eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
780 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
برگشتم سمتش نگاه کردم نگاهم افتاد به اون چشم‌های درشت و قرمزش اما موج می‌زد از مهربانی گفتم خیلی ممنون وضو گرفتم اومدم توی اتاقم نماز صبحم رو خوندم سر سجاده گریه می‌کردم و از خدا طلب بخشش می‌کردم و اینکه چه کنم شعبون قیافه نداره اما مهربونه. شعبان حتی اگر مهربون هم نبود من باید باهاش زندگی می‌کردم چون راه دیگه‌ای نداشتم https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
خباثت تازه رژیم : به زنان بسکتبالیست ایران ویزا نداد/فدراسیون بسکتبال:در حالی که بلیت و مقدمات سفر تیم ملی زنان ایران آماده شده بود تا از فردا در مسابقات سری زنان که در رتبه بندی جهانی بسیار مهم است شرکت کنند، به دلیل عدم صدور روادید از سوی سفارت باکو این سفر لغو شد. 🗣Ehsan Movahedian ◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
📣خانومایی‌ که دنبال مانتو شیک و ارزونن 💥وقت خرید بیرون از خونه رو نداری؟ 🔸️قیمت ها بالاست؟ ▫️همش اینجا حل میشه👇 🧥مانتوکده مهنا شیکترین وخاصترین مانتو ها رو با بهترین قیمتها براتون در نظر گرفته 💥همین حالا بزن رو متن ابی بیا تو کانال بهت قول میدم دیگه دوست نداری خارج شی 🎁تازه ارسال هم رایگان😳 🎁به نیت ماه محرم ۲۰,۰۰۰ تومان هم تخفیف در نظر گرفتیم.فقط عدد ۱ رو بفرست🏴 🕚تا ساعت ۱۱شب فرصت داری👉
بماند به یادگار... امروز اولین قطار از ایران به سمت چین حرکت میکند تا ثابت شود در دوره‌ی شهید رئیسی چرخ اقتصاد کشور در گروِ FATF و برجام نبود 🗣حمید خراسانی |Hamid Khorasani 🇮🇷 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بجای اینکه علت فرارم از خونه رو بپرسن یا با خودشون فکر کنند ایراد کار کجاست هردو فکر می‌کردند اگه کتکم بزنند برای همیشه همه چی درست می‌شه... اما از همون روز راه من از هردوشون جدا شد... هردونفر هنوز دعواهاشون سرجاش بود... دیگه دلم نمی‌خواست خونه بمونم هرروز به بهونه ای از خونه بیرون می‌زدم و خونه‌ی یکی از مامان‌بزرگام یا اقوام می‌رفتم... یه بار که عموم نصیحتم می‌کرد اینقدر خونه رو ترک نکنم بهش گفتم به شرطی دیگه از خونه بیرون نمی‌رم که مامان و بابام از هم جدا بشن... گفتم دیگه خسته شدم ازینکه همیشه حرف من وسط دعواهاشون هست ... اونا که دیگه اعتقادی به زندگی مشترک ندارن چرا من رو بهونه میکنند؟ طلاق بگیرن و با جدا شدن از هم من رو از اینهمه بحث و جدل خلاص کنند... یکسال بعد مامان و بابا از هم جدا شدند... با اینکه اصلا دلم نمی‌خداست با هیچ کدومشون زندگی کنم اما مدتی پیش بابا بودم که احساس کروم داره ازدواج می‌کنه برای همین خونه‌ی مادر بزرگ رفتم تا با مامانم زندگی کنم ولی دوماه بعد مامانم به محض اتمام مدت عده‌ ازدواج کرد حتی زودتر از بابا و من دست از پا درازتر پیش بابام برگشتم... بابا هم نهایتا چهار ماه بعد با یکی از خانمهای همکارش که زن مطلقه بود ازدواج کرد... با اون زن هم سازگاری نداشت و هرروز دعوا و بحث داشتند... اما همسرش به خاطر حضور من خیلی رعایت می‌کرد و لااقل صداش رو بالا نمی‌برد برای همین من هم آرامش بیشتری داشتم... هیچ وقت علاقه‌ای به درس خوندن نداشتم پس همینکه سیکل گرفتم ترک تحصیل کردم و مدتی به دنبال کار بودم تا اینکه یکی از دایی‌هام جایی معرفیم کرد و تونستم مدتی مشغول به کار بشم... وقتی به سن خدمت سربازی رسیدم متوجه شدم که مامانم داره از همسرش جدا می‌شه و پیش مادربزرگم بر میگرده... خوشحال بودم که با اومدن اون منم بیشتر میتونم ببینمش و به خونه خودمون بر نمیگردم... چون همیشه خودم رو مزاحم زندگی بابام و زن بابام می‌دونستم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان که برگشت زمزمه ی ازدواج من رو آغاز کرد... حرفش این بود که اگه دیر بجنبه بابا دختر یکی از خواهرو برادراش رو برام جور می‌کنه... هرچی میگفتم قصد ازدواج ندارم اما ول کن نبود... نمیدونم کسی به گوش بابا رسونده بود یا فکر خودش بود که یه بار بهم گفت بین دختر‌‌ِ عمو حسین و عمو مجیدم یکی رو انتخاب کنم تا به خواستگاریش بریم... داشتم روانی می‌شدم هیچوقت دلم نمی‌خواست با دختری از اقوام ازدواج کنم... دلم‌می‌خواست با کسی ازدواج کنم تا بتونم برای همیشه از مامان و بابایی که در تمام طول زندگیم همیشه قربانی خودخواهی ‌هاشون بودم دور بشم... برای خدمت سربازی اقدام کردم و خوشبختانه افتادم مشهد... اون مدتی که از خونواده‌م دور بودم بهترین روزهای عمرم بود... در تمام طول دوسال خدمتم حتی یکبار هم برای دیدنشون به شهرمون نرفتم وقتی سربازیم تموم شد دیگه چاره‌ای جز برگشت نداشتم... هنوز دوهفته از برگشتنم پیش مامانم نگذشته بود که فهمیدم با دختر یکی از دوستاش در موردم صحبت کرده و قرار خواستگاری هم گذاشته... خیلی بهم برخورده بود... انگار نه انگار که منم آدم بودم و خودم باید برای زندگیم تصمیم می‌گرفتم... برای همین بدون اینکه به کسی اطلاع بدم به مشهد برگشتم... با کمک چند تا از هم خدمتی‌هام دنبال کار بودم تا اینکه یکی شون بهم گفت یکی از اقوامشون که راننده وانته بخاطر پیری دیگه توان کار کردن نداره میتونم با وانت اون کار کنم... مدتی با اون وانت کار کردم و با برادرای تو همکار شدم برادرت نصیر خیلی بهم محبت میکرد... یه روز همکارا گفتند دارن میرن ختم یکی از اقوام نزدیک نصیر ... منم همراهشون اومدم... اونجا بود که تورو دیدم... اونقدر به دلم نشستی که انگار سالهاست می‌شناسمت... سه شب از ذوق دیدن تو خوابم نبرد وقتی بعد از چهلم اون مرحوم به نصیر گفتم برام برادری کنه و تو رو از عمه‌ت برام خواستگاری کنه...