زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_110 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_111
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مادر بزرگ احمد رضا گفت
پری چیکارش داری، یا بچه دار میشن یا نمیشن، سرت توی کار همه هست
پدر بزرگ احمد رضا، گوشش سنگینِ نشنید که چی شد رو کرد به خانمش گفت
عفت چی شده، چرا پری رو دعوا کردی
پری، زن احمد رضا رو ناراحت کرد، بهش گفتم تو. کاری به کار اینها نداشته باش
پدر بزرگ به عمه پری گفت
پاشو برو خونتون
عمه پری رفت نشست کنار برادرش، دست انداخت گردنش صورت رو بوسید
داداش مرتضی من، قربون این ریشهای سفیدت برم کجا برم
حاج بابا تبسمی زد
خب نرو ولی کاری به مریم و احمد رضا نداشته باش
کار من از سر دلسوزیه، داداش
مادر شوهرم اشاره کرد بیا بشین کنار من
نشیتم کنارش
خودت که عمه پری رو میشناسی، زبونش یه خورده تند هست، ولی هیچی توی دلش نیست،
سرم رو ریز تکون دادم، نفس بلندی کشیدم، گفتم
مامان زبون تند هم خوب نیست، آدم رو ناراحت میکنه
آره راست میگی، ولی من دیگه عادت کردم
عمه پری از کنار برادرش بلند شد اومد نشست کنار ما، رو. کرد به من
ببین مریم خانم، الان هیچ شوخی در کار نیست، من فردا میام، با هم بریم دکتر خودم میخوام بپرسم، ببینم مشگل شما دو تا چیه
عمه پری خیلی پی گیر کار هست، اگر الان هیچی نگم، واقعا فردا میاد من رو میبره آزمایش، بهش گفتم
عمه، من بچه دار نمیشم
چشم هاش گرد شد، نگاه تعجب آمیزی به من ا نداخت، گفت
یعنی چی؟
دکتر به من گفت، شما هیچ جوره بچه دار نمی شید، حتی موسسه رویان هم نمیتونه برات کاری بکنه
عمه پری کمی جا به جا شد،
پس دیگه تو. باید رضایت بدی برای احمد رضا زن بگیریم
سرم رو انداختم پایین، هیچی نگفتم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینک پارت اول رمان حرمت عشق👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
عزیزان خوش امدید🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_111 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_112
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مادر شوهرم ناراحت شد، اخم هاش رو. کرد توی هم
عه، عمه، حالا من هیچی نمیگم شما هی دور برمیداری، این چه حرفیه میزنی، مریم تازه هفده سالشه، دکترا یه چیزی میگن، خدا که نیستند، خدا اگر بخواد به کسی بچه بده میده
دور برداشتی چیه خانم، میخوای صبر کنی ده سال دیگه برای احمد رضا زن بگیری، الان این کار رو بکن، بزار این دختر هم تکلیف خودش رو بدونه، اگر میتونه با هوو کنار باید که بمونه اگر نمیتونه، تا کم سن و ساله طلاقش رو بگیره بره با یه مردی که مثل خودش بچه دار نمیشه ازدواج کنه
مادر شوهرم با چهره ای کلافه روش رو از عمه برگردوند، حالم داشت از حرف زدن عمه بهم میخورد، از کنار مادر شوهرم بلند شدم، از اتاق اومدم بیرون، رفتم توی اتاق خودمون، احمد رضا تا چشمش افتاد به من، زد زیر خنده،
: چی شده، عمه مخت رو تیلیت کرد
به خودم گفتم اگر بهش بگم در مورد چی حرف زد که من ناراحت شدم، خیلی بهش بر میخوره، منم گفتم به من کاری نداشت مامانت رو ناراحت کرد
پس به خاطر اینکه مامان من ناراحت شد، رنگ و روت پریده
خودم رو زدم به اون راه
عه مگه رنگم پریده؟
آره برو خودت رو توی آینه ببین، لبات سفید شده
رفتم جلوی آینه، صورتم رو نگاه کردم، سر چرخوندم سمت احمد رضا
دست اورد عمه جاننِ، مامانتون هست دیگه، ولش کن احمد رضا بیخیال، میای بریم شاهچراغ زیارت، من خیلی دلم هوای حرم آقا احمدابن موسی علیه السلام رو کرده
آره، حاضر شو بریم
هر دو اماده شدیم از در اتاق اومدیم بیرون، هم زمان عمه هم چادر سر کرده اومد بیرون، احمد رضا با عمه ش سلام و احوالپرسی کرد، عمه گفت
دارید میرید بیرون، منم ببرید بزارید خونمون
احمد رضا گفت، ما داریم میریم زیارت
عمه خنده پهنی زد
آخی منم خیلی وقته نرفتم، باهاتون میام.
