 .. ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘امام صادق علیه‌‌السلام می‌فرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در صد هزار حاجت او را برآورده سازد، كه یكی از آن‌ها داخل كردن او به است⚘ 📌سلام علیکم ، با توجه به نزدیک شدن اول ماه صفر بنا داریم اولا به جهت از ولی الله الاعظم امام زمان عج‌الله‌تعالی‌فرجه و سپس سلامتی خودمان و اطرافیانمان برنامه گوسفند داشته باشیم.❤️ ⚠️گوشت میان نیازمندان مناطق محروم توزیع می شود. این لطف و شماست که قلب چنین هموطنی را شاد می کنید.😍 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود. بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی از ۵ تومن تا هر مبلغی که قصد صدقه دارید🙏 لینک‌کانال جهادی👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
⚘امام صادق علیه‌‌السلام می‌فرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در #روز_قیامت ص
صدقه‌ی ماه صفر ان شالله به نیت سلامتی امام‌زمان عج‌الله که در ماه صفر بسیار توصیه شده