eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
774 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
مومن باید زرنگ‌باشه😍 با یه مبلغ کم تو کل ثواب این‌کار بزرگ‌ خودتون رو شریک کنید دو روز وقت مونده بعدا پشیمون بشی میره برای سال دیگه ها!!!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همون لحظه مسعود هم که پشت سر ما وارد حیاط شده بود پرسید بچه چی شده همه بی اهمیت به اون فقط نگاهمون به دهن مامان بود که با لکنت داشت برای حوری خانم توضیح میداد _بچه رو پای خاله‌ش داشت می‌خوابید بود یهو چشمم بهش افتاد دیدم بیجون شده بغلش که گرفتم دیدم کلا بدنش لمس شده و نفس نمی‌کشه نمی‌دونم حوری خانم چقدر سینه‌ و کف دست و پای بچه رو ماساژ داد و آخرش طوری روی بچه چمبره زد و چه‌کاری کرد که جیغ و گریه‌ی بچه باعث شد خنده و گریه و جیغ و فریاد شادی‌مون با هم یکی بشه انگار که کوه بزرگی رو به تنهایی جابه‌جا کرده باشه بیحال کنار بچه که دست و پا می‌زد و صدای گریه‌ش هر لحظه بلندتر میشد نشست دستی به سروصورتش کشید بی‌جون لب زد هربار قسم می‌خورم دیگه با مریض کسی کاری نداشته باشم بازم یادم می‌ره خدا رو شکر که به هوش اومد با غیض رو کرد به مسعود و ادامه داد _کی اجازه داد بیای تو خونه؟ نمی‌بینی حجاب ندارم؟ مسعود برو بابایی گفت و جلو اومد تا بچه رو از بغل محبوبه جدا کنه محبوب هم دستش رو عقب کشید و با صدای بلند داد زد _نشنیدی حوری خانم چی گفت؟ برو بیرون اما مسعود از جاش تکون نخورد مامان جلو اومد و از بازوی مسعود گرفت تا به بیرون هدایتش کنه _بیا از حیاط مردم برو بیرون مگه نمی‌بینی؟ مامان هین آرومی کشید و ادامه داد _چرا گریه می‌کنی خاله‌جان خداروشکر به خیر گذشت می‌بینی که خدارو شکر بهتره به مسعود که شونه‌هاش از شدت گریه بالا و پایین می‌شد خیره شدم محبوبه نمی‌تونست بچه رو آروم کنه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حوری خانم که حالا وارد خونه‌ش شده بود از پشت پرده با صدای بلند گفت بچه‌رو همین حالا ببرین دکتر ببینین چرا اینجوری شده ممکنه دوباره همینطور بشه دفعه بعدی شاید دیگه کاری از دستم بر نیاد الانم اول ببرش خونه روغن زرد رو گرم کن بعد هم کل بدنش رو باهاش چرب کن بعد ببری دکتر مامان از همونجا با صدای بلند ازش تشکر کرد _چشم حوری خانم‌.. خدا خیرت بده... الهی خدا برات جبران کنه بچه‌هاتو برات حفظ کنه بعدا از خجالتت بر میام و اینبار با هل داد مسعود بهش فهموند که باید ازونجا بریم جلوتر از همه دست محبوبه رو گرفتم _بدو بیا زودتر بچه رو ببریمش خونه کاری که حوری خانم گفت رو انجام بدیم قبلا که شنیده بودم این بنده‌ی خدا از مادربزرگ خدابیامرزش یاد گرفته چطور مریض درمان کنه خنده‌م می‌گرفت و می‌گفتم یه خانم پنجاه ساله‌ی بی‌سواد چه کاری بلده بکنه تا وقتی دکتر و بیمارستان هست که آدم نباید سراغ این آدما بره ولی حالا با چشم خودم دیدم که چکار کرد به خونه که رسیدیم بلافاصله وارد آشپزخونه رفتم و روغنی که گفته بود رو گرم کردم و به محبوب کمک کردم تا لباسهای بچه رو دربیاره تازه بدنش رو چرب کرده بودیم که با صدای یاالله گفتن مسعود غرولند کنان پاشدم و به اتاق پناه بردم اصلا دلم نمی‌خواد چشمم به چشمش بیفته مامان با محبت بهش خوش آمد گفت _خوش اومدی خاله بیا اینجا بشین یکم حالت جا بیاد پسر همسایه رو فرستادم دنبال آقا کمال الان میاد یعنی چه؟ چرا مامان دوباره با این مرتیکه اینقدر گرم گرفته؟ دقایقی بعد محبوبه هم بچه به بغل پیشم اومد _از دست این مامان... چشمش افتاده به مسعود دیگه بچه‌ی منو فراموش کرده _فکر کنم پسر مولود خانم رو فرستاده دنبال بابا اون بیاد بچه‌ رو ببرید دکتر _چه عجب... همچین تحویل بازار راه انداخته برا خواهرزاده‌ش گفتم دیگه مارو یادش رفت الانه که بساط عقد و عروسی تورو راه بندازه _چی برا خودت میگی تو دختر؟ هردو به ما 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
🔻سلام و درود بر یاران عزیز و انقلابیِ جبهه حق؛ عید همگی مبارک؛ عزیزان از همین الان خودتونو برای پذیرش گزینهٔ آماده کنید... فردا شب بین قالیباف و جلیلی ان‌شاالله یکی معرفی خواهد شد... حامیـــــــان حامیـــــــان هر کدام از این دو عزیز انقلابی معرفی شد با تمام وجود حمایت حداکثری انجام بشه تا با رای حداکثری و قوی بر مسند ریاست جمهوری بنشیند. ان‌شاالله یا علـــــــی مـــــــدد 🙏🌸 @seraj1397 .
27.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یکی از به حق ترین حرف هایی که این چند روز زده شد👌 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangar
✏️ رهبر انقلاب؛ در دیدار مردمی عید غدیر: مشارکت فقط برای شهرهای بزرگ نیست... یکی از دلایل توصیه من به مشارکت... در هر انتخاباتی که مشارکت کم بوده... 🌱تکمیل متن در تصویر 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
دیابت درمان شد❌ 📣خبر فوری برای دیابتی‌ها 🌱 کلینیک رجاء 🌱 در راستی بهبود جامعه کشور و پایان دادن به بیماری‌های زمینه‌ای مانند دیابت، روشی جدید و تضمینی ارائه کرده است 🔰جهت مشاوره و پایان دادن به دیابت خود وارد کانال زیر شوید👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949551593Cf823ee55a9 📣 ظرفیت پذیرش درمانجو محدود می‌باشد
🔺 بخشی از مطالب خلاف واقع رو نشون داد و از سابقه جبهه و جنگ خودش گفت و حرفاش بوی فضای صدر انقلاب داشت. بیانیه پایانی زاکانی در دفاع از فضای شهدا قابل تقدیر بود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هر دو به مامان که با دلخوری این حرف رو به محبوب زد نگاه کردیم داخل اتاق اومد و در رو پشت سرش بست _این بدبخت با دیدن حال و روز بچه افتاده به غلط کردن و فکر می‌کنه چون دل منصوره رو شکسته حالا خدا اینجوری داره تنبیهش میکنه می‌گه درد و بلایی که افتاده به جون خودم از یه طرف و حال بد این بچه نتیجه‌ی ظلمیه که من و سعید به منصوره کردیم محبوب طلبکار از جاش بلند شد و قبل از اینکه خودش رو به در اتاق برسونه مامان جلوش رو گرفت طلبکارتر به طرف مامان چرخید و با اخم و ناراحتی گفت _ولم کن مامان این مسعود خان چی پیش خودش فکر کرده که پای سعید و بچه‌ی من رو وسط می‌کشه؟ بخاطر ظلمی که اون به خواهرم کرده چرا باید بچه‌ی من تاوان پس بده؟ مامان بازوش گرفت و به عقب هدایتش کرد _برو یه دقیقه بشین ببینم چه خبره اینجا فقط می‌خوای بپری به این پسره... ناسلامتی برادرشوهرته به گوش شوهرت برسه برا خودت بد می‌شه بعد هم یکم خط و نشون براش کشید و با نشون دادن من ادامه داد _یکم از خواهرت یاد بگیر متانت و ادب رو با اینکه دلش خونه ببین چه آروم نشسته سرجاش عوض اینکه نگران حال بچه‌ت باشی و بلند شی آماده بشی تا هروقت بابات از راه رسید سوار ماشین بشی دخترت رو ببری به دکتز نشون بدی وایسادی اینجا فقط حرصت رو خالی می‌کنی؟ واقعا خدا بهت عقل بده بعد هم با دلخوری از اتاق بیرون رفت با اومدن بابا مامان و محبوبه حاضر و آماده بچه به بغل سوار ماشین شدند من هم از ترس اینکه مسعود دوباره بخواد سرصحبت رو باهام شروع کنه تندی حاضر شدم و خودم رو به ماشینی که حالا بابا روشنش کرده بود رسوندم همه متعجب نگاهم می‌کردند _منم باهاتون میام _تو دیگه چرا مادر؟ مسعود رو که فرستادم رفت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تو می‌موندی توی خونه شب که برگردیم شام می‌خوایم یا نه؟ بی توجه به حرفاش در ماشین رو بستم وقتی به بیمارستان رسیدیم اول از همه بابا با تلفن همگانی با مغازه سعید تماس گرفت و جریان اومدنمون به بینارستان رو براش گفت اونم کمتر از نیمساعت خودش رو رسوند دکتر بچه رو که معاینه کرد براش کلی آزمایش نوشت و گفت احتمالا قلب بچه مشکل پیدا کرده و بعد از جواب عکس و ازمایشات نظر نهاییش رو می‌گه همگی غمگین و ناراحت به خونه برگشتیم توی راه محبوب اتفاق صبح و اومدن مسعود و حرفی که زده بود رو برای سعید گفت و ازش خواهش کرد که به برادرش بگه پاش رو تو کفش اونا نکنه رنگ و روی سعید خیلی پریده بود وقتی به خونه رسیدیم مسعود جلوی در خونه ‌مون ایستاده بود سعید خیلی سریع پیاده شد و به طرف برادرش رفت معلوم بود حرفای خوبی بهم نمی‌زنند و باهم دعوا دارند مسعود که رفت سعید مشغول باز کردن در حیاط شد بابا با ماشین وارد شد و وقتی همگی وارد خونه شدیم من و مامان به سرعت مشغول درست کردن شام شدیم اجبارا املت درست کردم که زودتر آماده‌ی خوردن بشه هنوز سفره رو جمع نکرده بودیم که صدای در حیاط بلند شد حتما خاله‌اینا بودند خدا خدا می‌کردم مسعود همراهشون نباشه اما زودتر از اونا وارد خونه شد کلا معلومه یه چیزیش هست خاله به محض ورود شکوفه رو بغل گرفت و همزمان که بوسه بارونش کرد قربون صدقه‌ش هم می‌رفت _ مسعود تعریف کرد چی شده... حالا دکتر چی گفت ؟ همه‌ی حرفای دکتر رو محبوب برای پدرشوهرش که این سوال رو پرسیده بود تعریف کرد خاله و عمو ولی دستهاشون رو بالا گرفتند و برای سلامتی شکوفه دعا کردند همینکه ساکت شدند مسعود شروع به حرف زدن کرد و من همون موقع ایستادم که به اتاق برم _خواهش می‌کنم دختر خاله چند لحظه بمون بی اهمیت به حرفش به راهم ادامه دادم که با حرف بابا که دستور موندن بهم می‌داد کنار در اتاق روی زمین نشستم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آقا کمال من خیلی شرمنده‌تونم می‌دونم خیلی خسته‌اید ولی باید امشب حرفام رو بزنم بابا خواست چیزی بگه که مسعود اجازه نداد _خواهش می‌کنم اجازه بدید حرفم تموم شه قول میدم کوتاه صحبت کنم سعید که یه سر به حیاط رفته بود وقتی وارد هال شد و فهمید مسعود داره صحبت می‌کنه هاج و واج نگاه گذرایی به همه انداخت و روبروی برادرش قرار گرفت و دستش رو دراز کرد و از سرشونه‌ی مسعود گرفت _مگه نمی‌بینی اوضاع احوال همه رو؟ الان مگه وقت این حرفاست؟ پاشو برو خونه مسعود بسرعت ایستاد و با دست سعید رو پس زد _خفه شو سعید... من امشب حرفامو نزنم از اینجا بیرون نمیرم دوباره سعید به سرشونه‌ش زد و خواست بیرونش کنه که با هشدار پدرشون سعید صداش رو بالا برد _بابا بچه‌ی من مریضه... حال خودم خرابه... بخدا وقت حرفایی که این آدم می‌خواد بگه نیست و ملتمسانه نگاه برادرش کرد همه کنجکاو شده بودیم بفهمیم مسعود چی می‌خواد بگه که سعید اینقدر بهم ریخته بابا کمی صداش رو بالا برد _آقا سعید بذار حرفش رو بزنه قال قضیه رو بکنه بعد هم رو کرد به مسعود _فقط یه چیزی رو برات شفاف کنم آقا مسعود تا حالا اگه حرمتی برات قائل بودم به خاطر پدرت بوده حرفات رو بزن و برو که سرم داره می‌ترکه مسعود لب باز کرد و هر چی بیشتر ادامه میداد چشمهای ما گشادتر از قبل می‌شد و سعید هرلحظه شرمنده‌تر سرش پایین می‌رفت _ آقا کمال اون وقتا که سعید خواستگار محبوبه بود و شما اجازه‌ نمی‌دادی اینا نامزد بشن یه روز سعید ازم خواست به عنوان خواستگار سوری بیام خواستگاری منصوره خانم بهش گفتم که این کار نامردیه... گفتم من ایشون رو فقط به عنوان یه دختر خاله قبولش دارم خیلی هم زیاد قبولش داشتم اما محبتی نسبت بهش تو دلم نبود کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بابا لااله‌الا‌الله‌ گفت مسعود هم که متوجه شد بابا می‌خواد حرفش رو قطع کنه صداش رو که همزمان بالاتر برد لحن صحبتش رو هم سرعت بخشید _سعید گفت اگه تو بیای خواستگاری منصوره آقا کمال به نامزدی من و محبوبه رضایت می‌ده بعدش تو خواستگاریت رو پس بگیر... نمی‌دونم دلم برای دلدادگی سعید و محبوبه سوخت یا التماسهایی که میکرد خام حرفاش شدم... وقتی شما پیشنهاد دادید که نامزدی همه‌مون باهم باید انجام بشه و حتما باید هرپه زودتر عقد کنیم به درخواست سعید مجبور شدم ادامه بدم اوایل با خودم گفتم شاید تقدیرم اینه که با منصوره خانم ازدواج کنم اما هرچقدر از عقدمون گذشت دیدم نمی‌تونم از فکر دختر عموی بابام که سالها تصمیم به ازدواج با اون داشتم خارج بشم چاره‌ای نداشتم نمی‌تونستم به خودم دروغ بگم من عاشق اونی که الان زنمه شده بودم و هیچ علاقه‌ای به منصوره خانم نداشتم همه متاسف به هردو برادر نگاه می‌کردند مامان شروع کرد به غر زدن _ واقعا که آقا سعید... از همون اولم خودخواه بودی فقط دنبال عشق و عاشقی خودت بودی یه ذره به فکر آبروی دختر من نبودی و با گریه رو به مسعود ادامه داد _ولی این حرفا گناه تو رو که سبک نمی‌کنه مسعود خان هردوتا برادر بد کردید اشک بی‌مهابا از چشمه‌ی جوشان چشمهام بیرون می‌ریخت با صدای هق‌هق محبوبه سرم رو به طرفش چرخوندم نگاهش رو به شوهرش که حالا با شونه‌های افتاده و سری افکنده مقابل مسعود ایستاده بود دوخته و اشک می‌ریخت نمی‌فهمیدم چی داره زمزمه می‌کنه ولی از اینکه فهمیده بودم سعید مسعود رو وادار به خواستگاری از من کرده چنان حس تنفری نسبت بهش در دلم ایجاد کرد که دلم می‌خواست بایستم و با هردو دست خودم خفه‌ش کنم اما نه پاهام جون ایستادن داشت و نه حیا اجازه‌ی این کار رو بهم می‌داد مسعود که دیگه همه‌ حرفاش رو زده بود یا به زعم خودش بار دلش رو سبک کرده بود قبل از بیرون رفتن به طرفم چرخید _ببخش و حلال کن دختر خاله من که بخاطر این غده رفتنیم ولی اونی که باعث شد من حماقت کنم رو حتما حلال کن و با اشاره به شکوفه که تو بغل خاله بود ادامه داد اون بچه خیلی حیفه که به خاطر کارهای غلط من و باباش بلایی سرش بیاد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از دُرنـجف
ای مالک! علی(ع) زیبایی محض است . . .🤍
هدایت شده از کلمه طیّبه
