من و خواهرم با هم ازدواج کردیم ولی متاسفانه اول شوهر من یه زن گرفت و منم طلاق گرفتم، بعدم شوهر خواهرم رفت یه خانمی رو صیغه کرد، و خواهرم طاقت نیاورد طلاقش رو گرفت، دلم برای خواهرم بیشتر میسوخت تا خودم، چون خونواده شوهر خواهرم مخصوصا یکی از خواهر شوهر هاش با حرفهاش خواهرم رو خیلی آزار میداد. بهش میگفت زن گرفته که گرفته دلش خواسته، مردها تنوع طلبن، داداشم دوست داشته شیطنت کنه، تو عرضه شوهر داری نداشتی و... یه روز به فکر انتقام افتادم و رفتم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من و خواهرم با هم ازدواج کردیم ولی متاسفانه اول شوهر من یه زن گرفت و منم طلاق گرفتم، بعدم شوهر خواهر
خیلی خوب خواهر شوهر، خواهرش رو ادب کرد، تا بفهمه زن علیه زن یعنی چی😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍃🌹🍃
📚 مقدار و مبلغ فطریه ۱۴۰۲
💠 سؤال: مقدار فطریه برای هر نفر چه مقدار است و چه چیزی باید به عنوان فطریه پرداخت شود؟
✅ جواب: مکلف باید برای خودش و کسانی که نان خور او هستند، هر نفری یک صاع (تقریباً سه کیلو) گندم یا جو یا خرما یا کشمش یا برنج یا ذرت و مانند این ها به مستحق بدهد و اگر پول یکی از این ها را هم بدهد کافی است.
⏺ ضمنا مبلغ #زکات_فطره امسال (۱۴۰۲) به قیمت گندم برای هر نفر، «شصت هزار تومان» اعلام شده است.
#احکام_زکات_فطره #مبلغ_فطریه
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥فقط ۲ درصد مساحت ایران برای خانه دار شدن همه کافی است!
🔹سید حسن موسوی فرد، کارشناس سیاستگذاری اقتصادی:۱۵ درصد مساحت ایران قابل سکونت است و جالب اینکه برای اختصاص زمین به همه مردم، تنها به ۲ درصد آن نیاز داریم.
🔹دولت باید با ابزارهای مهم همچون زمین، مجوز و تامین مالی، ساخت زمین را در اختیار مردم قرار دهد که تجربه آن هم در کشور وجود دارد.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
مادر نیما صبح زنگ زد و از مامان اجازه گرفت عصر با نیما بیان دنبالم که باهم بریم خرید.
مامان هم گفت اگه خودتون همراهشون هستید اشکال نداره....
ساعت چهار شده و من حاضر و اماده توی حیاط ایستادم و منتظرم .
مامان با چادر رنگی که سرش کرده اومد پیشم
_میموندی توی خونه تا برسن
_نه دیگه گفتن ساعت چهار میرسند بهتره معطل من نشن... زشته.
صدای زنگ حیاط خبر از رسیدنشون میداد.
مامان تا دم در همراهم اومد
در حیاط رو که باز کردم نیما پشت در بود با لبخند به هم سلام کردیم، نیما که متوجه مامانم شد همراه با تکون دادن سرش سلام داد و مامان هم احوالپرسی گرمی باهاش کرد.
متوجه مامان نیما شدم که روی صندلی جلو نشسته و مارو نگاه میکنه
توقع داشتم بخاطر حضور مامان از ماشین پیاده بشه.
اما فقط به پایین کشیدن شیشه ماشین بسنده کرد.
جلو رفتم و دستم رو دراز کردم دستم رو خیلی شل گرفت و سریع رها کرد ولی سلام و احوالپرسی خیلی گرمی داشت. بعد هم با مامان حال و احوال کرد و حتی حال بابا و بقیه رو هم پرسید.
بعد رو بمن گفت
_دخترم زود بشین که بریم به کارهامون برسیم.
بعدم به مامان نگاه کرد و گفت با اجازه تون من نهال جون رو ارایشگاه هم میبرم یه دستی به صورتش بکشن.
برای فردا هم نوبت ارایشگاه گرفتم براش، صبح زود میایم دنبالش
مامان پرسید
_مگه ظهر نمیریم محضر؟ وقتی ارایش کرده باشه که نمیتونه بره محضر، توی رستوران هم که خانمها و اقایون از هم جدا نیستند، هستند؟
مامان نیما که معلوم بود کلافه شده گفت نمیدونم، حالا تا فردا یه کاریش میکنیم.
یه بار در عمرشون عقد میکنن، هزار روز نیست که، هست حاج خانم؟
بعد رو به نیما گفت بریم مامان جان خیلی دیر شده.
بعدم با مامان خداحافظی کرد.
نیما هم از مامانخداحافظی کرد
و در عقب ماشین رو برام باز کرد و تعارف کرد که بشینم .
تشکری کردم و
روی صندلی عقب نشستم .
نیما پشت فرمون نشست و از توی اینه نگاهی بهم انداخت طوری که مامانم نشنوه گفت بریم خانمم؟
این توجه های نیمارو دوست داشتم.
با خجالت دستی برای مامان تکون دادم .
با یه تیک اف ماشین راه افتاد.
بین راه به شوخی های نیما و خنده های دلبرانه ی مامانش گذشت.