احمد رضا با بی میلی گفت
باشه عمه بیاید
من که از حال روز احمد رضا خبر داشتم، که الان داره چه حرصی میخوره، بمب خنده شده بودم، نه به حرص خوردن احمد رضا بخوام بخندم، از اینکه احمد رضا تلاش میکنه از دست عمه اش فرار کنه ولی عمه، احمد رضا رو غافلگیر کرد، خنده ام گرفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_112 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_113
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رسیدیم حرم، عمه رو کرد به احمد رضا
عمه جون شما چقدر تو حرم میمونید؟
_زیارت کنیم میریم
_پس شما برید من میخوام اینجا یه خورده دعا کنم
رو کرد به من
به نیت تو میخوام دعا کنم
سر چرخوند سمت احمد رضا
شما زیارت کنید برید من خودم میرم خونمون
با عمه خداحافظی کردیم، قدم برداشتیم سمت حرم، احمد رضا رو کرد به من
چرا عمه بهت گفت، به نیت تو میخوام دعا کنم
خودم رو زدم به ندونستن، خنده مصنوعی کردم
چه میدونم، حتما از من خوشش اومده
نه این نیست، من فهمیدم منظورش چیه؟
_به نظرت چیه؟
نگرانه چرا ما بچه دار نمیشیم، فکر میکنه اشکال از توعه
من به فکر اون کار ندارم، ولی ما بچه دار نمیشیم، چون ما مشگل داریم، بچه هم نمیخواهیم
دستش رو گرفتم، فشار دادم
چون خیلی همدیگر رو دوست داریم و خوشبختیم، واااای که چقدر دلم میخواد، الان اینجا بچرخم داد بزنم بگم، آهای مردم، ما خییییلی خو شبخیتم، همه بدونید، عشق من توی دنیا تک
احمد رضا کمی دست من رو فشار داد
بسه مریم، جَو گرفتت ها،
دستم رو از دستش رها کردم، ایستادم رو به روش، یقه کتش رو گرفتم خودم رو لوس کردم
بگو تو هم دوستم داری
بازوی من رو گرفت، لبخند زد
منم دوست دارم، عاشقتم، ولی اینجا جای این حرفها نیست
خب چیکار کنم الان حسش اومد
با متانت گفت
الان شما حس خودتون رو کنترل کنید، ان شاالله رفتیم خونه، اونجا همش قربون هم میریم
یقه کتش رو ول کرد
اطاعت قربان
این حسی که ما نمیتونیم بچه دار بشیم، احمد رضا رو خیلی آزار میده ، تا جایی که بعضی وقتها احساس میکردم، داره افسرده میشه، هر وقت حس میکردم داره اینطوری میشه، با حرکتهای نمایشی تلاش میکردم از این حال درش بیارم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤⸤#حسینِ_زمان⸣
🍃اٜٜین همه لاٜٜف زنٜٜ مدعیٜٜ اهل ظٜٜهوࢪ
🍃پسٜٜ چࢪا یارٜٜ نیامد کهٜٜ نثاࢪش بٜٜاشیم
🍃سالٜٜ ها منتظٜٜࢪ سیصد وٜٜ اندی یاࢪ اٜٜست
🥀آنقٜٜدر مࢪد نٜٜبودیم کٜٜه یارشٜٜ باشیمٜٜ
#ایتنھانیازمالسݪام✋🏽✨
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_113 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_114
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وارد حرم شدم، حس خیلی خوبی پیدا کردم، اینجا هم حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام رو داره، چشمم افتاد به خانم خیلی جوانی که یه بچه تپل مپل، بغلشِه، با حسرت نگاهم به بچه دوخته شد، یاد حرف عمه افتادم که گفت امروز میخوام به نیت تو دعا کنم، توی دلم گفتم، خیلی هم خوب عمه جان دعا کن، ان شاالله که دعات مستجاب بشه، منم دعا میکنم، که تا سال دیگه این موقع یه بچه بغلم باشه، حرم رو زیارت کردم اومدم بیرون، احمد رضا توی حیاط منتظرمِ، اومدم کنارش، رو کرد به من
بریم یه خورده بگریم، شام بخوریم بریم خونه
_عالیه بریم