آیا واقعاً خودتو انقلابی و ولایی میدونی ؟؟ اگر راست میگی برای انتخابات جز فوروارد کردن چند تا پیام، چی کار کردی ؟ بله... با 👈🏻خودت هستم آقای/خانم انقلابی! اگر واقعاً به خدا و آخرت ایمان داری بدان که برای بالابردن مشارکت و انتخاب اصلح باید کار کنی وگرنه اتفاقات بدی خواهد افتاد که اثرش رو حتی روی جبهه فلسطین و یمن هم خواهد گذاشت و ممکنه در امر پیروزی گره بیافته. یادت که نرفته شیعه داشت پیروز می‌شد که عمروعاص بین لشگر علی تفرقه انداخت و تا امروز صفحه تاریخ به غلط ورق خورد... یک کار اساسی برای بالابردن مشارکت و انتخاب اصلح اینه که هریک از ما برای خدا با ۵ نفر از فامیلمون که میدونیم رأی نمیده یا به رأی میده تماس بگیریم و باهاشون صحبت کنیم. نگو : فایده نداره تو به تکلیفت عمل کن و یادت نره که باید در محضر خدا جواب بدی... 📞همین الان اولین زنگ رو بزن. بسم الله...
🟦🟩🟨🟧🟥
═══ ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🗳 ✅ در انتخابات شرکت کنی یا نکنی، این مملکت بدون رئیس جمهور نمی‌ماند! 💥 فقط تفاوتش در این است، که یکی دیگر می‌رود پای صندوق، و برای تو رئیس جمهور انتخاب می‌کند! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و بعد هم از خونه بیرون رفت اون شب با همه‌ی بدیهاش بالاخره تموم شد تا چند وقت تو فکر بودم یعنی ممکنه خدا بخواد از طریق شکوفه سعید رو تنبیه کنه؟ اصلا دلم نمی‌خواست حلالشون کنم نه سعید و نه مسعود این فکر مثل خوره به جونم افتاده بود یاداوری حرفای مسعود که با اشاره به شکوفه میگفت این بچه حیفه... واقعا ممکن بود خدا بخاطر اشتباهات سعید اینجوری بخواد مجازاتش کنه؟ از خدا خواستم که بلایی سر شکوفه نیاد نمیتونستم از اون دوتا نامرد بگذرم طی چندروز گذشته محبوبه به خونمون نیومده معلومه که بخاطر کار اون دوتا نامرد از من و مامان و بابا خجالت می‌کشه مامان دوباره دلتنگ شکوفه و محبوبه‌ست چون از دیشب مدام با خودش غرغر می‌کنه و پریشونه صدای بابا من رو از فکر بیرون آورد پشت در اتاق رفتم تا بشنوم در مورد چی دارن صحبت می‌کنند _به محبوبه چه ربطی داره؟ نامردی رو اون دوتا کردن خجالتش رو این بچه بکشه؟ برو سراغش ببین حالش خوبه؟ نکنه یوقت سر این موضوع با شوهرش دعواشون شده مامان غرولند کنان دوباره شروع کرد _پسره‌ی بی‌شعور احمق با داداشش گند زده به حیثیت و آبروی دختر دسته‌ی گلم اونوقت پررو پررو پا شده اومده تو روی ما وایساده می‌گه من دختر عموی بابام که الان زنمه دوست داشتم دوست داشتی که داشتی همون اول می‌رفتی سراغش... چرا این بازی رو شروع کردی؟ اومد با خیال راحت حرفاش رو زد چون با خودش می‌گه من که مقصر نیستم تقصیرا گردن سعید که به من پیشنهاد اون مسخره بازیارو داده سعید بچه‌ بود عقل نداشت تو که بزرگترش بودی چرا عقلت رو دادی دست اون و وارد بازیش شدی؟ خدا لعنت کنه هردوتون رو حلالیت هم می‌خواد حماقت و بچگی رو شما دوتا کردین ولی دودش به چشم بچه من رفته کی باید جواب آینده‌ی تباه شده‌ی این دختر رو بده؟ بابا که بابت غرولندهای مامان کلافه شده با تشر گفت _اَه بس کن دیگه... خوبه بچه‌های خواهر خودت بودن که این بلارو سرمون آوردن گفتم پاشو برو یه سر بزن به محبوبه ببین جواب آزمایش بچه رو گرفتن؟ دکتر چی گفته؟ ببین حال خودش و بچه‌ش چطوره؟ نکنه سر این موضوع اوقات خودش و شوهرش رو تلخ کنه _از شکوفه بی‌خبر نیستم راستش یساعت پیش یه سر رفتم دم خونه‌شون سعید خونه نبود ولی دلم نمی‌خواست فعلا پام رو خونه‌ش بذارم فقط حال بچه رو از خود محبوب پرسیدم شکر خدا خوب بود... جواب آزمایشش هم چیزی نبوده _خود محبوب چی اون خوب بود؟ یکم نصیحتش می‌کردی یوقت اوقات خودشون رو تلخ نکنند اتفاقیه که افتاده کشش نده زندگیش رو بهم بریزه _نترس زن و شوهر عین همن... پرو و کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همیشه طلبکارن از همه... برگشته به من می‌گه مقصر همه‌ی این اتفاقات بابامه که شرط کرده بود منصوره زودتر از من باید ازدواج کنه این سعید بدبختم مجبور شده اون نقشه رو بکشه مسعود رو فرستاده خواستگاری منصوره که مثلا شرط بابا رو به جا بیاره اونوقت بابا یه شرط دیگه گذاشته که یا باید منصوره و مسعود زودتر عقد کنند یا هردو باهم عقد کنن می‌بینی مرد؟ دختره شمارو مقصر می‌دونه نه اون شوهر خیره سر خودخواهشو هرچی منتظر شدم ببینم بابا چه جوابی می‌ده اما بی‌فایده بود تا خواستم به سر جام برگردم صدای بابا سر جام میخکوبم کرد _همه‌مون مقصر بودیم... من جدا اون سعید و مسعود هم جدا _والا دیگه من دیگه فکرم کار نمی‌کنه شما بابای این دخترا بودی و از سر خیرخواهی یه شرط و شروطی گذاشتی اما اون دوتا چی؟ هرکدوم به فکر منافع خودش بوده سعید می‌خواسته به محبوب برسه مسعودم برا داداشش بزرگتری کنه خیر سرش فقطم این منصوره‌ی بیچاره‌ی من شده گوشت قربونی بعد هم گریه سر داد و بین گریه‌هاش ادامه داد... _گور به گور نشی مسعود کاش این رازتو با خودت به گور می‌بردی تا اینجوری درمونده‌م نکنی... تا حالا همه هم و غمم این بود که چرا دختر دسته گلم رو طلاق دادی از روزی که فهمیدم با نقشه اومدی خواستگاریش و اصلا از اولم قصد ازدواج باهاش نداشتی فکر و خیالاتم بیشتر شده الهی گور به گور نشی سعید که هرچی می‌کشیم از خودخواهی تویه با کوبیده شدن در حیاط ناله و نفرین مامان هم قطع شد پشت پنجره‌ی اتاق رفتم تا ببینم چه خبره که با دیدن داداش ناصر غم و غصه ی این چند روز از سرم پرید تندی به طرف در اتاق راه افتادم و از توی هال عبور کردم خدا کنه خانم و بچه‌هاش رو هم آورده باشه 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو می‌ریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو می‌زنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً می‌خواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
وارد هال خونشون که شدم چشمم افتاد به قاب عکس پدرش موهای تنم سیخ شد این همون شهیدی بود که توی خواب به من تشز زد و گفت دست از سر خونواده من بردار با اینکه عکسِ اما احساس میکنم که زنده است و داره من رو می‌بینه و میدونه که من میخواستم چه بلایی سر دخترش بیارم شرمنده نگاهم را از عکس گرفتم و تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d به نظرتون میخواسته چه بلایی سر دختر شهید بیاره😱 داستانی بسیار آموزنده و سرنوشت ساز به افراد جوان و نو جوان توصیه میکنم این داستان رو بخونید🌷🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شنبه قبل از ظهر نتایج انتخابات اعلام می‌شود 🔹رئیس ستاد انتخابات کشور: شنبه قبل از ظهر نتایج انتخابات اعلام می‌شود. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen