عزیزان دست این خانوادهی سادات رو بگیرید🙏دوستان کمک هاتون هدیه باشه
صدقه نمیشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بعدم با یه لبخند ازمون دور شد.
من که اخلاقش رو میدونم فقط برای اینکه بقیه متوجه نشن که داشته خط و نشون میکشیده اونجوری با لبخند جدا شد وگرنه اگه نمیخواست حفظ ظاهر کنه به خاطر اخماش با یه من عسل هم نمیشد خوردش.
در پوست خودم نمیگنجم بالاخره همه چی تموم شد
همه چی وای خدای من باورم نمیشه.
مهمونا رفتند و نیماهم به همراهشون.
با نگاههای عاشقانه ش تا دم در ازم خداحافظی کرد.
البته لحظه ی آخر لب زد خوشبختت میکنم
و من سرمست از اینکه بالاخره به خیر و خوشی و آرامش همه چی تموم شد شالی که دور گردنم پیچونده بودم رو باز کردم و وارد اتاق شدم...
یکم بعد نریمان و زینب آماده ی رفتن شدن و قرار شد نیلوفر روهم سرراه به خونه ش برسونن .
صدای مامان اومد که به بابا میگفت
نمیدونم آقا جواد واقعا رفته ماموریت که امشب نیومد یا نیلوفر دروغ میگه و خودش یه کاری کرده امشب شوهرش اینجا نباشه.
اونهمه بهش سفارش کرده بودم امشب اخم و در گوشی حرف زدن و غرغر رو بذاره کنار.
اخرشم ی سره تو اتاق بود بعدشم که رفت اشپزخونه، ی لحظه هم پیش مهمونا ننشست
ناسلامتی خواستگاری خواهرشه ...
باز خدا بده به زینب، اونقدر که اون به فکرمه نیلوفر نیست.
بابا آه بلندی کشید و گفت
ولش کن شاید بابت اون عکسا و بحث نیما، جواد حرفی بهش زده که اینم اینجوری دمغ بود.
نه بابا کار هرروزه شه.
اونقدر که جواد فهم و شعور داره این دختر نداره...
ول کن این حرفارو سرم اندازه ی یه کوه سنگین شده اونقدر که امشب حرص خوردم فکر کنم فشارمم بالا رفته قرصامو بیار بخورم و بخوابم که دیگه طاقت ندارم.
نسرین مامان جان ولش کن اون اشپزخونه رو بسه تو هم خسته شدی مادر.
خدا خیرت بده
قرصای من و بابات رو بیار بخوریم منم از صبح گردنم درد میکنه میزنه به سرم ... قرصامو بخورم ببینم امشب خوابم میبره ؟ دیشب که تا صبح خواب گرگ و مار و بیابون میدیدم از بس نگران امشب بودم.
گوشی که از اون روز دستم مونده بود رو از کیفم در اوردم برای نیما نوشتم تازه رفتی ولی انگار خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده،
دیدی بالاخره همه چی به خوبی تموم شد؟
هرچی منتظر شدم جواب نداد بیست دقیقه بعد جواب داد.
ببخشید پشت فرمون بودم پیامت رو ندیدم .
منم دلتنگت شدم انگار خیلی وقته ندیدمت.
تا صبح باهم چت کردیم با اینکه نسرین کنارم خوابیده بود ولی این اولین باره که بدون استرس و نگرانی از حضور نسرین یا اینکه مبادا مامان یا بابا ناغافل بالاسرم بیان دارم با همسر اینده م چت میکنم وگرنه تا همین دیشب هربار این کار رو میکردم از استرس قلبم میومد تو حلقم .
چقدر خوبه حالا بی مزاحمت و دعوای بقیه کار خودم رو میکنم.
صبح طبق معمول این چند وقت مامان هرچی برای نماز صبح صدام کرد نتونستم از رختخواب دل بکنم.
که اخرش به غرغرای مامان ختم شد.
اه ولم نمیکنه.
اخه نماز زورکی که فایده نداره چرا مامان اینا اینو نمیفهمند که رابطه ی من با خدای خودم فقط به خودم مربوطه.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
تا ظهر خوابیدم ، دم دمای ظهر با صدای زنگ گوشی بی میل توی رختخواب نشستم و گوشی رو برداشتم یهو یادم اومد که حتما نیماست خواب از چشام پرید.
نگاه به شماره کردم.
بله خودش بود تماس رو وصل کردم
_جانم نیما صبح بخیر
اول صدای خنده ش اومد
_صبح کجا بود لنگ ظهره هااا پاشو خبر دارم برات
_چه خبری؟
_کارهای محضر رو هماهنگ کردم فردا صبح زود باید بریم آزمایش بدیم قرار محضرم گذاشتم برا ظهر جمعه که بعدش مهمونارو برای نهار ببریم رستوران و عصر هم تو خونه ی ما جشن برگزار کنیم.
_چقدر خوب .ولی نیما معمولا مراسم عقد تو خونه ی پدر عروس برگزار میشه هااا
_چه فرقی میکنه؟ خونه ی ما بزرگتره و بهتره ..
_نیما نمیدونی چقدر خوشحالم که دیگه دوران فراق و قایم موشک بازی تموم شد...
_چرا داداشت دیشب اونجوری کرد؟ خوب ما که الان دیگه باهم نامزدیم چرا گفت نباید بیام دنبالت؟
_نمیدونم اونم عقاید خودش رو داره ، البته فکر کنم بابا هم اجازه نده تا قبل از عقد باهم جایی بریم.
نیما کمی صداش رو کلفت کرد و گفت
_اره دیگه یه هفته س ...میدونی که یه هفته یعنی شش هفت روز...
_عه نیما داداش من کجا صداش این شکلیه . اتفاقا خیلی هم قشنگ حرف میزنه...
_میدونم خانم خانما چشم دیگه اداش رو در نمیارم.
همه ی اعضای خونواده ی نهال خانم تاج سر بنده هستند و احترامشون واجبه حتی اقا نریمان که دلش نمیخواد سر به تن من باشه.
_نه بابا اینجوریام که تو فکر میکنی نیست
تو دیگه داماد این خونواده ای ، داری شوهر خواهر نریمان میشی، بعد از ی مدت که تونست خوب بشناسدت اونم عاشق تو میشه همونطور که تو اگه خوب بشناسیش عاشقش میشی
_ای بابا اقا داداش شما از من بدش نیاد عشق پیش کش.
برای آزمایش قرار شد از این طرف داداش من و مامان رو ببره از اون طرف هم نیما و مادرش باهم بیان .
وقتی رسیدیم ازمایشگاه نیما رو از دور دیدم که برامون دست تکون میده
بخاطر داداش و مامان مجبورم سنگین و موقر رفتار کنم اگه اونا نبودند با ناز و ادا از همینجا شروع میکردم باهاش حرف زدن.
برعکس خونواده ی خودم که مدام حرف از چارچوب و قوانین و ارزش و اعتقادات میزنن نیما اصلا درگیر این چیزا نیست .
اونم مثل من معتقده که آدما باید دلشون صاف باشه وگرنه هرروز بخوای به بهونه ی اعتقادات و خط قرمزها سرپوش بذاری روی احساسات خودت ی جا کم میاری و طغیان میکنی.
دیگه از زندگی نمیتونی لذت ببری.
این قوانین و قصه ی پیامبرا و اماما رو هم این آخوندا از خودشون ساختند که بتونن اهداف خودشون رو پیش ببرن.
وگرنه موقر رفتار کردن من یا آزاد و شاد بودن من چه فرقی به حال جامعه داره ؟ جز اینکه شادی رو ازم میگیره.
با همون سنگینی و وقار به نیما رسیدم اونم به خاطر مامان و داداشم سعی میکنه مودب تر و سنگین تر برخورد کنه.
با داداش دست داد و بعد از سلام و احوالپرسی با مامان به من نگاهی کرد و با یه سلام خشک و خالی جواب مامان رو که ازش پرسید پس مامانت کجاست نمی بینمشون
گفت
مامان یکم حالش خوب نبود عذرخواهی کرد نتونست بیاد.
راستش مامانم گفت دختر که نیستی نهال هم با خونواده ش میاد اشکال نداره تنهایی بری
به هرحال شرمنده اگه ی وقت با رسم و رسوم شما منافات داره.
از لفظ قلم حرف زدنش خنده م گرفت.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_نه پسرم چه منافاتی ؟ ان شاالله مادرتم بهتر میشن.