مامانش برعکس اون دوباری که خونمون اومد خیلی خوش برخورد و پایه ی شادی کردنه.
برگشت سمت من و گفت نظرت چیه به جای محضر تو خونه ی خودمون مراسم عقد برگزار بشه؟ میگم بیان خنچه عقد رو خونمون بچینن.
رو به نیما پرسیدم میشه عاقد رو هماهنگ کرد؟
_چرا که نه
مامانش با ذوق گفت دلم میخواد براتون سنگ تموم بذارم بعدم گوشی که دستش بود رو بالا اورد و شماره ای رو گرفت و گوشی رو دم گوشش گذاشت.
________________________
چند سال بود بخاطر اعتیاد و رفیق بازیهای شوهر بی مسوولیتم من بیچاره م سر کار میرفتم اونم با دوتا بچه ی کوچیک،اونقدر بی انصاف بود که بیشتر درامد من رو ازم میگرفت و مقدار کمیش دستم می موند برای مخارج خودم و بچه ها،از ترس اینکه دیگه اجازه نده کار کنم جرات مخالفت نداشتم.
کارم شده بود شب به شب نهار و شام فردا رو حاضر کنم و صبح به صبح بچه هارو بسپارم به مادر پیرم و برم سر کار تا شوهر نهارش رو بموقع بتونه بخوره و وقتی از سرکار برمیگردم شام حاضر باشه. نه پدر داشتم و نه برادری که حمایتم کنه.از ترس ابروم نمیذاشتم بقیه ی اقوامم از حال و روزم باخبر بشن.یبار سرکار مشغول کارم بودم که...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
پسرم ی روز اومد و دم از عاشقی و این حرفها زد بهش گفتم زندگی فقط همون خوش خوشان اولش نیست زندگی مشکلات داره بدبختی داره فکر نکن همش قراره دست زنتو بگیری و همش بری بگردی زن گرفتن این نیست که امروز بگیریش فردا سیر بشی ها باید پاش وایسی انقدر اصرار کرد تا رفتیم خواستگاری و جواب مثبت دادن با خوبی و خوشی با هم زندگی میکردن خدا بهشون دوتا پسر داد منم که دیدم بچه هام سر و سامون گرفتن گفتمبیاید ارث باباتون رو تقسیم کنیم که بچه هام دغدغه مالی نداشته باشن کم کم تو کوچه و خیابون از مردم ی حرفهایی میشنیدم که علی زن گرفته باورم نمیشد از خودش میپرسیدم که طفره رفت و گفت مردم حرف زیاد میزنن منم فکر کردم که حق با پسرمه و مردم حرف در اوردن تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
4_6010132463836201997.mp3
3.98M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوشش#قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 برای کنترل عرضه و تقاضا در بازار، چارهای جز واردات سالی ۵۰۰ هزار خودروی دست دوم نداریم
🔹لطفالله سیاهکلی، عضو کمیسیون صنایع و معادن مجلس: قرار بر این شده خودروهای دست دوم خارجی با کارکرد زیر ۵ سال وارد کنیم، اگر این خودروها را وارد کنیم، بالای ۳۰ سال در ایران کار خواهند کرد.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_الو سلام چطوری اکرم جون؟
بسه اینقدر زبون نریز
ببین فردا عقد پسرمه میخوام تو خونه مراسم بگیرم میتونی هماهنگ کنی یکی بیاد برا دکوراسیون و چیدن سفره عقد؟
میخوام همه چی به روز باشه اگه لازم شد وسایل جدیدتر بخره خودم باهاش حساب میکنم.
نیما سرش رو سمت مامانش چرخوند و گفت:
_مامان خودت با بابا هماهنگ میکنی دیگه؟
_وا به اون چه؟ مراسم عقد بچمه هرجور دوست داشته باشم میگیرم.
باباتم باید بگه چشم.
_چی بگم؟ فقط حوصله ندارم بعدا بابا غر بزنه ...
چه جالب تو خونواده ی اینا تصمیمات مهم هم با خود خانم هاست.
حالا بعدا می فهمم این موضوع به خاطر عزت و احترام خانمهاست یا دلیل دیگه ای داره
با خودم گفتم تو خونه ما که هر کاری باید حتما با مشورت مامان و بابا باشه.
خواستم زنگ بزنم و به مامانم بگم محضر کنسل شده و قراره مراسم رو توی خونه شون بگیرن.
اما بخاطر نظرات مثبت و منفی مامان و اینکه باید نظر بابا رو هم بدونه و اینکه نیما و مامانش هم متوجه مکالماتمون میشن با خودم گفتم بهتره به نسرین پیامک بزنم تا خودش به مامان توضیح بده.
همون لحظه نیما ماشین رو جلوی ارایشگاهی که تابلوی بزرگ و زیبایی داشت پارک کرد...
منم به ناچار قبل از اینکه پیامم رو بنویسم و ارسال کنم گوشی رو گذاشتم توی کیفم
مامانش دست روی دستگیره ی در گذاشت و رو به نیما گفت تو فعلا برو سفارش گل و تزیین ماشینت رو بده منم کارمون تموم شد بهت زنگ میزنم.
وارد آرایشگاه شدیم چه دکوراسیون زیبایی تابه حال همچین ارایشگاهی نیومده بودم.