اونجا بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم و تو دختر عمه‌ش نبودی و خواهرش بودی... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بهم گفت باید با خونواده‌ت بیای... منم چند روز مرخصی گرفتم تا برم سراغ مامانم ... زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت پسر بزرگ نکردم که حالا بره یه شهر غریب و من یه عمر تنها بمونم... رفتم سراغ بابام اونم گفت بجز دخترای عموت حق نداری با کسی ازدواج کنی... حتی برای اینکه نمک‌گیرم کنه یه روز من رو برد محضر و نصف داراییش رو به نامم کرد... بابام مرد متمکن و پولداری بود و حالا که بازنشسته شده بود به اون همه اموال نیازی نداشت... هرچه اصرار کردم باهام بیاد تا تو رو برام خواستگاری کنه قبول نکرد... منم دوباره بی‌خبر از خونه بیرون زدم و اومدم مشهد... در فکر این بودم که چطور باید مامان و بابام رو همراه خودم کنم... تا اینکه یه روز که بار یه آقا رو می بردم گرگان...بین راه برام تعریف کرد که تو زلزله‌ی منجیل و رودبار همه‌ی خونواده‌ش رو از دست داده و الان توی مشهد با یکی ازدواج کرده ... یه لحظه جرقه‌ای تو فکرم زد... دو شب بود به نقشه‌ای که کشیده بودم فکر می‌کردم... یه داستان شبیه مسافری که به گرگان برده بودم ساختم مونده بودم چجوری به داداشت بگم که یه روز خودش سر صحبت رو باهام باز کرد و گفت اگه برای ازدواجت مشکلی داری بگو تا کمکت کنم... منم قصه‌ای که خودم طراحی کرده بودم رو براش تعریف کردم... اونم اونقدر دلش برام سوخت که قول داد رضایت تو و پدرو مادرت رو برام بگیره... و فردای اون روز بهم گفت اگه می‌خوای میبرمت منزل پدرم خودت داستان زندگیت رو برا خونوادم تعریف کن... اگه خواهرم و پدرم با تنها بودن تو مشکلی نداشتند و به ازدواج با تو رضایت دادند من و برادرامم حرفی نداریم اون روزی که داستان دروغین زندگیم رو براتون تعریف کردم تصمیم گرفته بودم تا عمر دارم سراغ خونوادم‌ نرم که نمی‌دونم دقیقا یه هفته قبل از عروسیمون چطور یکی نشونه‌ی من رو به یکی از شوهرخاله‌هام داده بود و اونم به مامان و بابام داده بود تا به سراغم بیان... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی خبر به گوشم رسید برای اینکه مامان و بابام در عمل انجام شده قرار بگیرن و بخاطر حفظ آبروشون بین فامیل و اقوام عروسیمون رو بهم نریزن مجبور شدم برای همه‌ی خویشاوندانم کارت عروسی بفرستم. همینطور که خودت دیدی بیشتر فامیلهای نزدیکم اومده بودند بجز مامان و بابام و مادربزرگم ... سوالی به پرویز نگاه کردم _خب به این فکر نکردی دروغی که به خونواده‌م گفته بودی رو چطور باید مدیریت کنی؟ بخاطر افشای حقیقت آبروم پیش خونواده‌م رفت نترسیدی از طرف اونها ممکنه عروسی بهم بخوره؟ لبخند پیروزمندانه‌ای زد _این مدتی که با برادرات همکار و بعدش فامیل شدم اینو فهمیدم که تنها خواسته‌ی خونواده‌ت این بود که هرچه زودتر تو ازدواج کنی و بخاطر اینکه یه بار قبلا طلاق گرفتی محاله بخاطر یه دروغ من و تو رو از هم جدا کنند غمگین نگاهم رو به زمین دوختم آروم لب زدم _بدبخت بیچاره منصوره... یه بار مهر طلاق به خاطر نامردی یه نفر اومد تو شناسنامه‌ت تا عمر داری باعث خفت و خواری خونواده‌تی... حتی باعث سواستفاده‌ی مردی شدی که بهش تکیه کردی و فکر می‌کردی میتونی یه عمر زندگی مشترکت رو باهاش همراه بشی _کاری که من کردم اسمش سواستفاده کردن نیست... دلخور پرسیدم _پس اسمش چیه؟ _استفاده بهینه از موقعیتها و شرایط _من فکر می‌کردم اگه یه روز بفهمی بی کس و کار نیستم خوشحال بشی و حتی پیش خونواده‌ت سرافراز میشی 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
شب با حال بدم سر سفره نشسته بودم که مادرشوهرم جلوی شوهرش و پسراش با بغض رو به منوچهر گفت یه ذره بچه صبح توروی من ایستاده میگه بمن چه که کمرت درد میکنه خودت برو لباسارو بشور نگاه کن دستامو چقدر از سرمای آب ترک زده با چشمای گشاد نگاهش کردم اونهمه لباس رو تنهایی شسته بودم فقط یادمه لحظات اخر که لباسهارو روی بند پهن میکردم یه میرهن و شلوار پدرشوهرمو اورد توی حیاط که منم نموندم ببینم چکار میخواد بکنه و حالا به خاطر شستن همون دوتا لباس زحمت اونهمه لباس رو به نام خودش ثبت کرد https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
🔺واشنگتن از طریق میانجی گران پیامی برای انصارالله یمن فرستاد که از تشدید تنش خودداری کند و به اسرائیل پاسخ ندهد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
👆 یکی از نتایج دیپلماسی فعال شهید رئیسی توافق راه‌آهن ایران و روسیه، برای صادرات مستمر روسیه به هند از مسیر ترانزیت ریلی ایران هست این اتفاق خوب از ۴٠ روز گذشته آغاز و تا بحال٩۵٠٠ تن زغال‌سنگ جابه‌جا شده ترانزیت به درآمدزایی و افزایش قدرت راهبردی کشور کمک میکنه علی فرحزادی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _قبل از اینکه خودم یا خونواده‌م به ظاهر ماجرا نگاه کنیم عمق ماجرا اینو بهمون میفهمونه که تو یه آدم دروغگویی هستی که برا رسیدن به اهدافت از گفتن هیچ دروغی پروا نداری و دریغ نمی‌کنی بین حرفم پرید... _بس کن منصوره... همینجوری هم دیگران باعث شدند عروسی به مذاقموت تلخ بشه تو دیگه با این حرفا تلخ‌ترش نکن کلافه پوفی کشیدم و نفسم رو پرصدا بیرون دادم یه ساعت دیگه باهم حرف زدیم و کم کم پرویز با زبونی که داشت تونست آرومم کنه سه ماه از ازدواجمون که گذشت متوجه اختلالاتی در شخصیت و رفتار پرویز شدم ... یجوری بود یه روز امیدوار و مهربون یه روز عصبی و پرخاشگر... هربار هم که سر موارد بی اهمیت عصبی می‌شد می‌گفت تا پای بچه‌ای به میون نیومده و بچه‌دار نشدیم باید از هم طلاق بگیریم بخاطر بعضی رفتارهاش خیلی اذیت می‌شدم... گاهی مثل یه همسر عاشق فقط کلمات زیبا بکار میبرد و همه تلاشش رو می‌کرد تا بهم خوش بگذره اما گاهی دوباره با کوچکترین موضوع بهم می‌ریخت حتی بهم تهمت‌های عجیب و غریب هم میزد گاهی به جونم می‌افتاد و حتی کتکم می‌زد یه روز که از سرکار به خونه اومد گفت که قراره پدرومادرش باهم به خونمون بیان سوالی که به فکرم خطور کرد رو با تعجب پرسیدم _باهم؟ مگه از هم جدا نشدند؟ _چرا ولی به تازگی دوباره باهم ازدواج کردند... اخه مدتیه نامادریم فوت کرده بابامم که دیده خیلی از ویژگیهای مامانم تغییر کرده بهش پیشنهاد داده دوباره باهم زندگی کنند... اولین باری که پدرومادرش رو دیدم باورم نمی شد پرویز همیشه در مورد دعواهای این دوتا کبوتر عاشق و دلداده‌ی هم صحبت می‌کرد... اونقدر که در ظاهر نسبت به هم بامحبت رفتار می کردند ولی طی چند روزی که مهمونمون بودند آروم آروم جو بینمون که صمیمی شد پیش من باهم دعوا می‌کردند و به جون هم میفتادند. حتی ذره‌ای برای هم احترام قایل نبودند اونموقع پرویز خیلی بهم می‌ریخت و از خونه بیرون می‌رفت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از یک هفته پدرومادرش از پیش ما رفتند... یه روز پرویز گفت میخواد به شهرشون برگرده با اینکه اصلا راضی نبودم و نارضایتی خودم رو ابراز کردم اما بی توجه به نظر من همه‌ی مقدمات جابجایی و نقل مکان کردنمون رو تدارک دید پرویز برخلاف ظاهرش که دوست داشت همه اون رو با ویژگیهای یه همسر خوب و متعهد و مهربون بشناسن بداخلاق و بددهن بود اما بقدری تلخ بود که حرفاش مثل زهر تا عمق وجودم نفوذ می‌کرد. گاهی سر مسایل خیلی بی‌خود اونقدر کتکم می‌زد که حتی التماسهام رو نمی‌شنید..‌. بخاطر همین موضوع اصلا دوست نداشتم نزدیک خونواده‌ش باشم... از وقتی پیش اونها رفته بودیم دخالتهای اونها هرروز باعث بدتر شدن رابطه‌ی من و پرویز می‌شدند شونزده سال باهم زندگی کردیم اما هرروز به بهانه‌ای می‌گفت از هم جدا بشیم خودش دوست نداشت بچه‌دار بشیم پدرو مادرش هم بهمون می‌گفتند کار خوبی می‌کنید که بچه دار نمی‌شید چرا باید یه بچه رو وارد زندگیتون کنید و در بدبخت شدنش شریک بشید نمیدونم حرفاشون روی من هم تاثیر کرده بود که هیچ وقت هوس مادر شدن نمی‌کردم یا بدرفتاریهای پرویز باعث می‌شد از مادر شدن و پذیرفتن مسئولیت بچه سرباز بزنم سالها بود از خونواده‌م دور بودم و حتی یکبار هم به دیدنم نیومده بودند در طول شونزده سال زندگیم تونسته بودم چهار مرتبه اونم به تنهایی به دیدن مامتن و بابا برم... پرویز اونقدر بد بود که دلم نمی‌خواست خونوادم باهاش روبرو بشن سالها بود که پرویز عوض شده بود دیگه بحث رو ادامه نمی‌داد و دعوا نمی‌کرد و با هر عصبانیت و دلخوری فورا لباسش رو عوض می‌کرد و از خونه بیرون می‌رفت یه روز فهمیدم باردار شدم فکر میکردم پرویز که بفهمه دعوام کنه اما اونقدر بیحس بود که هیچ واکنشی نشون نداد سالها بود که همیشه بیحال بود من هم فکر میکردم بیماری نهفته داره و بخاطر همونه که اینقدر لاغر و تکیده شده برای همین بهش سخت نمی‌گرفتم ماه آخر بارداریم بود یه روز اونقدر حالم بد بود به پرویز التماس می‌کردم من رو پیش دکتر ببره...می‌گفت اینقدر ناز نکن دکتر گفته آخر ماه وقت زایمانته اما هنوز دوهفته مونده تا پایان ماه ... درد امونم رو بریده بود شروع کردم به گریه کردن بی اهمیت به حال و روزم از خونه بیرون رفت یساعت بعد دردم بیشتر شده بود هرچی بهش زنگ زدم جوابم رو نداد مجبور شدم از زن همسایه کمک بگیرم وقتی من رو به بیمارستان رسوندند دوساعت بعد پسرم به دنیا اومد... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فکر می‌کردم وقتی بچه دنیا بیاد قهر کردنهای پرویز هم کمتر می‌شه اما تصوراتم اشتباه بود. هرروز به بهونه‌ای از خونه بیرون می‌رفت بچه رو دوست داشت اما طوری رفتار می‌کرد که انگار نسبت بهش حسی نداره... بیشتر اوقات یا خواب بود یا کسل و بی‌حال تا اینکه توسط یکی از همسایه‌ها شنیدم همسرم معتاد شده... روزای بدی رو میگذروندم فکر می‌کردم وجود این بچه باعً گرمی زندگیمون میشه اما اوضاعمون بدتر شده بود هرروز می‌مفت این بچه چه گناهی کرده که می‌خواد بین دعواهای ما بزرگ بشه التماسش می.کردم که بیا در رفتارمون تجدید نظر کنیم و کانون خونواده‌ رو برای بچه‌مون امن کنیم اما اون تنها کاری که بلد بود فرار کردن از زیر بار مسئولیتها بود کم‌کم به جایی رسید که دیگه بود و نبود من و بچه براش مهم نبود... بچه‌م مریض بود و گاهی که حالش بد می‌شد باید فورا به دکتر نشونش می‌دادم اما نه پرویز حواسش به بچه بود و نه پدرو مادرش... نهال اون روزها زندگی خیلی بهم سخت می‌گذشت ... بیماری و اذیت شدن بچه‌م بیشتر عذابم می‌داد... حتی حاضر بودم هر توهین و تحقیری رو از طرف خونوادم تحمل کنم اما دیگه با پرویز زندگی نکنم... دلم می‌خواست پیش خونوادم برگردم دلم حمایت مردونه‌ میخواست... حمایتی که از طرف همسرم باشه ولی ازم دریغ می‌کرد... دلم حمایت بابام و برادرام رو می‌خواست می‌دونستم اونا از بچه‌م محافظت میکنند برای اولین بار به بابا زنگ زدم و بهش گفتم که پرویز معتاده و اذیتم می‌کنه فوری گفت با مامان میام شهرتون تا بهت سر بزنم... با مامان به دیدنم اومدند خیلی از دیدنشون خوشحال بودم بابا بنده‌ی خدا فکر می‌کرد با نصیحت کردن مشکل پرویز حل می‌شه اما وقتی چند روزی پیشمون بود بی ادبی‌ها و بی‌غیرتیهای اون و دخالتهای مادر و پدرش رو دید بهم گفت وسایلت رو جمع کن تا به شهر خودمون برگردیم. پرویز برای منصرف کردن بابا حتی یک کلمه هم چیزی نگفت... با بابا و مامان به خونه برگشتیم چندروز بعد داداش هام یکی بعد از دیگری به خونه‌ی بابا میومدند... فکر می‌کردم برای دیدن من میان اما بعدا فهمیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه‌ی نگرانی‌های اونها بخاطر حفظ آبروشون هست. منتظر بودند هرچه زودتر به خونه‌ی خودم برگردند... وقتی بابا بهشون گفت که پسر منصوره مریضه و پرویز بهشون رسیدگی نمی‌کنه من اجازه نمیدم به اون خونه برگردند برادرام دیگه حرفی از رفتنم به میون نیاوردند یک روز که دلم از کم‌محلی‌هاشون پر بود بهشون گفتم بخاطر تایید شما سه نفر من هم تن به ازدواج با پرویز زدم جالب بود وقتی متوجه دروغ بزرگش شدید انگشت اتهامتون سمت من بود حالا هم با اینکه بابا بهتون گفته بچه‌یمن مریضه و پرویز نه برای من مرد زندگی بود نه برای این بچه پدر خوبی بود پس خواهشا این طور با من رفتار نکنید اما اونها با بی رحمی بهم گفتند تو با برگشتنت به خونه آبروی بابا رو بردی... اما من اهمیتی به حرف اونها ندادم چون حمایت بابا برام کافی بود همینکه به واسطه‌ی بابا نسبت به حال بچه‌م خیالم راحت بود کفایت می‌کرد طی یکماهی که خونه‌ی بابا بودم متوجه بیماریش شدم و فهمیدم سرطان روده داره و از وقتی من رو به خونه‌ش آورده حالش بدتر شده و اونجا بود که علت ناراحتی برادرام از برگشتنم رو فهمیدم اما خواست خود بابا این بود که زندگی با پرویز رو خاتمه بدم وقتی درخواست طلاق دادم خیلی زود انجام شد. انگار خود پرویز هم اشتیاقی برای ادامه زندگیمون نداشت روز آخری که توی دادگاه دیدمش بهم گفت دلم نمی خواد مثل مامان و بابام با موندنمون در کنار هم روزگار پسرمون رو سیاه کنم‌... و چه روز بدی بود جدا شدن از آدمی که عاشقش بودم‌ اگه ذره‌ای احتمال می‌دادم اعتیادش رو ترک می‌کنه محال بود ازش جدا بشم بعد از جدایی من هرروز حال بابا وخیم‌تر می‌شد طوری که شش ماه بعد از دست دادمش. بعدا منوچهر ازم خواستگاری کرد و از اونجایی که میشناختمش با تایید مامام باهاش ازدواج کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چندماه بعد از فوت بابا، مامان رو هم از دست دادم برادرام بیشتر از قبل با من بی مهری می‌کردند اونها من رو مقصر مرگ مامان و بابا می‌دونستند معتقد بودند جدایی من ازپرویز باعث ناراحتی اونها و مرگشون شده. از وقتی با منوچهر ازدواج کردم دوره جدیدی از زندگیم شروع شد منوچهر مرد مهربون و با شخصیت و معتقد و متدینی بود دوسال بیشتر باهاش زندگی نکردم اما در طول هموت دوسال اونقدر شخصیت دارسته‌ای داشت و با محبت بود تصمیم گرفتم دیگه با برادرام کاری نداشته باشم چون یکی مثل منوچهر می‌تونست من رو از دنیا بی‌بهره کنه ... به جای پدر خدا بیامرزم... بجای برادرهای بی‌غیرتم میتونست برام تکیه‌گاه و حامی باشه اما زندگیم با منوچهر هم خیلی دووم نیاورد و در اون تصادف کذایی از دست دادمش... و خودم علیل و افلیج گوشه‌ی خونه افتادم. روزگار من همیشه روی ناخوشش رو نشونم داده... احساس ضعف و شکست هرروز بیشتر از قبل من رو در خودش فرو می‌برد انگار که دنیای من به پایان رسیده بود هرروز به این فکر می‌کردم که چرا هربار به یکی اتکا می‌کنم هرروز که می‌خوام دلم رو خوش کنم به اینکه دوران خوش زندگیم شروع شده یهو همه چی بهم می‌ریزه به این فکر می‌کردم که چرا همیشه اوقات خوشی‌هام مدت زمان کوتاهی دارند و ناپایدارند اما ناخوشیهام همیشه تداوم پیدا می‌کنند؟ اما من خدا رو داشتم می‌دونستم با همه‌ی اتفاقات بد زندگیم هنوز هم میشه امید داشت... اما انگار یه چیزی در وجودم می‌گفت این‌بار نمی‌شه یه چیزی در عمق وجودم می‌ خواست من رو نابود کنه چون مدام بهم می‌گفت تو دیگه پدرومادری نداری که حمایتت کنند. برادرات بهت پشت کردند تنها خواهرت فقط به فکر زندگی خودشه و حتی یکبار هم شوهرش رو بابت ظلمی که به تو کرده بازخواست نمی‌کنه و همیشه برادرش مسعود رو مسبب همه بدبختیام می‌دونه... حس تنهایی و شکست هرلحظه بیشتر از قبل در وجودم رخنه می‌کرد... فکر اینکه باید پیش خونواده‌م برمی‌گشتم و زیر دین اونها می‌موندم داشت من رو دیوونه می‌کرد زمانی که جسم سالمی داشتم زنداداشهام از زیر بار مسئولیتی که از جهت مراقبت به دوش برادرام بود نسبت بهم بی‌مهری میکردند وای به روزی که افلیج و لمس قرار بود وبال گردن کسی باشم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فکر اینکه باید پیش برادرام برمی‌گشتم و زیر دین اونها می‌موندم داشت من رو دیوونه می‌کرد زمانی که جسم سالمی داشتم زنداداشهام نسبت بهم بی‌مهری میکردند چرا؟ فقط به دلیل اینکه گاهی فکرشون درگیر آینده‌ی من بود حالا که کاملا وابسته‌ی برادرام می‌شدم چی؟ آیا می‌تونستم کنار زنداداشهام زندگی کنم؟ وای.... اونم حالا که افلیج و لمس بودم و قرار بود وبال گردنشون باشم... اصلا روی برگشتن نداشتم... همون ایام مادرشوهرم طیبه خانم بهم گفت _منوچهر در تمام عمرش فقط اون دوسالی که با تو زندگی کرد در آرامش بود بهمین خاطر تا زنده‌ام اجازه نمی‌دم از پیشمون بری تو برکت زندگی پسرم بودی... خدای من با این حرف انگار دنیا رو بهم داده بودند از وقتی منوچهر در اون تصادف کشته شد هر آن منتظر بودم یکی بهم بگه بخاطر نحسی وجود توئه که شوهرت جوون‌مرگ شد اما حالا حرفی که از مادرش می‌شنیدم دقیقا چیزی برعکس تصوراتم بود بهم گفت خودم بهت رسیدگی می‌کنم وقتی بی‌بی فهمید حرفای هووش رو تایید کرد گفت به خاطر بدیهایی که فیروز به طیبه و بچه‌هاش کرد همیشه شرمنده‌ی روی طیبه بودم حضور تو در زندگی منوچهر باعث شد من و طیبه دوسال آرامش خیال داشته باشیم چون با چشم خودمون می‌دیدیم که چقدر منوچهر آرامش خیال پیدا کرده چون خوشبختی رو برای اولین بار در کنار تو احساس می‌کرد... همیشه دلم می‌خواست راهی برای جبران خطاهای فیروز داشته باشم اما هیچوقت موفق نشدم... اما برای تو که می‌تونم کاری رو انجام بدم حالا که دست منوچهر از دنیا کوتاهه لااقل با پرستاری از تو می‌تونم کاری کنم اون خدا بیامرز چشمم این دنیا و پیِ تو نباشه بی‌بی اونقدر مهربون بود که حتی طیبه رو راضی کرد من پیش خودش بمونم... خیالم راحت شد که دیگه پیش برادرام برنمی‌گردم و با بچم خونه‌ی بی‌بی می‌مونم... پدرم باغ و املاک زیادی داشت برای همین در خواست تقسیم ارث کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من می‌تونستم با دارایی که از پدرم بهم می‌رسید برای خودم پرستار بگیرم تا زیر دِین بی‌بی هم نباشم و با کمک پرستار خودم برای بچم مادری کنم البته اون زمان هیچوقت فکرش رو هم نمی‌کردم که بعد از اون همه عمل جراحی برای همیشه دیگه نتونم روی پاهام بایستم امیدوار بودم بالاخره جراحی‌ها جواب می‌دن اونقدر حال جسمیم خراب بود که هرروز بیمارستان بودم... وقتی هم که برادرام می‌خواستند بچه‌م رو پیش خودشون ببرن راضی نشدم اخه اون بچه مریض بود و نیاز به مراقبت داشت برادرام هنوز نمی‌خواستند قبول کنند که همسرانشون به ظاهر من رو دوست دارند اما در واقع از انجام کوچکترین کار و حتی گذراندن کوتاه‌ترین وقت برای من واهمه دارن دلم نمی‌خواست نه خودم پیش اونها باشم و نه پسرم رو بهشون بسپارم ولی یه شب که بیمارستان بودم حال بچه‌م بد می‌شه و قبل از اینکه بتونن به دکتر برسوننش تموم می‌کنه... منصوره به اینجای حرف که رسید با صدای بلند گریه سر داد با همون گریه گفت _طفلکی بچم از همون اول رنگ خوشی رو ندید... اون از پدر معتاد بی وجدانش که حتی یکبار هم با محبت بغلش نکرد اینم از وضعیت خودم که نتونستم براش مادری کنم کمی دلداریش دادم اما دل منصوره خانم اونقدر پر بود که نتونم آرومش کنم چند نفس عمیق که کشید سعی کرد خودش رو کنترل کنه نگاهش رو بهم دوخت ببین نهال جان الان سه روز و شبه که من دارم داستان زندگیم رو برات تعریف می‌کنم قصدم شخم زدن گذشته و پیدا کردن مقصرهای زندگیم نبود فقط خواستم درسی رو که خودم از فراز و نشیب زندگیم گرفتم رو بهت بگم در واقع میخوام بهت تقلب برسونم طفلکی منصوره خانم اینهمه سختی و مشکلات توی زندگیش داشته و حالا می‌خواد بهم درس زندگی بده... تو دلم گفتم من اگه جای تو باشم با اینهمه سختی هیچوقت دووم نمیارم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم برادرم دیشب که بهم زنگ زد گفت تا عصر می‌رسه پس هنوز چند ساعتی فرصت دارم تا از هم‌صحبتی با منصوره خانم لذت ببرم... برای همین با خجالت به صورت مهربونش که معلومه منتظره تا درخواست کنم ادامه حرفاش رو بگه برای همین با انرژی سر تکون دادم _بفرمایید عزیزم داشتم براورد می‌کردم ببینم چقدر وقت دارم که تجربیاتت رو بشنوم آخه شنیدن داستان و خاطرات همیشه جذابه اما خب قبول کن وقتی یهو جلسه تبدیل میشه به کلاس درس، یه جورایی کسل کننده میشه لبخند مهربونی زد و گفت سعی می‌کنم خلاصه کنم خاطراتم رو با جزئیات برات تعریف کردم تا بدونی من اشتباهات خاص و محسوسی نداشتم که مستحق این همه سختی در زندگیم بشه من همیشه دختر سربه راه و آروم و بی آزار خونواده بودم اما سهم من از زندگی همیشه بی مهری و سختی و مشکلات و بیماری بود اما خواهرم محبوبه با اینکه دختری سربه هوا و خودخواه بود زندگی اروم و مرفهی داشته باشه البته نه اینکه از این اتفاق ناراحت باشم...نه اتفاقا همیشه خدارو شکر کردم که لااقل خیالم از زندگی آبجی کوچیکم همیشه راحت بوده... ببین نهال جان... من نه گناهی کردم و نه اشتباه و خطایی اما خب خودت شنیدی که سختی زیاد کشیدم... خیلی دوست دارم با یه نفر که تحصیلات حوزوی داره صحبت کنم شاید اون جواب بهتر و قانع کننده‌تری داشته باشه اما خودم یه چیزایی فهمیدم و می‌دونم اشتباهاتم چی بوده... ببین عزیز دلم بذار اشتباهاتم رو از اول برات دونه به دونه بگم وقتی هنوز مسعود ازم خواستگاری نکرده بود دلم به تدابیر پدرم خوش بود به اینکه میتونم روش حساب کنم حتی وقتی شرط گذاشته بود قبل از ازدواج محبوبه من باید نامزد شده باشم همیشه از خدا می‌خواستم یه همسر خوب نصیبم کنه ولی وقتی مسعود خواستگاری کرد فراموش کردم خدا چه لطفی در حقم کرده اون طور که شایسته بود شکرگزارش نبودم باز هم وقتی سعید زودتر میخواست مراسم نامزدیش رو با محبوبه برگزار کنه بابا گفت هردو باید باهم مراسم بگیرید باز هم دلم‌به تدابیر بابا خوش بود یادم رفت به خدا توکل کنم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) درسته پدر همیشه تکیه گاه بچه‌هاشه اما یادم می‌رفت که بابا هم تکیه‌ش به خداست خدا تو ذهنم کمرنگ تر از قدرت و خواست بابا بود بعدا که مسعود نامزدیمون رو بهم زد هرروز به خدا شکایت میکردم و توی درد دلهام ازش می‌خواستم همه چی رو درست کنه یادم رفت مم هنوز شکر نعمتی که بهم داده بود رو نکردم ولی حالا که دارم از دستش میدم دوباره اومدم سراغ خدا بعدا که رفتم پیش عمه‌م و قلاب‌بافی یاد گرفتم مدام خدا رو صدا می‌زدم تا یه راهی جلوی پاهام بذاره یادمه تو کلاس قلاب بافی مربی‌مون همیشه به دخترای دیگه من رو نشون می‌داد و می‌گفت نجابت رو از منصوره یاد بگیرید دختر موقری که الگوی تمثیل شدنی برای بقیه بودم به ناگاه از طرف برادرام مورد اتهام قرار گرفتم برادرانی که همیشه احساس میکردم مثل کوه پشتم هستند همیشه اونا رو مثل بابام موثر در خوشبختی‌هام می‌دونستم... فکر می‌کردم با وجود اونها دنیا هیچوقت روی ناخوشیش رو بهم نشون نمیده از اینکه بخاطر حفظ آرامش زندگی محبوبه مجبور بودند با مسعود و سعید مدارا کنند حالم گرفته بود با خودم می‌گفتم اگه سعید همسر محبوبه نبود برادرام می‌تونستند بهش یه درس حسابی بدن یادم می‌رفت خدایی دارم که همه اموراتم به دست او می‌گذره... از خدا می‌خواستم یه همسر خوب نصیبم کنه اما چشم امیدم به بابا و برادرا بود که مراقبم باشن بعدا که مساله‌ی تهمت پیش اومد و برادرام مجبورم کردند با پرویز ازدواج کنم تازه فهمیدم اشتباه کردم و نباید متکی به محبت و کمک برادرام می‌بودم اوایل نامزدیم با پرویز وقتی بهمون گفت بی کس و کاره و خونواده‌ش رو در زلزله از دست داده فکر می‌کردم خدا اون رو فرستاده به جمع خونواده‌ی ما تا من و خونوادم‌ ازش حمایت کنیم غافل از این بودم که بدون عنایت خدا من از خودمم نمیتونم حمایت کنم چه برسه به دیگری... اون ایام بخاطر تهمتی که برادرام بهم زده بودند و ازدواج اجباری که برام رقم زده بودند دلخور بودم که دلم میخواست ازشون دور بشم پرویز بقدری بازیگر قابلی بود و عاشق پیشگی می‌کرد که فکر می‌کردم بی نیاز از کل عالم شدم و میتونم حتی بدون کمک پدر و برادرام زندگی خوبی رو داشته باشم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعدا که مجبور شدم با خونواده‌ی پرویز زندگی کنم دخالتهاشون باعث شد پرویز عوض بشه اون زمان بجای اینکه با خدا معامله کنم و ازش بخوام زندگیم رو سروسامون بده هرروز غر می‌زدم و بخاطر همه‌ی اتفاقات بد زندگیم به درگاه خدا استغاثه می‌کردم... استغاثه‌ای که فقط غر زدن توش بود یکبار هم ننشستم حساب کنم ببینم کجای کارم اشتباه بوده بعدا که بچه‌دار شدم دوباره امیدوار شدم و فکر میکردم پرویز بخاطر بچه عوض میشه وقتی نشد دوباره شروع کردم به غر زدن به درگاه خدا وقتی مجبور شدم به بابام زنگ بزنم و او هم گفت میاد دنبالم امیدوار شدم به حمایت بابا و فکر می‌کردم این بار برادرام ازم حمایت می‌کنند ولی اشتباه فکر می‌کردم. حمایت بابا هم دردی ازم دوا نکرد و مجبور شدم از پرویز جدا بشم پدرومادرم که فوت کردند برادرام بهم هجمه آوردند که مقصر فوتشون تویی‌... معتقد بودند تمام این سالها اونها فکر می‌کردند تو خوشبختی اما وقتی متوجه مشکلاتت شدند دوباره غصه‌ی بدبختیهای تو رک خوردند که اینبار جسم مریضشون طاقت نیاورد خیلی غصه میخوردم که چرا اینقدر برادرام بی‌منطق شدند و اون رفتارهارو باهام دارند وقتی منوچهر به خواستگاریم اومد اولش به خاطر پسرم بهش جواب منفی دادم... تصمیم داشتم تا عمر دارم ازدواج نکنم و به تنهایی بچه‌م رو بزرگ کنم اما بی‌بی که اون زمان هنوز زندایی صداش می‌کردم خیلی رفت و اومد تا جواب مثبت رو ازم بگیره وقتی بهم گفت تا بحال راضی به ازدواج نشده و هربار که صحبت از ازدواج با هر دختری شده به جدیت اون دختر رو پس زده اما وقتی اسم تو رو آوردم با خوشحالی قبول کرده ... بی‌بی گفت خوبیهای منوچهر رو خودم تضمین میکنم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بیشتر از چشمم بهش اعتماد دارم مردی چشم پاکتر و مهربون‌تر از این پسر سراغ ندارم... یاد حرفای پدر و مادرم افتادم اونها هم همیشه در مورد منوچهر به خوبی یاد می‌کردند... اون زمان که بچه‌تر بودم شنیده بودم برادر‌ِ ناتنیش به قصد کشتنش نقشه کشیده اما موفق به کشتنش نشده می‌دونستم همه‌ی فامیل از منوچهر به خوبی یاد می‌کنند اون زمان که مجرد بودم همه از این آدم به خوبی یاد می‌کردند و هر دختری آرزو داشت همسر این پسر سربه‌زیر و بامحبت بشن نمی‌دونم حرفهای بی‌بی روم تاثیر گذاشت یا خودم عاشق مرام و معرفت این مرد شدم که قبول کردم وقتی برای اولین بار با منوچهر روبرو شدم از روی چهره‌ش میشد فهمید چه ضرباتی از زندگی خورده اما هنوز قدرت مقاومت داره بعد از اینکه عقدش شدم و رابطه مون نزدیک شد حرفهای امید بخش و چشم‌اندازی که از آینده‌ مون داشت دلم قنج می‌رفت با خودم گفتم منصوره این بار دیگه زندگی روی خوشش رو بهت نشون داده... برادرام از ازدواجم با منوچهر خیلی خوشحال شدند... نمی‌دونم چرا حالا که شرایط برای رفت و آمد با براورام مهیا بود اما دلم نمی‌خواست ببینمشون دلم از رفتارشون از بی‌مهریهاشون از حمایت نکردن‌هاشون خون بود پس تصمیم گرفتم به طور جد ازشون فاصله بگیرم و همین کار رو هم کردم حواسم نبود که رفت و امد و صله‌ی رحم با برادر از واجبات است... با محبوبه مشکلی نداشتم اما از پررویی های سعید بدم‌ میومد... انگار نه انگار با نقشه‌ی اون برای خواستگاری کردن فرمالیته‌ی مسعود اون همه بدبختی کشیدم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یکبار حتی یک بار هم ازم عذرخواهی نکرد و حلالیت نگرفت... برای همین دلم باهاش صاف نمی‌شد وقتی می‌دیدم محبوبه هم اصلا به روی خودش نمیاره که شوهرش چه بلایی سر زندگیم آورده نسبت به او هم سرد می‌شدم بعد از ازدواجم با پرویز آدم دیگه‌ای شده بودم همیشه دنبال مقصر تمام بدبختیهای زندگیم بودم وقتی با منوچهر ازدواج کردم در حق پسرم پدری می‌کرد محبتی که پرویز از پسرش دریغ میکرد و اون جبران کرد دوسال در کنارش خوش‌بختی رو با همه‌ی وجودم احساس کردم... گاهی از بدیهای روزگار و سرنوشت تلخم براش می‌گفتم... اون می‌گفت توکل کن همه چی درست می‌شه اما من فقط با زبون توکل می‌کردم اما در واقع پشتم به خود منوچهر گرم بود دلخوش بودم به آقایی و مردونگی همسر با غیرتم خیلی باهام حرف می‌زد تا بتونم از شوهرخواهرم سعید و از برادرهام بگذرم و کینه‌ی چند سالم رو فراموش کنم اما از من ساخته نبود... یه شب بهم گفت می‌خوام ببرمت زیارت امام رضا گفتم این که کار هر ماهمونه... بار اولمون که نیست... گفت این بار فرق داره یه زیارت خاصه... نهال باورت می‌شه منوچهر بعد از سی و چند سال کار کردند و کسب درامد هنوز ماشین نداشت؟ می‌دونی چرا؟ چون که هنوز به مادرش و خواهراش کمک می‌کرد البته در جریان بودم خواهراش پولهایی که از منوچهر می‌گرفتند رو به افراد مستحق روستا میرسونند... خونوادگی آدمهای خیری بودند... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از بچگی طعم درد نداری رو کشیده بودند برای همین همیشه به یاد آدمهایی که به کمکشون نیاز دارن هم بودند یه بار به منوچهر گفتم تو اگه بخوای می‌تونی ماشین بخری پس چرا اینکار رو نمی‌کنی؟ گفت تا به حالا هروقت هوس خریدن ماشین به سرم زد یکی از سر ناچاری و بدبختی به سراغم اومد و تقاضای کمک کرد من هم وقتی می‌دیدم خرید ماشینم در مقایسه با مشکل اون فرد خیلی هم اهمیت نداره پول پس‌انداز شدم رو صرف مشکل اون فرد می‌کردم اما الان که با تو ازدواج کردم حتما برای رفاه تو ماشین می‌خرم ... یه ماشین دست دوم خرید روزی که گفت می‌خوام ببرمت زیارت اون روز ماشینی که همیشه با تک استارت روشن می‌شد رو هرچی استارت زد روشن نشد که نشد ... از شهر ما تا خود حرم فقط دوساعت فاصله‌ست به راحتی می‌تونستیم با تاکسی بریم اما وقتی سر جاده رسیدیم یه اتوبوس که از سمت نیشابور به مشهد می‌رفت جلومون نگه داشت وقتی سوار همون شدیم هنوز مسافت زیادی رو نرفته بودیم که اون تصادف اتفاق افتاد انگار که اون روز بلای زندگیمون توی همون اتوبوس نشسته بود که مارو با خودش همراه کنه خودم آش و لاش افتادم گوشه‌ی بیمارستان وقتی بعد از چند روز فهمیدم منوچهر رو برای همیشه از دست دادم ناامید شدم از زندگی... اما به امید بچه‌م ادامه دادم... بخاطر کینه‌ای که از خونواده‌م داشتم دلم نمی‌خواست بچه‌م پیش اونها باشه مطمین بودم بی‌بی و مادرشوهرم طیبه خانم و دختراش حسابی مراقب پسرم هستند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما بعد از مدتی پسرمم از دست دادم وقتی دکترها از بهبود شرایط جسمیم از اینکه بتونم روزی بتونم دوباره راه برم ازم قطع امید کردند انگار شروع دور جدیدی از بدبختی‌ها برام بود ... تازه میفهمیدم بدبختی‌های گذشته در ظاهر بدبختی بودند عمق فاجعه رو حالا می‌فهمیدم... دوباره در دل به شانس و اقبال بدم بد و بیراه می‌گفتم دلتنگ منوچهر و پسر کوچولوم بودم که داغ هردوشون به دلم نشسته بود دلتنگ مامان بابام اما دستم به هیچ کدومشون نمی‌رسید تصور اینکه از اون ببعد وبال گردن دیگران بودم و قدرت حرکت نداشتم داشت دیوونم می‌کرد روز و شب از خدا طلب مرگ می‌کردم که یه شب خواب منوچه‌ر رو دیدم دست پسر کوچولوم رو گرفته بود و به طرفم میومد نزدیکم که شدند هر قدمی که من به طرفشون می‌رفتم به اندازه ی قدمهای من ازم دور می‌شدند... نمی‌تونستم بهشون برسم و همین باعث شد به گریه بیفتم و با گریه از خواب پریدم... چند بار دیگه هم این خواب رو دیدم تا اینکه بار سوم وقتی خواستم قدمی به طرفشون بردارم منوچهر با دست بهم نشون داد که حرکت نکنم با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند پسرم رو نشونم داد و گفت اگه میخوای من و این بچه ازت دور نمونیم غرور و تکبر رو از خودت دور کن 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨‌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی بیدار شدم خیلی گریه کردم از منوچهر دلخور بودم اون خودش من رو خوب می‌شناخت هیچ وقت اهل تکبر و غرور نبودم تنها ویژگی که در وجودم نبود همین دوتا خصلت بد بود و حالا اون بهم می‌گفت اون دوتا خصلت بد رو از خودم دور کنم... چندروز ذهنم درگیر اون خواب بود تا اینکه یه روز از بی‌بی خواستم امام جماعت محله رو بیاره پیشم تا خوابم رو براش تعریف کنم و تعبیرش رو بفهمم وقتی براش تعریف کردم ازم فرصت خواست تا با یکی از اساتیدش مشورت کنه... بعد از دو روز به سراغم اومد و گفت خوابت تعبیر خاصی نداره... همسرت فقط تمایل داشته در خواب چیزی رو بهت بگه که گفته... بهترین کار اینه که برای خوشنودی متوفی به سفارشش عمل کنی... هنوز تو فکر بودم غرور...تکبر... هرچی بیشتر بهش فکر می‌کردم کمتر به جواب می‌رسیدم یه روز به خودم اومدم تازه متوجه رمز حرف منوچهر شدم شاید منظور همسر عزیزتر از جانی که به تازگی از دست داده بودم این بود که من در اعمال و چه بسا در افکارم خلوص ندارم... درسته همیشه توکل می‌کردم اما توکل به کی؟ مگه نه اینکه هروقت در هرچیزی به خدا توکل می‌کنی امیدت به غیر خدا باید قطع بشه؟ من در همه‌ی عرصه‌های زندگیم به ظاهر به خدا توکل می‌کردم ولی در واقع و باطن ماجرا به افراد خاص زندگیم تکیه و توکی داشتم پدرم...مادرم... برادرام... مسعود ... پرویز ... منوچهر... وجود پسرم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من به تعداد اسامی که نام بردم توکل کرده بودم نهال دخترم... اینهمه حرف زدم تا یه جمله بهت بگم توکل توکل توکل فقط به خدا... یا هیچ تلنگری بیخود امیدوار نشو و بیخود امیدت رو از دست نده... تنها کسی که در دنیا امید و پناه هر آدمیه فقط و فقط خداست و بس... هرجای زندگی به هرچیزی که خواستی امید ببندی یادت بیاد بدون او هم زنده بودی و نفس کشیدی تنها کسی که هیچ وقت پشتت رو خالی نمی کنه فقط خداست غرور و تکبر در زندگی من به اون مفهوم عام شاید هیچوقت ظهور پیدا نکرده من همیشه فکر می‌کردم آدم مغرور و متکبری نیستم البته درست هم فکر می‌کردم در مقابل ادمها آدم مغروری نبودم اما در مقابل خدا... در مقابل خدا درست همون زمانی که یه اتفاق خوب برام می‌فرستاد همونجایی که به شکرانه‌ی اون اتفاق باید مهربونتر می‌بودم و گذشت می‌کردم متکبرانه پیش می‌رفتم و بجای اتکا به خدا به بندگانش دلخوش ‌میشدم و به همون بندگان تکیه می‌کردم... و چقدر بد بود زمانی که می‌دیدم همون آدمایی که بهشون تکیه کردم خودشون باعث بروز اتفافات ناخوشایند می‌شدند و در بدبختی دست و پا میزدم... همیشه دلم خوش بود که آدم با خدایی هستم اما در واقع با این اشتباه و توکل به غیر خدا کاری می‌کردم که خدا رو از امورات زندگیم بیرون کنم... می‌دونی تعبیر من از همه‌ی اتفافات بد زندگیم چیه؟ سوالی نگاهش کردم اینه که هرجا تکیه‌م رو از خدا برداشتم خدا هم کنار کشید و اداره ی امورم رو به کسی که بهش تکیه کردم سپرد و از اونجایی که اگه یاری و مدد خدا در کاری نباشه به سرانجام نمی‌رسه امورات من هم همیشه ناموفق به پایان می‌رسید 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من خدا رو داشتم اما همیشه در بزنگاههای زندگیم به غیر خدا تکیه می‌کردم من خدا رو داشتم اما به جای خدا همیشه توکلم به دیگران بود احساس می‌کنم با اینهمه اتفاقات خوب و بد در زندگیم خدا می‌خواست بهم بگه منصوره خانم حواست نیست که من هستم؟ چرا یبار هم که شده واقعی واقعی به من تکیه نمی‌کنی؟ چرا بجای اینکه هربار امیدت به یکی باشه به من امیدوار نمی‌شی؟ من برای تو کفایت می‌کنم پیش خودم بمون... بیا در آغوش خودم که بجای همه‌ی عالم خودم می‌شم تکیه گاهت... از همون روز که به این نتایج رسیدم همیشه حواسم رو جمع کردم تا به غیر از خدا به کسی تکیه نکنم... از وقتی به خدا تکیه کردم هربار خودش یه راهی جلوی پام گذاشته شکر خدا آدمای خوب تو زندگیم زیاد شدند محبتم به دل خیلیا افتاده و تلاش می‌کنند لبخند از لبم نیفته من در وجود همه آدمایی که که اطرافم هستند همیشه وجود خدارو حس می‌کنم کاش از اول به خدا توکل و اتکا داشتم چون خدا بجای همه‌ی عالم برای ما بنده‌هاش کفایت می‌کنه از وقتی کاملا به خودش تکیه کردم انگار همیشه بهم‌ میگه خوب حالا که به من امید بستی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کمی نگاهم کرد _منظورم دلخوری از برادرامه... درسته اونا در حقم بدی کردند، شاید خیلی بهم بی‌مهری کردند اما من حق نداشتم ترک صله‌ی رحم کنم... درسته در مورد مسعود و طلاقش من کاملا بی‌تقصیر بودم در مساله ازدواجم با پرویز باز هم من بی‌تقصیر بودم اما کینه‌ای که از برادرام به دل گرفتم و قطع ارتباطی که باهاشون داشتم سدی شد برای رسیدن به موفقیتهای بعدیم... بله پرویز من رو به دیدن خونواده‌م نمی‌برد اونام به دیدنم نمیومدند اما اگه من فرای از اتفاقاتی که افتاده و دلخوری که ازشون داشتم بخاطر خدا صله رحم رو قطع نمی‌کردم از برکات این واجب الهی بهره‌مند می‌شدم متعجب از حرفای منصوره خانم میون حرفاش پریدم _خودتون میگین نه پرویز اجازه رفت و امد با خونواده‌تون می‌داد و نه خونواده‌ت به دیدنت میومدند پس حجت برشما تمام شده چون اگر هم می‌خواستین هم نمی‌تونستین صله رحم رو اجرا کنید من گیج شدم منصوره خانم یعنی الان شما می‌خوای بگی به خاطر قطع ارتباط با خونواده‌ت دچار اونهمه اختلاف و مشکلات در زندگی با پرویز شدین؟ و اگه صله رحم انجام می‌دادین مشکلاتتون برطرف می‌شد؟ یادمه پدرومادر و همه‌ی اقوام من هم خیلی معتقد به رعایت صله‌ی رحم بودند خب گاهی آدم به دلایلی از یکی از اقوام خوشش نمیاد و دلش نمیخواد باهاش ارتباطش رو ادامه بده اونکقت تکلیفش چیه؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