eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
780 عکس
411 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
رئیس ستاد انتخاباتی : تمام ستادهای آقای زاکانی در سراسر کشور با تمام توان و ظرفیت برای پیروزی سعید تلاش خواهند کرد.
تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم خیلی مستقیم حرف دلم رو بهش زدم.. اولش کمی جا خورد اما بعد خیلی مصمم گفت که همچین چیزی نیست و تو دچار توهم شدی .. بهش گفتم مطمئنم داری یه کارایی می کنی چرا انکار می کنی ... چه فایده که کاری از پیش نبردم و همونطور بلاتکلیف بودم .. تا یه روز که گوشیم زنگ خورد.. https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کلافه نفسهای عمیق کشیدم و چشمام رو به اطراف می‌چرخوندم تا شاید بتونم بغض سنگین توی گلو و اشکهای محصور شده در پشت پلکم رو پس بزنم و کمی هم موفق شدم به طرف سماور چرخیدم _خدا بخیر کنه حدس می‌زدم اتفاقی افتاده باشه ‌ نوع نگاه و حرف زدن داداشهام باهمیشه فرق داره مثل اینکه این‌بار چاره‌ای جز گوش کردن ندارم... احتمالا چیزی شده که اینا به تکاپو افتادن تا من رو شوهر بدن به احترامشون میرم بیرون و برای خواستگاری که برام آوردن چای می‌برم ولی اگه از پسره خوشم نیومد قبول نمی‌کنم و با همین خیال چای خوشرنگی ریختم و سینی رو برداشتم نگاهی به خودم انداختم و دوباره سینی رو سرجاش قرار دادم معمولا عادت نداشتم هروقت لباس پوشیده دارم چادر هم بپوشم ولی الان مثلا جلسه خواستگاری بود و بدون چادر خوب نبود که بیرون برم که مامان مقابلم ظاهر شد چادر و روسری‌ای رو مقابلم گرفت اولش فکر کردم همونایی هستند که موقع خواستگاری مسعود پوشیده بودم وقتی بازشون کردم متوجه شدم جدیدند متوجه منظورم شد لب زد _اینارو خیلی وقته برات گرفتم... گفتم هروقت یه خواستگار درست درمون اومد بدم بپوشی.. _قبلیا بود دیگه... _نه مادر اونا که یه بار پوشیدی انگار نحس بودند زندگیت اصلا شکل نگرفت که دووم پیدا کنه اون قبلیا رو باید ردشون کنم خیلی نحس بودند با نگاه به سینی چایی که اماده کرده بودم دوباره گفت زود باش این روسری و چادر رو سرت کن و تا چای سرد نشده بیا پسره بدم نیست... خیلی به دلم نشسته زود باش مادر نمی‌دونم چرا اینقدر این داداشات عجله دارن تا دوباره صدامون نکردن زود بیا کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادم چادر رو روی سرم جابجا کردم دستم رو دور یکی از استکانها گرفتم هنوز سرد نشده پس سینی رو برداشتم و بیرون رفتم بابا سرجای همیشگیش نشسته و داداش نصیر هم کنارش آقای داماد هم مقابل بابا سربزیر نشسته ناصر و منصور همچین اطرافش نشستن که انگار می‌ترسن فرار کنه چای رو اول مقابل بابا گرفتم که با برداشتن اولین استکان بهم اشاره کرد دومین چای رو به مهمونش تعارف کنم ازش اطاعت کردم و سینی رو مقابل آقای داماد گرفتم... بدون اینکه نگاهم کنه چای رو برداشت... خیلی خونسرد و عادی رفتار میکنه... انگار اومده یه چای بخوره و بره بهش نمیاد خواستگار باشه وقتی چای رو مقابل داداش ناصر گرفتم سینی رو ازم گرفت و بهم اشاره کرد تا کنار مامان بنشینم برای خودش و داداشها نفری یه چای گذاشت و سینی که فقط یه استکان داخلش مونده بود رو به طرف مامان روی زمین به آرومی سر داد _بفرما مامان... چرا اینقدر پریشونی مادر من... هر سه نفر ما آقا پروز رو می‌شناسیم بچه‌ی خوبیه منصوره‌ی ما رو وقتی برای ختم شوهر عمه اومده بود دیده‌‌‌... اولش فکر کرده بود دخترِ اون مرحومه... بعد هم رو به بابا کرد و گفت _باباجان اگه شما اجازه بدید یه چای بخورن بعدش برن تو اتاق باهم حرفاشون رو بزنن ناراحت و متعجب از اینهمه عجله زیر چشمی نگاهی به بابا کردم تا واکنشش رو ببینم اخم کرد با چشم و ابرو پسری که تازه فهمیدم اسمش پرویزه و سربه‌زیر نشسته رو نشون داد _تو چرا اینقدر هولی؟ شش ماهه هم که دنیا نیومدی خواستگاری یه آدابی داره... یجوری رفتار می‌کنی انگار که برادر دامادی نه عروس... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و دوباره با با چشم و ابرو بهش تشر زد و نگاه ازش گرفت ناصر هم کلافه نگاهی به هردو برادرم انداخت همینکه به طرفم سر چرخوند فوری نگاهم رو به گلهای صورتی و آبی روی چادرم دوختم حسم اشتباه نمی‌کنه معلومه که خبریه وقتی ایستاد این‌بار بدون خجالن نگاهش کردم رو کرد به بابا _بابا ببخشید یه لحظه میای تو اتاق کارت دارم سرم رو پایین انداختم و زیر چشمی به پاهاش که کلافه تکونش میداد نگاه کردم بابا از جاش تکون نخورد که داداش دوباره خواهشانه صداش کرد بابا هم لااله‌الا‌الله‌ گفت و همزمان که بلند می‌شد از جناب داماد عذرخواهی کرد و اوهم به نرمی جوابش رو داد بابا که داخل اتاق رقت من هم تندی ایستادم و بدون اینکه به بقیه نگاه کنم به آشپزخونه برگشتم شاید پنج دقیقه هم نشد که با صدای ناصر فورا چادر رو روی سرم مرتب کردم و به هال برگشتم مامان با دست به کنارش اشاره کرد و من هم جای قبلی نشستم با صدای بابا حواسم رو به حرفاش دادم _خب آقا پرویز وقتی پسرام شما رو تایید می‌کنند منم دیگه حرفی ندارم اگه لازم می‌دونی با دخترم صحبت کنی می‌تونین برین توی اتاق از این رفتار بابا د داداشام دلخور بودم نظر من اصلا براش مهم نیست این نوع رفتار فقط باعث میشه من خرد و بی‌ارزش بشم چه عجب بالاخره صدای این آقا رو شنیدم _خیلی ممنونم از هر سه تا پسرای شما... به من خیلی لطف دارن امیدوارم بتونم خودم رو بیشتر از قبل بهشون ثابت کنم حرف خاصی که ندارم و می‌تونم همینجا توی جمع بگم بهرحال لازمه که شما هم در جریان باشید بابا سری تکون داد _بله بفرمایید _راستش من اهل منجیل هستم خونواده‌م رو در زلزله کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _راستش من اهل منجیل هستم خونواده‌م رو در زلزله‌ی رودبار و منجیل از دست دادم... پدرومادرم ، شش تا خواهر و هر دوتا برادرام همه‌ی فک و فامیلم همگی ساکن منجیل بودند همه رو از دست دادم _خدا رحمت کنه _خدا بیامرزه ان‌شاالله صدای مامان و بابا بود اون دو نفر و هرکدوم از برادرام دونه دونه بهش تسلیت میگفتند و به نوعی ابراز همدردی میکردند بابا با لحنی سوالی گفت _نمی‌دونم چطور باید بپرسم... بعد از مکثی کوتاه گفت _چطوره که خداروشکر بلایی سر شما نیومده؟ با غمی که تو صداش بود جواب داد _من تازه دوره آموزشی خدمت سربازیم شروع شده بود و افتاده بودم مشهد همینکه فهمیدم زلزله خسارات زیادی به شهرمون وارد کرده بسرعت درخواست مرخصی کردم و برگشتم شهرمون وقتی رسیدم حتی نمیتونستم کوچه و خیابونمون رو پیدا کنم چه برسه به خونه‌مون سراغ هرکی رو که می‌گرفتم میفهمیدم کشته شده... روزهای سختی بود نهادهای مختلف و افراد زیادی از شهرهای دیگه اومده بودند برای کمک اما با اینحال نشد جون خیلی‌هارو نجات داد شدت زمین لرزه خیلی بالا بوده... در عرض دو روز فهمیدم هیچ کدوم از اقوام و بستگانم زنده نیستند و توی دنیا تنهای تنها شدم البته مدتی بعد یادم افتاد پدرم یه پسر عمه داشت که تهران ساکن بودند وقتی از سر بی کسی رفتم سراغشون انگار نه انگار پدرانمون باهم نسبت خونی داشتند برگشتم خدمت سربازی بخاطر اتفاقی که برای خونواده‌م و خونه‌ و زندگیم افتاده بود خیلی بهم ارفاق کردند و چهارماهه پایان خدمتم تایید شد دوباره برگشتم شهرمون 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نتونستم اونجا دووم بیارم پدرم زمینهای زیادی داشت اما پیگیری نکردم ببینم اونا در چه حال هستند نتونستم طاقت بیارم برای همین دوباره به مشهد برگشتم با خودم گفتم می‌رم پیش امام غریب خودش بشه سایه‌ی سرم خودش پناهم بده همونجا تونستم یه اتاق اجاره کنم چند نفر که داستان زندگیم رو فهمیدند کم‌کم باهام رفیق شدند مادر یا همسر همون رفقا هرروز یه دختری از اقوامشون رو بهم معرفی می‌کرد معتقد بودند ازدواج و شروع زندگی میتونه به تنهایی و غم و افسردگیم پایان بده جسارتا با دیدن دختر خانم شما در مراسم عمه‌خانم احساس کردم ایشون تنها کسی هستند که می‌تونند شور و نشاط رو به زندگیم بیارن نمی‌دونستم ایشون خواهر اقا ناصر و آقا نصیره وقتی ازشون خواستگاری کردم بعدا متوجه این موضوع شدم و دوباره بابت جسارتی که به خرج دادم از همگی عذرخواهی می‌کنم... داداش منصور به حرف اومد _اختیار داری پرویز آقا اشکال نداره اگه قرار باشه فقط به این دلیل که بزرگتر نداری که برات خواستگاری کنه خودت هم سکوت کنی پس باید تا عمر داری مجرد بمونی واقعا هم حیفه جوون به این خوبی مجرد بمونه تا شب پرویز در مورد خاطرات خودش و خونواده‌ش برای بابا و داداشا تعریف کرد گاه با گریه و گاه با لبخند ... اونقدر خوش صحبت بود که دل بابا و مامان رو هم مثل داداشا برد خودمم بدم نمیومد بیشتر بشناسمش از توی اشپزخونه و پشت در صداش رو می‌شنیدم و کم‌کم داشت نظرم نسبت بهش مثبت می‌شد که آخر شب بابا ازش خواست تا دوروز فرصت بده که من هم فکرام رو بکنم قشنگ معلوم بود برای حفظ ظاهر این حرف رو زده و تصمیمش رو گرفته آخر شب پرویز و داداشها که با ماشین داداش نصیر اومده بودند به شهر برگشتند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