مامان نیما با خوشرویی روبه خانمی که تقریبا هم سن و سال خودش بود بعد از سلام و احوالپرسی گفت
_عروسم نهال رو اوردم یه دستی به صورتش بکشی. ابروهاشم مرتب کن.
با خوش امد گویی و تعارف همون خانم
اول شال و مانتوم رو دراوردم و روی چوب لباسی گوشه ی سالن اویزون کردم
بعد هم جایی که نشونم داد روی یکی از صندلیهای مخصوص ارایشگاه نشستم.
وقتی کارش تموم شد با اینکه فکر میکردم خیلی تغییر نمیکنم اما چهره م خیلی روشنتر و زیباتر شده بود.
لبخند رضایتی به خانمی که اسمش محبوبه خانم بود زدم و تشکر کردم
و مامان نیما هم هماهنگی لازم رو برای فردا انجام داد.
نیما زنگ زد و گفت دم در منتظرمونه.
بیرون رفتیم و سوار شدیم.
نیما از تو اینه با لبخند نگاهم کرد و تبریک گفت.
خجالت کشیدم اما چیزی بروز ندادم.
باهم به پاساژی که مامانش آدرس داد رفتیم یه پاساژ زیبا و شیک با اینکه بهترین و شیک ترین مانتو و شالم رو پوشیده بودم اما اینجا خیلی لباسهام ضایع بنظر میرسه.
اول وارد یه مزون لباس عروس شدیم.
با راهنمایی خانم فروشنده کمی بین لباسها قدم زدیم که یه لباس خیلی نظرم رو جلب کرد همون لحظه مامان نیما جلو رفت و همون لباس رو نشون داد و رو به فروشنده گفت همین، این خیلی نازه، با لبخند و تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم،،
پس از پرو لباس همون رو برام خرید.
بعد هم وارد یه مانتو فروشی شدیم.
مامانش یه مانتو کرم رنگ که خامه دوزیهای طلایی روش داشت بهم نشون داد گفت این قشنگه نه؟
تا اومدم بگم اجازه بده بقیه ی مانتوها رو هم ببینم به فروشنده گفت از همین مانتو سایز عروس خوشگلم بدید.
اونقدر از اینکه خوشگل خطابم کرده بود خوشحال شدم که ناراحتیم بابت اینکه اجازه نداد خودم چیزی انتخاب کنم برطرف شد.
بعد هم از توی قفسه ی پشت سر فروشنده دوسه تا شال انتخاب کرد و مشغول ورانداز کردنشون شد.
یکی رو انتخاب کرد که این بار برای اینکه پیش دستی کرده باشم دست روی شال دیگه ای که اون هم کرم خوشرنگی بود گذاشتم و گفتم این خیلی قشنگه ..
نگاهی به نیما کرد و با حفظ لبخند گفت باشه.
این خرید قبل از عقده،شما رو اوردم که اندازه هات رو داشته باشم ولی اشکال نداره با پسند خودت باشه هم خوبه.
یکم تو ذوقم خورد اما چیزی نگفتم
بعد هم رفتیم سراغ کیف و کفش
برام یه کیف کرم ورنی با زنجیر طلایی و یه کفش ورنی کرم رنگ با پاشنه ی طلایی خرید.
سلیقه ش رو دوست داشتم البته همه ی اجناس تو اون پاساژ زیبا بودند دست رو هرکدومشون که میذاشتی فکر میکردی بهترینشون رو داری انتخاب میکنی.
دلم میخواست نظر خودمم بپرسه اما باحرفی که زده بود دیگه منتظر میشدم خودش برام انتخاب کنه
رو به نیما گفت خسته شدیم بریم به چیزی بخوریم خستگیمون در بره بعدش بریم خونه.
نیما رو به مادرش گفت
_عه پس سرویس طلا چی؟
_اون رو که قبلا خریدم
نیما کمی نگاهش تو چشمای مادرش خیره شد انگار میخواست چیزی بگه اما با لبخند طولانی مادرش که معلوم بود اونم داره چیزی رو بهش میفهمونه نگاهش رو از او برداشت و بعد هم گفت باشه بریم.
کپی حرام
@chatreshohada
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🌸نحوه ارسال پیامک درصورت کشف #حجاب در خودرو
🔹دقت شود پیامک فقط از طریق سرشمارهای باعنوان #police به شماره همراه صاحب خودرو ارسال میشود.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️⛔️⭕️
خبری شوکه کننده 😳
⭕️طرف انداختن گوشه زندان بعد 3ماه زنده زنده (با اینکه داد و فریاد میکرده ) حشرات خوردنش! بله اینجا آمریکاست !!
پ.ن : بعد یه عده به کیفیت هتل اوین اعتراض دارن !
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
حس ششمم میگفت یه خبراییه و دلم میخواست بدونم معنی این نگاهها چیه ولی با خودم گفتم بی خیال مهم نیست.
رفتیم تو یه کافه ی جمع و جور خوشگل که در طبقه ی دوم همون پاساژ بود.
نیما سه تا نوشیدنی به دلخواه خودمون سفارش داد.
رو به نیما گفتم
_نیما جان سرویس کجاست من برم دستامو بشورم؟
نگاهی به اطراف انداخت و جایی رو نشون داد و گفت اونجاست.
مسیری که نشون میداد رو رفتم دستام رو شستم شالم رو باز کردم ودوباره روی سرم مرتب کردم.
