eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.4هزار دنبال‌کننده
780 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 ✘دولت اسرائیل از طرف خدا ماموریت نسل کشی دارد! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
خبری از پدرم نداشتم و اون آقای به اصلاح شوهرم هم گم و گور شده بود. سرنماز از خدا مرگمو می‌خواستم با اینکه می‌دونستم کفره و دارم ناشکری می‌کنم اما بهم سخت می‌‌گذشت. چند باری خواستم بچه تو شکمم رو سقط کنم ولی https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس از چند بار ارتباط تلفنی و یکبار کافی‌شاپ رفتن فکر و ذهن منو اسیر خودش کرد طوری که در همون روزهای اول بهش پیشنهاد دادم در ازای تامین هزینه‌های‌ زندگیش به طور مخفیانه بینمون صیغه موقت خونده بشه ... روابطمون بد نبود اما هروقت به خونه خودم میرفتم با دیدن محبتهای زن اولم و وابستگی دختر سه ساله‌م از کرده‌م پشیمون می‌شدم اما نمیتونستم از شیرین بگذرم چند ماه بعد که کم‌کم داشت مدت صیغه تموم میشد به شیرین گفتم این بار مدت صیغه رو طولانی‌تر کنیم اما اون گفت این بار عقد ... داشتم خام حرفاش میشدم که نمیدونم از چه طریقی زن اولم بهم شک کرده بود ‌‌وقتی یه روز تعقیبم کرد من رو تو خونه‌ی شیرین دید ... هیچوقت اونروز رو یادم نمیره خواستم دنبالش برم که یه موتوری بهم زد زنم که حالا اون طرف خیابون رسیده بود با صدای برخورد موتور با من و زمین خوردنم با نگرانی به طرفم اومد همون لحظه یه ماشین با سرعت بالا اومد و‌‌ بهش زد و همون شد اخرین نگاه زنم.... اون مُرد و‌ من موندم با پای علیل و یه دختر کوچیک.‌.. مدتی بیکار گوشه خونه افتادم و اقوام بهم رسیدگی میکردند هیچکس متوجه علت تصادف و فوت همسرم نشد اما عذاب وجدان یه لحظه هم رهام‌ نمیکنه... هربار چشمم به صورت دخترم میفته آرزوی مرگ میکنم... مرد مقابل که سن بیشتری داشت پرسید بعدش چی شد؟ زن دومت ؟ _هیچی قرار بود چی بشه... چون بخاطر وضعیت پام بیکار شده بودم و‌ آه در بساط نداشتم تا براش هزینه کنم گذاشت و رفت چند ماه بعد که پام خوب شد و به سفارش یه آشنا آقا منو استخدام کرد و‌ قرار شد با حقوق خوب اینجا براش کار کنم دیدم هنوز عاشق شیرینم با خودم گفتم برم و این بار به عقد دایم در بیارم و‌ بیاد خونه خودم بصورت رسمی باهم زندگی کنیم لااقل بالای سر دخترمم هست اما وقتی سراغش رفتم فهمیدم اون نامرد ازدواج کرده... من بخاطر هوی و هوس چند ماهه کل زندگیم رو نابود کردم... باعث مرگ زنم شدم... باعث یتیمی و تنهایی دخترم شدم... _الان دخترت چندسالشه؟ شبهایی که تا دیروقت سرکاری اون پیش کی می‌مونه؟ _الان شش سالشه... میذارمش خونه همسایه که یه زن و‌ شوهر مذهبی هستند... شبایی که دیر میرسم خونه، شب همونجا میخوابه... راستشو بخوای امشب سالگرد زنمه... دلم خیلی گرفته بود باهات درد دل کردم سبک شدم... اون بخاطر من جونشو از دست داد اونوقت من بی غیرت بخاطر هزینه‌های زندگی خودم اینجا هستم تو یه مهمونی پر از گناه... اگه زنم زنده بود عمرا میذاشت همچین جایی کار کنم اونقدر که به حرامو حلال و زندگی پاک اعتقاد داشت... تا وقتی اون بود منم رعایت میکردم ... اما اون که نیست دیگه هیچی برام مهم نیست یهو با هوار یه خانم سرم رو به طرف صدا چرخوندم _اینهمه کار اینجا ریخته شما دوتا نشستید استراحت می‌کنید؟ نگاه خانمی که حالا چند قدمی من ایستاده بود کردم لباس فرمی که تنشه نشون دهنده ی اینه که سرپرست خدمه‌های اینجاست. متوجه نگاهم شد سر خم کرد _ببخشید خانم من متوجه حضور شما این قسمت سالن نشدم... آخه چرا اینجا، دور از بقیه نشسته‌اید؟ _خواهش می‌کنم... میخواستم کمی تنها باشم ... همینجا راحتم نگاهی به جای خالی آقایی که خاطرات همسرش رو تعریف کرده و حالا رفته بود انداختم... کمی بعد نیما رو دیدم که به‌همراه یه خانم و چند نفر از آقایون همکار از اتاقی خارج شدند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از اینکه هیچ فاصله ای بین نیما و اون خانم نبود ناراحت شدم... باورم نمی‌شد... وقتی در حضور من و‌جلوی چشمانم رعایت نمی‌کنه پس در غیاب من چه ارتباطی بین اونوو خانمهای دیگه شکل می‌گیره... خیلی وقته متوجه تغییر رفتارهاش شدم... خیلی زیاد تمایل داره با خانمها هم‌صحبت بشه وقتی قراره جایی بریم یا در مکانی حضور داریم از اینکه خانم غریبه بینمون باشه خیلی خوشحال به نظر می‌رسه و مدام دوست داره خودش رو بهش نزدیک کنه... مطمئنم بخاطر منه که رعایت می‌کنه... ازش چشم بر نداشتم تا ببینم اصلا متوجه نبود من در جمع مهمونها میشه یا نه... با همون خانم خندان و صحبت کنان رفتند سر میزی که یه عده جوون نشستند... رفتارشون حالم رو به‌هم میزنه با صدای پرستو به خودم اومدم... _نهال...عزیزم چرا اینقدر دور از بقیه نشستی؟ خیلی وقته دنبالت می‌گشتم... فکر میکردم با نیمایی... اما وقتی دیدم تنها اومد سر میز نشست فهمیدم با اون نبودی... _بهش گفتی که من اون‌طرف نیستم؟ _نه... همچین با اون دختره گرم صحبته که دلم نیومد وسط حرفشون بیام... یهو انگار تازه فهمید چی شده... ساکت نگاهم کرد و‌ بعد سرچرخوند طرف میزی که نیما و بقیه نشستند با لبخند رو بهم کرد معلومه از چهره‌م فهمیده دارم به چی فکر می‌کنم _البته چیز خاصی‌هم نبودا، یه بار از حرفای بین پدرمو پدرشوهرت فهمیدم اون دختره توی محیط کار دست راست شوهرته... خدای من پرستو چی می‌گفت؟ پس چرا تابحال چیزی در مورد این دختره نشنیدم؟ یعنی نیما اونو همیشه ملاقات می‌کنه؟ پس حس زنونه‌ی من اشتباه نمی‌کرد... صمیمیتی که در رفتار اون دو‌ دیده میشد مربوط به ملاقات چندین باره در مهمونی‌ها نمی‌شد هنوز تمایل نداشتم به جمع ملحق بشم دلم میخواست ببینم نیما کی به یاد من میفته و متوجه نبودم می‌شه اما به اصرار پرستو از روی صندلی بلند شدم و‌ به طرف میزی که قبلا نشسته بودم رفتم... اون شب به هر ترتیبی بود گذشت در راه خونه مثل انبار باروتی بودم که ممکن بود با کوچکترین جرقه‌ای فاجعه به بار بیاره... نمی‌دونستم چطور باید مساله رو با نیما مطرح کنم... اون هم گویا متوجه همه‌چی شده بود که ترجیح داده سکوت کنه... آخه در دقایق پایانی درست چند دقیقه قبل از خروجمون از تالار زمانی که با دوستان خداحافظی می‌کردم متوجه پرستو شدم که خیلی کوتاه چیزی رو به نیما گفت... از دستش دلخور شدم اون بعنوان یک خانم باید هوای من رو داشته باشه نه همسرم رو. انتظار بی‌فایده‌ بود بدون اینکه به مردی کنار دستم که در حال رانندگی بود نگاه کنم پرسیدم _اون دختره کی بود هرجا می‌رفتید مثل چسب دوقلو بهم چسبیده بودید؟ کاملا معلومه از شنیدن سوالم هول شده به طرفم برگشت کمی نگاهم کرد _کدوم؟ همون که یه کت و‌دامن صورتی پوشیده بود؟ برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اولا که کت و دامن نبود و تاپ و دامن بود... بعدم چهارساعت تمام بهم چسبیده بودید هنوز اسمشو نمی‌دونی که از روی رنگ لباسش داری ادرس میدی؟ _خوب گفتم شاید منظور یکی دیگه باشه؟ _عه کس دیگه‌ایم بود اونجا؟ دیگه نتونستم صدام رو کنترل کنم _تو غیر از اون ایکبیری کس دیگه‌ای هم اونجا دیدی؟ _چی می‌گی تو؟ من حتی وقتی بهم اصرار می‌کرد باهاش برقصم این کارو نکردم _اتفاقا اگه باهاش می‌رقصیدی کمتر جلب توجه میکردین... همه نگاهها روی شما دوتا زوم بود... البته روی من هم همین‌طور... همه منتظر واکنش من به بی‌محلی‌های جنابعالی به خودم بودند و اونهمه صمیمیت با اون دختر _چرت نگو نهال... اونجا هیچ‌کس ازین فکرا نمی‌کنه... افکار مریض و پوسیده‌ی تویه که به صمیمیت دوتا دوست و همکار انگ کثافت میزنه... الان خود تو هم خیلی با پسرای جوون گرم میگیری... تنها تفاوتی که با بقیه دخترا و‌خانم‌های این محافل و مهمونیا داری اینه که تابحال با هیچ کس جز من نرقصیدی... وگرنه به حرف زدن و صمیمیت باشه خودم هزار بار دیدم با پویان و احمدی و علی و فرید و کریمی و بقیه چقدر صمیمانه و از ته دل می‌گی و می‌خندی... داد زدم _چی برای خودت بلغور می‌کنی؟ من با اونا گرم می‌گیرم؟ من که دلم نمی‌خواد سر رو تن هیچ‌کدوم اینا نباشه؟ از همه‌شون حالم بهم می‌خوره... _عه... پس برای همینه هروقت هر کدومشون از لباس تنت یا مدل لباس و آرایش صورتت تعریف می‌کنه از ذوق و هیجان لپات گل می‌ندازه و دیگه تا آخر مهمونی چشم ازشون بر نمی‌داری و نگاه تشکرامیزت یه لحظه از روشون برداشته نمی‌شه؟ اصلا می‌دونی چیه؟ تو از بس با افکار پوسیده‌ی اون پشت‌کوهی ها بزرگ شدی شبیه همونا افکارت واقعا مختص زندگی‌ِ پشت‌ِ کوهه... وگرنه آدمایی مثل ما از بچگی در محیطی به دور از افکاری که تو ازشون دم می‌زنی بزرگ شدیم... وگرنه سنگ روی سنگ بند نمی‌شد که... دوستی و صمیمیت از سر رفاقت یا همکاری و شغلی چه دخلی به اون چیزایی که تو فکر می‌کنی داره؟ اگه هیچی نمی‌گفتم همینطور می‌خواست ادامه بده جیغ کشیدم _خفه شو نیما ... تو داری چرت می‌گی... صمیمیت داریم تا صمیمیت تو با این دختره یه سرو سری داشتی اگه حرفای منو باور نمی‌کنی به یکی از اونایی که تو مهمونی بودند همین الان زنگ بزن و بپرس نظر بقیه در مورد رابطه تو با اون دختر هرزه چی بود مشت روی فرمون کوبید _هرزه؟ هرزه؟ تو چطور جرات می‌کنی به همکار من می‌گی هرزه؟ با حرص و دهن کجی گفتم _ببخشید اگه با گفتن واقعیت ناراحتتون کردم یهو پا روی ترمز گذاشت و با توقف ماشین به جلو پرت شدم اگه کمربند نداشتم حتما یه بلایی به سرم میومد... یهو دلم تیر کشید کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _این چه وضع رانندگیه؟ وای دلم.... وای... هر لحظه صدای ناله‌م بلند‌تر می‌شد اولش فکر می‌کرد دارم فیلم بازی می‌کنم برای همین بدون حرف از ماشین پیاده شد ولی چند لحظه بعد در ماشینو باز کرد و سرش رو داخل آورد _حالت خوب نیست؟ ببرمت دکتر؟ جیغ کشیدم _نه... فقط بریم خونه و با صدای بلند گریه سر دادم کمی بعد پشت فرمون قرار گرفت با روشن شدن ماشین شروع کرد به غر زدن اما با لحنی مهربون _آخه عزیز من... این فکرا چیه در مورد من می‌کنی؟ همه رو بریز دور... اون دختره همکارمه... حرفامون همه‌ش کاریه... اگه قرار باشه از اول تا آخر جلساتمون به روی هم نگاه نکنیم یا یه لبخند هم روی لب نیاریم که آدم خسته می‌شه و خوابش می‌گیره... خودت می‌دونی کار ما قدرت تمرکز و فکر بالا می‌خواد در آن واحد باید روی چند پروژه تواَمان متمرکز باشیم نهال... عزیز من... کوچکترین اشتباه یعنی از دست دادن کل پروژه ببین... یه وقتا داری روی یه پروژه کار می‌کنی ذره ذره براش برنامه می‌چینی و پیش می‌بریش اما کار من و‌ بابا و‌ چند نفر دیگه همیشه روی کلیات پروژه‌ست... اینقدر با حرفات نه من رو ناراحت کن و نه خودت رو عذاب بده اصلا اگه دوست نداری دیگه به مهمونیا نیا نیومدن تو به من ضربه بزرگی می‌زنه چون مقداری از جو صمیمیتمون با دیگر اعضا رو کاهش می‌ده اما می‌تونم از پسش بر بیام ولی اینکه اینجوری به هم بریزی واقعا منو ناراحت می‌کنه... تندی دست از روی صورتم برداشتم و به طرفش چرخیدم _مگه مریضم بیخودی بهم بریزم؟ رفتارهای تو ‌اعصاب منو به‌هم می‌ریزه نیما تو تغییر کردی اون آدم سابق نیستی... قبلا همه تلاشت این بود که به دیگران پابت کنی خیلی عاشق و دلباخته‌ هم هستیم اما مدتیه اصلابه این موضوع اهمیتی نمیدی... _خوب عزیز من خودت داری میگی می‌خواستم به همه ثابت کنم آدم چیزی رو که به اثبات رسونده رو هربار نمیاد دوباره ثابت کنه؟ برای همه اثبات شده‌ست عشق من و‌ تو... علاقه ی بین ما یه عشق ساده ی عادی نیست ازش رو گرفتم گوشم پر شده از این حرفا اونقدر که از عشق آسمونی بین خودمون بهم گفته دارم بالا میارم... عشق آسمونی یعنی عشق مابین نریمان و زینب یعنی عشق بین نیلوفر و جواد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تا وقتی کنار هم نیستند خنده و شادی به وجودشون نمی‌نشینه... به دور از هم یه لقمه غذا یا یه قطره آب به خوشی از گلوشون پایین نمی‌ره... من بارها دیدم نیما بدون من خوش می‌گذرونه بهترین چیزهارو می‌خوره حتی اگه لحظه‌ای به یاد من باشه یاد اونروزی افتادم که یه فیلم از توی گوشیش بهم نشون داد با چند تا از رفقاش رفته بود "فَشَم" اون بار من استثنائا حال خوشی نداشتم و همراهشون نرفته‌ بودم از این ناراحت نبودم که خیلی بهش خوش گذشته بود از این دلخور شدم که مابین خوشی‌هاش حتی یکبار هم یاد من نکرده بود و‌باهام تماس نگرفته بود... نریمان و‌ جواد هرجا که می‌رفتند در لحظه لحظه‌ی خوشی‌ها به قدری به یاد زینب و نیلوفر بودند و بهشون زنگ می‌زدند و می‌گفتند جای شما خالیه که کاملا می‌شد بفهمی بدون خونواده بهشون خوش نمی‌گذره... عشق واقعی اون بود نه یکی مثل نیما که تا چشمش به یه دختر میفته یادش میره زن خودش هم توی همون محفل یه گوشه به تنهایی سر می‌کنه... پدرشوهرمم دیدم