کلی تو شهر چرخیدیم، رفتیم رستوران، شام خوردیم، هم زمان که از رستوران خواستیم بیایم بیرون، گوشی من زنگ خورد
موبایلم رو. از توی کیفم در آوردم، نگاه به صفحه گوشی انداختم، رو. کردم به احمد رضا
خاله کبری است
الو سلام خاله حالت خوبه؟
ممنون عزیزم. خوبم، مریم جان گفتی رسیدی ترمینال بگو احمد رضا میاد دنبالت، من ترمینالم
خوشحال گفتم
راست میگی خاله ترمینالی
آره عزیزم تر مینالم، صبح که به شما زنگ زدم توی اتوبوس بودم
گوشی رو از جلوی دهنم برداشتم، گفتم
احمد رضا، خاله کبری اومده تر میناله، میای بریم دنبالش؟
_آره بگو ما نیم ساعت دیگه پیش شما هستیم
گوشی رو گذاشتم کنار دهنم بگم، صدای خاله اومد
شنیدم عزیزم، من اینجا منتظرتونم
باشه خاله الان میایم، خداحافظ
خدا نگهدار
پاتند کردیم به سمت پارکینگ، سوار ماشین شدیم، اومدیم تر مینال، از در سالن وارد شدیم، دیدم خاله تنها نشسته رو صندلی، تا مارو دید خوشحال از روی صندلی بلند شد، نزدیکش شدیم، با احمدرضا سلام و احوالپرسی کرد، با منم سلام و روبوسی، احمد رضا چمدون خاله رو برداشت همگی باهم نشستیم توی ماشین، اومدیم خونه، پدر شوهرم مادر شوهرم از خاله استقبال گرمی کردند رو کردم به خاله
شام که نخوردید؟
_نه خاله من غذای توی راهی رو دوست ندارم، دلم داره ضعف میره...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پارت واقعی
راه مدرسه تا خونه رو دویدم. چشم چرخوندم هیچ کس تو خونه نیست. با سرعت پله ها رو بالا رفتم. در رو باز کردم که با چهره ی عصبی وچشمهای به خون نشسته اش روبرو شدم.
_ کدوم گوری بودی؟
از صدای پر از حرصش وحشت کردم
_ س...سلام
جواب سلامم کشیده ی محکمی بود که من رونقش زمین کرد.چشمهام پر از اشک شد. با تموم توانم فریاد زدم
_ چکار می کنی روانی، تو قول دادی دیگه منو نمیزنی
دقیقا جلوی صورتم زانو زد از بین دندونهای بهم فشرده اش لب زد
_ قول دادم تا آدم باشی کاریت ندارم. ولی تو آدم نمیشی دختره ی چموش، خودم باید آدمت کنم
سایه ی دستش روی صورتم افتاد
https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_114 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_115
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مادر شوهرم رو. کرد به من
مریم جان برو برای خاله غذا بیار
رفتم توی آشپزخونه برنج و خورشت قیمه گرم کردم، سفره انداختم، و سبزی خوردن و. دوغ رو هم اماده کردم همه رو گذاشتم توی سفره رو کردم به خاله
بفرمایید سر سفره
خالم اومد نزدیک سفره بسم الله گفت، شروع کرد به غذا خوردن، صدای بسته شدن در حیاط اومد، احمد رضا رو. کرد به مامانش
علی رضاست؟
_آره
_مامان جدیدا علی رضا با بچههای خوبی نمیگرده، حواستون بهش هست؟
پدر شوهرم گفت، تو با محمد رضا باید حواستون به علی رضا باشه
احمد رضا سرش رو به تایید حرف باباش، تکون داد
چشم بابا
علی رضا وارد خونه شد، با همه مخصوصا خاله کبری سلام و احوالرسی گرمی کرد، مادر شوهرم رو. کرد بهش
بشین شام بیارم بخور
_ممنون مامان خوردم سیرم
احمد رضا بهش گفت
دفترچه سربازیت رو گرفتی؟
_میگیرم حالا
علی رضا شب بخیر گفت رفت اتاقش، خاله کبری رو کرد به من
خاله جون دستت درد نکنه بیا سفره رو جمع کن، سرچرخوند سمت مادر شوهرم
خدا به سفرهتون برکت بده، خیلی خوشمزه بود، دست شما هم درد نکنه
_خواهش میکنم، نوش جونتون
سفره رو جمع کردم، ما هم شب بخیر گفتیم، سه تایی اومدیم توی اتاقهای خودمون، احمد رضا رفت توی اتاق خواب، بخوابه، رخت خواب خاله رو توی اتاق پذیرایی انداختم، خاله لباسش رو عوض کرد، نشست روی رخت خواب به من گفت
مریم بیا بشین یه چند دقیقه با هم حرف بزنیم
نشستم کنارش، دست من رو گرفت
خب بگو ببینم اوضاع و احوال چطوره، از زندگیت راضی هستی؟
آره خاله، اینها خیلی خوبن، من از همشون راضی هستم
خب، خدا رو شکر، حالا بگو ببینم تو چرا بچه دار نمیشی؟
خاله خیلی رفتیم دکتر، دکتر میگه شما نمیتونید بچه دار بشید
گره ای توی ابروش انداخت
چرا، حالا اشکال از کدومتون هست
_از من
واااا یعنی چی؟
_دیگه خواست خداست
توکلت بخدا باشه، دکتر که خدا نیست
بله عمه منم امید وارم
_مادر شوهرت میدونه؟
بله اتفاقا همین امروز عمه مادر شوهرم اومد اینجا، هی گیر داد که چرا بچه دار نمیشی، منم بهش گفتم، مادر شوهرمم، شنید...
خاله خیلی ناراحت شد، ولی تلاش میکنه ناراحتیش رو بروز نده، بهش گفتم
خاله انگار شما میخواستی یه حرفی به من بزنی
لبخند تلخی زد
ای واای، آره، راست میگی، میخواستم یه چیزی بگم
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_115 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_116
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
جانم بگید
مامانت قبل از اینکه به رحمت خدا بره یه مقدار طلا و سکه داد به من امانت، گفت هر وقت مریم ازدواج کرد دیدی شوهرش آدم خوبیه بده بهش، گفت اینها ارث بهش رسیده بوده، ترسیدم رو کنم، مینا هی حق حق کنه ازم بگیرش
الانم برات امانت نگه داشتم، من جرات نکردم با خودم بیارمش، فقط گفتم بدونی که این امانت پیش من هست، از اونجایی که ترسیدم قبل از اینکه به تو بگم یه وقت اجل بهم مهلت نده به بچههام، هم گفتم، حالا اگر صلاح میدونی به شوهرت بگو، با هم بیاید کنگاور بگیرید
یاد مامان مهربونم افتادم، بغض گلوم رو گرفت اشک توی چشمم حلقه بست،
خاله دستم رو گرفت
_مریم جان، گریه نکن براش فاتحه بخون، گریه اولاد پدر مادر رو رنج میده، و همینطور فاتحه خوندن شادشون میکنه
نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم، از چشمم جاری شدن، با دست اشکهام رو پاک کردم
_خاله من همیشه دلم میخواست برای بابا مامانم خیرات بدم، ولی پول نداشتم، داداشم خیلی کم بهم پول تو جیبی میداد، من شبهای جمعه فقط براشون شکولات، یه وقتها هم خرما میخریدم خیرات میدادم، الان خیلی خوشحال شدم، با طلاهایی که مامانم برام گذاشته، یه خیرات خوب براشون میدم
خیرات خیلی خوبه ولی زیاده روی کردن خوب نیست، مریم جان احساساتی عمل نکن
همهش رو که نه یه بخشییش رو
حالا من یه پیشنهاد بهت بدم دوست داشتی قبول کن
باشه خاله بگید
همسایه بغلی ما سه تا دختر داره، باباشونم کارگرِ، جهاز دخترش مونده، دو تیکه از وسایل جهازش رو بگیر ثوابش رو هدیه کن به روح پدر مادرت
دو تیکه نه خاله، هرچی که لازم داره، نگید احساساتی شدی، بزار مشگل اون دختر هم حل بشه
یه خورده اش رو خودشون گرفتن، باشه بقیه اش رو هم، من با اجازت چند سکه میفروشم، میرم براش میخرم
ولی خاله ایکاش زودتر گفته بودی چون من میخواستم برای خودم جهاز بخرم پول نداشتم، همه رو پدر شوهرم خرید
آخه مامانت خیلی سفارش کرد که مطمئن شو شوهرش ادم خوبیه.
شوهرم حرف نداره خاله، خیلی آقاست، خونوادشم خوبن، خیلی مهربونن، مومنن، اهل تفریح و. گشت و گذارن
_خب خدا رو شکر، با داداشت آشتی کردید؟
_نه، هرچی زنگ میزنم جواب نمیده، با خط ناشناسم که زنگ میزنم تا ببینه منم فوری قطع میکنه
داداشت بچه خوبیه، گیر یه زن مکار حسود افتاده
آهی کشیدم
آره دودشم توی چشم من رفت،
یه لحظه به خودم گفتم، خاله کبری مهمونت هست ول کن این حرفها رو، لبخندی زدم
خاله فردا بعد از صبحانه اول بریم زیارت شاهچراغ بعدم بریم جاهای دیدنی شیراز...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
😍ارزانسرای پوشاک مهدیس😍
با ما حس میکنید زنده و حضوری خرید می کنید💓
ارزانسرا یعنی می تونی بیشتر انتظار داشته باشی اما کمتر پرداخت کنی🧚♀️
🎀انواع لباس مجلسی، مانتو..هودی..ست..راحتی.. وو
🚚 ارسال به تمام نقاط کشور 🛫
http://eitaa.com/joinchat/4181393422Cf434436a29
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_116 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_117
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دستت درد نکنه خاله جون. من دوست دارم فقط برم جاهای زیارتی، همین شاه چراغ برام بسه
خاله شما هنوز آرامگاه حافظ رو نرفتی ببینی که چقدر آدم آرامش داره، دفعه اول که من رفتم به احمدرضا گفتم چقدر اینجا من آرامش دارم گفت چون خدا بیامرز حافظ کل قران بوده، به همین دلیل هم لقب حافظ گرفته وگرنه اسمش شمس الدین هست معروفیتش به حافظ برای حفظ کل قران هست
باشه خاله جون حالا آرامگاه حافظ هم بریم یه فاتحه بخونیم،
خاله سعدی چی؟
خاله جان گفتم من فقط زیارت دوست دارم
این دو جا رو بیا بقیه اش رو دوست نداری نیا
_ جوان تر که بودم، خیلی دوست داشتم هرشهری میرم جاهای دیدنیش رو ببینم اما به این سن رسیدم فقط دوست دارم برم زیارت بشینم توی حرم نماز بخونم، برای اموات قرآن بخونم دعا بخونم مخصوصاً زیارت عاشورا
باشه خاله، پس با اجازه ات من برم بخوابم، که بتونم، برای نماز صبح بیدار شم
برو خاله، شب بخیر
با صدای اذان گوشی احمدرضا برای نماز صبح، بیدار شدیم، من دیگه من نخوابیدم، گوجه ریز کردم ریختم ماهیتابه، گذاشتم روی اجاق گاز، زیرشم کم کردم، هوا که روشن شد به احمدرضا گفتم برو نون تازه بخر، تخم مرغ رو ریختم توی گوجهها، هم زدم، آماده شد، زیرش رو خاموش کردم، رفتم در اتاق مادرشوهرم در زدم، گفتم
اجازه هست
بیا تو مریم جان در رو باز کردم
سلام مامان
سلام عزیزم صبح بخیر
من املت درست کردم، بیارم اینجا باهم بخوریم
مادر جوندبابا جون حالشون چطوره، خوبن
آره توی اتاق خودشون خوابیدن
مامان، ما امروز میخوایم بریم شاهچراغ، بعدش بریم آرامگاه حافظ و سعدی، شما هم بیاید باهم بریم
بزار. زنگ بزنم به مهری زن محمد رضا بیاد اینجا پیش پدر مادرم منم باهاتون میام
ممنون مامان، برم خاله رو صدا کنم بیاد صبحانه بخوریم بریم
مگه خوابه
آره، نمازش رو خوند خوابید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