رفتم سمت میزمون. نیما سرجاش نبود ومامانش که پشتش به من بود داشت با تلفن صحبت میکرد از همونجا صداش رو میشنیدم
_نمیدونم نیمای من عاشق چیه این دختره شده.
دیشب به نیما گفتم این دختره میخواد با ما رفت و امد کنه لااقل سر و وضعش رو کمی مرتب کنه این چه وضع مانتو پوشیدنه؟
تو که لباسای بیرونش رو ندیدی.
اوردمش براش لباس خریدم با سلیقه ی خودم وگرنه خودش که نمیفهمه چی باید بخره ...
حرفاش باعث دلخوریم شده ، درسته لباسهام مثل خودش خیلی گرون قیمت نبود اما اونقدرام سطح پایین نپوشیده بودم.
به هرحال مادر نیماست و باید سعی کنم با شگردهای خودم دلش رو بدست بیارم.
اروم و بی صدا رفتم و سرجای خودم نشستم.
با دیدن من سریع حرفش رو عوض کرد و ادامه داد
_اره دیگه قرار شد مراسم رو تو خونه بگیریم....
تو و دختر خوشگلت که تازه دوبی بودین و کلی لباس مجلسی خریدین و اوکی هستین...
باشه فعلا کاری نداری؟خدافظ.
همینطور که گوشی رو قطع میکرد، نیم نگاهی بهم کرد و به سمت سرویس یه نگاه کرد و گفت نیما نیومد؟
_چرا...داره میاد اوناهاش ...
اونم رفته بود سرویس؟
_اره
تلاش میکرد نگاهش رو ازم بدزده. معلومه نگران اینه که من مکالمات تلفنیش با خواهرش رو شنیدم یا نه.
یهو یاد یه چیزی افتادم.
من چقدر گیجم
قرار ما محضر بود .الان مادرشوهرم خودش تصمیم گرفته مراسم رو تو خونه خودشون بگیرن...
خوب مجلس توی خونه نیاز به کلی تدارکات دیگه داره ، هنوز خونوادم خبر ندارن.
لااقل بهشون خبر بدم تا برن لباس مجلسی تهیه کنن.
سریع برای نسرین و نیلوفر و زینب نوشتم
_سلام مثل اینکه قراره فردا به جای محضر مراسم عقدم رو توی خونه ی پدر نیما برگزار کنند.
دنبال تدارک لباس و وسایل باشین.
بعدم گوشی رو انداختم تو کیفم.
نیما نشست روی صندلیش.
سفارشاتمون اماده شد.
بعد از خوردن نوشیدنیهامون از کافه و بعد هم پاساژ خارج شدیم.
سوار ماشین نیما شدیم.
نیما اول من رو به خونمون رسوند و کمک کرد وسایلی که برام خریده بودند رو بذارم تو حیاط و بعد هم با مامانش رفتند...
____________________________
من مریمم هجده سالمه توی خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم وقتی که چهار وپنج ساله بودم میدیدم مامان بابام خیلی اختلاف دارن و همش جرو بحث میکنن نمیدونم حکمتش جی بود که نزدیک ادواج خواهر و برادرام این دعواها شروع میشد وقتی که به سن شونزده ساله شدم . ی شب عموم با خانواده ش باگل و شیرینی چند جعبه کادو به خونه مون اومدند پدرم و عموم چنددقیقه با هم صحبت کردند بعد ازچند...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خانم خونه. دو تا دختر داره یکی ۶ ساله یکی ۹ ساله و توی این اوضاع گرونی ، زندگی براشون طاقت فرسا شده
باید نقل مکان کنن اما هزینهی کرایه خونه ها خیلی بالاست
نیت کردیم با کمک دوستان هزینهی اضافه کرد پول پیش خونه و مقداری از بدهی هاشون و بعضی از مشکلاتشون رو جمع آوری کنیم.
هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کنه من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
5894631547765255محمدی فیش رو حتما برای این آیدی ارسال کنید @Karbala15
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خان
همیشه ما میریم در خونهی اهل بیت و درخواست داریم، اینبار یه خانوادهی سادات اومدن در خونهی ما
انشالله مدد بدید مشکل این خانوادهی سادات رو حل کنیم🙏
❌#هشدارجدی
این یک پیام ساده نیست، لطفا جدی بگیرید
❌❌ لطفاً هنگام دریافت چنین پیامی به هیچ عنوان روی لینک، کلیک نکرده و پاک کنید
⭕️این پیام بدافزار هکر بوده و با نشستن روی گوشی شما، در ابتدا دسترسی شما را به گوشی مسدود و حسابهای بانکی را تخلیه و این پیام را به تمام مخاطبین و گروهها و کانالهای در دسترستون ارسال میکنه.
#نشرحداکثری👆
لطفا هیچ لینک مشکوکی را تحت هیچ شرایط باز نکنید.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
چند تا از کیسه های شیکِ وسایل خریداری شدم رو برداشتم، وقتی وارد ایوون شدم با دیدن کفشهای داداش و خونواده ش متوجه حضورشون شدم
کفشام رو در اوردم و بعد از ورود به راهرو فهمیدم که اونهام تازه رسیدند.
با سلام گفتن من همه توجهشون به من جلب شد.
با نگاه ممتد داداش یاد صورتم افتادم اولش فکر کردم به خاطر تغییر توی صورتم اینجوری بهم زل زده اما یهو یادم اومد که ارایشگره یه کوچولو ارایشمم کرد.
سریع به اتاق رفتم.
مامان و زن داداش و نسرین با اشتیاق همراهم اومدند.
یکی یکی بهم تبریک گفتند...
مامان نگاهی به صورتم کرد و گفت اینجوری رفتی بازار؟
نگاهی به آینه ی دراور کردم
خداییش خیلی تغییر کردم ارایشمم خیلی ملایم نبود .
به داداشم حق دادم اونجوری چپ چپ نگاهم کنه.
سرم رو زیر انداختم
همه نگاهشون رنگ دلخوری گرفت
نسرین گفت
_نهال جریان این پیامکی که دادی چی بود؟
همزمان که لباسای تو خونه ایم رو با لباسهای بیرونیم عوض میکردم، کمی از ارایشم رو پاک کردم تا ملایم تر بشه ،
_الان میگم صبر کن.
مامان که بیرون رفته بود اسمم رو صدا کرد و اجبارا همگی بیرون رفتیم.
_جانم مامان
_بیا ببینم جریان عقد توی خونه چیه؟
_اهان اونو میگی؟ هیچی مامان نیما گفت که تو خونه مراسم میگیرن.
_یعنی چی که تو خونه میگیرن.
اونا به ما گفتن محضر ما آمادگی مون در حد محضره.
اگه از اول میدونستیم تو خونه ست قبلش هماهنگی هارو انجام میدادیم.
الان نیلوفر زنگ زده میپرسه اگه عقد توی خونه ست مجلس زنونه و مردونه ست یا مختلطه؟
ازاینور زینب و نسرین هم همین سوال رو دارن.
خوب منم باید بدونم مهمون دیگه ای باید دعوت کنم یا نه؟
کادو در چه حدی باید بخرم؟
یعنی نیما و خونواده ش نمیدونن باید زودتر با من و بابات در میون بذارن؟
مثلا جشن نامزدی و عقد دخترمونه ولی خودمون هنوز خبر نداریم چه جور مجلسی داریم.
_عه مامان ... یه جشنه دیگه.
داداش با همون نگاه چپ چپش گفت یعنی چی یه جشنه؟
خوب نباید بدونیم چجور جشنی؟ ما قرارمون جشن نبود! فعلا فقط برنامه مون محضر بود و نهایت یه نهار که اونم به اصرار پدر نیما بود.
مامان و من و نیلوفر کادویی که برات خریدیم در حد محضره ولی اگه قرار باشه جشن بگیرن خوب مدل کادو تغییر میکنه.
الان این بیچاره ها از کجا بدونن چه لباسی برای فردا تهیه کنند؟
بیچاره هارو انداختی تو هول و ولا اونوقت میگی یه جشنه دیگه؟
اول باید به بزرگترت خبر میدادند و هماهنگ میکردند.
تو یه کلمه نگفتی من بزرگتر دارم یه خبرم به اون ها بدید؟
تازه یاد گندی که زده بودم افتادم...
من چقدر زود جوگیر میشدم.
همین چند ساعتی که با مامان نیما بودم رفتارهاش باعث شد یادم بره تو خونه ی ما مامانم هیچ تصمیم مهمی رو بی اجازه ی بابا و داداشم نمیگیره و در رابطه با این مساله احترام زیادی برای بابا قائله
الان تازه با حرفهای داداش به خودم اومدم ...
سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم
_ببخشید
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان
#دعای_روز_بیست_و_هفتم
#رمضان #ماه_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نهال اینارو نگفتم که عذرخواهی کنی.
گفتم که بهمون بگی برنامه ی فردا چیه؟
یه زنگ بزن به نیما و بگو به باباش ی جور بفهمونه که زنگ بزنن به بابا و مامان تا بگن دقیقا برنامه ی فرداشون چیه و تکلیف بقیه هم روشن بشه.
الان این وقت شب خواهرات و زن داداشت چجوری برن لباس اماده کنن؟
با لب و لوچه اویزون گفتم باشه الان زنگ میزنم.
بعدم رفتم تو اتاق گوشیم رو از کیفم دراوردم .
اول یکم حرفایی که باید به نیما میزدم رو تو ذهنم مرور کردم و بعد شماره ش رو گرفتم.
_سلام نیما
اره منم دلم برات تنگ شده ولی الان برای یه چیز دیگه زنگ زدم.
ببین مامانت که برنامه ی فردا رو تغییر داده فقط من و تو فهمیدیم از چه قراره، هنوز مامانم اینا نمیدونن، لطف کن به مامانت یا بابات بگو یه زنگ به مامانم یا بابام بزنن و بگن دقیقا برنامه ی فرداشون چیه ، که هم طبق رسم و رسومات همدیگه همفکری و مشورت کرده باشن و هم این بنده های خدا در جریان برنامه ی مامانت قرار بگیرن.
نیما که انگار حرف بی اهمیتی زده باشم گفت
_سخت نگیر عزیزم، خوب خودم بهت میگم دیگه... چه کاریه که مامان و بابام زنگ بزنن
... مامانم الان زنگ زد به ارایشگرش و سرراه رسوندمش اونجا... بابامم که مشغول حساب کتابای اخر ماهشه.
ببین نهال کلا برنامه های فردا تغییر کرده
و از این قراره که:
صبح ساعت هفت صبح میام دنبالت تا ببرمت ارایشگاه بعدش ساعت یازده میریم اتلیه و باغ که عکسامونو بندازیم تا ساعت سه میرسیم خونه ما
عاقد ساعت چهار میاد
ساعت پنج هم که مراسم شروع میشه بعدشم که دیگه شام و ادامه جشن تا پاسی از شب.
با شنیدن تک تک برنامه هایی که نیما نام میبرد بغضم گرفت
مثلا من عروس بودم ولی تازه در جریان برنامه ای که به لطف مامانش عوض شده بود قرار میگرفتم و خونوادمم هنوز چیزی نمیدونستند.
با همون بغض گفتم
_ نیما دارم میگم بهتره مامان یا بابات خودشون زنگ بزنن به مامان و بابام و بهشون بگن.
_عه نهال !!!تو که لجباز نبودی
الان که خودت میدونی برنامه مون چیه برو بهشون بگو دیگه، مامانم که الان محالِ بتونه زنگ بزنه.
بابامم هنوز خودش درست و حسابی توجیه نشده.
فقط مامان بهش گفت فردا از صبح تا شب باید طبق لیستی که بهش میده برنامه رو پیش ببره.
نهال جان من باید برم کلی کار دارم.
برم ارایشگاه رو هماهنگ کنم برای خودم صبح زودتر از تو باید برم.
راستی مامانم گفت بهت بگم شب همه کارهاتو بکن زودم بخواب که فردا سرحال باشی.
فعلا بابای
متعجب به گوشی توی دستم که حالا بوق اشغال میزد نگاه کردم.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
اصلا یه ذره هم به درخواستم توجه نکرد.
دوباره شماره ش رو گرفتم.
بعد از چند بوق بالاخره جواب داد
_جانم نهال
_مطمینی من جانتم؟پس چرا کاری که ازت خواستم رو انجام نمیدی؟
ببین نیما رسم و رسوم و شرایط شما چجوریه من خبر ندارم ولی خونه ی ما همه ی تصمیم گیری ها به عهده ی مامان و بابامه.
اونم موضوع به این مهمی، مثلا عقدمونه جشن داریم
تو که میگی بابات خونه ست برو بهش بگو یه زنگ به بابام بزنه.
_چرا اینجوری حرف میزنی نهال، باشه بهش میگم که به بابات زنگ بزنه حالا خوب شد؟ الان اینجوری مطمین شدی دوست دارم؟
خنده به لبام برگشت.
_اره عزیزم حتما بگو زنگ بزنه.
دیگه منم برم به کارهای عقب افتادم برسم خدافظ.
تماس رو قطع کردم و بیرون رفتم همه توی پذیرایی منتظر خبر من بودند.
بابا هم تازه به جمعشون اضافه شده بود.
رو بهشون گفتم الان باباش زنگ میزنه
بعدم رفتم اتاق کارهایی که باید انجام میدادم تو ذهنم مرور کردم و مشغول کارام شدم.
توی خونه مون همه به تکاپو افتاده بودند.
دو ساعت گذشته بود ولی هنوز بابای نیما زنگ نزده بود.
بابا باعصبانیت گفت این بازیا یعنی چی؟
ما هنوز نمیدونیم فردا صبح باید بریم محضر یا یه جای دیگه
از طرف ما مهمون هم میشه دعوت کرد یا نه؟
همین امشبم دیره برای دعوت کردن چه برسه به فردا... من فردا صبح زنگ بزنم بگم دوسه ساعت دیگه بیاین مراسم
نریمان با غرغر رو به مامان گفت این پسر هیچ چیش شبیه ادمیزاد نیست. اون از مدل خواستگاری کردن و جواب مثبت گرفتنش.اینم از مراسم عقدش.
بعدم رو به زینب گفت همینجا بخوابیم یا بریم خونه؟
_نه دیگه بریم خونه من همینجوریشم تا صبح خوابم نمیبره از استرس فردا ...بریم خونه بهتره... کلی کار دارم..
به نیما پیامک زدم و گفتم پس چرا بابات زنگ نزده؟
سریع جواب داد
_عه زنگ نزده ؟
خوب میخوای خودم زنگ بزنم به مامانت بگم؟
_چه میدونم هرکاری دوست داری بکن.
ولی اگه یهو فردا بابام نظرش عوض شد و کلا قول و قرار خواستگاری و عقد رو بهم زد ناراحت نشی.
بهت گفته بودم ما رسم و رسوم خودمون رو داریم
چند دقیقه بعد صدای زنگ تلفن خونه بلند شد.
صدای مامانم که گوشی رو برداشته بود اومد.
_بله بفرمایید...
سلام پسرم خوبی؟
مامان اینا خوبن؟
بله...
منتطر تماس پدر و مادرت بودیم
بعد از کمی مکث ادامه داد
به هر حال باید خانواده ی عروس هم در جریان برنامه باشن درست میگم؟
دوباره کمی مکث ....
یعنی اونقدر سرشون شلوع بود که فرصت نکردند یه تماس با من یا حاج اقا بگیرن؟ ....
خوب نیازی نبود به این سرعت جشن بگیرید ما که جشن نخواسته بودیم
در رابطه با مهمون که فکر نکنم بتونیم برای فردا کسی رو دعوت کنیم الان که دیگه اخر شب شده و خیلی وقت تنگه
دوباره سکوت و بعدش ادامه داد
نه واقعا نمیشه.
نهایت عمه و شوهرعمه و مادر بزرگشون رو باخودمون بیاریم که از قبل برای محضر هماهنگ کرده بودیم.
دشمنت شرمنده .
ولی این رسمش نبود .
حالا من با اقا یوسف در میون میذارم هرچی نظر ایشون باشه....
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
گوشی رو که قطع کرد گفت
نیما بود میگه مامان و بابام مشغول تدارک کارهای فردا بودند و فرصت نکردند زنگ بزنند.
میگه فردا از ساعت سه شما و مهموناتون دعوتین خونه ما... ساعت چهار عاقد میاد که مراسم عقد برگزار بشه
از ساعت پنج هم که جشنه و بعدشم شام...
یهو بغضش ترکید و با گریه گفت
میبینی اقا یوسف با دخترت مثل بچه یتیم رفتار میکنند
هنوزم پای حرفت هستی و اینا باید عقد کنند؟
با حرف مامان چشام چهارتا شد یعنی چی پای حرفت هستی.
حالا که بابا کوتاه اومده مامان شروع کرده
بابا گفت
_میگی چکار کنم؟ علاقه ی این دوتا از حرف و خواست ما بزرگترا جلوتر رفته
خودت برو باهاش حرف بزن ببین از خر شیطون پیاده شده؟
خودش فهمیده اینا بدردش نمیخورن؟
فهمیده دوزار حسابش نمیکنن؟
اشکام روون شده بود. چه بیرحمانه در مورد آینده ی من حرف میزدند.
فکر نمیکردم دوباره برگردند سرخونه ی اولشون و همون حرفای اول رو بزنن.
مامان اومد اتاقم وقتی دید دارم گریه میکنم مردد کمی نگاهم کرد اومد دستم رو گرفت و روی زمین کنار کمد نشوند.
همینجور که دستام رو تو دستای لرزونش ماساژ میداد گفت
_نهال تاحالا فهمیدی خونواده ی نیما از بالا نگاهت میکنن اونا کلا هیچ عزت و احترامی برات قائل نیستند ، میبینی که حتی واسه خونواده ت ارزش قایل نشدند تا زودتر از برنامه شون بگن.
اصلا چرا باید یهو برنامه عوض کنند؟ این کارا یعنی تو و خونواده ت براشون مهم نیستی.
مادر جان من میترسم وقتی اینارو خوب بشناسی که دیگه کار از کار گذشته باشه.
اینا حاشیه زیاد دارن.
تو کنار اینا دووم نمیاری...
من تورو میشناسم زود کم میاری...
اشکام رو پاک کردم
_مامان من نمیدونم چرا اینجوری فکر میکنی...
بخدا اونا من رو دوست دارن.
بعدم دستم رو از تو دستاش بیرون کشیدم و سمت کیسه های خریدم دراز کردم و روی زمین جلوی پای مامان کشیدم ...
خریدها رو یکی یکی از توی کیسه ها در اوردم.
ببین مامان با اینکه به نیما گفته بودم مامانم همه چی برام خریده بازم مامانش من رو برد تا لباسهای در شان خونواده خودشون برام بخره.
میدونی قیمت هرکدوم از اینا چقدره؟
مامان هینی کشید و دستش رو جلوی دهنش مشت کرد و گفت به خدا که بچه ای... دوباره تکرار کرد و محکمتر گفت به خدا تو هنوز بچه ای... اگه یه درصد شک داشتم دیگه مطمین شدم تو برای ازدواج بچه ای.
هنوز عقلت به خیلی چیزا نمیرسه.
اخه دختر بی عقل من... حتی اگه به خاطر خود تو هم اینکار رو کرده باشن بازم باعث
بی عزت شدنت بوده.
دخترم اونا همینجوری که هستی باید قبولت کنن تو تا وقتی خونه ی باباتی لباسات همینقدر ارزون و ساده ست.
نباید بهت ابراز میکردند و میفهمیدی برای چی این خریدهارو برات انجام دادند
بعد از عقدت میتونن در مورد لباسای تنت نظر بدن.
عه عه عه چه خوشحالم شده.
من رو باش با کی دارم صلاح مشورت میکنم.
من نمیذارم این عقد سر بگیره.
کپی حرام
________________________
این داستان که میگم زندگی خودمه و مال خیلی وقت پیشه ولی میخوام دوستان بخونن من همش ۱۴ ساله بودم که ی روز عمو و زن عموم اومدن خونمون عموم خیلی طلبکار گفت که اومدم مهریه روژان و معین کنم از خیلی وقت پیش دنبال این بودن که منو بگیرن برای یحیی اما من از یحیی خوشم نمی اومد وقتی این حرفها رو شنیدم ناخواسته اشک هام روانه شد صدای جدی مامان اومد که بهش گفت: مگه خواستگاریش کردید؟ عمومگفت: اخر هفته این دختر عقد پسرممیشه زن عمومم از همه پرروتر از قفل کلید در میدیدمش که گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
الان زنگ میزنم میگم منتفیه.
اونقدر نگهت میدارم تا یکم بزرگ بشی و عقلت برسه تا بفهمی احترام و عزت چقدر تو زندگی مهمه.
عروس بی عزت یعنی عروس بدبخت .
همینجوری که پا میشد زیر لب اروم غر میزد.