اون هم همین‌طوریه کلا در این دورهمی‌ها متوجه یک چیز شدم مهر و محبت و‌ عشق و‌ علاقه یه موضوع کاملا وابسته به ظاهر هست همه زن ‌و شوهرها در ظاهر خودشون رو عاشق هم نشون میدن و به هم ابراز عشق میکنند در صورتی که در واقعیت هرکس با دیگری شادتر و پرنشاط‌تره... در واقعیت زندگی پدرو مادر نیما مادرشوهرم با خانمای دیگه خوشه ‌و پدرشوهرم با همکارانش اما وقتی حواسشون به دیگرتن باشه چنان ادای لیلی و مجنون در میارن آدم فکر میکنه بدون هم یه قطره آب خوش از گلوشون پایین نمیره... فکر کردن بهشون بیشتر از قبل اعصابم رو بهم می‌ریزه... به خونه رسیدیم... موقع پیاده شدن احساس کردم هنوز دلم درد میکنه... داخل آسانسور که شدیم نیما دست زیر چونه‌م گذاشت و با اشاره ی اون یکی دستش به آینه‌ی تعبیه شده روی دیوار لب زد _وضعیت صورتتو ببین؟ در نگاه اول خودم خندم گرفت آرایش روی صورتم پخش شده نیما دستش رو دورم حلقه کرد _بعضی وقتا یه چرندیاتی می‌گی آدم می‌مونه از کجا نشات می‌گیره این حرفا... سرم رو بوسید _خودمونیم خیلی چرت می‌گی نگاهش نکردم... اما خودم رو براش لوس کردم و با لحنی کودکانه گفتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آقایی... وقتی جایی هستیم ... تو جمع غریبه‌ها بیشتر پیشم باش و هوامو داشته باش _چشم... وارد خونه شدیم.. تا صبح چند بار دیگه دلدرد گرفتم خدارو شکر نوبت دکتر داشتم تا عصر هرطور بود باید تحمل می‌کردم نیما گفت پروین از دیشب که به دکتر مراجعه کرده در بیمارستان بستری شده... هم دلم براش سوخت و هم ناراحت خودم بودم که در چنین شرایطی باید توی خونه تنها می‌موندم ، نمیدونستم می‌تونم از پس خودم و کارهای خونه بر بیام یا نه. عصر که شد فکر می‌کردم خود نیما هم همراهمون بیاد اما زنگ زد و گفت نمی‌تونه بیاد، با فرشته جون به مطب دکتر رفتیم وقتی وارد شدیم منتظر بودم دکتر سلام‌ و احوالپرسی گرمی با مادرشوهرم داشته باشه اما بدون اینکه حتی نگاهمون کنه خیلی سرد جواب سلام هردوی مارو داد...سرش رو پایین گرفتع و مشغول نوشتن چیزی روی برگه بود... با دست به صندلیهای روبه‌روش اشاره کرد وقتی نشستیم تازه سر بلند کرد و این بار نگاهش بین من و فرشته جون جابه‌جا شد و روی من ثابت موند... لبخند روی لبش نشست... و دوباره نگاهش بین هردوما جابه‌جا شد بفرمایید در خدمتم؟ تا خواستم جواب بدم فرشته شروع به صحبت کرد _خسته نباشید خانم دکتر _ممنونم بفرمایید _راستش عروسم بارداره و دکتری که یه هفته پیش بهش مراجعه کردیم زمان بارداری رو ۵ هفته تشخیص داده خواست ادامه بده که دکتر این بار رو به من کرد _خوب حالا برای چی تشریف آوردی؟ مشکلی پیش اومده؟ _با شنیدن شرح حالم گفت نیاز به سونوگرافی دارم.. با انجام سونوگرافی گفت بچه وضعیت خیلی خوبی نداره و باید تا مدتی استراحت مطلق باشم و از هرگونه تنش و استرس دوری کنم وگرنه ممکنه از دستش بدیم. از همونجا تا خود خونه فقط اشک ریختم در همین مدت یک هفته‌ای بهش وابسته شدم چون وجودش رو احساس می‌کردم... در راه بازگشت به خونه فرشته پشت فرمون نشست و‌قبل از اینکه حرکت کنه گوشی رو از کیفش بیرون آورد و شماره‌ای رو گرفت فکر می‌کردم می‌خواد با نیما صحبت کنه اما با گفتن اسم داوود فهمیدم پشت خط کیه... _الو داوود... سلام... خانمت چطوره؟ کمی مکث کرد و دوباره پرسید جواب ازمایشاتش کی میاد؟ نمیدونم اون طرف خط داوود چی داره می‌گه که هر لحظه فرشته جواب میده واقعا؟ اینجوری که نمی‌شه... در نهایت گفت _ببین داوود... من نمی‌دونم چی باید بگم ... خیلی هم ناراحت شدم وقتی فهمیدم بیماری پروین جدی هست اما این دختر نیاز به پرستاری داره... مجبورم عذرتون رو بخوام و یه پرستار و خدمتکار دیگه براشون استخدام کنم... چی داشت می‌شنوم؟ من به پروین عادت کردم نمی‌تونم شخص دیگه‌ای رو بپذیرم رو کردم بهش _مامان من صبر میکنم پروین خوب بشه باز هم خودش بیاد... دستش رو به حالت استپ نشونم داد و پشت خط ادامه داد _بهرحال من حرفامو زدم خدافظ گوشی رو از کنار گوشش پایین آورد و‌ آیکون قرمز رو لمس کرد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۵۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنجکاو پرسیدم _پروین چش شده که نمی‌تونه بیاد؟ _داوود میگه دکتر آزمایشات زیادی برای پروین نوشته... تشخیص دکتر سرطانه... چشمام از شنیدن این حرف گشاد شد _مگه الکیه؟ بهمین راحتی تشخیص سرطان داده؟ _نمی‌دونم... ولی گفت فعلا حالا حالاها مرخص نمیشه... تازه مرخص بشه‌ هم نمی‌تونه کار کنه بعد هم ماشین رو راه انداخت غم وجودمو گرفت من به پروین عادت کرده بودم... از این به بعد چکار کنم؟ نمیدونم شنیدن خبر بیماری پروینه یا احساس تنهایی خودم یا بخاطر باداریمه که خیلی دل‌نازک شدم ؟ هرچی که هست نمی‌تونم جلوی ریزش اشک‌ها رو بگیرم... صدای فین فین گریه‌م باعث شد فرشته کنجکاوانه نیم‌‌نگاهی بهم بندازه... دست ازادش رو‌به طرفم گرفت _چرا گریه میکنی عزیزم؟ نشنیدی دکترت چی گفت؟ استرس برای تو سمه... چند نفس عمیق بکش تا آروم بشی چند دم و‌ بازدم عمیق انجام دادم کمی حالم بهتر شد اما فکر نیومدن پروین بدجوری آزارم میده. تا رسیدن به خونه فرشته از خاطرات زمان بارداریش برام تعریف کرد تا اهمیت خود مراقبتی در این دوران رو بهم گوشزد کنه... همراهم تا خونه اومد. از بیرون سفارش غذا دادم... خوشبختانه نیما خونه نمیاد وگرنه باید به فکر نهار ایشون هم می‌بودم آقا معتقده وقتی داخل خونه هستی فقط باید غذای خونگی بخوری... من نمیفهمم پس چطور تمام مدتی که سر کار میره میتونه از غذای رستورانی تناول کنه... لباس راحتیم رو‌ پوشیدم و به آشپزخونه رفتم فرشته به دنبالم اومد _چکار می‌کنی؟ _چای آماده کنم _لازم نکرده برو بشین... نهال جان دکترت گفت استراحت مطلق ... یعنی فقط برای رفتن به دستشویی فقط حق راه رفتن داری یکم مراعات کنی بد نیست... با گفتن ببخشید راهم رو به خارج از آشپرخونه کج کردم و‌ روی اولین مبل نشستم. کمی بعد با دوتا استکان چای مقابلم نشست با خودش چیزی رو زمزمه کرد و موبایلش رو از کیف بیرون کشید و با گرفتن شماره‌ای و گذاشتن اون کنار گوشش مستقیم نگاهش رو به من داد... کمی بعد با جدیت گفت _سلام فیروز ... یساعت پیش به داوود زنگ زدم گفت حالا حالاها زنش تو بیمارستان موندنیه... نمیدونم گفت احتمالا سرطانه... فیروز باید فکر یه خدمتکارو پرستار جدید برای نهال باشی... آره رفتیم دکتر... گفت وضعیت خوبی نداره و باید تحت مراقبت و استراحت مطلق باشه. خودم به داوود گفتم که باید یه پرستار جدید بگیریم... خودت پیگیری کن یه خانم مطمئن و کار بلد استخدام کن تماس رو که قطع کرد با دلخوری لب زدم _مامان میدونم نگران منی و برای راحتی من اینقدر عجله می‌کنی اما من به پروین عادت کردم... چند روز صبر کنیم شاید حالش خوب شد ... اصلا شاید دکتر اشتباه کرده باشه... مگه نگفتی هنوز آزمایشات مربوطه رو نداده؟ شاید تشخیص دکتر غلطه.. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی بگم؟ خودت می‌دونی من بخاطر سلامت خودت و‌ بچه‌‌ت اصرار دارم یه پرستار جدید بیاد. فرشته بعد از نهار آماده‌ی رفتن که میشد برای چندمین بار جلوی در سالن دوباره به طرفم برگشت _حواست باشه تا جایی که امکان داره راه نمیری و هیچ‌گونه تحرکی هم نباید داشته باشی... _چشم مامان جان حتما... _به حمیرا سپردم برای شام غذای بیشتری درست کنه، به نیما میگم سرراه بیاد تحویل بگیره... _ممنون لطف میکنید _فعلا خداحافظ عزیزم _خدا نگهدار... خوش اومدید بعد از رفتنش یه نفس آسوده کشیدم... اخه خیلی گیر میده ‌بشین راه نرو تکون نخور... اینطوری که نمی‌شه آخه. باید یه دکتر دیگه هم برم ببینم نظر اون چیه. نیما طبق معمول بهم زنگ نزده گوشی رو برواشتم‌ و شماره‌ش رو گرفتم اما هرچه منتظر شدم جواب نداد... یه بار دیگه‌م اینکارو کردم‌ اما بی‌فایده بود... وارد اینستا شدم اونقدر خودمو سرگرم کردم تا بغضی که بخاطر بی‌توجهی‌های نیما به گلوم نشسته قصد عقب نشینی کنه... و موفق هم شدم. وقتی به خودم اومدم که سه ساعت گذشته بود... یهو گوشی توی دستم لرزید و هم زمان صداش هم بلند شد نیما بود با خوشحالی تماس رو وصل کردم و با اشتیاق جواب دادم _سلام عزیزم _سلام عشق من چطوری؟ مامان می‌گفت پروین دیگه نمی‌تونه بیاد پیشت به فکر رفتم...پس با مامانش صحبت کرده چطوریه که فقط جواب تماسای من رو نمیده؟ آروم گفتم _خوبه لااقل جواب تلفنای مامانتو میدی... از اخبار خونه بی‌خبر نمی‌مونی _چی میگی؟ الان تازه کارم تموم شده بود داشتم برمی‌گشتم خونه مامانم زنگ زد... _تو وایمیستی دقیقا همون زمانی که وسط پروژه هستم باهام تماس می‌گیری... هزار بار گفتم وسط پرپژه نباید تمرکزم رو از دست بدم _خوب بعدش که کار روی پرپژه‌ت تموم می‌شه یه زنگ بهم بزن منم همه امید زندگیم به توئه با بغض ادامه دادم فقط تورو دارم که بهم زنگ بزنه _خیلی‌خب باشه ازین ببعد تا کارم تموم شد حتما بهت زنگ می‌زنم نتونستم بغضم رو مهار کنم برای همین بی‌خداحافظی قطع کردم و با صدای بلند گریه سر دادم... قبل از رسیدن نیما باید آرامش خودم رو به دست بیارم... نگاهی به ساعت کردم اگه خونه پدرش هم رفته باشه تا حالا دیگه توی راهه... الانه که برسه... با چرخیدن کلید توی قفل در ناگهان حس خوش دیدار به دلم نشست وقتی وارد شد من رو ندید... کمی اطراف رو نگاه کرد و‌شونه بالا انداخت... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🔴پایان دیابت🔴 میخوای دیگه دیابتی نباشی⁉️ ❌دیگه نیازی نیست تا ابد انسولین بزنی و قرص مصرف کنی❌ میخوای بدونی چه جوری؟؟ فرم زیر رو پرکنید تا راهنماییتون کنم👇🏼👇🏼 https://digiform.ir/w524ca79d 🔸مشاوره 🔸 📲 09924088803 بیا تو کانال زیر عضو شو تا بگم بهت 👇🏼👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/1170080101C5793ff0db4
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) عادت داره همیشه به استقبالش برم اما با وجود سفارش‌های دکتر و مادرش مجبورم حرکت نکنم... کمی که جلوتر اومد کیسه‌ی بزرگی که معلومه ظرف غذا داخلشه رو روی کانتر گذاشت همینکه برگشت با دیدن من که لبخند روی لب داشتم یه لحظه ترسید هین بلندی کشید و به وضوح دیدم که یه قدم به عقب رفت ... نتونستم خنده‌م رو کنترل کنم برای همین با صدای بلند شروع به خندیدن کردم کمی چپ چپ نگاهم کرد _زهر مار به چی می‌خندی؟ دیدم نیستی و صدات نمیاد فکر کردم رفتی اتاق و خوابیدی ... چیه عین اجل معلق یهو ظاهر می‌شی؟ با همون خنده‌ای که برای مهار کردنش اصلا موفق نبودم لب زدم _بخدا نخواستم بترسونمت... از ظهره همینجا روی مبل دراز کشیدم خسته هم شدم ولی دکتر گفته از جام تکون نخورم تو که اومدی با عشق داشتم نگاهت می‌کردم اما تو متوجهم نشدی... نگاهش رنگ تهدید گرفت اما با لحن شوخ گفت _دیگه اینکارو نکن... وگرنه دفعه بعد شاید مراعات حاملگیت رو نکنم و بزنم بلایی سرت بیارم دوباره بغض به گلوم نشست انگار خودش از رنگ و روم متوجه حالم شد که کتش رو در آورد و‌روی مبل کناری گذاشت جلو اومد و خودش رو کنارم جا داد و دستش رو دورم حلقه کرد _تو چرا اینقدر دل‌نازک شدی؟ هرچی میشه می‌زنی زیر گریه _در آغوش مردونه‌ش نمیدونم چرا دلم خواست زار بزنم خودم رو بهش چسبوندم و شروع به گریه کردم... آروم آروم روی موهام رو نوازش کرد و کمی که آروم شدم من رو از خودش جدا کرد نگاهش رو دوخت به چشمهام _نهال... تو چرا جدیدا اینقدر گریه میکنی؟ اون نهال پرشروشور و شیطون که وقتی یه کلمه می‌شنید صدتا جواب می‌داد کجاست؟ چی‌ میگفت؟ خیلی وقته که من هروقت جوابشو می‌دم ناراحت میشه و می‌گه من نیما بهادریم... کسی حق نداره استنطاقم کنه... حق نداره حرف گنده‌تر از دهنش بهم بزنه... می‌گه حق نداری رو حرفم حرف بزنی اونوقت الان که مهربون شده بهم می‌گه چرا کوتاه میای و مثل قبل شلوغ نمی‌کنی؟ آخه مگه تو بال و پر برام گذاشتی؟ هرروز با قوانین جدیدت دونه دونه پرهای پروازمو چیدی دیگه بالی برای پریدن ندارم بغضی که از یاداوری بی‌کسی‌هام به گلوم نشست رو‌ با چند نفس عمیق پس زدم سعی کردم کلمات مناسب پیدا کنم تا بتونم حرف دلم رو بزنم آب دهنم رو قورت دادم و دوسه باز پلک زدم تا تا دید تارم دوباره شفاف بشه... تو چشماش زل زدم _چند وقته خیلی احساس بی‌کسی می‌کنم. تو هستی ولی انگار نیستی... می‌خندی ولی انگار نمی‌خندی مهربونی ولی انگار نیستی عاشقمی ولی احساس میکنم دیگه نیستی هرچی که بگم زود بهت بر می‌خوره البته تو هم که بهم میگی من بهم برمی‌خوره انگار از هم دور شدیم... دیگه دلامون بهم نزدیک نیست نیما دلم یه خونواده می‌خواد که باهاش درد دل کنم از اونا برای تو بگم، از تو هم برای اونا... دلم می‌خواد هرروز مهمونی برم و مهمون خونه‌مون بیاد از اینهمه یه نواختی خسته شدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