زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
تروخدا نهال بگو کجایی الان پیش اونی؟
اره پیشته؟
بلایی هم سرت اورده؟
نهال نهال تروخدا گور پدر آبرو... گور پدر اینده... گور پدر مردم... تروخدا هرجا هستی بگو خودم بیام دنبالت... تروخدا
ضجه میزد و التماسم میکرد تا بهش بگم کجام و از حال و روزم بگم.
ترسیده بودم
هم از اینکه بابا و داداشم چه بلایی ممکنه سرم بیارن ،
هم ازینکه الان چکار کنم برام بهتره؟
نگاه خانمه کردم گفتم چکار کنم شما بگین
_من که میگم بگو حالم خوبه خونه ی دوستمم .تا رضایت ندید برنمیگردم ..
همون حرفارو به نسرین گفتم که به بابا بگه بعدم گوشی رو قطع کردم.
تو خودم جمع شدم و گریه میکردم.
خانمه گوشی رو از دستم گرفت شماره ای گرفت و گوشی رو کنارش گوشش قرار داد.
سلام... بله الان بیدار شده حالشم خوبه.
فقط خیلی گریه میکنه... ترسیده... به یکی زنگ زد فک کنم خواهرش بود.
ببین اقا نیما شوهرم تا دوسه ساعت دیگه بر میگرده .اون بهم گفته قبول نکنم... من دلم نیومد پشت در بمونید، در رو به روتون باز کردم... تروخدا تا دوساعت دیگه که شوهرم برمیگرده فیصله ش بدید .
وگرنه من نمیتونم جواب شوهرمو بدم .
خودتون که میشناسیدش یوقت زنگ میزنه به پلیس.
قول دادینا.من رو قولتون حساب کردم.
بعدم گوشی رو گرفت طرفم.
بگیر نیماست.
دستام توان گرفتن گوشی رو نداشتند بزور گرفتم و جواب دادم
_الو ،،،
_سلام نهال جان بهتری؟
دیدی گفتم غصه نخور
الان بابات به بابام زنگ زده
گفته موافقت میکنه
گفته تورو برگردونم خونه تا اخر همین هفته عقدکنون میگیره برامون.
_نیما تو قرار بود خودت درستش کنی... نه اینکه از من مایه بذاری...
نیما با چه رویی برگردم خونه؟
_شلوغش نکن دختر ... ببین نهال با شناختی که من از بابات داشتم یعنی چیزایی که خودت گفته بودی و اونایی که بابام گفت
فهمیدم اگه حتی بابات من رو به دامادی قبول کنه اما چون بابام رو قبول نداره محاله رضایت بده ... منم مجبور شدم عزیزم ... بخدا مجبور شدم...
من نمیتونستم بخاطر اختلاف عقیده ی باباهامون ترو از دست بدم ...
میفهمی؟
_نمیدونستم بابت اینهمه علاقه ای که به من داره خوشحال باشم یا بخاطر گندی که زده ناراحت...
فعلا باید به فکر درست کردن اوضاع باشم ظاهرا نیما جز گند زدن کار دیگه ای بلد نبود.
پس گفتم باشه هرکاری کردی تا اینجا دیگه بسه.
بذار بقیه ش رو خودم درست کنم باشه؟
باگریه داد زدم باشه نیما؟ خرابترش نکن خوووب؟؟؟
_باشه عزیزم،بشرطی که اخرش مال خودم باشی.
_خیلی خوب فعلا خدافظ
_نیما همیشه باهام خوب بود یه پسر رمانتیک و مهربون.
تو این مدتی که باهاش اشنا شدم محاله یبار من رو ببینه و لبخند به لب نداشته باشه،
محاله سالروز اشنایی مون، تولدم، غذای مورد علاقه م،نوشیدنی مورد علاقه م ،رنگ مورد علاقم رو فراموش کنه.
همه ی حواسش به همه ی علایقم هست حتی با اینکه اصلا رنگ زرد رو دوست نداره اما از وقتی فهمیده من عاشق زرد جیغ هستم گاهی تی شرت به همون رنگ میپوشه.
هروقت حوصله نداشتم به خوبی درکم کرده و همه ی تلاشش رو کرده که حالم رو خوب کنه...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
هروقت دلم هرچی خواسته همه کار کرده تا برام فراهم کنه.
بنظر من همه ی خصوصیان یه مرد ایده ال رو برای خوشبخت شدن هر دختری داره.
معلومه خودمم دوست دارم زندگی مشترک رو کنار نیما تجربه کنم اما نه به هر قیمتی...نیما اشتباه کرد ،خیلی اشتباه کرد،باید قبلش به خودم میگفت برنامه چیه...
دوباره اشکام سرازیر شد.
نه میتونستم بیشتر ازین اینجا بمونم نه میتونستم به خونه برگردم.
تو همین افکار بودم که گوشی که توسط نیما برام فراهم شده بود زنگ خورد،
اول نگاهی به خانم روبروم کردم و بعد تماس رو وصل کردم جواب دادم
_الو نهال
نیما بود ،،،وقتی سکوتم رو دید،،،
صداش غمگین شد
_نهال باهام قهری؟ بخدا تنها چاره ای که برام موند همین بود،
بابات به بابام گفته بود حتی جنازه ت رو هم رو دوش من نمیذاره،
این یعنی چی؟
یعنی اینکه تا ابد اجازه ازدواجمون رو نمیداد...
از اونطرف مامان خودم تن به این ازدواج نمیداد هرروز میگفت دختر خاله ت،حالا خوبه اون دختر افاده ای خودش عاشق یکی دیگه ست ولی مامان ساده ی من چسبیده به اون تا به نافم نبنده ولم نمیکرد .
این راه حل من باعث میشد هم مامان خودم هم بابای خودت کوتاه بیان.
من فقط همین راه حل پیش روم بود
ازت توقع دارم درکم کنی.
چون میدونستم قبول نمیکنی مجبور شدم به گارسون اون رستوران سنتی دوسه تا قرص خواب اور بدم که بریزه تو چایی...
خودمم از همون چایی خوردم خودت که دیدی،
منظورم اینع که حواسم بود چقدر باشه که اسیبی بهت نزنه.
من خودم هرشب از همون قرصا میخورم تا راحت بخوابم دیگه برام تاثیر انچنانی نداره اما چون تو بدنت ضعیفه زودتر اثر کرد .
ببین نهال تنها چاره همین بود تروخدا بدقلقی نکن دیگه.
الانم بابات زنگ زده به بابام.
گفته میخواد باهات حرف بزنه.
مگه بهشون زنگ نزدی؟
با بغض گفتم
_به خونه زنگ زدم نسرین جواب داد کسی خونه نبود همه داشتند دنبال من میگشتند...
_پس چرا الان به خودت زنگ نمیزنن؟
_اه نیما ولم کن،گوشی خونه خرابه شماره نمیفته رو گوشی برای همین شماره ی این گوشی که دستمه رو ندارن که زنگ بزنن.
_دورت بگردم این روزام تموم میشه بهت قول میدم هفته ی بعد دست تو دست هم خوش و خرم داریم خوش میگدرونیم..
الان زنگ بزن به بابات .ببین چیکارت داره.بخدا دعوات نمیکنند...
_________________________
توی ی کبابی کار میکردم ی روز ی مشتری برام اومد ی مادر و دختر بودن بهشون نگاه نکردم و سرم به کارم بود اما یهویی چشمم به دختره افتاد دلم هوری ریخت. دلم نمیخواست برن اما رفتن، انگار روح منم با خودش برد تمام دنیام شد اون چشم ها هر بار که پلک میزدم تصویر اون دختر میومد جلوی چشم هام، انقدر دعا کردم که دوباره ببینمش ی شب که داشتم از سرکار برمیگشتم با...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
شب عروسیم مادر شوهرم همه هدیه هایی و شاباش رو جمع کرد توی یه کیسه گفت ما رسم داریم هدایای شب عروسی و شاباش ها برای مادر شوهر هست، آخر شب صدای داد و بیدادش در اومد که کیسه رو بردن، بعد هم رو به همسرم گفت، زنت دزدیده، با تعجب گفتم من! گفت بله تو بعدم لباس عروس رو از تن من در آوردن و لابه لای چین های لباس رو برسی کردن، تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍃🌹🍃
🍃🌹صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام✨
اَللَّهُمَّ صَلَّ عَلَی الْحَسَنِ بْنِ سَیَّدَ النَّبِیَینَ وَ وَصِیَّ اَمیرِالْمؤمِنینَ السَّلام ُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیَّدِ الْوَصَیّینَ اَشْهَدُ اَنَّکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمْؤمِنینَ اَمینُ اللّهِ وَ ابْنُ اَمیِنِه
عِشْتَ مَظْلُوماً وَ مَضَیْتَ شَهیداً واَشْهَدُ اَنَّکَ الْأِمامُ الزَّکِیُّ الْهادِی الْمهْدِیَّ
اَللّهُمَّ صَلَّ عَلَیْهِ وَ بَلَّغْ رُوحَهُ وَ جَسَدَهُ عَنّی فی هذهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ الْتَّحِیَّة و الاسَّلام.
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(علیه السلام )❣️
#مبارڪباد🎊🌹
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
من بهشون گفتم که اجباری با خودم اوردمت.
_سرگیجه بدی داشتم و حوصله ی دهن به دهن گذاشتن با این ادم زیادی عاشق و دلباخته رو نداشتم ،نمیدونتستم باید از دستش عصبانی باشم و باهاش بد برخورد کنم یا نه.
با بغض گفتم
با،،،شه،،، الان،،،، زنگ ،،،میزنم،،،
_قربون اون بغضت برم میخوای بیام پیشت؟
من الان کار مهم داشتم وگرنه یه لحظه هم تنهات نمیذارم عزیز دلم.
بغضم رو فروخوردم،،
_نیما ...چی بگم... به بابام؟؟؟
_همون حرفایی که رعنا خانم بهت گفته بگو.
_باشه ،،،فعلا
و تماس رو قطع کردم.
با دستو دلی لرزون شماره ی بابا رو گرفتم.
اما تا اولین بوق خورد قطعش کردم.
من نمیتونم با بابام حرف بزنم اونم حالا که نمیدونم کجام.
رو کردم به همون خانم که ظاهرا اسمش رعناست.
_خانم میشه برام اژانس بگیرید؟
با لبخند گفت
_معلومه که میشه حتما.
کار درستی میکنی افرین برگرد خونه تون همین نصفه روز دوری از خونواده و نگرانیشون کافیه.
یهو گوشی تو دستم لرزید و بعدش صدای زنگش بلند شد شماره ی بابا بود تردید داشتم بین جواب دادن و قطع کردن تماس،
با حرفی که رعنا زد تردید رو کنار گذاشتم
_جواب بده عزیزم ... میدونی الان خونواده ت چه حالی دارن؟ بعدا علاوه بر سوالات تا الان کجا بودی باید به سوالات چرا جواب تماسامون رو نمیدادی هم جواب بدی.
بیراه نمیگفت برای همین تماس رو وصل کردم
صدای خشن و گرفته ی بابام اومد
_الو نهال! نهال!
بابا چرا جواب نمیدی؟
بغضش ترکید از اون صدای خشک و خشن و جدی تبدیل شد به صدای مهربون و التماسی
_نهالِ بابا جواب بده... تو برگرد خونه قول میدم نذارم کسی دعوات کنه، تو فقط برگرد بابا...بگو کجایی خودم میام دنبالت...بخدای احد و واحد کاریت ندارم
بغضم ترکیده بود با صدای بلند و اشک و گریه گفتم
_بابا غلط کردم بخدا من نمیدونستم نیما چه نقشه ای داره، الان من خونه ی یه خانمی ام ،این خانم مراقبم بود،الان میخواست برام آژانس بگیره، خودم برمیگردم خونه،
بابا بخدا نیما باهام نبود بخدا من رو سپرده به این خانم خودش اینجا نبود ازون موقع،بخدا راست میگم،
_باشه دخترم باشه قبول میکنم حرفاتو ، تو فقط برگرد خونه... باشه!!!میتونی خودت با اژانس بیایی؟ اصلا خودم بیام هان؟
_اخه شوهر این خانم الان از سرکار برمیگرده من میخوام زودتر بیام
_باشه باباجان باشه ... خودت بیا، فقط بیا... زودتر بیا خونه، باشه!!!
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃
🌱راهکارهای زندگی موفق در جزء پانزدهم قرآن کریم
۱. سوره ی اسراء ، آیه ۲
در کارهایتان فقط از خدا کمک بگیرید
۲. سوره ی اسراء ، آیه ۶
کثرت جمعیت ، از نعمت های الهی است
۳. سوره ی اسراء ، آیه ۷
ثمره ی بدی ها و خوبی ها، فقط دامنگیر خودمان می شود
۴. سوره ی اسراء ، آیه ۲۸
اگر توان کمک به نیازمند را نداری لا اقل با آنان با زبان نرم سخن بگو
۵. سوره ی اسراء ، آیه ۲۹
در هنگام کمک کردن به نیازمند نه بخیل باش نه آنقدر گشاده دست باش
۶. سوره ی اسراء ، آیه ۳۱
از ترس فقر، فرزندان خود را نکشید که خدا روزی آنها را می دهد
۷. سوره ی اسراء ، آیه ۳۴
به عهد خود وفا کنید چون در قیامت، از آن سوال می شوید
۸. سوره ی اسراء ، آیه ۳۵
در خرید و فروش از پیمانه ی کامل استفاده کنید و با ترازوی درست بسنجید
۹. سوره ی کهف ، آیه ۶۹
برای انجام کارها ان شاء الله بگویید
۱۰. سوره ی اسراء ، آیه ۸۴
به میزان توان روحی و جسمی خود اعمال را انجام دهید و به خود تحمیل نکنید
۱۱. سوره ی اسراء ، آیه ۷۸-۷۹
نماز صبح را برپا دار چون همواره فرشتگان حضور دارند و نماز شب را اقامه کن که مقام والایی دارد
۱۲. سوره ی اسراء ، آیه ۳۵
در مورد چیزی که آگاهی نداری سخن نگو که گوش و چشم و قلب تو مورد سوال قرار می گیرند
#رمضان #امام_زمان #ماه_مبارک_رمضان
منبع : تبیان آنلاین
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
تماس رو قطع کردم
رعنا دستش رو گذاشت روی شونه هام،
_نهال جان عزیزم توروخدا ادرس خونه ی من رو به کسی ندی، باشه؟ اقا نیما یه بار بهم کمک کرده و من بهش مدیون بودم...منم برای جبران اون لطفش امروز اجازه دادم تو رو بیاره خونمون،
تو خودت خونواده داری میدونی هر خونواده ای خط قرمزهای خودش رو داره
شوهر منم یکی از خط قرمزهاش اینه که هیچوقت با ادمای قبلیِ توی زندگیم ارتباطی نداشته باشم و هیچوقت غریبه ای رو به خونهم راه ندم...
تو رو هم چون یه دختر تنها بودی اجازه دادم تا اومدن شوهرم اینجا بمونی به خاطر همین اخلاق شوهرم مجبور شدم عذر اقا نیما رو بخوام و اجازه ی موندن بهش ندم
ازت خواهش میکنم هیچ جا از من و اینکه تو خونه ی من بودی حرفی نزنی.
اقا نیما خیلی از خانومی و مهربونیت تعریف کرده .. الانم با دیدنت فهمیدم اشتباه نمیگفته.
_سرم اونقدر سنگین شده بود که فکر میکردم کوهی از فکر و خیال توشه، دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم
_خیالت راحت تو لطف بزرگی در حقم کردی،
اگه نیما من رو جای دیگه ای برده بود هیچوقت روی زنگ زدن به خونواده م و رفتن به خونه ی خودمون رو نداشتم.
امیدوارم بتونم یه روزی این لطفت رو جبران کنم.
_ممنون عزیزم خودمم لطف اقا نیما رو جبران کردم ، یروز تو بدترین شرایط جونم و عفتم رو نجات داد! من بهش مدیون بودم.
الانه که آژانس برسه تو با بابات حرف میزدی بهش زنگ زدم .
خودت میتونی راه بری یا کمکت کنم؟
_سرم سنگینی میکنه و چشام سیاهی میره ولی فکر کنم بتونم خودم تنهایی راه برم ...
خیالتم راحت باشه تحت هیچ شرایطی نه اسمی ازت میبرم و نه ادرست رو به کسی میدم.
از جام بلند شدم دستی به مانتو و شال روی سرم کشیدم و مرتبشون کردم،
_ میخوای یه اب به صورتت بزن داری میری خونتون رنگ و روت بهتر باشه.
بیا سرویس اینجاست من رو به سمت راهرویی که دوتا در داشت راهنمایی کرد در سمت راست رو باز کرد
جلو رفتم یه روشویی کوچک گوشه ی دستشویی بود شیر اب رو باز کردم و چند مرتبه اب به صورتم پاشیدم نگاهی به صورتم توی اینه انداختم، رنگ صورتم پریده و چشمام خمار خوابه، اهمیتی ندادم دوسه تا دستمال کندم و به صورتم کشیدم وقتی از سرویس خارج شدم رعنا جلوی دری که معلوم بود خروجی خونه شونه ایستاده بود،
بسمتش رفتم یه حیاط کوچک که چندتا گلدون گل کنار دیوار چیده بود ازشون رد شدم
همزمان که در حیاط رو باز میکرد گفت فکر کنم اژانس رسیده ،اخه سر همین کوچه مونه ...
بیرون رفتم هوا کاملا تاریک بود، و یه ماشین پراید نقره ای جلوی در پارک شده ،راننده با دیدن من شیشه ماشین رو پایین کشید خانم شما ماشین خواسته بودید؟
رعنا جلو اومد و از روی گوشیش ادرس خونمون رو براش خوند،
نگاهش کردم و گفتم
_حالم خوبه خودممیتونم ادرس رو بدم،
_اقا نیما ادرستون رو برام فرستاده حالا خودمم بهش گفتم برو خدا به همرات ... امیدوارم بدون دردسر عروسیتون سر بگیره و خوشبخت بشی.
تشکر کردم. در ماشین رو باز کردم و
روی صندلی عقب نشستم.
ماشین حرکت کرد
چهل و پنج دقیقه توی مسیر بودیم و تو این مدت پنج بار گوشی تو دستم زنگ خورد دوبار نریمان بود که از ترس جوابش رو ندادم، ولی سه بار بابا زنگ زد و هربار که جواب میدادم میپرسید کجا هستم که من هم اسم میدون یا چهارراهی که تو اون محدوده بودم رو بهش میگفتم.
کپی حرام
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
بالاخره رسیدیم توی کوچه مون،
بابا و مامان کنار در حیاط تکیه به دیوار داده بودند هردو کلافه و شکسته بنظر میرسیدند.
نریمان جلوی اونها قدم میزد و گاهی با پاش ضربه هایی به زمین میکوبید و همین خبر از عصبانیت و کلافگی بیش از حدش میداد.
اگه الان دستش بهم برسه هربلایی ممکنه به سرم بیاره ولی من بهش حق میدم.
رو به راننده گفتم همینجا نگه دارید
الان میگم کرایه تون رو بیارن
_برام واریز کردند کرایه رو، خیر پیش
حتما خود نیما با رعنا خانم هماهنگه و واریز کرده.
ماشین که توقف کرد بابا و مامان تکیه شون رو از دیوار برداشتند وصاف ایستادند
نریمان اولش ایستاد بعد با قدمهای بلند به سمت ماشین اومد وقتی پیاده شدم نگاهی به
راننده کرد از ترس اینکه چیزی بهش بگه اروم گفتم
_ آژانسه داداش
نگاه تندی بهم کرد و گفت گمشو تو خونه...
سرش رو برد سمت شیشه ی ماشین که دیگه نگاهش نکردم... مامان و بابا با عجله فرستادنم داخل.
نریمان سریع اومد دنبالم
صدام میکرد که بابا گفت برو تو ...برو زودتر تو خونه... خون جلوی چشماش رو گرفته من زورم بهش نمیرسه...یوقت بلایی سرت میاره
برو زودتر بابا برو...
حمایت بابا بدجوری به دلم نشست پا تند کردم و سریع طول راهرو رو رد کردم ولی همینکه پام به هال رسید نریمان فریاد کشید
_ نمیایستی نه؟
از کی میترسی؟
از من؟
تو اگه ترس حالیت بود
اگه منو هم حساب میکردی که امروز این غلط رو نمیکردی!!!
امشب یا تو رو آتیش میزنم یا خودمو
بابا رو که جلوش ایستاده بود رد کرد و خودش رو بهم رسوند و کشیده ی محکمی بهم زد، نه یکی نه دوتا نه سه تا اگه بابا و مامان جلوش رو نمیگرفتند معلوم نبود چندتا سیلی دیگه میخواست به خودش بزنه و چه بلایی سرخودش بیاره...
گوشه ی دیوار پناه گرفته بودم و هق میزدم
ی لحظه داداش روم سایه زد ، دستش رو با شدت بالا برد اما کمی که روی هوا موند با شدت بیشتر همون رو زد رو پیشونی خودش و گفت
_ من خاک برسر ،من بی غیرت چقدر بی رگم
خواهرم ناموسم تا این وقت شب معلوم نیست کجا بوده
اون پسره ی بیشرف بیناموس مدام زنگ میزنه و خزعبلات به هم میبافه که اگه رضایت ندید به ازدواجمون خواهرت رو همینجا نگهش میدارم ...
حالا حقت نیست تویی که مادرتو میپیچونی وسرکار میذاری حسابت رو بذارم کف دستت؟ هاااا؟ حقت نیست؟
برگشت سمت بابا و گفت مگه خودت نمیگفتی اینا ناموس منند روشون غیرت داشته باشم پس چرا نمیذاری ازش بپرسم؟
بابا که رنگ صورتش به سرخی میزد و نفسهاش به شماره افتاده بود دستش رو روی قلبش گذاشت.
با درد نالید و گفت
_ میگم ولش کن اون دیگه امانت مردمه
چندتا نفس عمیق کشید و ادامه داد
زنگ میزنم بهشون قرار میذاریم تا اخر هفته کارهای محضر رو انجام بدن عقدش کنند اگه خواستند ببرنش اگرم نه که چند وقت دیگه امانت میمونه تو خونهمون وقتش که شد عروسی بگیرن ببرنش.
بغض داشت خفه م میکرد بابا دوباره چی میگفت؟
جوری حرف میزد که انگار دیگه براش غریبه ام
من نهال بودم نهال شیرکوهی .
دختر این خونواده .تنها گناه من عاشقی بود.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
نهج البلاغه حضرت علی (ع):
💠⚜💠⚜💠
💗امیرالمؤمنین :
🌟در انتظار فرج و گشایش باشید و از رحمت خدا نومید مشوید، زیرا محبوب ترین کارها نزد خداوند عزوجل انتظار فرج است.
📚بحارالانوار، ج52، ص123
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
چون عاشق نیما بودم باید این بلاهاسرم میومد؟
مامان با گریه گفت
_ تو روخدا دست از سر این بچه بردارید،
اشتباهیه که کرده ، کتکش رو خورده، تنبیهشم که سرجاشه
پسرم من و بابات پدرو مادر این بچه ایم همینجوری بابت اشتباه امروزش خون به جیگر شدیم، بابت تاوانی هم که میخواد پس بده ما داریم دوباره خون به جیگر میشیم،
این هرچقدر هم کتک بخوره نمیتونه حرف مارو بفهمه ، چون بچه ست و داره بچگی میکنه،
نمیدونه مصلحتش چیه ، نمیخواد ما براش بزرگتری کنیم نمیخواد کمکش کنیم و خیر و صلاحش رو بهش نشون بدیم
دوباره بغض مامان ترکید و گفت
تا خودش رو قربونی این عشق و عاشقی نکنه نمیفهمه چی میگیم
با کتک زدنش هیچی عوض نمیشه ...
بابات دیگه تصمیمش رو گرفته قراره دل بده به دل دخترش دل بده به بدبخت شدنش
چرا مامانم اینجوری حرف میزنه؟!
حاضرم از نریمان کتک بخورم ولی مامان و بابا اینجوری حرف نزنند.
مامان نشست گوشه ی دیوار، میکوبید به سینه و میگفت
_خدا لعنت کنه اون کسی رو که زیر پای این بچه نشست و از راه به درش کرد
به زمین گرم بشینه اون کسی که چشم دیدن ارامش این خونواده رو نداشت
بابا سر مامان داد زد و گفت
_ پاشو ببینم خاکیه که به سر همه مون شد
واسه گریه وقت زیاده
حالا مونده تا گریه های اصلی
طاقت دیدن این حال و روزشون رو نداشتم من باعث این وضعیت بودم
ولی کاری از دستم بر نمیومد
نریمان ضربه ی محکمی به سرشونه م زد
_خاک عالم تو سرت بدبخت به خاطر اون پسره ی یه لاقبا ببین چی به روز خودت و پدر و مادرت اوردی.
پاشو گمشو تو اتاق تا نزدم لهت کنم
همه رو از زندگی انداختی!!
به زور بلند شدم هنوز تاثیر داروهایی که نیما به خوردم داده بود از بین نرفته بود چون تا خواستم بلند بشم هم سرم گیج رفت ، هم احساس میکردم پاهام بی حسه و به زور از جام بلند شدم.
وقتی به سمت اتاق چرخیدم نسرین رو جلوی در اتاق دیدم اونقدر گریه کرده بود که چشماش کاسه ی خون شده بود وارد اتاق که شدم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد
_کجا بودی اجی جونم؟
نمیگی ما بدون تو میمیریم؟
نمیگی هزار فکر و خیال میکنیم؟
نمیگی با این اشتباهت خودت رو بدبخت میکنی ؟
بی حال تر از اون بودم که بتونم جوابش رو بدم
فقط تونستم بگم
_نسرین خوابم میاد
_بیا عزیز دلم بیا اینجا بشین جات رو بندازم بخوابی
رختخوابم رو که پهن کرد خودم رو سر دادم روش
دیگه هیچی نفهمیدم
گاهی صدای پچ پچ و صحبت کردن و گاهی هم صدای گریه میشنیدم ولی نای باز کردن چشمام رو نداشتم.
صحنه های مبهمی میدیدم گاهی میترسیدم ، گاهی خوشحال میشدم چشم که باز کردم مامان و بابا رو جلوی روم دیدم.
کپی حرام
______________________
امیر که اومد خواستکاریم گفت تازه از زنش جدا شده و یه پسر دوساله داره که فعلا پیش مادرشه.اونموقع من سی و هفت سالم بود و میدونستم مورد بهتر برای ازدواج سراغم نمیاد برای همین قبول کردم.
چندماه بعد با امیر ازدواج کردم و زندگی خوبی رو باهاش داشتم به استثنای اون روزی که شایان رو از زنش تحویل میگرفت.
شایان مدام گریه میکرد و مامانش رو میخواست اما امیر با بیرحمی تمام گاهی اون رو کتک میزد اوایل دلم برای شایان میسوخت اما وقتی خودم باردار شدم دیگه اصلا حوصله ش رو نداشتم برای همین از امیر خواستم که....
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
در طول ماه پنج روز میرفتم خونه برای استراحت اونم همش کنار فاطمه بودم با هم میرفتیم میگشتیم و اخرم باباش نمیذاشت برم خونمون میخوابیدم همونجا، کل این پنج روز شاید یک روز یا ی نصفه روز خونمون بودم اونم فاطمه کنارم بود ی زمین نزدیک خونمون خریدم تا بسازمش با فاطمه طرح های زیادی داشتیم که توش اجرا کنیم رفتم اهن خریدم و جوشکار اوردم که اهنشو جوش بده کارها رو به برادرام و شوهرخواهرم سپردم و رفتم سرکارم فاطمه هر روز باهام تماس میگرفت و کلی حرف میزد از خونه از جهیزیه ش و هر چیزی که براش جذاب بود، داداشام و شوهرخواهرمم مشغول پی ریزی ساختمون بودن همه چیز عالی بود برنامه ریزی کرده بودم که به محض تکمیل شدن خونه عروسی کنیم و کارمم ببرم نزدیک خونمون دیگه طاقت دوری از فاطمه رو نداشتم اما کم متوجه شدم که فاطمه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥از هفته آینده افرادی که کشف حجاب کنند ابتدا تذکر میگیرند؛ سپس به محاکم قضایی معرفی میشوند⛔️
🔹فرمانده نیروی انتظامی کشور:از شنبه ۲۶ فروردین افرادی که کشف حجاب کنند با تجهیزات هوشمند شناسایی میشوند. افرادی که در مراکز عمومی کشف حجاب کنند بار اول تذکر میگیرند و در مرحلۀ بعد به دادگاه معرفی میشوند..
🔹تمام صنفهایی که کارمندان آنها #کشف_حجاب کنند، یکبار اخطار میگیرند و بعد پلمب میشوند.
#حجاب
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
4_293413254921716430.mp3
4.22M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_ هجدهم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۴ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
مامان که غم از نگاهش میبارید لبخند قشنگش رو به روم پاشید
_بیدار شدی عزیز دلم؟
بابا بی حرف بلند شد و رفت بیرون
میدونی چند ساعته خوابیدی؟
از دیشب تا الان که ساعت دو بعد از ظهره.
متعجب به ساعت روی دیوار روبرو نگاه کردم.
راست میگفت ساعت دو و ده دقیقه بود
تا خواستم نیم خیز بشم از درد سر و صورتم به خودم پیچیدم تمام بدنم کوفته بود شونه ی سمت راستم هم تیر میکشید
_نمیخواد بلند شی فعلا بخواب
بمیرم برا داداشت چقدر دیشب حرص خورد از حرفای اون نیمای از خدا بی خبر که همه ی حرص و عصبانیتشو روی تو خالی کرد.
نگاه چی به روزت اورده
دستی به صورتم کشیدم احساس میکنم ورم کرده و بعضی نقاطش بدجور درد میکرد
پرسیدم صورتم چی شده ؟
_هیچی مامان یکم کبود شده و ورم کرده.
میدونی از دیروز چی به روز من و بابات و بقیه اومده؟
بیچاره نریمان که از زور غیرت داره میترکه
باباتم که با زور قرص و مشت مشت داروهایی که میخوره هنوز سرپاست منم دست کمی ازش ندارم.
نگاهی به نسرین انداخت
این طفل معصومم که از دیشب یه لحظه پلک رو هم نذاشته همش بالاسر ماها بوده.
صدای نریمان رعشه به جونم انداخت یه لحظه از جام پریدم
_بیدار شدی
بفرما مامان زنده ست
این تا جون ماهارو نگیره تا خودش رو بدبخت نکنه دست از سر هیچ کدوممون بر نمیداره
اومد نشست مقابل مامان و رو بهش گفت
به جون خودت و بابا اگه نذاری حرف بزنم و سوالامو ازش بپرسم دیگه خواهری به اسم نهال ندارم اونوقت دیگه ازم توقع نکنی در حقش برادری کنماااا
_بپرس مادرجان بپرس دورت بگردم
فقط ارومتر بابات دوباره قند و فشارش بالا میره
_چشم مادر من چشم
بخاطر شرم به نریمان نگاه نمیکردم ولی از گوشه ی چشم متوجه شدم که چرخید سمت من.
_بگو ببینم دیروز تا اون وقت شب با اون پسره کجا بودی ؟
چی زرزر میکرد اون عوضی؟
حالا کامل نشسته بودم و از ترس حضور نریمان داشتم قالب تهی میکردم با ترسی که سعی در پنهان کردنش داشتم و خجالتی که از تصورات اونها داشتم
گقتم
به خدا داداش نیم ساعت من رو تو خیابون گردوند بعدم برد یه کافه رستوران اونجا یه چایی به خوردم داد بعد که قرار بود برم گردونه اموزشگاه، دیگه تو ماشین خوابم برد
یکم بعدش که چشم وا کردم دیدم خونه ی یه خانمه هستم و خود خانمه بالاسرمه... که بهم گفت ،،،
کمی مِن مِن کردم جرات اوردن اسم نیما رو نداشتم
بهم گفت اون پسره تورو اورده اینجا تا من مراقبت باشم ، خودشم رفته و اینجا نیست.
خانمه گفت شوهرم سرکاره تا چند ساعت دیگه بیشتر نمیتونی بمونی.
با ترس بقیه ی حرفمو گفتم
بخاطر قرصی که تو چاییم بود دوسه ساعتی خوابیده بودم و یکم بی حال بودم
بعدش به بابا زنگ زدم.
با شرم ادامه دادم
اون پسره میخواسته اینجوری شماهارو بترسونه که جواب مثبت بدید.
______________________________
در یکی از سفرهایم وارد شهری از شهرهای هندوستان شدم و در آنجا شش ماه کامل زندگی کردم ، در همسایگیم مردی زندگی میکرد که تمام روز روغصه دار و همیشه ناراحت و گریان بود ،
یک روز که دیدمش با خود گفتم باید دلیل اندهش را از اون سؤال کنم برای همین سر صحبت رو باز کردم، اون اول منکر حال بدش بودولی با اصراری که کردم شروع کرد به حرف زدن
ای برادر...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
آیت الله فاطمی نیا: امشب (#شب_قدر) این کاری که میگم انجام بده ، سری دارد که خداشاهده نمیخوام بگم سرش چیه !
مواظب باشین نخونین کلاه سرتون میره
#پیشنهاددانلود
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
🍃🌸اعمـال شب قـدر
ادعیہ و اذکـار شب 19 رمضـان
♦️ شب نوزدهم مـاه رمضـان اولین شب از شبهای قدر است و شب قدر همان شبی است که در تمـام سال شبۍ به خوبۍ و فضیلت آن نمۍرسد در آن شب تقـدیـر امور سـال مۍ شود و ملائڪہ و روح به اذن پروردگـار بہ زمین نازل مۍ شوند و خدمـت امـام زمـان(عج) مشـرف مۍ شوند و هـر آنچہ بـراے هر ڪہ مقدر شده است بر امام زمــان(عج) عرضہ مۍ ڪنند و عمـل در آن بہتـر است از عمـل در هـزار مـاه.
💢اعمـال شب قـدر بر دو نوع است:
♦️ یڪۍ آن که در هـر سـہ شب انجـام مۍشود
و دیگـر آن ڪہ مخصـوص هـر شبۍ است.
♦️ اول : مشتـرڪ شبہاے قــدر
۱- غسل
۲- دو رکعت نماز وارد شده است
۳- قرار دادن قرآن بر سر
۴. ده مرتبه 14 معصوم راصدازدن
۵- زیارت امام حسین علیه السلام است؛
۶- احیا داشتن این شبها
۷- صد رکعت نماز
♦️ دوم: مخصوص شب ۱۹ ماه رمضـان👇
۱- صد مرتبه "أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ
۲- صد مرتبه " اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ".
۳- دعای "یا ذَالَّذی کانَ..." خوانده شود .
۴- دعای " اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ..." خوانده شود.
التــــــماس دعــــــــا
📚برای دسترسی به اعمال کامل شب های قدر به مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی مراجعه شود
#شب_قدر
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
صدای نریمان از عصبانیت کمی بالا رفت اما همچنان سعی در کنترلش داشت تا از حد معمول بالاتر نره
_میدونی اون عوضی پای تلفن به من و بابا چیا گفته؟
زنگ زده به بابا گفته نهال پیش منه حالا که اجازهی ازدواج بهمون نمیدید... ما خودمون زندگیمون رو شروع میکنیم...
زنگ زده به من میگه حالا که شماها اجازه نمیدید من و نهال خوشبختی رو کنار هم تجربه کنیم تصمیم گرفتیم فرار کنیم میریم یه جایی که دستتون بهمون نرسه و همونجا زندگی تشکیل میدیم. چه شماها خوشتون بیاد و چه نیاد من و نهال مال همیم و هیچکی نمیتونه از هم جدامون کنه.
داداش یکم مکث کردو صداش رو کمی بالا برد
دِ لامصب میدونی این حرفا چه به روز من و بابا اورد؟
مرد نیستی بفهمی وقتی ناموست جلوی چشمت نیست و یه نامرد داره میگه من و ناموس شما رفتیم که رفتیم یعنی چی...
نمیفهمی نهال... نمیفهمی حرفای نیما یعنی چی؟
من بهت گفتم راستشو بگو نگفتم چرند بگو
همونجور که وقتی دیروز برامون نقشه میکشیدی یذره شرم و ترس نداشتی الانم ترس و شرمت رو بذار کنار و راستش رو بگو.
_با گریه گفتم به خدا داداش راست گفتم اون میدونست من اذیت میشم برای همینم خودش پیشم نمونده بود ،..
اون فقط برای اینکه رضایت شماهارو بگیره اونجوری باهاتون حرف زده.
به جون مامان اگه تا اون وقت شب ...
تا اون وقت شب...
روم نمیشد صراحتا بقیه ی حرفم رو بگم ولی برای اینکه به مرد عصبانی روبروم بفهمونم تا اون حد بی حیا نیستم باید میگفتم
_به جون مامان... اگه تا اون وقت شب من رو جایی میبرد که تنها باشیم من خودم دیگه هیچوقت قبولش نداشتم چه برسه که باهاش زندگی کنم...
با فریاد نریمان به خودم لرزیدم نمیدونم شایدم یه متر از جام پریدم
_اخه احمق چه بلایی سرت میاورد و چه برای ترسوندن ما وانمود کرده باشه که میخواد بلایی سرت بیاره هردوش یکیه...
بی شعور واسه یه دختر نجیب و با حیا هردوش به یه اندازه زشت و آبروریزیه چرا نمیفهمی؟
خواهر بی عقل من،
ادمی که برای به کرسی نشوندن حرف خودش و خواسته هاش از آبروی زن آینده ش مایه بذاره به درد زندگی نمیخوره..
ادمی که راحت ترین راه رو برا حل مشکلش بره که نمیشه بهش تکیه کرد...
مامان که تاحالا ساکت بود رو به نریمان گفت
پسرم بابات پشت دره صداهارو میشنوه یکم ارومتر...
داداش دیگه چیزی نگفت
کمی به سکوت گذشت
همزمان که بلند میشد گفت
_احمقی نهال احمقی نذاشتی ازت حمایت کنم
نذاشتی برات برادری کنم
نذاشتی مامان و بابا برات بزرگتری کنند،
آینده ت رو تباه کردی دختر
حس کردم صداش بغض داره
ادامه داد
خدا کنه همه ی ما در مورد اون پسره اشتباه کرده باشیم و اون چیزی نباشه که ما می بینیم
خدا کنه چیزی باشه که از خودش به تو نشون داده
نهال ما نگرانتیم... خیرخواهتیم... ولی تو نفهمیدی...
خدا کنه اون روز نرسه که شاهد اذیت شدنت باشیم...
نهال تو کمر مارو خم کردی... خدا کنه اون پسره ارزش این کارت رو داشته باشه...
نریمان ایستاده بود و سنگینی نگاهش را حس میکردم .
سرم پایین بود و نگاهم به جوراب طوسی توی پاش
من رو نگاه کن نهال ...
روی دیدن نگاه های شمات ت بارش رو نداشتم
با توام نهال نگام کن...
شرمگین نگاهش کردم،
برای اولین بار بود که اشک رو تو چشمای داداشم میدیدم
نهال اگه همین الان بگی اون پسره رو نمیخوای و دیگه باهاش کاری نداری و به ازدواج باهاش فکر نمیکنی بابا رو راضی میکنم از موضعی که دیشب داشت کوتاه بیاد
نهال واسه بابا سخته... میدونی دیشب چی به سرش اومد وقتی حرفای اون پسره رو شنید؟
بابا گفت اگه بخواین همین امشب عقدتون میکنم فقط رسوایی به بار نیارید
به این جای حرفش که رسید سرم رو پایین انداختم از خجالت داشتم آب میشدم ، تو دلم نیما رو سرزنش میکردم که این قدر بی فکری کرده
_داداش به خدا من نمیدونستم اون چه نقشه ای داره
به خدا به جز توی مسیر حتی یه لحظه هم ، هیچ جا باهم تنها نبودیم.
_جواب من رو بده از فکر ازدواج با اون پسره در میای؟
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نمیدونم چقدر گذشت... وقتی دید جواب نمیدم گفت
باشه پس همچنان اصرار داری خودت رو بدبخت کنی
تنها آرزویی که میتونم برات بکنم اینه که
خدا کنه ما اشتباه کرده باشیم
بعدم با حرص مشتی به سینه ش زد و گفت اینجا داره میسوزه نه از حرص اینکه خودسری و حرف گوش نمیدی بخاطر اینکه نگران
آینده تم
بعدم از اتاق زد بیرون
مامان از جاش بلند شد
و دنبالش رفت
نریمان، نریمان، پسرم وایسا
صدای کوبیده شدن در هال و بعد هم در حیاط اومد .
خونه مون بوی عزا گرفته
حالا که فرصتش پیش اومده تا خونواده م رضایت بدن که با نیما ازدواج کنم چرا باید این موقعیت رو از دست بدم؟!
من میدونم اینا همه شون دارن در مورد نیما اشتباه میکنند
نیما اون چیزی نیست که اینا فکر میکنن اون خونواده دوسته حتما میتونه من رو خوشبخت کنه
من به جز نیما نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم
از نظر من نیما زیباترین و جذابترین و خوشتیپترین و مهربونترین و بهترین ادم روی زمینه
چرا باید چنین کیس مناسبی رو از دست بدم اونم بخاطر اعتقادات و افکار اشتباه
خونواده م
وقتی باهم ازدواج کنیم میتونه خودش رو به خونواده م ثابت کنه
اونوقت مامان و بابا و داداشم میفهمند در مورد نیما اشتباه فکر میکردند...
شب شده و من به دو دلیل خوابم نمیبره
اول به خاطر اینه که از دیشب تا امروز ظهر خوابیده بودم
دومین دلیل که از اولی خیلی مهمتره
ذوق و اشتیاقیه که به خاطر مراسم خواستگاری رسمی فردا شبم دارم
بابا زنگ زده به بابای نیما و گفته موافق ازدواجمونه و هرچه زودتر بیان تکلیفمون رو روشن کنند.
مامان نیما هم زنگ زد به مامانم و با کلی فیس و افاده قرار خواستگاری رو برای شب جمعه تعیین میکرد که با تاکید بابا برای فردا شب معین شد
هم خوشحالم و هم ناراحت
خوشحال از اینکه بالاخره تموم همه ی موش و گربه بازیهامون و استرسهامون تموم میشه و من و نیما به هم میرسیم
و ناراحت از اینکه این طوری بدون رضایت قلبیِ مامان و بابا داره همه چی پیش میره . دوست نداشتم از سر اجبار و ناچاری تن به ازدواج ما دوتا بدن...
مامان گفته برای فردا شب مامان بزرگ و عمه و نیلوفر هم دعوتند
سر شب که فکر میکردم مامان و بابا خوابن وقتی میرفتم سرویس صدای حرف زدنشون رو از اتاقشون شنیدم.
مسواک زدم و برگشتم که یک آن با صدای
گریه ی بابا سرجام میخکوب شدم
باورم نمیشد بابا بود که اینطور گریه میکرد
لابد بازم بخاطر ازدواج من ناراحته.
من نمیفهمم چرا اینقدر دارن سختش میکنند چرا اینقدر بدبین هستند، دلم میخواست برم پیششون و بهشون اطمینان بدم و بگم من خوشبخت ترین دختر دنیا میشم، اما میدونم که با حرف زدن من حالشون بدتر میشه.
اونا همیشه دل نگرانی های خودشون رو دارن.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
عزیزان دست این خانوادهی سادات رو بگیرید🙏دوستان کمک هاتون هدیه باشه
صدقه نمیشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
صدای گریه های بابا دلم رو ریش میکنه میدونم که مامان هم الان داره گریه میکنه.
کاش میتونستم آرومشون کنم اما فعلا هر حرکتی از جانب من باعث عصبانیت بیشترشون میشه.
پس علیرغم میل باطنیم به حال خودشون رهاشون کردم و به اتاق برگشتم .
نسرین سر جاش خوابیده معلومه هنوز بیداره ولی دوست داره خودش رو خواب نشون بده اما گاهی تکون های ریز میخوره.
احساس میکنم اونم داره گریه میکنه.
خدایا چرا اینا اینجوری میکنند ؟!
یادمه موقع خواستگاری نیلوفر همه از خوشحالی رو پاشون بند نبودن
خونواده ی نیما از خونواده ی شوهر نیلوفر ادم حسابی ترند...
ولش کن خلایق هرچه لایق
اصلا ازدواج که کنم میرم دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم
حتی اگه نیما هم دلش بخواد با خونواده ی زنش رفت و آمد داشته باشه دیگه من اجازه نمیدم.
اینا شورش رو در آوردند
سرجام دراز کشیدم
اونقدر فکر و خیال کردم که صبح با وجود تلاشی که مامانم واسه بیدار شدنم برای نماز صبح کرد نتونستم بیدار بشم و نمازم قضا شد.
به مامان گفتم باید برم ارایشگاه اما اجازه نداد و گفت نیلوفر میاد یه دستی به صورتت میکشه.
اونقدر این چند وقت سر زبونها افتادی که کافیه از خونه بری بیرون پچ پچ و حرفای مردم هم شروع میشه.
تنهایی که نمیشه بری ، فکرم نمیکنم نیلوفر و زینب و نسرینم باهات بیان.
چقدر از رفتار مامان لجم میگیره فقط میخواد من رو حرص بده انگار چکار کردم.
مامان خانم اگه شماها تابلوبازی در نیارید کسی نمیفهمه من اون شب تا دیروقت خونه نبودم.
هنوز زوده اطرافیانت رو بشناسی.
تو اینجوری فکر کن فردا که صدای همه چی در اومد بهت میگم.
شب شده و همه منتظر اومدن مهمونها ،
شام رو زود آوردیم اما بجز بچه ها کسی غذا نخورد ،همه با غذاشون بازی کردند.
عمه زنگ زد و سرماخوردگی دخترش رو بهونه کرد و نیومد
اما مامان بزرگ حسابی خوشحاله، اونم بخاطر اینه که از هیچی خبر نداره
باز جای شکرش باقیه که کسی برای اون چیزی رو توضیح نداده.
نریمان خانم و بچه هاش رو نیاورده ولی بعدش زنگ زد به زینب که از صحبتاش فهمیدم داره با برادرش میاد اینجا.
دقیقا ده دقیقه قبل از اومدن مهمونها رسید
تنها کسی که قصد داره خودش رو خوشحال نشون بده و با لبخند اومد جلو وصورتم رو بوسید و برام ارزوی خوشبختی کرد
زن داداشم بود، تنها کسی که سعی میکرد تو شادی امشب باهام شریک بشه و چقدر حضورش بهم قوت قلب داد.
با اومدن زن داداش جو خونه تاحدودی از اون حالت مرده در اومد.
اما با ورود خواستگارها دوباره گرد غم به چهره ها نشست هنوز مهمونها داخل حیاط بودند که مامان بزرگ با تیزبینی رو به بابا و مامان گفت چرا شماها اینجوری رفتار میکنید مثلا خواستگاریه هاااا... شگون نداره اینقدر غصه دار باشید...شادی کنید...
وقتی در باز شد برعکس دفعه ی قبل اول مامان نیما وارد شد و بعد یه خانمی که
چهره ش خیلی شبیه مامانش بود اما هیکل و سن و سالش فرق میکرد ، هم کمی هیکلی تر بود هم کم سن و سال تر ، اما خوش برخوردتر از مامان نیما با همه سلام و احوالپرسی کرد و جعبه ی شیرینی که دستش بود رو به نیلوفر داد
بعد پدر نیما وارد شد و با روی خوش باهمه احوالپرسی کرد و در اخر نیما با کت و شلوار ابی کاربنی و لبخند به لب با دسته گلی بزرگتر و زیباتر از سری قبل
با چهره ای خجالت زده به همه سلام کرد ، با دیدن من به سمتم اومد و با لبخندی که هرلحظه پهن تر میشد دسته گل رو به دستم داد...
بعد هم انگار چیزی یادش اومده باشه چشمکی بهم زد و چهره ای جدی به خودش گرفت و جایی که مامان تعارف میکرد نشست...
از همون جا به روم لبخند میزد و حسابی سر ذوق بود.
خوش به حالش اصلا درگیر نگاه و افکار دیگران نیست...
________________________
شوهرم عاشق من بود و با خواست خودش منو گرفت خانواده ش هم راضی بودن شب عروسی پدرم درگوشم ارومگفت دخترم سفید رفتی سفید برگرد توقع داشتم مثل همه پدرها برام حرفهای خوب بزنه و بگه که من حمایتت میکنم اگر اذیتت کرد نترس و در خونه به روت بازه، اما نگفت.
زندگیم رو با شوهرم اغاز کردیم زندگیمون خوب بود و باهام سازگاری داشتیم اما همیشه ی حرفی میزد که حسابی ازارم میداد و میگفت بالاخره ی روز زن دوم میگیرم من فکر میکردم از این شوخی زشت های مردونه هست که همه شون میگن تا اینکه ی روز دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
▪️🍃🌹🍃◾️
**📸 اینکه فرمود پشت این کشفحجابها، سرویسهای جاسوسی هستند و #کشف_حجاب یک #حرام_سیاسی است، یعنی همین!
👈 کمکم وارد فاز جدیدی از نقشهی دشمن خواهیم شد....
قابل توجه کسانی که این دست و اون دست میکنند برای بحث حجاب،
اینها را یک قدم عقب کشیدی، ده قدم جلو میان.
🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
یکم اونجا موندم نمی دونستم چکار باید بکنم
که زن داداش به دادم رسید
با اشاره بهم سمت اشپزخونه رفت.
نیلوفر و نسرین هم تو اشپزخونه سرپا ایستاده بودند
مثل همیشه نیلوفر در حال غرزدن بود
نگاهش به من که افتاد پشت چشمی نازک کرد و صورتش رو به سمت مخالف چرخوند
ولی نسرین بدون نگاه کردن بهمون مشغول وارسی استکانها بود
زن داداش کمی چهره ش رنگ جدیت گرفت که می دونستم بخاطر حضور نیلوفره
_نهال جان خواهرت هست دیگه بهت میگه چکار کنی
فعلا باید صبر کنی هرموقع بهت اشاره کردند چای ببری....
نیلوفر نگاهش دوخته شد به من ؛ همزمان جواب زن داداش رو هم داد
اختیار داری زینب جان اینجا نهاله که میگه بقیه چکار کنند بهتره، چرا برعکس میگی؟
بعدم تنه ای بهم زد و به سمت پذیرایی رفت
نسرین هنوز خودش رو با استکان ها و قندون و سینی مشغول کرده بود.
زن داداش میشه بمونی، از استرس دارم میمیرم
باشه می مونم
نسرین جان تو نمیخوای بشینی؟
نسرین همونطور که پشت به ما بود به ارومی گفت
نه همین طوری راحت ترم
من به نهال کمک میکنم
میخوای شما برو بشین
هرموقع لازم شد بیا اشپزخونه و به نهال بگو چکار کنه
زن داداش از پشت دستی به کمر نسرین کشید و گفت باشه عزیزم پس من برم ببینم چی میگن
یکم همونجا ایستادم
دلم میخواست بدونم اون طرف چی دارن میگن
پشت در اشپزخونه ایستادم تا حرفاشون رو بشنوم
سکوت محض بود و فقط گاهی تعارف های مامان و جواب مهمونها بود که سکوت رو میشکست
یکم بعد پدر نیما شروع کرد
خوب اقا یوسف چی شد به این نتیجه رسیدی که نیمای من به درد نهال خانم شما میخوره؟
اخه یهو نظرت عوض شد.
برق از سرم پرید
ای بابا خودش از همه چی خبر داره هااا...
پس چرا داره نبش قبر میکنه؟
الانه که بابا یا داداش قاطی کنند
لابد رفتند تحقیق کردند تعریفایی که از نیما جون شنیدند دلشون رو برده و مثل دخترشون خاطر خواه نیمای ما شدند
از سبک حرف زدنش فهمیدم مادر نیماست
اگه اینجور پیش بره و مامان بابای نیما با کنایه حرفاشون رو بزنند ممکنه بابا توی تصمیمش تجدید نظر کنه
مامان بزرگ عزیزم که قربونش برم یهو جو رو تغییر داد
شما مادر اقا داماد هستی یا ایشون؟
بله من مادرشم و ایشونم کوکب جون خاله ی نیماست
بله حاج خانم اقا نیما مثل پسر خودمه و برام عزیزه ، بنده باید حتما توی همه برنامه هاش باشم ...
حالا کی عروس خانم چای رو میاره؟
ما فقط یه نظر دیدیمشون تشریف نمیارن بیشتر زیارتش کنیم؟
صدای بابای نیما اومد
اره بگید نهال خانم عروس بنده تشریف بیارن بیشتر چشممون به جمالش روشن بشه
با حضور مامان تو اشپزخونه هین ارومی کشیدم و ترسیده دستم رو روی قلبم گذاشتم
مامان کمی چپ چپ نگاهم کرد
چایی بریز بیار
برگشت که بره
مامان بعدش بشینم همونجا یا برگردم اشپزخونه؟
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
یکم فکر کرد و گفت نمیدونم برم ببینم بابات چی میگه.
تو فعلا چای رو بیار وقتی به همه تعارف کردی نگاهم کن با اشاره بهت میگم چکار کنی
برگشتم دیدم نسرین مشغول ریختن چای شده، مرتب توی سینی چیده و با یه دستمال کاغذی یه گوشه ی سینی رو دستمال می کشه
برگشت سمتم
با دلسوزی نگاهش میکردم.
اون باید تو همین روزا چای برای خواستگارای خودش میبرد اما خواستگارای عهد بوقیش با اون افکار پوسیده شون بخاطر دوستی من و نیما دیگه نیومدند .
نفسم رو پر صدا بیرون دادم.
همون لحظه زینب وارد اشپزخونه شد.
اروم جوری که نسرین نشنوه گفت
نهال یه چیزی بگم ازم دلخور نمیشی؟
اروم لب زدم نه چی شده؟
نهال بنظرم بازم فکرات رو بکن زندگی با این ادما خیلی سخته.
چطور مگه!؟
نمیدونم چجوری بهت بگم کلا با ما حتی با خود تو فرق دارن
میترسم بعدا پشیمون بشی
دلخور لب زدم
داداشم گفته اینجوری بهم بگی؟
بعدم یه نگاه به وضعیت سر و روم و لباسام کردم خم شدم و صورتم رو تو اینه دید زدم
وقتی از خوب بودن همه چی خیالم راحت شد سینی چای که نسرین اماده کرده بود رو برداشتم
وقتی برگشتم زن داداش دیگه تو اشپزخونه نبود
ازش دلخور شدم لابد داداشم ازش خواسته بیاد حرفای اونو از زبون خودش بهم بگه ...
رو به نسرین گفتم
تو نمیای؟
نه راحت نیستم
یه نفس عمیق کشیدم و بیرون رفتم
پدر نیما صحبت میکرد و اعضای خونواده من بی حوصله گوش میکردند.
دوباره یه سلام کلی کردم
توجه همه به من جلب شد.
از جایی که خاله ی نیما نشسته بود شروع کردم بعد هم مامانش و پدرش
نفرات بعدی بابا و داداش و مامان،ولی زن داداش چای برنداشت و به نیما که کمی با فاصله از خاله ش نشسته بود اشاره کرد.
به سمت نیما چرخیدم چای رو که جلوش گرفتم با همون لبخند همیشگیش نگاهم کرد و چای رو برداشت .
همون لحظه نیلوفر با اخم از اتاق بیرون اومد و به سمت اشپزخونه رفت.
نگاهی به مامان انداختم با اشاره ی مامان کنار زن داداشم نشستم
زیر چشمی نیما رو نگاه کردم که سریع نگاهم رو شکار کرد.
خدا میدونه چقدر خوشحالم از اینکه همه چی داره درست میشه.
بابا کمی صداش رو صاف کرد
بفرمایید اینم دخترم چایتون رو میل کنید تا بریم سر اصل مطلب.
پدر نیما که معلومه خیلی دوست داره همیشه فرمون همه چی دست خودش باشه شروع کرد
خوب اقا یوسف ما نهال خانم رو برای نیما خواستگاری کردیم بعدم خنده ی کوتاهی که منظورش رو ازین خنده نفهمیدم کرد و ادامه داد این دوتا جوونم که قبلا حرفاشون رو زدند و فکر نکنم حرف نزده مونده باشه ...
میریم سر اصل کاری
مهریه و شیربها
چقدر در نظر گرفتید شما؟
بابا کمی به مامان نگاه کرد
مامان رو به بابا گفت والله ما برای دختر بزرگم و عروسمون ۱۱۴ سکه بهار ازادی مهریه درنظر گرفتیم
شیربها هم طبق رسوم شهرمون همون چهار یا پنج تکه وسایل بزرگ
بابای نیما رو به مامان با لبخندی که شادی درونیش رو نشون میداد گفت
پسر من فرق میکنه من دلم میخواد برا عروسم سنگ تموم بذارم
۵۰۰ سکه بهار ازادی مهریه شه
تمام وسایل سنگین جهیزیه شم از بهترین برندها با خودمون...البته اگه جسارت نباشه کل جهیزیه رو خودم تقدیم میکنم
یکم به سکوت گذشت
کسی چیزی نمیگفت.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بابا نفسش رو پوف مانند بیرون داد و گفت هرچی خودتون صلاح میدونید
اما برای جهیزیه خودم در حد توان در خدمتم
مبارکه ان شاالله.
در لحظه صدای صلوات فرستادن خونواده ی من با کف زدن خانواده نیما قاطی شد.
خونواده ی اون که اهمیتی ندادند اما خانواده ی خودم پس از تموم شدن ذکر صلوات به ارومی کف زدند.
بابا گفت فقط اگه ممکنه زودتر عقد کنند ما قبل از عقد... یهو ساکت شد و دیگه ادامه نداد من مفهوم این سکوت رو میدونستم....
بابا از اینکه تا قبل از خواستگاری من و نیما باهم ارتباط داشتیم شرمنده ست و نتونست حرفش رو ادامه بده و بگه من قبل از عقد اجازه نمیدم با هم رفت و امد داشته باشند .
بابای نیما هم گفت شناسنامه عروسم رو بدید فردا میسپرم بچه ها برن دنبال کارهای ازمایشگاه و محضر
..
انگار داداش نریمانم زود متوجه شد منظورش از بچه ها نوچه ها و شاگرداشه
برای همین گفت رسمه که خود داماد بره دنبال این کارها.
ما شناسنامه رو فقط دست خود داماد به امانت میدیم نه نوکر و نوچه.
باباش با لبخندی گفت باشه جوون چرا جوش میاری، اتفاقا خود نیما هم بیکار ِ ، خودش میره دنبال کارها...
بابا تک سرفه ی همیشگیش رو کرد
درستش همینه
پس دیگه حرفی نمیمونه
خاله ی نیما با مِن مِن گفت شیرینی تعارف نمیکنید دهنمون رو شیرین کنیم؟
زن داداش به مامان نگاه کرد اونم به بابا
وقتی مامان به زن داداش اشاره کرد، خود داداشم از جاش بلند شد و شروع به تعارف کرد
در اخر ظرف شیرینی رو مقابل من نگه داشت با خجالت یه شیرینی برداشتم و زیر لب تشکر کردم
ایشاالله خوشبخت بشی.
تا سرم رو بالا ببرم و به داداشم که این حرف رو زد نگاه کنم به جای قبلیش برگشت و نشست سرجاش.
خوشحالم که دیگه واقعیت رو دارن قبول میکنند.
اول از همه خاله ی نیما بلند شد و با نیما روبوسی کرد بعد هم جعبه ی انگشتری که خواهرش از کیفش دراورد و بهش داد رو به نیما داد و گفت
برو پیش عروس خانم بشین و دستش کن.
همون لحظه داداش نیم خیز شد و تا خواست چیزی بگه بابا دستش رو روی زانوی نریمان گذاشت و رو به خاله ی نیما گفت فعلا که محرم نیستند خودتون دستش کنید
ای حاج اقا اینا که دیگه قراره مال هم بشن چقدر سخت میگیرید.
به هرحال الان نمیتونه.نیما پکر نشست سرجاش . خاله ش اومد پیشم باهام روبوسی گرد و انگشتر رو دستم کرد
همزمان صدای کف زدن همه ی حاضرین و صدای تبریک گفتنشون بلند شد ...
مامان نیما از همون جایی که نشسته بود تبریک گفت .
معلومه شمشیر مادرشوهریش رو از رو بسته و قصد کوتاه اومدن هم نداره.
تو دلم گفتم ی مدت بگذره باهم رفیق میشیم اونوقت از رفتارای الانش خجالت میکشه.
به سفارش بابا چای بعدی رو مامان اورد ولی داداش پذیرایی کرد.
جو از اون سردی اولیه خارج شده و کمی صمیمیت بین هر دوخونواده برقرار شده.
نیم ساعت دیگه مهمونا نشستند و بالاخره به نیت رفتن از جاشون بلند شدند.
مامان نیما هنوز یخش باز نشده و مثل بار اولی که به خونمون اومده بود خیلی خشک و پرافاده رفتار میکنه.
معلومه از اون مادرشوهراست که اصلا عروس رو ادم حساب نمیکنه.
شایدم مشکلش با خود منه.
کاش به جای اون، خواهرش مادرشوهرم میشد.
خیلی مهربون و خوش برخورده برعکسِ مادر نیما که انگار از دماغ فیل افتاده.
حتما باید سرفرصت با نیما صحبت کنم و بهش بگم یا نه خودم باید با رفتارم کاری کنم شرمنده ی این نوع برخوردش بشه.
فعلا بهتره به جز نیما به چیزی فکر نکنم.
داره میاد سمتم
نگاهی به داداش انداختم حواسش بهم نیست
وااای چقدر ناز شدی نهال...
خیلی دلم برات تنگ شده بود عشقم...
دیگه از فردا میتونم بیام دنبالت بریم دور دور مگه نه؟
صدای داداشم باعث شد ترسیده بهش نگاه کنم
معلومه که نه...
شما فعلا از فردا میفتی دنبال کارهای محضر و عقد و این چیزا
تا عقد نشدید دیگه حق ندارید باهم تنها باشید...
بعدم جوری که فقط خود نیما بشنوه گفت
بالاغیرتاً این یه هفته رو دست از پیچوندن و گول زدن دیگران بردار
یه هفته ست... متوجهی که... یعنی فقط شیش هفت روز ...
یکم به فکر آبروی این دختر باش قراره همسرت بشه آبروی اون آبروی خودته... میفهمی چی میگم که...
دوست داشتن همش ابراز علاقه کردن نیست
تلاش برای حفظ حرمت و اعتبار اونی که دوسش داری هم هست...
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