دستش رو گرفتم... اره مامان تو راست میگی من حواسم نبود از این به بعد کاری میکنم احترامم سرجاش باشه.
_اینجوری؟ گربه رو دم حجله کشتند و تموم شد.
فردا عقدته برات جشن گرفتن تو خونه ی خودشون با رسم و رسومات خودشون و با مهمونای خودشون.
نیما گفت میتونید تا صد نفر مهمون دعوت کنید. یعنی اونا فردا صدتا مهمون دارن اونوقت خانواده ی عروس هنوز چیزی از خود مهمونی نمیدونستن ...
ما سرجمع با خود تو که مثلا عروسی به زور شاید ده نفر بشیم.
اینا چه معنی میده؟
شاید اونا اگه یه ساعت قبل از مراسم
مهموناشون رو دعوت کنن بد نباشه که محاله چنین کاری کرده باشن .
مطمئن باش وقتی تو رو رسوندن خونه بعدش به مهموناشون اطلاع دادند
اما تو فامیل ما از این خبرا نیست لااقل از ی شب قبل باید خبر بدیم که تا این وقت شب از جریان جشن و تعداد مهمونا بی اطلاع بودیم... صبح زنگ بزنیم بگیم امروز عصر مراسمه
میشه به نظرت؟!
بابات تازه اخر شب فهمیده برنامه تغییر کرده که اونم خود پسره زنگ زده ، بزرگترش زنگ نزده
هیچ کدوم اینا الان برای تو مهم نیست چون خامی. چون چشم و گوشِت بسته ست.
خدا نکنه پیش بینی های ما درست از آب در بیاد.
هرچی شد پای خودته...
از قدیم گفتن حرمت امامزاده با متولیشه.
تو خودت برا خودت و خانواده ت ارزش قائل نمیشی از بقیه چه توقعی میشه داشت؟
یکم تو چشمام نگاه کرد وقتی از مصمم بودنم اطمینان حاصل کرد آهی طولانی کشید و با همون چشمای اشکی رفت.
من با حرفای مامان موافق بودم ولی منم کارم رو خوب بلدم
بذار عروس اون خونواده بشم.
میدونم چکار کنم که واسه عروسی همه ی
کم کاریهای الانشون رو جبران کنند.
تا نیمه های شب از استرس خوابم نمیبرد.
هربار چشمام روی هم میرفت یه کابوس تکراری سراغم میومد.
اینکه هربار یکی مانع انجام مراسم عقدمون میشد.
نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم نگاهی به ساعتش انداختم. ۶:۳۰ دقیقه صبح بود، با کمی کش و قوس به بدنم از رختخواب بیرون اومدم.
طبق معمول این چند وقت برای نماز خواب موندم، نمیدونم مامان بیدارم نکرده یا هرچی صدام کرده از زور خستگی متوجه نشدم.
بیرون رفتم.مامان و بابا بیدار بودند.
مامان که پف چشماش نشون میده مثل بقیه ی شبهای این هفته با گریه خوابیده با دیدنم
لبخند به لب گفت...
_____________________________
سی ساله بودم و تو اوج شور و شوق جوونی نمایشگاه ماشین داشتم و کارمم حسابی گرفته بود فرزند سوم خونمون بودم همه سرو سامون گرفته بودن و سر زندگیاشون بودن مامانم کلید کرده بود که ازدواج کن و باید زود بری سر خونه و زندگیت، هر چی میگفتم من اینجوری راحت ترم و میخوام مجرد باشم میگفت من و بابات دیگه تو سنی هستیم که باید تنها باشیم دوس نداشتم زن بگیرم و ازشون دور بشم از متاهلی وحشت داشتم از اون همه مسئولیت میترسیدم مجردی ی دنیای بیخیاله که خودتی و خودت زندگی متاهلی دوستامو میدیدم میفهمیدم که زن گرفتن خوب نیست میدونستم که اگر ی روزی ازدواجکنم باید بخاطر زنم و ارامش زندگیم کمی از مادرم فاصله بگیرم و دلم نمیخواست حتی ذره ای از مادرم دور بشم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
تویه خانواده ی پرجمعیت تو روستا به دنیا اومدم. هفتا خواهر ودوتا برادر ،
صبح زود مامانم بیدارمون میکرد، دوتاخواهرای بزرگم میموندن خونه کارای خونه رو انجام میدادن، بقیه خواهراهم میرفتیم سر زمینای بقیه کار میکیردیم پول میگرفتیم شبم پولارو میدادیم بابام
هرسال تابستون عموم باخانوادش از شهر میومد عموم کلی لباسو خوراکیهای میاورد برامون خیلی دوستش داشتیم
سالها گذشت تا
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍃🌹🍃
بيا مسافر دنيا کہ آخرين سحر اسٺ
گداے هر شبٺ از اين بہ بعد در بہ در اسٺ
دوباره مےزنم از غصہ دسٺ بر دستم
کہ عيد آمد و آقا هنوز در سفر اسٺ
بہ حق حجـت بن الحسن (ع)
الهے العفو😭😭
#امامزمان عج #جمعههایانتظار
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
1_1000418537_۱۲۵.mp3
4.47M
🍃🌹🍃
🔴 وداع با ماه رمضان و روضه وداع حضرت سيدالشهدا
🎙 ميرزا_محمدي
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen