زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
فکر میکردم وقتی بچه دنیا بیاد قهر کردنهای پرویز هم کمتر میشه
اما تصوراتم اشتباه بود.
هرروز به بهونهای از خونه بیرون میرفت بچه رو دوست داشت اما طوری رفتار میکرد که انگار نسبت بهش حسی نداره...
بیشتر اوقات یا خواب بود یا کسل و بیحال
تا اینکه توسط یکی از همسایهها شنیدم همسرم معتاد شده...
روزای بدی رو میگذروندم
فکر میکردم وجود این بچه باعً گرمی زندگیمون میشه اما اوضاعمون بدتر شده
بود
هرروز میمفت این بچه چه گناهی کرده که میخواد بین دعواهای ما بزرگ بشه
التماسش می.کردم که بیا در رفتارمون تجدید نظر کنیم و کانون خونواده رو برای بچهمون امن کنیم
اما اون تنها کاری که بلد بود فرار کردن از زیر بار مسئولیتها بود
کمکم به جایی رسید که دیگه بود و نبود من و بچه براش مهم نبود...
بچهم مریض بود و گاهی که حالش بد میشد باید فورا به دکتر نشونش میدادم
اما نه پرویز حواسش به بچه بود و نه پدرو مادرش...
نهال اون روزها زندگی خیلی بهم سخت میگذشت ... بیماری و اذیت شدن بچهم بیشتر عذابم میداد...
حتی حاضر بودم هر توهین و تحقیری رو از طرف خونوادم تحمل کنم اما دیگه با پرویز زندگی نکنم...
دلم میخواست پیش خونوادم برگردم
دلم حمایت مردونه میخواست...
حمایتی که از طرف همسرم باشه ولی ازم دریغ میکرد...
دلم حمایت بابام و برادرام رو میخواست
میدونستم اونا از بچهم محافظت میکنند
برای اولین بار به بابا زنگ زدم و بهش گفتم که پرویز معتاده و اذیتم میکنه
فوری گفت با مامان میام شهرتون تا بهت سر بزنم...
با مامان به دیدنم اومدند
خیلی از دیدنشون خوشحال بودم
بابا بندهی خدا فکر میکرد با نصیحت کردن مشکل پرویز حل میشه اما وقتی چند روزی پیشمون بود بی ادبیها و بیغیرتیهای اون و دخالتهای مادر و پدرش رو دید بهم گفت وسایلت رو جمع کن تا به شهر خودمون برگردیم.
پرویز برای منصرف کردن بابا حتی یک کلمه هم چیزی نگفت... با بابا و مامان به خونه برگشتیم
چندروز بعد داداش هام یکی بعد از دیگری به خونهی بابا میومدند...
فکر میکردم برای دیدن من میان
اما بعدا فهمیدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
همهی نگرانیهای اونها بخاطر حفظ آبروشون هست.
منتظر بودند هرچه زودتر به خونهی خودم برگردند...
وقتی بابا بهشون گفت که پسر منصوره مریضه و پرویز بهشون رسیدگی نمیکنه
من اجازه نمیدم به اون خونه برگردند
برادرام دیگه حرفی از رفتنم به میون نیاوردند
یک روز که دلم از کممحلیهاشون پر بود بهشون گفتم بخاطر تایید شما سه نفر من هم تن به ازدواج با پرویز زدم
جالب بود وقتی متوجه دروغ بزرگش شدید انگشت اتهامتون سمت من بود
حالا هم با اینکه بابا بهتون گفته بچهیمن مریضه و پرویز نه برای من مرد زندگی بود
نه برای این بچه پدر خوبی بود
پس خواهشا این طور با من رفتار نکنید
اما اونها با بی رحمی بهم گفتند تو با برگشتنت به خونه آبروی بابا رو بردی...
اما من اهمیتی به حرف اونها ندادم
چون حمایت بابا برام کافی بود
همینکه به واسطهی بابا نسبت به حال بچهم خیالم راحت بود کفایت میکرد
طی یکماهی که خونهی بابا بودم متوجه بیماریش شدم و فهمیدم سرطان روده داره و از وقتی من رو به خونهش آورده حالش بدتر شده
و اونجا بود که علت ناراحتی برادرام از برگشتنم رو فهمیدم
اما خواست خود بابا این بود که زندگی با پرویز رو خاتمه بدم
وقتی درخواست طلاق دادم خیلی زود انجام شد.
انگار خود پرویز هم اشتیاقی برای ادامه زندگیمون نداشت
روز آخری که توی دادگاه دیدمش
بهم گفت دلم نمی خواد مثل مامان و بابام با موندنمون در کنار هم روزگار پسرمون رو سیاه کنم...
و چه روز بدی بود جدا شدن از آدمی که عاشقش بودم
اگه ذرهای احتمال میدادم اعتیادش رو ترک میکنه محال بود ازش جدا بشم
بعد از جدایی من هرروز حال بابا وخیمتر میشد
طوری که شش ماه بعد از دست دادمش.
بعدا منوچهر ازم خواستگاری کرد و از اونجایی که میشناختمش با تایید مامام باهاش ازدواج کردم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
چندماه بعد از فوت بابا، مامان رو هم از دست دادم
برادرام بیشتر از قبل با من بی مهری میکردند اونها من رو مقصر مرگ مامان و بابا میدونستند
معتقد بودند جدایی من ازپرویز باعث ناراحتی اونها و مرگشون شده.
از وقتی با منوچهر ازدواج کردم
دوره جدیدی از زندگیم شروع شد
منوچهر مرد مهربون و با شخصیت و معتقد و متدینی بود دوسال بیشتر باهاش زندگی نکردم
اما در طول هموت دوسال اونقدر شخصیت دارستهای داشت و با محبت بود تصمیم گرفتم دیگه با برادرام کاری نداشته باشم چون یکی مثل منوچهر میتونست من رو از دنیا بیبهره کنه ...
به جای پدر خدا بیامرزم... بجای برادرهای بیغیرتم میتونست برام تکیهگاه و حامی باشه
اما زندگیم با منوچهر هم خیلی دووم نیاورد و در اون تصادف کذایی از دست دادمش...
و خودم علیل و افلیج گوشهی خونه افتادم.
روزگار من همیشه روی ناخوشش رو نشونم داده...
احساس ضعف و شکست هرروز بیشتر از قبل من رو در خودش فرو میبرد
انگار که دنیای من به پایان رسیده بود
هرروز به این فکر میکردم که چرا هربار به یکی اتکا میکنم
هرروز که میخوام دلم رو خوش کنم به اینکه دوران خوش زندگیم شروع شده
یهو همه چی بهم میریزه
به این فکر میکردم که چرا همیشه اوقات خوشیهام مدت زمان کوتاهی دارند و ناپایدارند
اما ناخوشیهام همیشه تداوم پیدا میکنند؟
اما من خدا رو داشتم میدونستم با همهی اتفاقات بد زندگیم هنوز هم میشه امید داشت...
اما انگار یه چیزی در وجودم میگفت اینبار نمیشه
یه چیزی در عمق وجودم می خواست من رو نابود کنه چون مدام بهم میگفت تو دیگه پدرومادری نداری که حمایتت کنند.
برادرات بهت پشت کردند
تنها خواهرت فقط به فکر زندگی خودشه و حتی یکبار هم شوهرش رو بابت ظلمی که به تو کرده بازخواست نمیکنه و همیشه برادرش مسعود رو مسبب همه بدبختیام میدونه...
حس تنهایی و شکست هرلحظه بیشتر از قبل در وجودم رخنه میکرد...
فکر اینکه باید پیش خونوادهم برمیگشتم و زیر دین اونها میموندم داشت من رو دیوونه میکرد
زمانی که جسم سالمی داشتم زنداداشهام از زیر بار مسئولیتی که از جهت مراقبت به دوش برادرام بود نسبت بهم بیمهری میکردند
وای به روزی که افلیج و لمس قرار بود وبال گردن کسی باشم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
فکر اینکه باید پیش برادرام برمیگشتم و زیر دین اونها میموندم داشت من رو دیوونه میکرد
زمانی که جسم سالمی داشتم زنداداشهام نسبت بهم بیمهری میکردند
چرا؟
فقط به دلیل اینکه گاهی فکرشون درگیر آیندهی من بود
حالا که کاملا وابستهی برادرام میشدم چی؟
آیا میتونستم کنار زنداداشهام زندگی کنم؟
وای.... اونم حالا که افلیج و لمس بودم و قرار بود وبال گردنشون باشم...
اصلا روی برگشتن نداشتم...
همون ایام مادرشوهرم طیبه خانم بهم گفت
_منوچهر در تمام عمرش فقط اون دوسالی که با تو زندگی کرد در آرامش بود
بهمین خاطر تا زندهام اجازه نمیدم از پیشمون بری تو برکت زندگی پسرم بودی...
خدای من با این حرف انگار دنیا رو بهم داده بودند
از وقتی منوچهر در اون تصادف کشته شد
هر آن منتظر بودم یکی بهم بگه بخاطر نحسی وجود توئه که شوهرت جوونمرگ شد
اما حالا حرفی که از مادرش میشنیدم دقیقا چیزی برعکس تصوراتم بود
بهم گفت خودم بهت رسیدگی میکنم
وقتی بیبی فهمید حرفای هووش رو تایید کرد
گفت به خاطر بدیهایی که فیروز به طیبه و بچههاش کرد همیشه شرمندهی روی طیبه بودم
حضور تو در زندگی منوچهر باعث شد من و طیبه دوسال آرامش خیال داشته باشیم چون با چشم خودمون میدیدیم که چقدر منوچهر آرامش خیال پیدا کرده چون خوشبختی رو برای اولین بار در کنار تو احساس میکرد...
همیشه دلم میخواست راهی برای جبران خطاهای فیروز داشته باشم اما هیچوقت موفق نشدم...
اما برای تو که میتونم کاری رو انجام بدم
حالا که دست منوچهر از دنیا کوتاهه لااقل با پرستاری از تو میتونم کاری کنم اون خدا بیامرز چشمم این دنیا و پیِ تو نباشه
بیبی اونقدر مهربون بود که حتی طیبه رو راضی کرد من پیش خودش بمونم...
خیالم راحت شد که دیگه پیش برادرام برنمیگردم و با بچم خونهی بیبی میمونم...
پدرم باغ و املاک زیادی داشت برای همین در خواست تقسیم ارث کردم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
من میتونستم با دارایی که از پدرم بهم میرسید برای خودم پرستار بگیرم تا زیر دِین بیبی هم نباشم و با کمک پرستار خودم برای بچم مادری کنم
البته اون زمان هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که بعد از اون همه عمل جراحی برای همیشه دیگه نتونم روی پاهام بایستم
امیدوار بودم بالاخره جراحیها جواب میدن
اونقدر حال جسمیم خراب بود که هرروز بیمارستان بودم...
وقتی هم که برادرام میخواستند بچهم رو پیش خودشون ببرن راضی نشدم
اخه اون بچه مریض بود و نیاز به مراقبت داشت
برادرام هنوز نمیخواستند قبول کنند که همسرانشون به ظاهر من رو دوست دارند اما در واقع از انجام کوچکترین کار و حتی گذراندن کوتاهترین وقت برای من واهمه دارن
دلم نمیخواست نه خودم پیش اونها باشم و نه پسرم رو بهشون بسپارم
ولی یه شب که بیمارستان بودم
حال بچهم بد میشه و قبل از اینکه بتونن به دکتر برسوننش تموم میکنه...
منصوره به اینجای حرف که رسید با صدای بلند گریه سر داد
با همون گریه گفت
_طفلکی بچم از همون اول رنگ خوشی رو ندید...
اون از پدر معتاد بی وجدانش که حتی یکبار هم با محبت بغلش نکرد
اینم از وضعیت خودم که نتونستم براش مادری کنم
کمی دلداریش دادم
اما دل منصوره خانم اونقدر پر بود که نتونم آرومش کنم
چند نفس عمیق که کشید سعی کرد خودش رو کنترل کنه
نگاهش رو بهم دوخت
ببین نهال جان الان سه روز و شبه که من دارم داستان زندگیم رو برات تعریف میکنم
قصدم شخم زدن گذشته و پیدا کردن مقصرهای زندگیم نبود
فقط خواستم درسی رو که خودم از فراز و نشیب زندگیم گرفتم رو بهت بگم
در واقع میخوام بهت تقلب برسونم
طفلکی منصوره خانم اینهمه سختی و مشکلات توی زندگیش داشته و حالا میخواد بهم درس زندگی بده...
تو دلم گفتم من اگه جای تو باشم با اینهمه سختی هیچوقت دووم نمیارم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم
برادرم دیشب که بهم زنگ زد گفت تا عصر میرسه
پس هنوز چند ساعتی فرصت دارم تا از همصحبتی با منصوره خانم لذت ببرم...
برای همین با خجالت به صورت مهربونش که معلومه منتظره تا درخواست کنم ادامه حرفاش رو بگه
برای همین با انرژی سر تکون دادم
_بفرمایید عزیزم
داشتم براورد میکردم ببینم چقدر وقت دارم که تجربیاتت رو بشنوم
آخه شنیدن داستان و خاطرات همیشه جذابه اما خب قبول کن وقتی یهو جلسه تبدیل میشه به کلاس درس، یه جورایی کسل کننده میشه
لبخند مهربونی زد و گفت
سعی میکنم خلاصه کنم
خاطراتم رو با جزئیات برات تعریف کردم تا بدونی من اشتباهات خاص و محسوسی نداشتم که مستحق این همه سختی در زندگیم بشه
من همیشه دختر سربه راه و آروم و بی آزار خونواده بودم اما سهم من از زندگی همیشه بی مهری و سختی و مشکلات و بیماری بود
اما خواهرم محبوبه با اینکه دختری سربه هوا و خودخواه بود زندگی اروم و مرفهی داشته باشه
البته نه اینکه از این اتفاق ناراحت باشم...نه
اتفاقا همیشه خدارو شکر کردم که لااقل خیالم از زندگی آبجی کوچیکم همیشه راحت بوده...
ببین نهال جان...
من نه گناهی کردم و نه اشتباه و خطایی
اما خب خودت شنیدی که سختی زیاد کشیدم...
خیلی دوست دارم با یه نفر که تحصیلات حوزوی داره صحبت کنم شاید اون جواب بهتر و قانع کنندهتری داشته باشه
اما خودم یه چیزایی فهمیدم و میدونم اشتباهاتم چی بوده...
ببین عزیز دلم بذار اشتباهاتم رو از اول برات دونه به دونه بگم
وقتی هنوز مسعود ازم خواستگاری نکرده بود
دلم به تدابیر پدرم خوش بود به اینکه میتونم روش حساب کنم حتی وقتی شرط گذاشته بود قبل از ازدواج محبوبه من باید نامزد شده باشم
همیشه از خدا میخواستم یه همسر خوب نصیبم کنه ولی وقتی مسعود خواستگاری کرد فراموش کردم خدا چه لطفی در حقم کرده اون طور که شایسته بود شکرگزارش نبودم
باز هم وقتی سعید زودتر میخواست مراسم نامزدیش رو با محبوبه برگزار کنه بابا گفت هردو باید باهم مراسم بگیرید
باز هم دلمبه تدابیر بابا خوش بود
یادم رفت به خدا توکل کنم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
درسته پدر همیشه تکیه گاه بچههاشه
اما یادم میرفت که بابا هم تکیهش به خداست
خدا تو ذهنم کمرنگ تر از قدرت و خواست بابا بود
بعدا که مسعود نامزدیمون رو بهم زد هرروز به خدا شکایت میکردم و توی درد دلهام ازش میخواستم همه چی رو درست کنه یادم رفت مم هنوز شکر نعمتی که بهم داده بود رو نکردم ولی حالا که دارم از دستش میدم دوباره اومدم سراغ خدا
بعدا که رفتم پیش عمهم و قلاببافی یاد گرفتم مدام خدا رو صدا میزدم تا یه راهی جلوی پاهام بذاره
یادمه تو کلاس قلاب بافی مربیمون همیشه به دخترای دیگه من رو نشون میداد و میگفت نجابت رو از منصوره یاد بگیرید دختر موقری که الگوی تمثیل شدنی برای بقیه بودم به ناگاه از طرف برادرام مورد اتهام قرار گرفتم
برادرانی که همیشه احساس میکردم مثل کوه پشتم هستند
همیشه اونا رو مثل بابام موثر در خوشبختیهام میدونستم...
فکر میکردم با وجود اونها دنیا هیچوقت روی ناخوشیش رو بهم نشون نمیده
از اینکه بخاطر حفظ آرامش زندگی محبوبه مجبور بودند با مسعود و سعید مدارا کنند حالم گرفته بود
با خودم میگفتم اگه سعید همسر محبوبه نبود برادرام میتونستند بهش یه درس حسابی بدن
یادم میرفت خدایی دارم که همه اموراتم به دست او میگذره...
از خدا میخواستم یه همسر خوب نصیبم کنه
اما چشم امیدم به بابا و برادرا بود که مراقبم باشن
بعدا که مسالهی تهمت پیش اومد و برادرام مجبورم کردند با پرویز ازدواج کنم
تازه فهمیدم اشتباه کردم و نباید متکی به محبت و کمک برادرام میبودم
اوایل نامزدیم با پرویز وقتی بهمون گفت بی کس و کاره و خونوادهش رو در زلزله از دست داده فکر میکردم خدا اون رو فرستاده به جمع خونوادهی ما تا من و خونوادم ازش حمایت کنیم
غافل از این بودم که بدون عنایت خدا من از خودمم نمیتونم حمایت کنم چه برسه به دیگری...
اون ایام بخاطر تهمتی که برادرام بهم زده بودند و ازدواج اجباری که برام رقم زده بودند دلخور بودم که دلم میخواست ازشون دور بشم
پرویز بقدری بازیگر قابلی بود و عاشق پیشگی میکرد که فکر میکردم بی نیاز از کل عالم شدم و میتونم حتی بدون کمک پدر و برادرام زندگی خوبی رو داشته باشم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعدا که مجبور شدم با خونوادهی پرویز زندگی کنم دخالتهاشون باعث شد پرویز عوض بشه
اون زمان بجای اینکه با خدا معامله کنم و ازش بخوام زندگیم رو سروسامون بده هرروز غر میزدم و بخاطر همهی اتفاقات بد زندگیم به درگاه خدا استغاثه میکردم...
استغاثهای که فقط غر زدن توش بود
یکبار هم ننشستم حساب کنم ببینم کجای کارم اشتباه بوده
بعدا که بچهدار شدم دوباره امیدوار شدم و فکر میکردم پرویز بخاطر بچه عوض میشه وقتی نشد دوباره شروع کردم به غر زدن به درگاه خدا
وقتی مجبور شدم به بابام زنگ بزنم و او هم گفت میاد دنبالم امیدوار شدم به حمایت بابا و فکر میکردم این بار برادرام ازم حمایت میکنند ولی اشتباه فکر میکردم.
حمایت بابا هم دردی ازم دوا نکرد و مجبور شدم از پرویز جدا بشم
پدرومادرم که فوت کردند برادرام بهم هجمه آوردند که مقصر فوتشون تویی... معتقد بودند تمام این سالها اونها فکر میکردند تو خوشبختی اما وقتی متوجه مشکلاتت شدند دوباره غصهی بدبختیهای تو رک خوردند که اینبار جسم مریضشون طاقت نیاورد
خیلی غصه میخوردم که چرا اینقدر برادرام بیمنطق شدند و اون رفتارهارو باهام دارند
وقتی منوچهر به خواستگاریم اومد اولش به خاطر پسرم بهش جواب منفی دادم...
تصمیم داشتم تا عمر دارم ازدواج نکنم و به تنهایی بچهم رو بزرگ کنم
اما بیبی که اون زمان هنوز زندایی صداش میکردم خیلی رفت و اومد تا جواب مثبت رو ازم بگیره
وقتی بهم گفت تا بحال راضی به ازدواج نشده و هربار که صحبت از ازدواج با هر دختری شده به جدیت اون دختر رو پس زده
اما وقتی اسم تو رو آوردم با خوشحالی قبول کرده ...
بیبی گفت خوبیهای منوچهر رو خودم تضمین میکنم...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
بیشتر از چشمم بهش اعتماد دارم
مردی چشم پاکتر و مهربونتر از این پسر سراغ ندارم...
یاد حرفای پدر و مادرم افتادم اونها هم همیشه در مورد منوچهر به خوبی یاد میکردند... اون زمان که بچهتر بودم شنیده بودم برادرِ ناتنیش به قصد کشتنش نقشه کشیده اما موفق به کشتنش نشده
میدونستم همهی فامیل از منوچهر به خوبی یاد میکنند
اون زمان که مجرد بودم همه از این آدم به خوبی یاد میکردند و هر دختری آرزو داشت همسر این پسر سربهزیر و بامحبت بشن
نمیدونم حرفهای بیبی روم تاثیر گذاشت یا خودم عاشق مرام و معرفت این مرد شدم که قبول کردم
وقتی برای اولین بار با منوچهر روبرو شدم
از روی چهرهش میشد فهمید چه ضرباتی از زندگی خورده اما هنوز قدرت مقاومت داره
بعد از اینکه عقدش شدم و رابطه مون نزدیک شد
حرفهای امید بخش و چشماندازی که از آینده مون داشت دلم قنج میرفت
با خودم گفتم منصوره این بار دیگه زندگی روی خوشش رو بهت نشون داده...
برادرام از ازدواجم با منوچهر خیلی خوشحال شدند...
نمیدونم چرا حالا که شرایط برای رفت و آمد با براورام مهیا بود اما دلم نمیخواست ببینمشون
دلم از رفتارشون از بیمهریهاشون
از حمایت نکردنهاشون خون بود پس تصمیم گرفتم به طور جد ازشون فاصله بگیرم و همین کار رو هم کردم
حواسم نبود که رفت و امد و صلهی رحم با برادر از واجبات است...
با محبوبه مشکلی نداشتم اما از پررویی های سعید بدم میومد...
انگار نه انگار با نقشهی اون برای خواستگاری کردن فرمالیتهی مسعود اون همه بدبختی کشیدم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکبار حتی یک بار هم ازم عذرخواهی نکرد و حلالیت نگرفت...
برای همین دلم باهاش صاف نمیشد
وقتی میدیدم محبوبه هم اصلا به روی خودش نمیاره که شوهرش چه بلایی سر زندگیم آورده نسبت به او هم سرد میشدم
بعد از ازدواجم با پرویز آدم دیگهای شده بودم همیشه دنبال مقصر تمام بدبختیهای زندگیم بودم
وقتی با منوچهر ازدواج کردم در حق پسرم پدری میکرد
محبتی که پرویز از پسرش دریغ میکرد و اون جبران کرد
دوسال در کنارش خوشبختی رو با همهی وجودم احساس کردم...
گاهی از بدیهای روزگار و سرنوشت تلخم براش میگفتم...
اون میگفت توکل کن همه چی درست میشه
اما من فقط با زبون توکل میکردم اما در واقع پشتم به خود منوچهر گرم بود
دلخوش بودم به آقایی و مردونگی همسر با غیرتم
خیلی باهام حرف میزد تا بتونم از شوهرخواهرم سعید و از برادرهام بگذرم و کینهی چند سالم رو فراموش کنم
اما از من ساخته نبود...
یه شب بهم گفت میخوام ببرمت زیارت امام رضا
گفتم این که کار هر ماهمونه... بار اولمون که نیست...
گفت این بار فرق داره
یه زیارت خاصه...
نهال باورت میشه منوچهر بعد از سی و چند سال کار کردند و کسب درامد هنوز ماشین نداشت؟
میدونی چرا؟ چون که هنوز به مادرش و خواهراش کمک میکرد
البته در جریان بودم خواهراش پولهایی که از منوچهر میگرفتند رو به افراد مستحق روستا میرسونند...
خونوادگی آدمهای خیری بودند...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
از بچگی طعم درد نداری رو کشیده بودند برای همین همیشه به یاد آدمهایی که به کمکشون نیاز دارن هم بودند
یه بار به منوچهر گفتم تو اگه بخوای میتونی ماشین بخری پس چرا اینکار رو نمیکنی؟
گفت تا به حالا هروقت هوس خریدن ماشین به سرم زد یکی از سر ناچاری و بدبختی به سراغم اومد و تقاضای کمک کرد من هم وقتی میدیدم خرید ماشینم در مقایسه با مشکل اون فرد خیلی هم اهمیت نداره پول پسانداز شدم رو صرف مشکل اون فرد میکردم
اما الان که با تو ازدواج کردم حتما برای رفاه تو ماشین میخرم ...
یه ماشین دست دوم خرید
روزی که گفت میخوام ببرمت زیارت اون روز ماشینی که همیشه با تک استارت روشن میشد رو هرچی استارت زد روشن نشد که نشد ...
از شهر ما تا خود حرم فقط دوساعت فاصلهست به راحتی میتونستیم با تاکسی بریم
اما وقتی سر جاده رسیدیم یه اتوبوس که از سمت نیشابور به مشهد میرفت جلومون نگه داشت وقتی سوار همون شدیم هنوز مسافت زیادی رو نرفته بودیم که اون تصادف اتفاق افتاد
انگار که اون روز بلای زندگیمون توی همون اتوبوس نشسته بود که مارو با خودش همراه کنه
خودم آش و لاش افتادم گوشهی بیمارستان وقتی بعد از چند روز فهمیدم منوچهر رو برای همیشه از دست دادم ناامید شدم از زندگی...
اما به امید بچهم ادامه دادم...
بخاطر کینهای که از خونوادهم داشتم دلم نمیخواست بچهم پیش اونها باشه مطمین بودم بیبی و مادرشوهرم طیبه خانم و دختراش حسابی مراقب پسرم هستند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما بعد از مدتی پسرمم از دست دادم
وقتی دکترها از بهبود شرایط جسمیم از اینکه بتونم روزی بتونم دوباره راه برم ازم قطع امید کردند انگار شروع دور جدیدی از بدبختیها برام بود ...
تازه میفهمیدم بدبختیهای گذشته در ظاهر بدبختی بودند
عمق فاجعه رو حالا میفهمیدم...
دوباره در دل به شانس و اقبال بدم بد و بیراه میگفتم
دلتنگ منوچهر و پسر کوچولوم بودم که داغ هردوشون به دلم نشسته بود
دلتنگ مامان بابام
اما دستم به هیچ کدومشون نمیرسید
تصور اینکه از اون ببعد وبال گردن دیگران بودم و قدرت حرکت نداشتم داشت دیوونم میکرد
روز و شب از خدا طلب مرگ میکردم که یه شب خواب منوچهر رو دیدم
دست پسر کوچولوم رو گرفته بود و به طرفم میومد نزدیکم که شدند هر قدمی که من به طرفشون میرفتم به اندازه ی قدمهای من ازم دور میشدند...
نمیتونستم بهشون برسم و همین باعث شد به گریه بیفتم
و با گریه از خواب پریدم...
چند بار دیگه هم این خواب رو دیدم تا اینکه بار سوم وقتی خواستم قدمی به طرفشون بردارم منوچهر با دست بهم نشون داد که حرکت نکنم
با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند
پسرم رو نشونم داد و گفت
اگه میخوای من و این بچه ازت دور نمونیم غرور و تکبر رو از خودت دور کن
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی بیدار شدم خیلی گریه کردم از منوچهر دلخور بودم
اون خودش من رو خوب میشناخت
هیچ وقت اهل تکبر و غرور نبودم
تنها ویژگی که در وجودم نبود همین دوتا خصلت بد بود
و حالا اون بهم میگفت اون دوتا خصلت بد رو از خودم دور کنم...
چندروز ذهنم درگیر اون خواب بود تا اینکه یه روز از بیبی خواستم امام جماعت محله رو بیاره پیشم تا خوابم رو براش تعریف کنم و تعبیرش رو بفهمم
وقتی براش تعریف کردم ازم فرصت خواست تا با یکی از اساتیدش مشورت کنه...
بعد از دو روز به سراغم اومد و گفت خوابت تعبیر خاصی نداره...
همسرت فقط تمایل داشته در خواب چیزی رو بهت بگه که گفته...
بهترین کار اینه که برای خوشنودی متوفی به سفارشش عمل کنی...
هنوز تو فکر بودم
غرور...تکبر...
هرچی بیشتر بهش فکر میکردم کمتر به جواب میرسیدم
یه روز به خودم اومدم
تازه متوجه رمز حرف منوچهر شدم
شاید منظور همسر عزیزتر از جانی که به تازگی از دست داده بودم این بود که من در اعمال و چه بسا در افکارم خلوص ندارم...
درسته همیشه توکل میکردم اما توکل به کی؟
مگه نه اینکه هروقت در هرچیزی به خدا توکل میکنی امیدت به غیر خدا باید قطع بشه؟
من در همهی عرصههای زندگیم به ظاهر به خدا توکل میکردم ولی در واقع و باطن ماجرا به افراد خاص زندگیم تکیه و توکی داشتم
پدرم...مادرم... برادرام...
مسعود ... پرویز ... منوچهر... وجود پسرم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
من به تعداد اسامی که نام بردم توکل کرده بودم
نهال دخترم...
اینهمه حرف زدم تا یه جمله بهت بگم
توکل توکل توکل
فقط به خدا...
یا هیچ تلنگری بیخود امیدوار نشو و بیخود امیدت رو از دست نده...
تنها کسی که در دنیا امید و پناه هر آدمیه
فقط و فقط خداست و بس...
هرجای زندگی به هرچیزی که خواستی امید ببندی یادت بیاد بدون او هم زنده بودی و نفس کشیدی
تنها کسی که هیچ وقت پشتت رو خالی نمی کنه فقط خداست
غرور و تکبر در زندگی من به اون مفهوم عام شاید هیچوقت ظهور پیدا نکرده
من همیشه فکر میکردم آدم مغرور و متکبری نیستم
البته درست هم فکر میکردم
در مقابل ادمها آدم مغروری نبودم
اما در مقابل خدا...
در مقابل خدا درست همون زمانی که یه اتفاق خوب برام میفرستاد
همونجایی که به شکرانهی اون اتفاق باید مهربونتر میبودم و گذشت میکردم
متکبرانه پیش میرفتم و بجای اتکا به خدا به بندگانش دلخوش میشدم و به همون بندگان تکیه میکردم...
و چقدر بد بود زمانی که میدیدم همون آدمایی که بهشون تکیه کردم خودشون باعث بروز اتفافات ناخوشایند میشدند و در بدبختی دست و پا میزدم...
همیشه دلم خوش بود که آدم با خدایی هستم
اما در واقع با این اشتباه و توکل به غیر خدا کاری میکردم که خدا رو از امورات زندگیم بیرون کنم...
میدونی تعبیر من از همهی اتفافات بد زندگیم چیه؟
سوالی نگاهش کردم
اینه که هرجا تکیهم رو از خدا برداشتم خدا هم کنار کشید و اداره ی امورم رو به کسی که بهش تکیه کردم سپرد
و از اونجایی که اگه یاری و مدد خدا در کاری نباشه به سرانجام نمیرسه امورات من هم همیشه ناموفق به پایان میرسید
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
من خدا رو داشتم اما همیشه در بزنگاههای زندگیم به غیر خدا تکیه میکردم
من خدا رو داشتم اما به جای خدا همیشه توکلم به دیگران
بود
احساس میکنم با اینهمه اتفاقات خوب و بد در زندگیم
خدا میخواست بهم بگه منصوره خانم حواست نیست که من هستم؟
چرا یبار هم که شده واقعی واقعی به من تکیه نمیکنی؟
چرا بجای اینکه هربار امیدت به یکی باشه به من امیدوار نمیشی؟
من برای تو کفایت میکنم
پیش خودم بمون...
بیا در آغوش خودم که بجای همهی عالم خودم میشم تکیه گاهت...
از همون روز که به این نتایج رسیدم
همیشه حواسم رو جمع کردم تا به غیر از خدا به کسی تکیه نکنم...
از وقتی به خدا تکیه کردم هربار خودش یه راهی جلوی پام گذاشته
شکر خدا آدمای خوب تو زندگیم زیاد شدند
محبتم به دل خیلیا افتاده و تلاش میکنند لبخند از لبم نیفته
من در وجود همه آدمایی که که اطرافم هستند همیشه وجود خدارو حس میکنم
کاش از اول به خدا توکل و اتکا داشتم
چون خدا بجای همهی عالم برای ما بندههاش کفایت میکنه
از وقتی کاملا به خودش تکیه کردم
انگار همیشه بهم میگه خوب حالا که به من امید بستی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
کمی نگاهم کرد
_منظورم دلخوری از برادرامه...
درسته اونا در حقم بدی کردند، شاید خیلی بهم بیمهری کردند
اما من حق نداشتم ترک صلهی رحم کنم...
درسته در مورد مسعود و طلاقش من کاملا بیتقصیر بودم
در مساله ازدواجم با پرویز باز هم من بیتقصیر بودم
اما کینهای که از برادرام به دل گرفتم و قطع ارتباطی که باهاشون داشتم سدی شد برای رسیدن به موفقیتهای بعدیم...
بله پرویز من رو به دیدن خونوادهم نمیبرد
اونام به دیدنم نمیومدند
اما اگه من فرای از اتفاقاتی که افتاده و دلخوری که ازشون داشتم بخاطر خدا صله رحم رو قطع نمیکردم از برکات این واجب الهی بهرهمند میشدم
متعجب از حرفای منصوره خانم میون حرفاش پریدم
_خودتون میگین نه پرویز اجازه رفت و امد با خونوادهتون میداد و نه خونوادهت به دیدنت میومدند پس حجت برشما تمام شده چون اگر هم میخواستین هم نمیتونستین صله رحم رو اجرا کنید
من گیج شدم منصوره خانم
یعنی الان شما میخوای بگی به خاطر قطع ارتباط با خونوادهت دچار اونهمه اختلاف و مشکلات در زندگی با پرویز شدین؟
و اگه صله رحم انجام میدادین مشکلاتتون برطرف میشد؟
یادمه پدرومادر و همهی اقوام من هم خیلی معتقد به رعایت صلهی رحم بودند
خب گاهی آدم به دلایلی از یکی از اقوام خوشش نمیاد و دلش نمیخواد باهاش ارتباطش رو ادامه بده اونکقت تکلیفش چیه؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ ببین نهال جان منظور من فقط و فقط منحصر به اون زمانی نیست که همسر پرویز بودم...
وقتی با منوچهر خدا بیامرز زندگی میکردم هم همین طور بود...
منوچهر خدا بیامرز و حتی بیبی خیلی تلاش کردند بین من و برادرام آشتی برقرار کنند
حتی بهم گفتند لازم نیست ببخشی
ولی صلهی رحم واجبه...
اما مرغ من یه پا داشت
همین چند وقت پیش یه کارشناس توی تلویزیون صحبت میکرد
گفت دعای قاطع رحم مستجاب نمی شه...
امام سجاد سلام الله علیه به فرزندشان می فرمود با کسی که با فامیلش قطع رابطه کرده، رفاقت هم نکن
و دوباره فرمود: خداوند در سه جای قرآن خداوند قاطع رحم رو لعنت کرده است.
روایت داریم: اگر با مومنی سه روز قهر کنی، اعمالی که انجام می دی، قبول نیست.
یه جای دیگه خداوند فرموده : اگه با فامیل قطع رابطه کنی من هم رحمتم رو ازت قطع می کنم.
پس میبینی نهال، که قطع رحم حرامه
قطع رحم یعنی؛ انسان از خویشاندانش به گونهای دور بشه که گویا اینها خویشاوندش نیستند؛ نه رفت و آمدی، نه احترامی، نه هدیهای و نه هیچگونه ارتباط دیگه ای، در کار نباشه. این قطعاً حرامه و یکی از گناهان کبیرهست.
شرایط زمانی و مکانی و مرتبه خویشاوندی باهم فرق میکنه...
گاهی یک تماس تلفنی کفایت میکنه
حتی سفارش شده اگه خویشاوندانتون با شما قطع ارتباط کردند شما با اونها ارتباطتون رو حفظ کنید...
نگفته اگه باهاتون خوب بودند ارتباط رو حفظ کنید در مجموع گفته قطع صله رحم نداشته باشید
جدای از این بحثها میدونی صله رحم چه آثار و برکاتی داره؟
یکی از برکاتش طولانی شدن عمره،
یکیش هم زیاد شدن روزی,
دفع شدن بلا،
و رشد معنوی
برکات زیادی داره الان اینارو من یادمه...
شاید اگه من در طول زندگیم با برادرام قهر نمیکردم و ارتباطم رو حفظ میکردم خدا هم به برکت عمل به این واجب الهی برکات دیگهای رو به زندگیم سرازیر میکرد
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
ببین نهال عزیزم دختر خوبم
تو گفتی از وقتی ازدواج کردی با خونوادهت قطع رابطه داشتی
البته اون زمان فکر میکردی اونا خونوادهی واقعیت نیستند اما حالا که فهمیدی فیروز بهت دروغ گفته بوده
پس وقتی رفتی پیششون اول از همه تلاش کن کدورتهارو از دلت بیرون کنی و از دل تکتک اعضای خونوادهت در بیاری
خدا رحمت کنه پدرت رو
تو برای ازدواج اجازهی پدرت رو لازم داشتی
درسته راضی به ازدواجت بوده اما خودت هم تو حرفات گفتی که یجورایی بخاطر داستان فرارت با نیما مجبور شد رضایت بده
پس شاید قلبا راضی نبوده
عزیز دلم اگه رضایت پدرت قلبی نبوده باشه امکانش هست هیچوقت آرامش واقعی به زندگیت برنگرده...
وقتی برگستی شهرتون برو سر مزارش تا میتونی براش فاتحه و قران بخون
اونقدر باهاش درد دل کن تا از دلش در بیاد
کارهای خدا پسندانه انجام بده و ثوابش رو هدیه کن به روح پدرت
کاری کن ببخشه تورو و حلالت کنه
عزیز دلم میدونم نصیحت کردن رو دوست نداری اما مثل دختر نداشتهم دوستت دارم
دلم میخواد حالا که داری برمیگردی شهرتون زندگی خوبی در پیش داشته باشی
دعا میکنم همسرت واقعا بیگناه باشه و به زودی آزاد بشه در کنار هم و با پشتیبانی خونوادهت زندگی خوب و سرشار از آرامشی داشته باشی.
نمیدونم چرا نصیحتهای منصوره خانم اذیتم نمیکرد حتی خسته هم نشدم...
به عمق جانم نفوذ کرد
دوست دارم زندگی خوبی رو شروع کنم
بی تاب اومدن نریمان هستم تا هرچه زودتر پیش مامان و بقیه برگردم...
طفلکی بابام...
اشکم با یاد بابا روون شد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_بوی سوختگیه که میاد؟
نگران چشم از منصوره گرفتم و از جا بلند شدم
به دو خودم رو به آشپزخونه رسوندم
زیر گاز رو خاموش کردم و در قابلمه رو باز کردم
شکر خدا نسوخته
فقط آب خورشتم خشک شده
از همونجا با صدای بلند با مخاطب قرار دادن منصوره خانم گفتم
_عجب شامهای داری شما...
نسوخته ولی آبش خشک شده
_ خدا رو شکر...حالا ساعت چنده؟
_ساعت پنج شده ...
با غصه گفت
_دیگه کمکم برادرت میرسه
یوقت نکنه باهاش که رفتی من رو فراموش کنی...
با خنده گفت
_صلهی رحم واجبه...خصوصا بین مادر و دختر...فهمیدی دخترم...
دخترم رو اونقدر محکم و با محبت ادا کرد
که بی اختیار از آشپزخونه خارج شدم و به طرفش رفتم و روبروش نشستم
بدون اینکه بغلش کنم بوسهای به گونهش زدم
_چشم مامان جونم حواسم بهت هست
بغصم گرفت
کمی خودم رو عقب کشیدم
_دلم خیلی براتون تنگ میشه
هروقت بتونم حتما به دیدنتون میام
اونم بغض کرد
_قدمت سر چشم منم دلم برات تنگ میشه
دعا کن جراحیم جواب بده...
دکترم که خیلی راضی بود امیدوارم کرد تا چندماه دیگه و پس از چند دوره فیزیوتراپی با کمک عصا بتونم راه برم
اگه درست گفته باشه
تو هم به دیدنم نیای خودم میام سراغت
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
خوشحال لب زدم
_حتما عزیزم خیلی خوشحال میشم...
یه کمی دیگه با هم صحبت کردیم
عاطفه در طول این چند روز خیلی کمک احوال منصوره خانم بود...
دیشب که فهمید داداش قراره بیاد دنبالم گفت دوسه ساعتی میرم خونمون و بر میگردم...
از صبح بهش استراحت دادم و گفتم برو به خونوادهت سر بزن تا غروب که داداشم میاد دنبالم تو هم برگرد...
با صدای گوشی موبایل روی صفحه رو نگاه کردم داداش بود
سلام کردم و جواب شنیدم
وقتی گفت تا نیم ساعت دیگه میرسم حاضر باش خیلی پکر شدم...
فکر میکردم میاد خونه یکم میمونه و بعدا میره
به آرومی پرسیدم
_دیگه خونه نمیای؟ شاممون آمادهست نمازتو بخون شام بخور بعد بریم
_نه دیر میشه...
نمازمونو توی راه میخونیم برای شام هم که تا آخر شب میرسیم خونه همونجا شامو میخوریم...
تا اسم خونه رو آورد دلم یه جوری شد...
دلم لک زده برای مامان و خونه...
گوشی رو که قطع کردم متوجه نگاه غمگین منصوره خانم شدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_میخوای حاضر بشی؟
_دیگه رفتنی باید بره...
گفت دیر میشه برای همین دیگه تو خونه نمیاد
چشماش رو به معنی فهمیدم روی هم گذاشت و باز کرد
بلند شدم همزمان که بطرف اتاق میرفتم به عاطفه زنگ زدم
_سلام عاطفه جان من تا نیمساعت دیگه دارم میرم میتونی زودتر برگردی؟
خوبه... پس فعلا
ساک و بقیه وسایلم رو برداشته و کنار در هال گداشتم...
مانتوم رو تنم کردم و شالم رو روی سرم انداختم
منصوره غمگینتر از چند دقیقه پیش نگاهم میکرد
دلم از غصهی تو نگاهش گرفت
مقابلش نشستم بغصم رو فرو خوردم
_اینجوری نگام نکن پام سست میشه برای رفتن
بخدا فراموشت نمیکنم... هرروز بهت زنگ میزنم
چیزی نگفت فقط سر تکون داد
کمی بعد وقتی دید هنوز نگران حالشم
لب زد
_پاشو اگه کاری داری انجام بده داداشت میاد آماده باشی...
بالاخره منم خدایی دارم...
همینکه خواستم بلند شم دوباره به حرف اومد
سرجام برگشتم
_در همین مدت کوتاه خیلی بهت عادت کردم...
احساس میکنم دختر خودم داره از پیشم میره
_بخدا خودمم همینطورم ..
مثل مامانم دوستتون دارم..
_الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم...
بخاطر بچهتم که شده تلاش کن زندگیت رو بسازی ...
اگه نیما تبریه شد و برگشت زندگیتون رو باهم بسازید ولی اگه زبونم لال فعلا نتونست پیشت برگرده یا حالا هرچی...
بخاطر بچهت مقاوم باش زندگیت رو بساز همون طور که لایقشی
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺
🌺🌟_
#قسمت_۸۴۱
چشم قول میدم...
بلند که شدم آروم دستم رو روی شکمم کشیدم
_سرم رو بالا گرفتم و خدارو بابت بچهم شکر کردم...
_فعلا که علائمی مبنی بر سقط شدن بچه نداشتم و این میتونست خبر خوشی برام باشه...
به خاطر این بچههم که شده باید زندگی آروم و بی دردسری رو شروع میکردیم
برای بازگشت نیما خیلی امیدوار بودم
قبل از رسیدن داداش عاطفه هم سررسید
سفارشهای لازم رو بهش کردم هرچند خودش بیشتر از من حواسش به منصوره خانم بود...
صدای زنگ خونه که به صدا در اومد مقابل منصوره خانم رفتم و صورتص رو بوسیدم
خداحافظیمون کمی طول کشید که با هشدار عاطفه از هم جدا شدیم
_نهال خانم داداشت انگار کلافه شده چندبار اروم به در حیاط زده...
خداحافظی اخر رو با هردوشون کردم و وسایلم رو برداشته و بیرون اومدم...
طول حیاط رو طی کرده و از در بیرون رفتم با دیدن داداش و روی باز و لبخند گوشهی لبش جلو رفتم با هم سلام و احوالپرسی و روبوسی کردیم
ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست
من هم در ماشین رو باز کردم و صندلی جلو نشستم...
یکم احوال مامان و زینب و بچههارو پرسیدم
با جوابهای کوتاهی که میداد میتونستم حدس بزنم چیزی ذهنش رو درگیر کرده...
خودمم خیلی استرس داشتم
#قسمت_۸۴۲
نمیدونستم وقتی به خونه برگردم واکنش خواهرام و زنداداشم چی میتونه باشه...
اما در مورد مامان هیچ تردیدی ندارم که با آغوش باز ازم استقبال میکنه...
در مورد عمه هم شک ندارم که از دیدنم خوشحال میشه...
نسرین هم نهایتا با دیدنم کمی اخم میکنه و غر میزنه و نصیحتم میکنه اما بالاخره تمومش میکنه...
اون خیلی اهل سرکوفت زدن نیست
وقتی بفهمه برای چی رفتم میتونه درکم کنه...
اصلا شاید الان میدونه جریان چی بوده
لابد داداش بهشون گفته که من گول قصه ی دروغین پدرشوهرم رو خوردم...
میتونن درکم کنند که چی به سرم اومده...
رو به داداش پرسیدم
_داداش به مامان و بقیه تعریف کردی و گفتی چی شد که کلا گذاشتم رفتم؟
انگار که از فکری عمیق بیرون کشیده باشم جواب داد
_چی؟
دوباره سوالم رو تکرار کردم
_آهان...
آره... چیزه... نه نگفتم
گفتما... ولی فقط به مامان نگفتم
کمی نگاهش کردم
معلومه خودش هم نمیدونست چی داره میگه
بهو خندهش گرفت
_یه بار دیگه سوالتو تکرار کن دقیقا چی پرسیدی؟
_پرسیدم دلیل رفتنم دلیل اینکه بعد از اردواج دیگه سراغی ازتون نگرفتم رو به مامان و بقیه گفتی؟
سری تکون داد
_گفتم
این گفتم گفتنش یه جوری بود
ته دلم رو خالی کرد
تو فکر رفتم
یعنی نگفته؟
یا گفته و برای بقیه دلیل قابل درک و قابل قبولی نبوده؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟_ #قسمت_۸۴۱ چشم قول میدم... بلند که شدم آروم دستم رو روی
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺
🌺🌟
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
عیب نداره... شاید داداش نتونسته قانعشون کنه...
خودم بلدم چجوری براشون تعریف کنم تا متوجه شرایط اون روزهام بشن
_سبد رو میتونی از صندلی عقب برداری؟
از ظهر که راه افتادم هیچی نخوردم
یه چای بهم بده که دارم از سردرد میمیرم
پس بگو چرا حواسش نیست بندهی خدا سردرد داره
ساک کوچولویی که روی پام بود رو برداشتم و به طرف عقب برگشتم کیف رو روی صندلی پرت کردم و سبد رو برداشتم و روی پام گذاشتم
یه چای براش ریختم و منتظر سدم کمی خنک بشه به طرفش گرفتم
همینطور که چاییش رو میخورد
نیم نگاهی بهم انداخت
_خودتم بخور...
الان میرسیم به یه پمپ بنزین ...
بریم نمازخونهش نماز بخونیم یه چیزی هم بخوریم...
میترسم تا برسیم خونه از ضعف بیهوش بشم
_باشه من که حرفی ندارم...
توی نمازخونه وقتی سلام نمازم رو دادم یه مادر و دختر کوچولو وارد شدند...
دلم برای شیرین کاریهاش ضعف رفت
خیلی خوشگل و بانمک بود...
دستم رو روی شکمم گذاشتم
_هنوز نمیدونم دختری یا پسر اما هرچی هستی برام مهم نیست
فقط بمون برام...
تنها امیدم زندگیم تویی... تا بابا نیمات برگرده همهی امیدم به توئه...
پس بمون و با دنیا اومدنت بهم انگیزهی زندگی بده...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
آگهـی استخـــدام در راه آهن خیلی هم نیــــــــرو میخواد. دوستان آشناها فامیل کسی کار لازم بود ثبت نام کنـــــه سایتشم اینــــــه:
www.wazmoon.com
به اطلاع کلیـــه عزیزان میرسانـــد؛ شرکت فولاد تجارت بافت جهت تولید خط ۳ جدید خود در رشته های ذیل نیرو می پذیــــرد:
۱- مهنـــدس برق ۲۸۴ نفر
۲- مهندس شیمی ۱۵۰ نفر
۳- کارشناس مواد آلی ۴۵ نفـــــــــر
۴- مهندس فیزیک ۲۶ نفر
۵- حسابـــــــدار ۱۶ نفـــــر
۶- کارشناس حقوق ۱۰ نفر
۷- کارشناس زبان انگلیسی۷ نفــــــــر
۸- کارشناس مدیریت ۴ نفر
۹- مهندس تاسیسات ۵۰ نفر
۱۰- مهندس معماری ۳۶ نفــر
۱۱- مهندس میکانیک ۲۶ نفر
۱۲- انباردار ۸۹ نفــــــــــر
۱۳- آشپزبا سابقه کاروکمک آشپـــژ ۵۵ نفـــــــــر
۱۴- راننده پایه یک۱۳۰ نفــر
۱۵- راننده پایه دوم ۱۵۰ نفر و راننده پایــــه سـه ۱۷۰ نفر
۱۶- کارگرساده ۱۷۰۰ نفـــــر
حداکثر سن برای متقاضیان ۳۵ ساله.
دارندگان مدرک دیپلــــم از اولویت برخوردار می باشند لذا از متقاضیان خواهشمنـد است، جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر باشماره های زیــــر تماس حاصل فرمائید:
۰۹۱۲۲۷۳۱۸۹۴
۰۹۳۳۸۵۹۳۷۰۲
✉️ دوستان محبت کنید این خبر را برای گروها و دوستان خود ارسال کنید شاید گره از کار یکی باز شود و ثواب آنهم به شما
هم برســـــــــد .
انشاالله مشکل حتی یک جــوان هم حل شـود، خداوند منان هــم مشکل شما را حل خواهد کرد .
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۴۳ به قلم #کهربا(ز_ک)
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺
🌺🌟
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم که گذشت دختر کوچولو و مامانش بعد از خوندن نماز از نمازخونه خارج شدند
بعد از لحظاتی مامانش برگشت و نگاهم کرد
_ببخشید یه آقایی پشت در منتظر شماست
سر تکون دادم و فورا ایستادم و بیرون رفتم
داداش با دیدنم نفس راحتی کشید و لبخند دندون نمایی زد
_نماز جعفر طیار میخونی مگه؟
اگه تموم شد زود باش بریم غذا سفارش دادم
به دنبالش راه افتادم
بعد از خوردن شام سوار ماشین شدیم...
_امشب دیر میرسیم...
میریم خونهی ما...
شب رو اونجا میخوابیم
صبح میبرمت پیش مامان
_دوست داشتم همین امشب بریم
_شبا زود میخوابه بدخوابش نکنیم بهتره
_باشه اشکال نداره
همینکه فهمیدم داریم میریم خونهی خودش یاد زینب افتادم زنداداشی که همیشه باهام مهربون بود یاد آخرین شبی افتادم که باهاش دعوا راه انداختم
به حمایت از نیما چه حرفایی که بهش نزدم...
خیلی معذب میشم اگه برای خواب اونجا بمونم
_داداش نمیشه بیسر و صدا منو ببری خونه خودمون
حواسم هست مامان بیدار نشه
_یه امشب رو بیخیال خونهی مامان بشو
فردا میبرمت دیگه...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۴۴ به قلم #کهربا(ز_ک)
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺
🌺🌟
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
با خودم گفتم زینب آدم منطقی هست صددرصد شرایطم رو درک میکنه
باحرف داداش از فکر خارج شدم
_فهمیدی نازنین فاطمه زنگ زده بود چی بهم میگفت؟
_موقع شام اون بود که زنگ زد؟
_آره ... نیموجب بچه بهم میگه یا برامگوشی بخر یا به مامان بگو هروقت خواستم بهت زنگ بزنم جلوم رو نگیره
مامانش گفته شاید بابات پشت فرمون باشه الان بهش زنگ نزن اونم بهش برخورده
از چیزی که شنیدم خنده به لبهام اومد
_وروجک پس حسابی بلبل زبون شده...
_بلبل زبون؟ نهال باید خودت ببینیش
چنان زبونی داره بیا و ببین
همچین با زبون خامم میکنهها
چند وقت پیش اگه زینب حواسش نبود داشتم براشون تبلت میخریدم
_چه اشکالی داره؟
شما که ماشاالله وضع مالیت بد نیست بخر...
وظیفهی هر پدرومادریه که همه نوع امکانات رو برحسب نیازهای بچههاش فراهم کنه
نگاه پر از تعجبش رو بهم دوخت
_هنوزم همین فکرهارو میکنی؟
من فکر میکردم دیگه بزرگ شدی
ناراحت رو برگردوندم
_چه ربطی به بزرگ شدن من داره؟ مگه چی گفتم؟ خب نخر... انگار برا بچهی من قراره بخره...بچهی خودته...
_بقول مامان و بابا تربیت بچه از خود بچه هم مهمتره
_با همین حرفا من رو از خونه فراری دادین حالا نوبت دخترای خودته؟
_متاسفم فکر میکردم سرت به سنگ خورده ولی ظاهرا اشتباه فکر میکردم...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست دارن زندگی میکنن دخترش میره سر کار و مخارج زندگی رو تقریبا تامین میکنه. مهلت خانه ای که در ان مستاجر هستند تمام شده و اینها پول پیش برای خونه ندارن. خیلی درمانده و سرگردان هستند. هر کسی در حد توانش حتی از صدقات که دارید کمک کنید که بتونیم قبل از اینکه صاحب خونه فعلیش اثاث منزل اینها رو بریزه تو خیابون پول پیش این خونواده رو جور کنیم. اجرتون با امیرالمومنین علیه السلام🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
عزیزان این خونواده خیلی بی کَس و کار و غریب هستند دو هفته دیگه با حکم دادگاه اساس منزلشون وسط کوچه ریخته میشه. کمک کنید حتی شده با پنج هزار تومان که اینها بتونن پول پیش رو جمع کنند و خانه کوچکی اجاره کنند
اجرتون با فاطمه الزهرا سلام الله علیها🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
√ من حالم خوبه با تو!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
_اگر تونستی مارو دعوا بندازی یه جایزه بزرگ پیش من داری
امیر با اشتیاق گفت
_واقعا؟
مجید قهقهه ایی زدو گفت
_اخه ادم احمق، تو زنت دوستت داره براش مهمی، دلش نمیخواد تواز راه بدر شی ، اما عاطفه منو دوست نداره که هیچ اصلا براش مهم هم نیستم.
همه با صدای بلند خندیدند ، من هم ناخواسته لبخند روی لبهایم امد مجید ادامه داد
_تو الان بگو مجید داره بدترین کار ممکن رو میکنه ککشم نمیگزه.
همه میخندیدند مجید ادامه داد
_این نگرانی های زیبا خانم همه از سر دوست داشتنه
زیبا ارام گفت
_یعنی عاطفه شما رو دوست نداره؟
مجید پوزخندی زدو گفت
_نمیدونم ، از خودش بپرسید
زیبا گفت
_عاطفه، تو اقا مجید و دوست نداری ؟
سوال زیبا کفری م کرد، حتما باید الان این حرف را میزد و مرا در مخمصه می انداخت به سینی پناه بردم و سرگرم ریختن چای شدم.
مجید به زانویم زدو گفت
_از اون خواهر شوهرهای کرمو نباش، جواب زن داداشتو بده
رمان زیبای عشق بیرنگ
به قلم فریده علی کرم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
ازدواج زوری باشه اما شوهرت شوخ طبع باشه. نمیدونی بخندی یا ناراحت باشی
اثر دیگری از نویسنده رمان ماندگار عسل
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510