بعد از اتمام آزمایش نیما گفت مامانم گفته بریم حلقه و دوسه تا وسایل که برای سرعقد لازمه بخریم ...
نریمان گفت کاش زودتر میگفتی من فقط به اندازه ی یه آزمایشگاه رفتن مرخصی گرفتم.
اگه اجازه بدید بعد از خرید خودم نهال و حاج خانم رو میرسونم خونه
زحمتت میشه میشه بذار یه زنگ بزنم بگم دوسه ساعت دیگم برام مرخصی رد کنند.
چهارنفری به سمت پاساژ طلافروشی رفتیم اینجایی که نیما من رو اورده تابه حال نیومده بودم چه پاساژ بزرگ و شیکی چند تا مغازه رفتیم تا بالاخره دوتا انگشتر ست انتخاب کردیم .
همون لحظه نریمان جلو اومد و دستش رو روی بازوی نیما گذاشت و پرسید
_شمام طلا برمیداری؟
اره دیگه حلقه ست ...
عه ...عه...اگه موضوع پولشه مشکلی نیست پول هر دو حلقه رو خودم می پردازم.
نریمان که مشخصه به سختی جلوی خودش رو گرفته تا عصبانیتش رو بروز نده تا خواست چیزی بگه خودم پیش دستی کردم
_ببین نیما داداشم منظورش قیمت حلقه نیست.
خونواده ما معتقدند که طلا برای مرد حرامه و معمولا برای داماد حلقه ی نقره یا پلاتین میخرن.
داداش که دیگه از عصبانیت گوشاش سرخ شده بود
با دلخوری رو به من گفت
_فقط اعتقادات ما این رو میگه؟
یعنی تو معتقد نیستی؟
نگاهی به نیما کردم و دستِ داداشِ عصبانیم رو گرفتم و هدایتش کردم به سمت مامان که روی صندلی داخل مغازه نشسته بود.
_داداش جان اگه الان طلا نخریم بعدا هزار تا حرف باید بشنویم.
خوب الان براش طلا بخرید بعدا من راضیش میکنم این حلقه رو دستش نکنه و بعدش خودمون دوتایی میایم به جاش یه چیز دیگه میخریم...
فقط خواهشا الان براش بخرید.
_ببین خواهر من نیما داره شوهر تو میشه پس باید از همین حالا محکم روی باورهای دینی ت بمونی تا بدونه با چه جور ادمی طرفه.
حرام حرامه چرا باید این همه پول بدیم برای چیزی که استفاده ش برای نیما حرامه؟
مامان که متوجه موضوع بحثمون شده بود گفت
_دخترم داداشت راست میگه چرا طلا؟
مرد رو چه به استفاده از طلا؟
از اون حلقه ها هست که بعضیا برا داماد میخرن که اونم مثل طلا گرونه از اونا بخرید.
بعدم رو به داداشم گفت
مامان جان بابات صبح کارتش رو بهم داد بیا بدم از همون حلقه ها براش بخرین.
_نه مامان کارت خودم همراهمه میخرم.
طلا نباشه هرچی بود اشکال نداره.
با دست به سمت پیشخوان هدایتم کرد.
نیما که معلوم بود حوصله ش سر رفته با تکون دادن سرش پرسشی نگاهم میکرد وقتی دید چیزی نمیگم به داداش نگاه کرد.
اقا نیما با حلقه ی پلاتین موافقین؟
طلا برای مرد حرامه ما طلا نمیخریم اگه ممکنه پلاتین انتخاب کنید.
بالاخره حلقه هارو خریدیم و بعد هم به سفارش مامان یه پارچه چادری سفید و یه روسری خریدیم...
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
4_5922371807939133806.mp3
4.04M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوسوم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
خاستگار زیاد داشتم ولی من عاشق حسین بودم همسایه جدیدمون که وضع مالی خیلی خوبی داشتند،خونه شون حداقل پنج برابر خونه ما بود و ماشین شاسی بلند و خلاصه حسابی چشمم رو گرفته بود.برای همین اونقدر برای پسر اون خونواده دلبری کردم تا اینکه اومدند خاستگاریم... درست فردای خاستگاریم...
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
رمان جذاب و پرهیجان کابوس عشق💔
🍃🌹🍃
🔴معاون سیاسی سپاه: یهودیان بدانند که اسرائیل دیگر محلی برای زندگی نیست؛ چمدانها را ببندند
🔹سردار یدالله جوانی:اسرائیل باید محو شود و این باور به یقین میرسد یهودیان بدانند که اسرائیل دیگر محلی برای زندگی نیست، آنها چمدانها را ببندند و به کشورهایشان برگردند
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
مقاومت یعنی این...
✍️ این جماعت دیشب تا 4 بامداد احیا داشته، 4 بامداد روزه گرفته و حالا در خیابان است؛
#مقاومت یعنی این...
✍آقای تحلیلگر
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 کلکشون کنده میشه؛ این پیام یک زن است که سناش از کل عمر رژیمصهیونیستی بیشتراست.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خانم خونه. دو تا دختر داره یکی ۶ ساله یکی ۹ ساله و توی این اوضاع گرونی ، زندگی براشون طاقت فرسا شده
باید نقل مکان کنن اما هزینهی کرایه خونه ها خیلی بالاست
نیت کردیم با کمک دوستان هزینهی اضافه کرد پول پیش خونه و مقداری از بدهی هاشون رو جمع آوری کنیم.
هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کنه من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
5894631547765255محمدی فیش رو حتما برای این آیدی ارسال کنید @Karbala15
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خان
کمکهای چشمگیری شده😍 مدد بدید تا عید فطر بتونیمتمام بدهی هاشون رو بدیم
عزیزان دست این خانوادهی سادات رو بگیرید🙏دوستان کمک هاتون هدیه باشه
صدقه نمیشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نیما خیلی اصرار داشت وسایل دیگه هم بخریم که مامان گفت جز حلقه فعلا چیزی لازم نیست.
بعد هم ما با ماشین داداش به خونه برگشتیم و نیما هم خودش رفت.
تا روز عقد هرروز تلفنی باهم در تماسیم.
توی کشوهام دنبال چیزی میگشتم که چشمم به دفتر خاطرات کلاس دهمم افتادم
با خوندن یکی از خاطرات یاد تصمیم اون روزم افتادم
همیشه دلم میخواست با افراد شرور مدرسه دوست بشم.
آخه انقدر شرور بودن که هرکاری دلشون می خواست انجام میدادن. دوستی با اونها باعث میشد احساس قدرت کنم
مدتی گذشت نه مثل قبل خوب درس میخوندم ، نه رفتار درست و شایسته ای داشتم، به خاطر کتکی که از نریمان خورده بودم هرکاری که حس میکردم سرشکستهش میکنه وجریحه دار میشه انجام میدادم.
با دوستام توی خیابون قهقهه خنده راه مینداختم با پسرها راحت صحبت میکردم و ارتباط برقرار میکردم، با چند تا پسر دوست شده بودم و دلم میخواست هر چه بیشتر خط قرمزها رو دور بزنم. اون روز پسرها گفتند فردا عصر تولد یکی از بچه هاست و پارتی ترتیب دادن.
تو فکر پیچوندن مادرم بودم که از بد شانسیم همون روز مامانم به مدرسه اومد و وقتی از وضعیت درسی افتضاح و تغییرات رفتارم توی مدرسه مطلع شد خیلی دعوام کرد و تا مدتها موقع رفت و برگشت مدرسه همراهیم میکرد... و اونقدر تو گوشم خوند و تهدیدم کرد که به بابا و نریمان میگه، که کم کم از اون اکیپ فاصله گرفتم.
یادش بخیر چه دورانی بود خداروشکر از اون اکیپ جدا شدم چون بعدها تک تکشون از مدرسه اخراج شدند.
با صدای بابا که دم در اتاقم بود به خودم اومدم...
_دخترم نهال یه سوال ازت میپرسم خوب فکر کن بعد جواب بده
_چشم
_تو این مدتی که نیما رو شناختی به نظرت چه جور ادمیه؟
تا خواستم جواب بدم دستاش رو به حالت صبر کن بالا اورد
_گفتم اول فکر کن
کمی گذشت بعد گفتم
_نیما ادم خیلی مهربون و با محبتیه..
بابا سرش رو به حالت تایید تکون داد بعد منتظر ادامه حرفام موند
ادمیه که با تمام توانش هرکاری میکنه من رو خوشحال کنه
ادامه دادم
ادم خیلی صادقیه،حتی اگه تو بدترین شرایطم باشه هیچوقت دروغ نمیگه...
به اینجای حرفم که رسیدم بابا گفت
مطمینی؟
یعنی اون روزی که وانمود میکرد تورو دزدیده تو در جریان بودی میخواد چکار کنه؟ اصلا اون روز بهت دروغ نگفته؟
به ماهم دروغ نگفته که با همید؟
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم
_نه اون روز فرق میکرد...اون به خیال خودش داشته مصلحت اندیشی میکرده.
_خوب پس با این حساب از اون دسته ادماست که پاش بیفته تا دلش بخواد دروغ مصلحتی میگه اونم به مصلحت خودش نه کسی که ادعا میکنه عاشقشه
دخترم... نیما و خونواده ش زمین تا اسمون با ما اختلاف عقیده دارن اختلاف فرهنگ دارن اختلاف سلیقه دارن.
من باباش رو از جوونی میشناسم پسرشم تو این مدت شناختم اینا اهل نماز و روزه نیستند، به خمس و زکات که اصلا اعتقادی ندارند، از دین فقط یه امام حسین میشناسن که محرم به احترامش یه کمکی به مسجد و هیات میکنند.
میدونی بی نمازی چی به روزگار ادم میاره؟
فک و فامیلشون هم که با ما خیلی متفاوتند...
پس فردا هم که برا اون یکی پسرشون هم زن میگیرن و خدا میدونه با چه خونواده ای وصلت کنند؟
تو قراره با اونها رفت و امد کنی و ارتباط داشته باشی، من میدونم این تفاوتهایی که برات گفتم خیلی اذیتت میکنه دخترم.
حس کردم بابا میخواد نظر من رو تغییر بده عصبی اما اروم بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم گفتم
_بابا الان میخواین نظر من رو تغییر بدین؟ حالا که ما نامزد شدیم؟
_نه نمیخوام نظرت رو عوض کنم. فقط میخوام چشمات رو بازتر کنم.
ادم عاقل تا قبل از ازدواج چشماش رو خوب باز میکنه تا با دید باز همسرش رو انتخاب کنه ،
اونوقت بعد از ازدواج دیگه...
کپی حرام
_______________________________
بابام مبتلا به بیماری لاعلاج بود و هر ان ممکن بود از دست بدیمش. خیلی دلم میخواست سوالاتی که اینهمه سال تو ذهنم بود رو ازش بپرسم برای اینکه سرصحبت رو باز کنم بهش گفتم بابا من از بچگی بخاطر شرایط مامان از همه خجالت میکشیدم چرا با مامان ازدواج کردی؟ چرا وقتی بچه بودم مارو رها کردی و رفتی؟ چی شد که برگشتی؟نمیدونی چقدر اینهمه سال عذاب کشیدم... دلم میخواد همه چی رو برام کامل توضیح بدی. گفت به شرط اینکه بعدش حلالم کنی هرچند میدونم سخته بعدم با شرم شروع کرد به تعریف کردن، گفت...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خانم خونه. دو تا دختر داره یکی ۶ ساله یکی ۹ ساله و توی این اوضاع گرونی ، زندگی براشون طاقت فرسا شده
باید نقل مکان کنن اما هزینهی کرایه خونه ها خیلی بالاست
نیت کردیم با کمک دوستان هزینهی اضافه کرد پول پیش خونه و مقداری از بدهی هاشون رو جمع آوری کنیم.
هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کنه من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
5894631547765255محمدی فیش رو حتما برای این آیدی ارسال کنید @Karbala15
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خان
کمکهای چشمگیری شده😍 مدد بدید تا عید فطر بتونیمتمام بدهی هاشون رو بدیم
عزیزان دست این خانوادهی سادات رو بگیرید🙏دوستان کمک هاتون هدیه باشه
صدقه نمیشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_ نه بابا ، خیالتون راحت من همه فکرام رو کردم
_ان شاالله همینطوره که تو میگی. الهی خوشبخت و عاقبت بخیر بشی که تنها آرزوی ما همینه
بعدم دیگه سکوت کرد.
منم به اتاقم برگشتم
از دست بابا عصبانیم ،حال خوبم رو خراب کرد
نسرین که همه ی حرفای بابا رو شنیده بود پرسید
_از حرفای بابا دلگیر شدی؟ اون پدره باید بهش حق بدی که نگران آینده ت باشه.
یه مثال زنده جلوی چشماته.
_منظورت چیه؟
_ببین نهال، اگه یادت باشه ابجی نیلوفر از همون اول هم یه دنده و لجباز بود و هم بداخلاق و گوشت تلخ،،،،دلیلش رو شاید تو ندونی ولی من خوب یادمه چرا اینجوری شد.
_عه ...واقعا تو دلیل اینهمه بداخلاقی و پررویی و طلبکاری نیلوفر رو میدونی؟
_عه بیچاره نیلوفر اینقدرام که تو میگی بد نیست ...
اره من میدونم . وقتی نیلوفر کلاس سوم راهنمایی بود من کلاس پنجم بودم.تا اونموقع دختر مهربون و حرف گوش کنِ مامان و بابا بود، ی فامیل بود و ی نیلوفر
اونقدر همه از اخلاق خوش و مهربونیش راضی بودند که نگو
_چی میگی نسرین داری جوک تعریف میکنی؟ نیلوفر و اخلاق خوش؟! نگو که خندم میگیره
_بله نیلوفر خودمون رو میگم.
تا اینکه تو همون سال نیلوفر هرچند وقت یکبار سردردهای شدید میگرفت چندبار بردنش دکتر و ازمایش و عکس برداری و ام آر ای از سرش گرفتند تا اینکه فهمیدیم یه تومور تو سرشه.
دیگه همه دست به دست هم دادند تا هر طوری شده نیلوفر رو درمان کنند.
یادمه اون سال تو تازه میخواستی بری کلاس اول
بابا و مامان به من سپرده بودند که حواسم به تو باشه و بیشتر وقتا ما دوتا یا خونه عمه بودیم و یا عمه پیش ما بود.
عمه تازه ازدواج کرده بود و هنوز بچه نداشت...
نیلوفر هنوز نمیدونست تومور مغزی داره اما درمان بیماریش خیلی طول کشید و هرروز سردرداش بیشتر میشد تا جایی که از اون نیلوفر خوش برخورد و مهربون یه دختر بداخلاق به جا موند که از زور درد به هر چیزی گیر میداد ....
الحمدلله بعد از دوسال بالاخره درمان جواب داد و با دومین عمل جراحی دکترا تونستند توده رو بردارند ...
از اون موقع به بعد با اینکه سردردهای نیلوفر دیگه درمان شد اما اخلاق بد و تند خویی ها سرجاش موند ...
بابا و مامان خیلی باهاش حرف زدند و تلاش کردند رفتارش رو درست کنه اما از بس دردکشیدن هاش رو دیده بودند دلشون نمیومد خیلی با جدیت باهاش برخورد کنند.
یواش یواش نیلوفر شد همینی که الان میبینی...
_خوب الان اینایی که میگی چه ربطی به حرفای بابا و ناراحتی من داره؟
_صبر کن الان میگم...
یادمه موقعی که مامانِ اقا جواد اومد خواستگاری نیلوفر ، بابا از بیماری قبلی نیلوفر بهش گفت و اینم گفت که از اون موقع نیلوفر اخلاقش تند و عصبی شده و زبونش تلخه.
بنده خدا مامان آقا جواد ، اونقدر که به مامان و بابای ما ارادت داشت وخصوصا به خاطر تعریفهای خانواده ی زن داداش که اون موقع تازه با داداش نامزد کرده بود، به بابا گفت دختر خانم شما اونقدر نجابت داره که بشه از زبون تلخش چشم پوشی کرد.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
میدونی بابا چی بهش گفت؟
علیرغم چشم و ابرو اومدن مامان گفت
_ ما وظیفه مونه هرچیزی رو که نمیدونید بهتون بگیم.
نیلوفر بعد از اون بیماری برای من بیشتر از قبل عزیز شد، برای همین هیچوقت دلم نیومد بخاطر مدل رفتارهاش بازخواستش کنم.
مادرش خیلی سعی داشت کنترلش کنه اما من مانعش میشدم .در حال حاضر که این اخلاقها دیگه حسابی در روح و روانش نهادینه شده و میدونم چقدر سخته خودش رو تغییر بده میفهمم چه اشتباه بزرگی کردم اما وظیفه ی خودم دونستم واقعیتی که ممکنه شما ازش خبر نداشته باشید رو بهتون بگم که بعدا حقی به گردنمون نمونه، یا اگه قراره بعدا از این وصلت پشیمون بشید همین حالا منصرف بشید بهتره .
مادر اقا جواد که حسابی شرمنده ی صداقت بابا شده بود اجازه گرفت که با خود اقا جواد صحبت کنه.
و ظاهرا با اینکه مادر پدر اقا جواد خیلی باهاش حرف زدند که از ازدواج با نیلوفر صرف نظر کنه یا لااقل پیش مشاور ببرنش اون پافشاری کرده که همینجوری نیلوفر رو پسندیده.
میدونی چیه نهال؟
شاید اگه اون موقعا اقا جواد به دلسوزی خونواده ش جواب مثبت میداد و نیلوفر رو پیش مشاور میبرد تا الان نیلوفر هم درمان شده بود ولی اقا جواد که عشق کورش کرده بود میگفت من نیلوفر رو همینجوری پسندیدم.
تا قبل از اینکه زیر یه سقف برن هم فکر کنم هیچوقت متوجه بداخلاقی های نیلوفر نشد شایدم با خودش فکر میکرده بقیه چون مخالف ازدواجمون بودند اون دروغ رو در مورد اخلاق نیلوفر گفتند و شایدم با خودش فکر کرده معجزه ی عشق و ازدواج باعث شده روح و روان نیلوفر درمان بشه ...
دوماه که از ازدواجشون گذشت تازه با همه ی ابعاد شخصیتی نیلوفر آشنا شد
اقا جواد خیلی مرده... حتی وقتی با بداخلاقی های نیلوفر مواجه شد همیشه مراعات حالش رو کرد .
همیشه هم میگه برای من چیزی که مهمه باطن نیلوفره. همین که میدونم حرف زبون و دلش یکی نیست برام کافیه.
نهال اقا جواد خیلی خوب بلده زندگیش رو مدیریت کنه ، خوب تونسته بین خونواده ش و نیلوفر تعادل برقرار کنه.
اگه هرکسی جز اقا جواد یا خونواده ش بودند نمیتونستند حتی دوروز هم با این اخلاقهای نیلوفر کنار بیان
بابا باید این حرف هارو بهت بزنه.
که اگه روزی با واقعیت های زندگیت روبرو شدی احساس شکست نکنی ...
الانم بهتره بشینی خوب فکرات رو بکنی
بابا راست میگه بازم تا فردا وقت داری.
به تندی گفتم باشه ننه بزرگ فکرام رو میکنم بهتون خبر میدم.
یاد حرفای نسرین در مورد نیلوفر افتادم .
راست میگفت من پیش از دبستان هر خاطره ای از نیلوفر دارم همش محبتاشه اما از ی جا به بعد فقط بداخلاقیهاش یادمه.
که اینطور... همینه که اقا جواد و خونواده ش اینقدر با نیلوفر و تندی هاش کنار میان... واقعا چه خونواده ی با فهم و شعوری هستند... افرین خوشم اومد.
حقا که حاج اقا محمدی پدر اقا جواد که روحانی مسجد محلمونه خوب تونسته بچه هاش رو تربیت کنه. حاج خانم مادر اقا جواد هم خانم متشخص و محترمیه ،خودم دیدم چقدر خوب و با متانت با نیلوفر رفتار می کنه ، طوری که شرمندگی رو بطور کامل در رفتار نیلوفر دیدم.
اصلا نیلوفرم نسبت به قبل رفتارهاش بهتر شده خصوصا پیش خونواده اقا جواد که خیلی موقرانه رفتار میکنه ...
به خودم نهیب زدم اما خونواده ی نیما هم ادمای با کلاس و با شخصیتی هستنااا...
کی گفته پول شخصیت نمیاره؟ بنظر من با پول بهتر میشه موقعیتهایی برای خودت فراهم کنی که با شخصیت تر به نظر برسی.
مثل نیما با اینکه به زور دیپلم گرفته الان راحت میتونه مدیر یا رییس شرکت خودش باشه اما داداش نریمان و اقا جواد با اینکه لیسانس و فوق لیسانس دارند فقط میتونند تو شرکت دیگران یا ادارات دولتی نهایت در حد یه کارمند و معاون مشغول به کار بشن.
وای چه باکلاس... نیما میشه رییس شرکت خودش، منم خانمِ رییس... دلم از یاداوری این موضوع قنج میره...
کپی حرام
_____________________________
رفتم در خونه یکی از همسایه هارو زدم و به زنه گفتم که میخوام از اون خونه برای داداشم ی دختر خواستگاری کنم چه جور خانواده ای هستن که زنه گفت مطمئنید؟ چون اونجا ی زن ۵۰ ۶۰ ساله پولدار زندگی میکنه چند سالیه شوهرش فوت شده و تنهاست دختر مجرد ندارن که بخواید خواستگاری کنید تازه فهمیدم شوهرم داره چیکار میکنه از زنه تشکر کردم و گنگ وایسادم وسط کوچه، از عصبانیت در حال انفجار بودم. رفتم و در زدم شوهرم درو باز کرد با دیدنم جا خورد میخواست متقاعدم کنه. اما من بدتر داد میزدم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶ به قلم #که
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
عزیزان فقط چند میلیونی از هزینهی پول پیش خونهی این خانوادهی سادات بدسرپرست مونده. انشالله مدد بدید با کمک های ارزشمندتون دل اینمادر و بچه های ساداتشون رو شاد کنیم . حتی شده ۵ هزار تومن. نگید کمه رومون نمیشه. قطرهقطره میلیون ها تومن جمع شده. اجرتون با جد سادات
شماره کارت بزنید روش ذخیره میشه
5894631547765255محمدی
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همسرم ادم کاری نبود و اگه کمکهای پدرشوهرو برادرشوهرام نبود بچه هام گرسنه میموندند. ازینکه زیز دین دیکران بودم ناراحت میشدم یروز تصمیم گرفتم برای خودم شغلی دست وپا کنم با مشورت جاریم سبزی میخریدم و بصورت پاک کرده به همسایه ها میفروختم چون محله ی ما ادمای متوسطی بودند مشتری کم بود یه وام از مسجد گرفتم و باهاش سبزی خوردکنی خریدم سبزی های پاک کرده رو خورد و سرخ میکردم و میبردم محله های پولدار نشین در خونه ها رو میزدم و میفروختم یروز یه اقایی بهم پیشنهاد داد...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جزء 25.mp3
4.02M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوپنجم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
💢⭕️💢
چیزی که وزیر خارجه گفت vs چیزی که بیبیسی منتشر کرد
▪️اون چیزی که وزیر خارجه گفت:
در اسلام هیچگونه ممنوعیتی برای تحصیل و اشتغال بانوان وجود ندارد/ جمهوری اسلامی ایران اعتقاد دارد که تحصیل دختران و زنان که ضرورت اسلامی و انسانی است
اون چیزی که بیبیسی تیتر کرد: نگرانیهای طالبان را درک میکنیم!
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️💢⭕️
🖼 جعل عکس به سبک جماعت برانداز
🔸قشنگ معلومه کف گیر جماعت برانداز بدجوری به ته دیگ خورده که واسه دروغگویی و دغل بازی بازهم دست به دامن عکس بچه های غیر ایرانی شدن.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
من و خواهرم با هم ازدواج کردیم ولی متاسفانه اول شوهر من یه زن گرفت و منم طلاق گرفتم، بعدم شوهر خواهرم رفت یه خانمی رو صیغه کرد، و خواهرم طاقت نیاورد طلاقش رو گرفت، دلم برای خواهرم بیشتر میسوخت تا خودم، چون خونواده شوهر خواهرم مخصوصا یکی از خواهر شوهر هاش با حرفهاش خواهرم رو خیلی آزار میداد. بهش میگفت زن گرفته که گرفته دلش خواسته، مردها تنوع طلبن، داداشم دوست داشته شیطنت کنه، تو عرضه شوهر داری نداشتی و... یه روز به فکر انتقام افتادم و رفتم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من و خواهرم با هم ازدواج کردیم ولی متاسفانه اول شوهر من یه زن گرفت و منم طلاق گرفتم، بعدم شوهر خواهر
خیلی خوب خواهر شوهر، خواهرش رو ادب کرد، تا بفهمه زن علیه زن یعنی چی😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966