زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
حس ششمم میگفت یه خبراییه و دلم میخواست بدونم معنی این نگاهها چیه ولی با خودم گفتم بی خیال مهم نیست.
رفتیم تو یه کافه ی جمع و جور خوشگل که در طبقه ی دوم همون پاساژ بود.
نیما سه تا نوشیدنی به دلخواه خودمون سفارش داد.
رو به نیما گفتم
_نیما جان سرویس کجاست من برم دستامو بشورم؟
نگاهی به اطراف انداخت و جایی رو نشون داد و گفت اونجاست.
مسیری که نشون میداد رو رفتم دستام رو شستم شالم رو باز کردم ودوباره روی سرم مرتب کردم.
رفتم سمت میزمون. نیما سرجاش نبود ومامانش که پشتش به من بود داشت با تلفن صحبت میکرد از همونجا صداش رو میشنیدم
_نمیدونم نیمای من عاشق چیه این دختره شده.
دیشب به نیما گفتم این دختره میخواد با ما رفت و امد کنه لااقل سر و وضعش رو کمی مرتب کنه این چه وضع مانتو پوشیدنه؟
تو که لباسای بیرونش رو ندیدی.
اوردمش براش لباس خریدم با سلیقه ی خودم وگرنه خودش که نمیفهمه چی باید بخره ...
حرفاش باعث دلخوریم شده ، درسته لباسهام مثل خودش خیلی گرون قیمت نبود اما اونقدرام سطح پایین نپوشیده بودم.
به هرحال مادر نیماست و باید سعی کنم با شگردهای خودم دلش رو بدست بیارم.
اروم و بی صدا رفتم و سرجای خودم نشستم.
با دیدن من سریع حرفش رو عوض کرد و ادامه داد
_اره دیگه قرار شد مراسم رو تو خونه بگیریم....
تو و دختر خوشگلت که تازه دوبی بودین و کلی لباس مجلسی خریدین و اوکی هستین...
باشه فعلا کاری نداری؟خدافظ.
همینطور که گوشی رو قطع میکرد، نیم نگاهی بهم کرد و به سمت سرویس یه نگاه کرد و گفت نیما نیومد؟
_چرا...داره میاد اوناهاش ...
اونم رفته بود سرویس؟
_اره
تلاش میکرد نگاهش رو ازم بدزده. معلومه نگران اینه که من مکالمات تلفنیش با خواهرش رو شنیدم یا نه.
یهو یاد یه چیزی افتادم.
من چقدر گیجم
قرار ما محضر بود .الان مادرشوهرم خودش تصمیم گرفته مراسم رو تو خونه خودشون بگیرن...
خوب مجلس توی خونه نیاز به کلی تدارکات دیگه داره ، هنوز خونوادم خبر ندارن.
لااقل بهشون خبر بدم تا برن لباس مجلسی تهیه کنن.
سریع برای نسرین و نیلوفر و زینب نوشتم
_سلام مثل اینکه قراره فردا به جای محضر مراسم عقدم رو توی خونه ی پدر نیما برگزار کنند.
دنبال تدارک لباس و وسایل باشین.
بعدم گوشی رو انداختم تو کیفم.
نیما نشست روی صندلیش.
سفارشاتمون اماده شد.
بعد از خوردن نوشیدنیهامون از کافه و بعد هم پاساژ خارج شدیم.
سوار ماشین نیما شدیم.
نیما اول من رو به خونمون رسوند و کمک کرد وسایلی که برام خریده بودند رو بذارم تو حیاط و بعد هم با مامانش رفتند...
____________________________
من مریمم هجده سالمه توی خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم وقتی که چهار وپنج ساله بودم میدیدم مامان بابام خیلی اختلاف دارن و همش جرو بحث میکنن نمیدونم حکمتش جی بود که نزدیک ادواج خواهر و برادرام این دعواها شروع میشد وقتی که به سن شونزده ساله شدم . ی شب عموم با خانواده ش باگل و شیرینی چند جعبه کادو به خونه مون اومدند پدرم و عموم چنددقیقه با هم صحبت کردند بعد ازچند...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خانم خونه. دو تا دختر داره یکی ۶ ساله یکی ۹ ساله و توی این اوضاع گرونی ، زندگی براشون طاقت فرسا شده
باید نقل مکان کنن اما هزینهی کرایه خونه ها خیلی بالاست
نیت کردیم با کمک دوستان هزینهی اضافه کرد پول پیش خونه و مقداری از بدهی هاشون و بعضی از مشکلاتشون رو جمع آوری کنیم.
هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کنه من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
5894631547765255محمدی فیش رو حتما برای این آیدی ارسال کنید @Karbala15
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خان
همیشه ما میریم در خونهی اهل بیت و درخواست داریم، اینبار یه خانوادهی سادات اومدن در خونهی ما
انشالله مدد بدید مشکل این خانوادهی سادات رو حل کنیم🙏
❌#هشدارجدی
این یک پیام ساده نیست، لطفا جدی بگیرید
❌❌ لطفاً هنگام دریافت چنین پیامی به هیچ عنوان روی لینک، کلیک نکرده و پاک کنید
⭕️این پیام بدافزار هکر بوده و با نشستن روی گوشی شما، در ابتدا دسترسی شما را به گوشی مسدود و حسابهای بانکی را تخلیه و این پیام را به تمام مخاطبین و گروهها و کانالهای در دسترستون ارسال میکنه.
#نشرحداکثری👆
لطفا هیچ لینک مشکوکی را تحت هیچ شرایط باز نکنید.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
چند تا از کیسه های شیکِ وسایل خریداری شدم رو برداشتم، وقتی وارد ایوون شدم با دیدن کفشهای داداش و خونواده ش متوجه حضورشون شدم
کفشام رو در اوردم و بعد از ورود به راهرو فهمیدم که اونهام تازه رسیدند.
با سلام گفتن من همه توجهشون به من جلب شد.
با نگاه ممتد داداش یاد صورتم افتادم اولش فکر کردم به خاطر تغییر توی صورتم اینجوری بهم زل زده اما یهو یادم اومد که ارایشگره یه کوچولو ارایشمم کرد.
سریع به اتاق رفتم.
مامان و زن داداش و نسرین با اشتیاق همراهم اومدند.
یکی یکی بهم تبریک گفتند...
مامان نگاهی به صورتم کرد و گفت اینجوری رفتی بازار؟
نگاهی به آینه ی دراور کردم
خداییش خیلی تغییر کردم ارایشمم خیلی ملایم نبود .
به داداشم حق دادم اونجوری چپ چپ نگاهم کنه.
سرم رو زیر انداختم
همه نگاهشون رنگ دلخوری گرفت
نسرین گفت
_نهال جریان این پیامکی که دادی چی بود؟
همزمان که لباسای تو خونه ایم رو با لباسهای بیرونیم عوض میکردم، کمی از ارایشم رو پاک کردم تا ملایم تر بشه ،
_الان میگم صبر کن.
مامان که بیرون رفته بود اسمم رو صدا کرد و اجبارا همگی بیرون رفتیم.
_جانم مامان
_بیا ببینم جریان عقد توی خونه چیه؟
_اهان اونو میگی؟ هیچی مامان نیما گفت که تو خونه مراسم میگیرن.
_یعنی چی که تو خونه میگیرن.
اونا به ما گفتن محضر ما آمادگی مون در حد محضره.
اگه از اول میدونستیم تو خونه ست قبلش هماهنگی هارو انجام میدادیم.
الان نیلوفر زنگ زده میپرسه اگه عقد توی خونه ست مجلس زنونه و مردونه ست یا مختلطه؟
ازاینور زینب و نسرین هم همین سوال رو دارن.
خوب منم باید بدونم مهمون دیگه ای باید دعوت کنم یا نه؟
کادو در چه حدی باید بخرم؟
یعنی نیما و خونواده ش نمیدونن باید زودتر با من و بابات در میون بذارن؟
مثلا جشن نامزدی و عقد دخترمونه ولی خودمون هنوز خبر نداریم چه جور مجلسی داریم.
_عه مامان ... یه جشنه دیگه.
داداش با همون نگاه چپ چپش گفت یعنی چی یه جشنه؟
خوب نباید بدونیم چجور جشنی؟ ما قرارمون جشن نبود! فعلا فقط برنامه مون محضر بود و نهایت یه نهار که اونم به اصرار پدر نیما بود.
مامان و من و نیلوفر کادویی که برات خریدیم در حد محضره ولی اگه قرار باشه جشن بگیرن خوب مدل کادو تغییر میکنه.
الان این بیچاره ها از کجا بدونن چه لباسی برای فردا تهیه کنند؟
بیچاره هارو انداختی تو هول و ولا اونوقت میگی یه جشنه دیگه؟
اول باید به بزرگترت خبر میدادند و هماهنگ میکردند.
تو یه کلمه نگفتی من بزرگتر دارم یه خبرم به اون ها بدید؟
تازه یاد گندی که زده بودم افتادم...
من چقدر زود جوگیر میشدم.
همین چند ساعتی که با مامان نیما بودم رفتارهاش باعث شد یادم بره تو خونه ی ما مامانم هیچ تصمیم مهمی رو بی اجازه ی بابا و داداشم نمیگیره و در رابطه با این مساله احترام زیادی برای بابا قائله
الان تازه با حرفهای داداش به خودم اومدم ...
سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم
_ببخشید
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان
#دعای_روز_بیست_و_هفتم
#رمضان #ماه_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نهال اینارو نگفتم که عذرخواهی کنی.
گفتم که بهمون بگی برنامه ی فردا چیه؟
یه زنگ بزن به نیما و بگو به باباش ی جور بفهمونه که زنگ بزنن به بابا و مامان تا بگن دقیقا برنامه ی فرداشون چیه و تکلیف بقیه هم روشن بشه.
الان این وقت شب خواهرات و زن داداشت چجوری برن لباس اماده کنن؟
با لب و لوچه اویزون گفتم باشه الان زنگ میزنم.
بعدم رفتم تو اتاق گوشیم رو از کیفم دراوردم .
اول یکم حرفایی که باید به نیما میزدم رو تو ذهنم مرور کردم و بعد شماره ش رو گرفتم.
_سلام نیما
اره منم دلم برات تنگ شده ولی الان برای یه چیز دیگه زنگ زدم.
ببین مامانت که برنامه ی فردا رو تغییر داده فقط من و تو فهمیدیم از چه قراره، هنوز مامانم اینا نمیدونن، لطف کن به مامانت یا بابات بگو یه زنگ به مامانم یا بابام بزنن و بگن دقیقا برنامه ی فرداشون چیه ، که هم طبق رسم و رسومات همدیگه همفکری و مشورت کرده باشن و هم این بنده های خدا در جریان برنامه ی مامانت قرار بگیرن.
نیما که انگار حرف بی اهمیتی زده باشم گفت
_سخت نگیر عزیزم، خوب خودم بهت میگم دیگه... چه کاریه که مامان و بابام زنگ بزنن
... مامانم الان زنگ زد به ارایشگرش و سرراه رسوندمش اونجا... بابامم که مشغول حساب کتابای اخر ماهشه.
ببین نهال کلا برنامه های فردا تغییر کرده
و از این قراره که:
صبح ساعت هفت صبح میام دنبالت تا ببرمت ارایشگاه بعدش ساعت یازده میریم اتلیه و باغ که عکسامونو بندازیم تا ساعت سه میرسیم خونه ما
عاقد ساعت چهار میاد
ساعت پنج هم که مراسم شروع میشه بعدشم که دیگه شام و ادامه جشن تا پاسی از شب.
با شنیدن تک تک برنامه هایی که نیما نام میبرد بغضم گرفت
مثلا من عروس بودم ولی تازه در جریان برنامه ای که به لطف مامانش عوض شده بود قرار میگرفتم و خونوادمم هنوز چیزی نمیدونستند.
با همون بغض گفتم
_ نیما دارم میگم بهتره مامان یا بابات خودشون زنگ بزنن به مامان و بابام و بهشون بگن.
_عه نهال !!!تو که لجباز نبودی
الان که خودت میدونی برنامه مون چیه برو بهشون بگو دیگه، مامانم که الان محالِ بتونه زنگ بزنه.
بابامم هنوز خودش درست و حسابی توجیه نشده.
فقط مامان بهش گفت فردا از صبح تا شب باید طبق لیستی که بهش میده برنامه رو پیش ببره.
نهال جان من باید برم کلی کار دارم.
برم ارایشگاه رو هماهنگ کنم برای خودم صبح زودتر از تو باید برم.
راستی مامانم گفت بهت بگم شب همه کارهاتو بکن زودم بخواب که فردا سرحال باشی.
فعلا بابای
متعجب به گوشی توی دستم که حالا بوق اشغال میزد نگاه کردم.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
اصلا یه ذره هم به درخواستم توجه نکرد.
دوباره شماره ش رو گرفتم.
بعد از چند بوق بالاخره جواب داد
_جانم نهال
_مطمینی من جانتم؟پس چرا کاری که ازت خواستم رو انجام نمیدی؟
ببین نیما رسم و رسوم و شرایط شما چجوریه من خبر ندارم ولی خونه ی ما همه ی تصمیم گیری ها به عهده ی مامان و بابامه.
اونم موضوع به این مهمی، مثلا عقدمونه جشن داریم
تو که میگی بابات خونه ست برو بهش بگو یه زنگ به بابام بزنه.
_چرا اینجوری حرف میزنی نهال، باشه بهش میگم که به بابات زنگ بزنه حالا خوب شد؟ الان اینجوری مطمین شدی دوست دارم؟
خنده به لبام برگشت.
_اره عزیزم حتما بگو زنگ بزنه.
دیگه منم برم به کارهای عقب افتادم برسم خدافظ.
تماس رو قطع کردم و بیرون رفتم همه توی پذیرایی منتظر خبر من بودند.
بابا هم تازه به جمعشون اضافه شده بود.
رو بهشون گفتم الان باباش زنگ میزنه
بعدم رفتم اتاق کارهایی که باید انجام میدادم تو ذهنم مرور کردم و مشغول کارام شدم.
توی خونه مون همه به تکاپو افتاده بودند.
دو ساعت گذشته بود ولی هنوز بابای نیما زنگ نزده بود.
بابا باعصبانیت گفت این بازیا یعنی چی؟
ما هنوز نمیدونیم فردا صبح باید بریم محضر یا یه جای دیگه
از طرف ما مهمون هم میشه دعوت کرد یا نه؟
همین امشبم دیره برای دعوت کردن چه برسه به فردا... من فردا صبح زنگ بزنم بگم دوسه ساعت دیگه بیاین مراسم
نریمان با غرغر رو به مامان گفت این پسر هیچ چیش شبیه ادمیزاد نیست. اون از مدل خواستگاری کردن و جواب مثبت گرفتنش.اینم از مراسم عقدش.
بعدم رو به زینب گفت همینجا بخوابیم یا بریم خونه؟
_نه دیگه بریم خونه من همینجوریشم تا صبح خوابم نمیبره از استرس فردا ...بریم خونه بهتره... کلی کار دارم..
به نیما پیامک زدم و گفتم پس چرا بابات زنگ نزده؟
سریع جواب داد
_عه زنگ نزده ؟
خوب میخوای خودم زنگ بزنم به مامانت بگم؟
_چه میدونم هرکاری دوست داری بکن.
ولی اگه یهو فردا بابام نظرش عوض شد و کلا قول و قرار خواستگاری و عقد رو بهم زد ناراحت نشی.
بهت گفته بودم ما رسم و رسوم خودمون رو داریم
چند دقیقه بعد صدای زنگ تلفن خونه بلند شد.
صدای مامانم که گوشی رو برداشته بود اومد.
_بله بفرمایید...
سلام پسرم خوبی؟
مامان اینا خوبن؟
بله...
منتطر تماس پدر و مادرت بودیم
بعد از کمی مکث ادامه داد
به هر حال باید خانواده ی عروس هم در جریان برنامه باشن درست میگم؟
دوباره کمی مکث ....
یعنی اونقدر سرشون شلوع بود که فرصت نکردند یه تماس با من یا حاج اقا بگیرن؟ ....
خوب نیازی نبود به این سرعت جشن بگیرید ما که جشن نخواسته بودیم
در رابطه با مهمون که فکر نکنم بتونیم برای فردا کسی رو دعوت کنیم الان که دیگه اخر شب شده و خیلی وقت تنگه
دوباره سکوت و بعدش ادامه داد
نه واقعا نمیشه.
نهایت عمه و شوهرعمه و مادر بزرگشون رو باخودمون بیاریم که از قبل برای محضر هماهنگ کرده بودیم.
دشمنت شرمنده .
ولی این رسمش نبود .
حالا من با اقا یوسف در میون میذارم هرچی نظر ایشون باشه....
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
گوشی رو که قطع کرد گفت
نیما بود میگه مامان و بابام مشغول تدارک کارهای فردا بودند و فرصت نکردند زنگ بزنند.
میگه فردا از ساعت سه شما و مهموناتون دعوتین خونه ما... ساعت چهار عاقد میاد که مراسم عقد برگزار بشه
از ساعت پنج هم که جشنه و بعدشم شام...
یهو بغضش ترکید و با گریه گفت
میبینی اقا یوسف با دخترت مثل بچه یتیم رفتار میکنند
هنوزم پای حرفت هستی و اینا باید عقد کنند؟
با حرف مامان چشام چهارتا شد یعنی چی پای حرفت هستی.
حالا که بابا کوتاه اومده مامان شروع کرده
بابا گفت
_میگی چکار کنم؟ علاقه ی این دوتا از حرف و خواست ما بزرگترا جلوتر رفته
خودت برو باهاش حرف بزن ببین از خر شیطون پیاده شده؟
خودش فهمیده اینا بدردش نمیخورن؟
فهمیده دوزار حسابش نمیکنن؟
اشکام روون شده بود. چه بیرحمانه در مورد آینده ی من حرف میزدند.
فکر نمیکردم دوباره برگردند سرخونه ی اولشون و همون حرفای اول رو بزنن.
مامان اومد اتاقم وقتی دید دارم گریه میکنم مردد کمی نگاهم کرد اومد دستم رو گرفت و روی زمین کنار کمد نشوند.
همینجور که دستام رو تو دستای لرزونش ماساژ میداد گفت
_نهال تاحالا فهمیدی خونواده ی نیما از بالا نگاهت میکنن اونا کلا هیچ عزت و احترامی برات قائل نیستند ، میبینی که حتی واسه خونواده ت ارزش قایل نشدند تا زودتر از برنامه شون بگن.
اصلا چرا باید یهو برنامه عوض کنند؟ این کارا یعنی تو و خونواده ت براشون مهم نیستی.
مادر جان من میترسم وقتی اینارو خوب بشناسی که دیگه کار از کار گذشته باشه.
اینا حاشیه زیاد دارن.
تو کنار اینا دووم نمیاری...
من تورو میشناسم زود کم میاری...
اشکام رو پاک کردم
_مامان من نمیدونم چرا اینجوری فکر میکنی...
بخدا اونا من رو دوست دارن.
بعدم دستم رو از تو دستاش بیرون کشیدم و سمت کیسه های خریدم دراز کردم و روی زمین جلوی پای مامان کشیدم ...
خریدها رو یکی یکی از توی کیسه ها در اوردم.
ببین مامان با اینکه به نیما گفته بودم مامانم همه چی برام خریده بازم مامانش من رو برد تا لباسهای در شان خونواده خودشون برام بخره.
میدونی قیمت هرکدوم از اینا چقدره؟
مامان هینی کشید و دستش رو جلوی دهنش مشت کرد و گفت به خدا که بچه ای... دوباره تکرار کرد و محکمتر گفت به خدا تو هنوز بچه ای... اگه یه درصد شک داشتم دیگه مطمین شدم تو برای ازدواج بچه ای.
هنوز عقلت به خیلی چیزا نمیرسه.
اخه دختر بی عقل من... حتی اگه به خاطر خود تو هم اینکار رو کرده باشن بازم باعث
بی عزت شدنت بوده.
دخترم اونا همینجوری که هستی باید قبولت کنن تو تا وقتی خونه ی باباتی لباسات همینقدر ارزون و ساده ست.
نباید بهت ابراز میکردند و میفهمیدی برای چی این خریدهارو برات انجام دادند
بعد از عقدت میتونن در مورد لباسای تنت نظر بدن.
عه عه عه چه خوشحالم شده.
من رو باش با کی دارم صلاح مشورت میکنم.
من نمیذارم این عقد سر بگیره.
کپی حرام
________________________
این داستان که میگم زندگی خودمه و مال خیلی وقت پیشه ولی میخوام دوستان بخونن من همش ۱۴ ساله بودم که ی روز عمو و زن عموم اومدن خونمون عموم خیلی طلبکار گفت که اومدم مهریه روژان و معین کنم از خیلی وقت پیش دنبال این بودن که منو بگیرن برای یحیی اما من از یحیی خوشم نمی اومد وقتی این حرفها رو شنیدم ناخواسته اشک هام روانه شد صدای جدی مامان اومد که بهش گفت: مگه خواستگاریش کردید؟ عمومگفت: اخر هفته این دختر عقد پسرممیشه زن عمومم از همه پرروتر از قفل کلید در میدیدمش که گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
الان زنگ میزنم میگم منتفیه.
اونقدر نگهت میدارم تا یکم بزرگ بشی و عقلت برسه تا بفهمی احترام و عزت چقدر تو زندگی مهمه.
عروس بی عزت یعنی عروس بدبخت .
همینجوری که پا میشد زیر لب اروم غر میزد.
دستش رو گرفتم... اره مامان تو راست میگی من حواسم نبود از این به بعد کاری میکنم احترامم سرجاش باشه.
_اینجوری؟ گربه رو دم حجله کشتند و تموم شد.
فردا عقدته برات جشن گرفتن تو خونه ی خودشون با رسم و رسومات خودشون و با مهمونای خودشون.
نیما گفت میتونید تا صد نفر مهمون دعوت کنید. یعنی اونا فردا صدتا مهمون دارن اونوقت خانواده ی عروس هنوز چیزی از خود مهمونی نمیدونستن ...
ما سرجمع با خود تو که مثلا عروسی به زور شاید ده نفر بشیم.
اینا چه معنی میده؟
شاید اونا اگه یه ساعت قبل از مراسم
مهموناشون رو دعوت کنن بد نباشه که محاله چنین کاری کرده باشن .
مطمئن باش وقتی تو رو رسوندن خونه بعدش به مهموناشون اطلاع دادند
اما تو فامیل ما از این خبرا نیست لااقل از ی شب قبل باید خبر بدیم که تا این وقت شب از جریان جشن و تعداد مهمونا بی اطلاع بودیم... صبح زنگ بزنیم بگیم امروز عصر مراسمه
میشه به نظرت؟!
بابات تازه اخر شب فهمیده برنامه تغییر کرده که اونم خود پسره زنگ زده ، بزرگترش زنگ نزده
هیچ کدوم اینا الان برای تو مهم نیست چون خامی. چون چشم و گوشِت بسته ست.
خدا نکنه پیش بینی های ما درست از آب در بیاد.
هرچی شد پای خودته...
از قدیم گفتن حرمت امامزاده با متولیشه.
تو خودت برا خودت و خانواده ت ارزش قائل نمیشی از بقیه چه توقعی میشه داشت؟
یکم تو چشمام نگاه کرد وقتی از مصمم بودنم اطمینان حاصل کرد آهی طولانی کشید و با همون چشمای اشکی رفت.
من با حرفای مامان موافق بودم ولی منم کارم رو خوب بلدم
بذار عروس اون خونواده بشم.
میدونم چکار کنم که واسه عروسی همه ی
کم کاریهای الانشون رو جبران کنند.
تا نیمه های شب از استرس خوابم نمیبرد.
هربار چشمام روی هم میرفت یه کابوس تکراری سراغم میومد.
اینکه هربار یکی مانع انجام مراسم عقدمون میشد.
نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم نگاهی به ساعتش انداختم. ۶:۳۰ دقیقه صبح بود، با کمی کش و قوس به بدنم از رختخواب بیرون اومدم.
طبق معمول این چند وقت برای نماز خواب موندم، نمیدونم مامان بیدارم نکرده یا هرچی صدام کرده از زور خستگی متوجه نشدم.
بیرون رفتم.مامان و بابا بیدار بودند.
مامان که پف چشماش نشون میده مثل بقیه ی شبهای این هفته با گریه خوابیده با دیدنم
لبخند به لب گفت...
_____________________________
سی ساله بودم و تو اوج شور و شوق جوونی نمایشگاه ماشین داشتم و کارمم حسابی گرفته بود فرزند سوم خونمون بودم همه سرو سامون گرفته بودن و سر زندگیاشون بودن مامانم کلید کرده بود که ازدواج کن و باید زود بری سر خونه و زندگیت، هر چی میگفتم من اینجوری راحت ترم و میخوام مجرد باشم میگفت من و بابات دیگه تو سنی هستیم که باید تنها باشیم دوس نداشتم زن بگیرم و ازشون دور بشم از متاهلی وحشت داشتم از اون همه مسئولیت میترسیدم مجردی ی دنیای بیخیاله که خودتی و خودت زندگی متاهلی دوستامو میدیدم میفهمیدم که زن گرفتن خوب نیست میدونستم که اگر ی روزی ازدواجکنم باید بخاطر زنم و ارامش زندگیم کمی از مادرم فاصله بگیرم و دلم نمیخواست حتی ذره ای از مادرم دور بشم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
تویه خانواده ی پرجمعیت تو روستا به دنیا اومدم. هفتا خواهر ودوتا برادر ،
صبح زود مامانم بیدارمون میکرد، دوتاخواهرای بزرگم میموندن خونه کارای خونه رو انجام میدادن، بقیه خواهراهم میرفتیم سر زمینای بقیه کار میکیردیم پول میگرفتیم شبم پولارو میدادیم بابام
هرسال تابستون عموم باخانوادش از شهر میومد عموم کلی لباسو خوراکیهای میاورد برامون خیلی دوستش داشتیم
سالها گذشت تا
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍃🌹🍃
بيا مسافر دنيا کہ آخرين سحر اسٺ
گداے هر شبٺ از اين بہ بعد در بہ در اسٺ
دوباره مےزنم از غصہ دسٺ بر دستم
کہ عيد آمد و آقا هنوز در سفر اسٺ
بہ حق حجـت بن الحسن (ع)
الهے العفو😭😭
#امامزمان عج #جمعههایانتظار
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
1_1000418537_۱۲۵.mp3
4.47M
🍃🌹🍃
🔴 وداع با ماه رمضان و روضه وداع حضرت سيدالشهدا
🎙 ميرزا_محمدي
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
🌸راهکار زندگی موفق در جزء سی قرآن کریم
سوره نازعات، آیات 40 -41
🌱کسی که مقابل خدا نایستد و نفس خود را از هوس بازدارد، جایگاهش در بهشت است.
۲. سوره مطففین، آیه 1
🌱مراقب باشید در هیچ چیزی کم فروشی نکنید.
۳. سوره فجر، آیه 17
🌱به نرمی رفتار کن تا به نرمی با تو رفتار کنند.
۴. سوره بروج، آیه 10
🌱کسانی که مردان و زنان مومن را آزار داده و توبه نکرده اند، جایشان در جهنم است.
۵. سوره فجر، آیه 18
🌱یکدیگر را بر طعام دادن به فقراء تشویق کنید.
. سوره انشراح، آیه 6
🌱بدان که همراه دشواری و سختی، آسانی است.
۷. سوره زلزال، آیات 7-8
🌱هر کس به اندازه ذره ای نیکی کند و یا به اندازه ذره ای بدی کند، نتیجه آن را خواهد دید.
۸. سوره تکاثر، آیه 1
🌱بدانید که فخرفروشی شما را غافل می کند.
۹. سوره فلق، آیه 5
🌱از شر حسود به خدا پناه ببر.
۱۰. سوره همزه، آیات 2-3
🌱آگاه باشید! مالی که بدست آوردید باعث جاودانگی شما نمی شود.
۱۱. سوره همزه، آیه 1
🌱بدگویی و عیب جویی نکنید.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 از آن لحظه که تو رفتی...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیارتجامعهکبیره۩علیفانی.mp3
14.05M
✨✨✨
🍃🌹این زیارت بسیار توسط بزرگان توصیه شده که قبل از خروج از ماه مبارک بخونین
📖 #زیارت_جامعه_کبیره
🎙 با نوای گرم علی فانی
#ماه_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_سحرخیز شدی
_ دیشب یادم رفت بگم مامان نیما گفته صبح ساعت ۷ باید بریم ارایشگاه .
مامان نگاهش رو به ساعت دوخت انگار داره زمان رو محاسبه میکنه.
بعدم با چشمای گشاد رو بهم گفت
_چه خبره تا ساعت سه؟
_اخه قبلش باید بریم اتلیه و باغ واسه عکس
بابا سرش رو بالا گرفت هم زمان که نگاهم میکرد نگاهش به سمت مامان و من در رفت و امد بود..
انگار اونم در حال معنی کردن جملاتم بود.
مامان با اخم بلند شد دستم رو گرفت و به اتاق هدایت که نه در واقع هلم داد.
در رو پشت سرش بست.
به ارومی گفت
_نهال تو هنوز دختر این خونه ای چرا اینقدر خودسر عمل میکنی؟
دختر تو هنوز تو این خونه ای چطور اداب مسلمونی یادت رفته؟
تو مگه بزرگتر نداری؟
یعنی چی که میریم اتلیه... میریم باغ...
بعدم با خواهش و تمنا ادامه داد
نهال دخترم عزیزم عمرم تو مسلمونی اونام مسلمون.
صبح هنوز عقد هم نشدید که میخوای بری ارایشگاه تا ارایشت کنه ، بعدشم باهم برید اتلیه و باغ واسه عکس گرفتن.
بعدم دستش رو گذاشت رو سرش و گفت
خدایا....بچه م رو به خودت میسپارم. این بچه انگار فراموشی گرفته.
بعد همون دستش رو گذاشت رو شونهم و تکونم داد.
نهال بیدار شو نهال تو رو خدا هوشیاریت رو بدست بیار.
شما هنوز نامحرمید.
یادت رفته بابات چقدر روت غیرت داره؟
غیرت داداشت رو فراموش کردی؟
چرا؟ اخه چرا یادت رفته تو هنوز دختر مایی؟ پدر و مادر داری ...
بنظرت بابات و داداشت بفهمن اجازه میدن؟
با حرفای مامان تازه یادم افتاد که راست میگه اینجا تو خونه ی ما محدودیت اونقدر زیاده که یه دختر حتی با وجود نامزدش بازم باید با اجازه ی پدر و برادر بزرگش هر کاری رو انجام بده.
ته قلبم کورسوی امید روشن بود.
امروز ساعت ۴ عصر با خطبه ی عقد بین خودم و نیما از زیر سلطه بابا و داداشم خلاص میشدم.
میدونستم حرف زدن با مامان بی فایده ست وگرنه بهش میگفتم ما که قراره چند ساعت دیگه عقد کنیم و رسما زن و شوهر بشیم چند ساعت زودتر من رو بی حجاب و با ارایش ببینه مگه چی میشه؟؟؟!!!!
واقعا منطق این افکار و اعتقاداتشون رو نمیفهمیدم.
خوش به حال خونواده ی نیما ازین افکار پوسیده ی نخ نما نداشتن.
در همه حال خوش میگذروندند و شاد بودند.
یاد حال و احوال دیروز مامان نیما افتادم لحظه ای خنده و سرمستی ازش دور نمیشد .
ولی مامان من از دیشب سر هرچی کلی غصه خورده و اشک ریخته.
ی ذره از خودش اختیار نداره ، یا در بند محدودیت های اعتقاداتشه یا در بند محدودیتهایی که به خاطر شوهرش داره.
خدا رو شکر که به زودی از این خونه و آدماش کنده میشم و به آزادی میرسم
اون شادی که بین خونواده نیما میتونم داشته باشم هیچوقت اینجا پیدا نکردم.
پول یعنی خوشگذرونی
خوشگذرونی یعنی ارامش
ارامش یعنی نشاط
وقتی از اینجا برم و همه شاهد خوشبختی و ارامش و نشاط زندگیم بشن کل معادلاتشون به هم میخوره.
کپی حرام
____________________
هاج و واج به جمع نگاه میکردم هنگ کرده بودم همه میگفتن مبارک باشه و کل کشیدن، تازه به خودم اومدم نگاهم چشمای مادرم که پر از اشک بود گره خورد یهو گفتم این کارا چیه ؟ این انگشتر چرا باید توی دست من باشه؟ بابا با اخم گفت: این انگشتر یعنی اینکه تو دیگه عروس عموت هستی تو و رضا نامزدید دو هفته دیگه م مراسم عقدتونه
با حرفهای بابام عصبی شدم با اخم نگاهی به رضا که روبه روم نشسته انداختم انگشتر رو...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
ازدواج من کاملا سنتی بود و خب مثل همه دخترها که عروس میشن و خیلی بهشون خوش میگذره منم در همه مراسمات شاد بودم و همسرم رو شریک این همه شادی و سرور میدونستم، بعد از شش ماه بار دار شدم و همین امر مضاعف شد بر شادی بیشتر در زندگیم، وقتی که پسرم به دنیا اومد تازه فهمیدم خوشحالی واقعی یعنی چی، و به شکرانه این همه نعمت اسم پسرم رو گذاشتیم حسن، سه سال بعد پسر دومم حسین به دنیا اومد و سه سال بعدش، زهرا دخترم به دنیا اومد، تا اینکه همسایه ما خونش رو فروخت به یکی که یه دختر ۲۵ ساله مطلقه داشت، از اون روزی که اینها همسایه ما شدن، دیگه همسرم، همسر همیشگی نشد، و روز به روز با من و بچه هام...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎬 کلیپ/به وقت معرفت
به اندازهی دهها سالِ دنیایی
و میلیاردها سالِ آخرتی،
در بخش انسانی و معنوی شما، رشد ایجاد میشه اگر همین یک مهارت رو یاد بگیرید.
#استاد_شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_مامان خانم الان میگی چکار کنم؟
زنگ بزنم بگم تو فعلا غریبه ای حق نداری تا چند ساعت دیگه من رو ببینی؟
مامان چشماش رو گشاد کرد
_نهال این حرفا واقعا مال خودته ؟!
انگار یکی دیگه شدی، چرا دوست داری جوری حرف بزنی که انگار یه ادم دیگه ای هستی؟
مگه تو نبودی که تا همین پارسال هر وقت میرفتیم خونه ی خالههات میگفتی زود برگردیم خونهمون با حضور پسرای خاله من راحت نیستم..
اونوقت الان نیما برات محرمه؟!
_عه مامان این چه قیاس کردنیه؟
پسرخاله ی ادم با نامزد ادم رو کنار هم میذاری؟
_نامحرم نامحرمه.
همونقدر که پسرخالههات و هر غریبه و آشنای نامحرمی نمیتونه تو رو ارایش کرده و
بی حجاب ببینه نامزدی که هنوز محرمت نیست هم نمیتونه.
نهال تور وخدا اینقدر تنم رو نلرزون.
باهامون لج کردی یا واقعا اعتقاداتت نم کشیده؟
_مامان جای این حرفا بگو الان چکار کنم؟
_خداروشکر بابات متوجه نشد جریان آتلیه و باغ چیه
خودم درستش میکنم.
حالا نیما کی میاد دنبالت؟ مامانشم میاد؟
_فک نکنم مامانش بیاد اونم میخواد بره ارایشگاهِ خودش
پس حاضر شو خودم باهات میام.
چیزی نگفتم نگاهی به ساعت انداختم وقت کمه.
سریع لباس عوض کردم و وسایلی که دیشب اماده کرده بودم رو برداشتم.....
صدای زنگ گوشیم باعث شد دست تو کیفم کنم .
با دیدن شماره ی مامان نیما سریع جواب دادم
_سلام فرشته جون خوبین؟
_سلام صبح بخیر...خوبی
دم در منتظرتم زود بیا ..
_چشم الان میام
گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی به مامان که نگاهم میکرد گفتم
مامان نیما هم اومده.
مامان همزمان که چادرش رو روی سرش مرتب میکرد رو به بابا گفت پس من میرم .
تا ی ساعت دیگه بر میگردم....
و جلوتر از من راه افتاد.
وقتی در حیاط رو باز کردم با دیدن ماشین سفید مدل بالای خارجی روبروی خونه نگاهم سمت راننده رفت
مامان نیما پشت فرمون نشسته بود و از خود نیما خبری نبود.
مامانش تا مامانم رو دید شیشه رو پایین کشید و با مامان احوالپرسی کرد .
مامان گفت اگه اجازه بدید منم همراهتون میام.
_خواهش میکنم باعث افتخاره. بفرمایید جلو بشینید
مامان جلو نشست و منم روی صندلی عقب.
بین راه خیلی با صمیمیت باهم حرف میزدند
مامان از فرصت پیش اومده استفاده کرد و به دل آشوبه های من افزود.
_فرشته خانم راستش ازتون گلهگی داشتم،
_ای وای چرا فاطمه خانم؟ نیما کاری کرده؟
_نه والا. راستش از خود شما دلخورم.
مامان نیما با تعجب به مامان نگاهی انداخت و پرسید من؟
کپی حرام
_________________________
زمانی که پونزده سالم بود پسرخالم اومد خواستگاری باهم نامزد شدیم، بعد از مدتی فهمیدم با ادمای خلاف رفاقت میکنه و همین باعث میشد کمی ازش بترسم. حتی به مامانم گفتم اما اون باور نکرد و گفت تو دوستاشو از کجا میشناسی شاید اونطوری که تو میگی ادمای بدی نباشن تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
#قسمتاول
برگزفته از زندگی واقعی
- شما بیست دقیقه وقت دارید صحبت کنید میشنوم ....
بدون اینکه سرشو بیاره بالا شروع کردن صحبت کردن ...
_ اسمم الهام، از ۱۶ سالگی عشق ازدواج داشتم، خانواده مذهبی بودن و هر خواستگاری برام میومد نه نمیگفتم ... همیشه تو رویام سه تا بچه داشتم، دو تا پسر که اسم یکیشون ایلیا یود اسم یکیشون علی دخترمم هستی، با این رویام زندگی میکردم ...
دختر دوم خانواده بودم و رسم بر این بود که اول دختر بزرگ ازدواج کنه، وقتی ۱۸ سالم بود تازه دیپلم گرفته بودم و کلی خواستگار داشتم و به همه میگفتم بله، ولی پدرم میگفت نه، مادام سر نماز به خدا التماس میکردم منو برسونه به زندگیم ...
تا برام خواستگار اومد، یازده سال ازم بزرگتر بود اسمش حسین بود قاری قرآن بود و کارمند شهرداری، بور بود و قدش م از من کوتاه تر بود، چون من خیلی قدم بلندِ.
خونه رو ریختم بهم، جیغ و داد و بیداد که من میترشم، خواهر بزرگمم گفت بیا درس بخونیم گفتم من نمیخوام بترشم شوهر میخوام ...
بابام عصبانی لوله جاروبرقی رو برداشت منو بزنه مامانم جلوشو گرفت و دو هفته این دعوا ادامه پیدا کرد تا پدرم کوتاه اومد که من زودتر از خواهر بزرگم ازدواج کنم، دنیا مالِ من بود، فقط به این فکر میکردم که چه بچه هایی بدنیا میارم و چقدر قشنگ زندگی میکنم ...
روز عقدم فکر میکردم فرشتههای آسمونی دور پارچه مو گرفتن و دارن برام قند میسابن ...
خوشحال بودم و انگار دنیا مالِ من بود بدون اینکه اصلا توجهی به حس خواهر بزرگترم داشته باشم ...
دو هفته بعد از عقد من، برای خواهرم خواستگار اومد و اونم قبول کرد، خواهرم بیشتر دوست داشت درس بخونه ولی اینکار من باعث شد به ازدواج تن بده، پسره هم مرد خوبی بود و هر دو نامزد کردیم ...
اینقدر خوشحال بودم انگار خدا منو حسین و تنهایی از بالای آسمون سُر داده رو زمین تا عاشق هم باشیم ...
نوزده روز از عقدمون گذشت و وارد فرهنگ خانوادهها شدم دیدم اون چیزی که فکر میکردم و تو رویاهام بود با واقعیت فرق داره ...
من محجبه بودم و اون میخواست تو جمع فامیل روسری از سرم بردارم و تو جشن هاشون برقصم ... منم سفت چادرمو چسبیده بودم ...
رفتیم شمال، اتاق به اتاق دنبالش میگشتم آماده شیم بریم عروسی دخترخالهش، در یکی از اتاق هارو باز کردم که یدفعه دیدم با دخترخالهش رو یه تخت نشسته و داره برای حسین کراوات میبنده، تا منو دیدند یدفعه رنگشون پرید گفت رو کرد به دختر خاله
الی بلده، الی بیا کراواتم رو ببند
کَتی از بچگی عاشق حسین بوده ولی خانواده ها مخالف بودن و من اونو اونشب اونجا از زبون یکی از دخترخالههاش شنیدم ...
#ادامهدارد
کپی از داستان های کانال پیگرد قانونی دارد❌❌❌
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت دوم
برگرفته از زندگی واقعی
#قسمت ۲
شب عروسی بین اون همه مهمون گم شده بودم، دیدم حسین با کتی دارن با عروس میرقصن و کٓتی یه دامن کوتاه پوشیده بود و دستهای همم گرفته بودن ...
یه گوشه نشستم و نگاه کردم اصلا اونشب پیشم نیومد شب برگشتیم خونه مادربزرگش بخوابیم، پشتشرو کرد به من خوابید ...
نمیفهمیدم چرا و نپرسیدم چرا ...
ولی تو عالم کودکی خودم فهمیدم دلش میخواست الان جایه من کتی کنارش باشه، تا صبح کنارش خوابیدم ولی بیدار بودم صبح از خواب بیدار شدیم و با سلامی گرم منو از رخت خواب بلند کرد و برد تو روستا قدم زدن، انگار نه انگار اتفاقی افتاده منم فراموش کردم ...
وقتی برگشتیم باز کتی اونجا بود و حسین برخوردش با من عوض شد منم رفتم سراغ بازی با اردک ها، خیلی متوجه نبودم این اتفاقات یعنی چی، میگفتم خوب ما با هم ازدواج کردیم کتی هر کاری ام کنه اول و آخر حسین شوهر منه، اومدم داخل خونه و تو اتاق ها و دید زدم ندیدمشون یه دفعه یه دستی تو موهام گره خوردو گرمای دستش پیچید لایه موهام از پشت بهش تکیه کردم، فکر کردم حسینِ، یدفعه صدای غیر از صدای حسین به گوشم خورد
_به به چه عروس قشنگی
تیز برگشتم دیدم شوهرخاله حسینِ،
با عصبانیت داد زدم
دستتو بکش کثافت
_ عه چرا داد میزنی تو جایه دختر منی
همه با سر و صداهای من جمع شدن و طوری برخورد کردن که انگار من غیرعادی هستن
یه لحظه به حسین نگاه کردم، پیش خودم گفتم چرا این بوره، قدش کوتاهه، با کتی ه، با زنهای دیگه میرقصه یدفعه اینقدر ازش بدم اومد دیدم اصلا نمیتونم لحظهای تحملش کنم ... بر حسم غلبه کردم و بزور لبخند میزدم اومدیم ترمینال شلوغ بود دنبال ماشین شخصی بودیم ما رو برگردونه تهران، حسین گفت
الی من میرم عقب تو خوشگلی مردها میان طرفت، بگو تهران وقتی قبول کردند بگو دو نفریم اشاره کن من بیام
از حرفش مات زده شده، ولی به خاطر نقشه ای که تو سرم بود قبول کردم
تا تنها شدم چند نفر اومدن طرفم گفتن خانم کجا میری گفتم تهران، همه گفتن باشه، گیج شده که به کدوم راننده بگم، یکی از رانندهایی که بهم نزدیکتر بود بودم گفتم: دو نفریم، اونم قبول کرد، بعد به حسین اشاره کردم بیا
اومد نشستیم تو ماشین حسین سرش رو آورد در گوشم
_تو زنی برای تو وایمیسن من اگر بودم باید کلی معطل میشدیم
رسیدیم خونه من رو آورد خونه مون خودش رفت، رفتم پیش بابام همه چیو براش تعریف کردم گفتم من اینو نمیخوام، بابام گفت
دیگه باهاش حرف نزن
محل کار حسین با خونه ما فاصله نداشت، برای همین تا زنگ زد بهش گفت حسین آقا پاشو بیا خونه ما کارت دارم، نیم ساعت نشد حسین اومد بابام گفت:
دخترم دیگه شما رو نمیخواد، مرتیکه بی غیرت دخترمنو وسط ترمینال ول کردی ماشین بگیری؟، خیلی معمولی گفت آخه اون زنه بخاطرش راحت وایمیسن،
با شنیدن این حرف بابام چشمهایش گرد شد.
بابا ادامه داد
شوهرخالهت غلط کرده دست زده به دختره من
حسین خیلی طبیعی جواب داد
ما اونجوری نیستیم شوهر خالهم کاری نکرد موهای الهه رو نوازش کرد
بابام عصبانی شد گفت کدوم جوری؟؟ مرتیکه بی غیرت من ناموس دست تو میدم! پاشو برو گمشو ... حسین چشماش پر اشک شد، مظلومانه گفت
_میخوام باهاش حرف بزنم
بابا عصبانی صورتش رو مُشمئز کرد
لازم نکرده حرف بزنی الهام دیگه با تو حرفی ندارم بزنه
حسین ناراحت و نا امید بلند شد کفشهاش رو پاش کرد و از خونه ما رفت...
#ادامهدارد
#کپی_پیگردقانونی❌❌
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت سوم
برگرفته از زندگی واقعی
حسین افراد زیادی رو از محل کارش واسطه فرستاد برای آشتی ولی بابام گفت ما مهریهام نمیخوام چون دخترم دوشیزه است فقط از زندگی دختر من برو گمشو ...
من میدونستم حسین مرد مناسب زندگی نیست ولی دلم میخواست همسر داشته باشم و به بچهدار شدن فکر میکردم، به هستی،به ایلیا...
طلاق گرفتیم و بعدش هر چی زنگ میزد دیگه هیچوقت جوابش رو ندادم
تامین هزینه های دادرسی طلاق انقدر زیاد شده بود که کار میکردم بدهکارهام رو میدادم، انقدر کار کردم تا همه بدهیهام رو صاف کردم ...
من اونموقع حوزه علمیه درس میخوندم و محل کارم یه نهاد دولتی بود، حسین چون مقام مدیریتی داشت نمیدونم چیکار میکرد که هم از حوزه بیرونم کردم و هم از محل کارم ...
هر جا میرفتم قبولم میکردن دو روز میرفتم بعدش میگفتن نیا
نمیگذاشت جایی برم کار کنم اومدم کنکور دادم و با رتبه بالا قبول شدم میتونستم تهران بزنم ولی زدم قم، در واقع فرار کردم رفتم قم، بنا داشتم اونجا هم درس بخونم هم کار کنم چون موقعیت مدیریتی ش بالا بود نمیگذاشت تهران هیچ جا کار کنم
معدلم تو دانشگاه الف بود، از لحاظ مالی وضعیت خانوادگیم متوسط بودیم، پدرم بهم گفت، دانشگاه نرو چون من ندارم مخارج دانشگاه تو رو بدم، پدربزرگم گفت شهریه دانشگات رو من میدم، و برام پرداخت میکرد، خودمم اونجا بعداز دانشگاه میرفتم تو یه اداره سرور اینترنت اپراتور، کار تایپ میگرفتم، کار تحقیق دانشجوهارو انجام میدادم، ولی دستمزد اینها برای زندگی کافی نبود.
از بس کار میکردم و درس میخوندم، دیگه جون نداشتم . واقعا پدرم در اومده بود، یه وقتا یک کیلو نارنگی میخریدم صبحانه، ناهار، شام یه دونه میخوردم، گاهی تا یه هفته همین غذام بود، حتی هر کی غذا درست میکرد از شدت گرسنگی از بو غذاش حالت تهوع میگرفتم ولی به رو نمیاوردم که ندارم بخورم میگفتم رژیم غذایی دارم ...
با فلاکت و فقر درس میخوندم و پولی که از کارم میگرفتم فقط کرایه ماشین بود تا اینکه یه روز افتادم وسط خوابگاه، چشمهام نیمه باز و بسته بود فقط دیدم اورژانس بالا سرمه منو بردن بیمارستان ...
بیهوش رو تخت بودم صدای یکی از دوستام رو میشنیدم اکسیژن هم رو صورتم بود شنیدم دوستم سهیلا میگه ما پول نداریم اینو بخریم بعدم داروخانه بیمارستان میگه ما این وسیله رو نداریم، دکتر گفت: برید دلیجان باید اینو بگیرید وگرنه نمیتونه نفس بکشه صداها میپیچید تو گوشم نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده ...
#ادامهدارد
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_دارد❌❌
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت چهارم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چشمام رو که باز کردم پرستار گفت
_الهام خانم خوبی؟
با اشاره سرم گفتم
_بله
به حرفی که بهت میزنم گوش کن
بی رمق نگاهم رو دادم بهش، دیدم سه تا چیز دستشه گفت:
_الان ماسک اکسیژن رو برمیدارم اینو میزاری تو دهنت اسپری میکنی بعد نفس عمیق میکشی
_ابرو دادم بالا
_نه نمیخواد من حالم خوبه
پرستار دهنیه اکسیژن رو برداشت دیدم اصلا نمیتونم نفس بکشم تندی اسپری رو زدم نفس کشیدم نفسم باز شد، دکتر اومد بالای سرم
_دخترم ببین این سی تی اسکن ریه شماست، اینم آزمایشات دیشبتِ، شما مبتلا به آسم هستی آیا سابقه وراثتی دارید؟
_نه ندارم
_پس احتمال داره حمله عصبی باشه ولی یادت نره همیشه باید این اسپری ها همراهت باشه، زرد و سفید هر هشت ساعت دو بار بزنی تو دهنت،
روی اسپری خوندم، نوشته اسپری سالبوتومال یه همچین چیزی
دکتر دوباره تاکید کرد
_هر وقت نفست گرفت از این دو بار بزن نفس بکش
دکتر سفارشاتش که تموم شد از اتاق رفت بیرون
از روی تخت بلند شدم نشستم، دیدم سهیلا دوستم رو صندلی بغلی کج شده خوابیده. صداش
سهیلا، سهیلا
چشمش رو باز کرد
جانم الهام جان، خوبی
آره لباس هام رو بده بپوشم بریم
لباس هامو پوشیدم آروم گفتم
سهیلا من که پول ندارم تو یواشی برو بیرون منم پشت سرت میام،
گفت: دیشب اسپری هات گیر نیومد اون پسره رفته برات داروهاتو گرفته سی و دو هزار تومان م باید بدیم به اون، گفتم پسره، سهیلا چیکار کنم؟؟
زنگ زدم بابام، گوشی زنگ خورد بابا گوشی رو برداشت
سلام بابا
بدون اینکه جواب سلامم رو بده با تندی گفت
چیه پول میخوای؟ مگه من گفتم بری قم درس بخونی، زنگ بزن به پدربزرگت بگو پول میخوای
جواب سلام نگرفتن و اینطوری سرد حرف زدنش مثل یه سطل آب سردی بود که ریخته شد روی سرم: گفتم
نه بابا میخواستم حالتو بپرسم
_خیلی ممنون خوبم
تماس رو قطع کردم، نفس عمیقی کشیدم، خدایا چیکار کنیم؟
رفتم بیرون دیدم یه پسر قد بلند وایساده دم پذیرش سهیلا گفت اونه، رفتم جلو با خجالت و شرمندگی گفتم
سلام، شما دیشب زحمت کشیدی از دلیجان برام اسپری گرفتی ازتون ممنونم،ز ممکنه شماره کارتتونو بدید من بعدا که پول دستم اومد براتون واریز کنم، چون الان ندارم
_مشکلی نداره رو کرد به پذیرش گفت هزینه ترخیص این خانم چقدره؟
صد و هفتاد دو هزار تومان چون بیمه نبوده زیر اکسیژنم بوده ...
یا امام زمان من این پولو از کجا بیارم آخه ...
پسره کارت کشید، رو کرد به من
مادرم زیر سِرمِ حمله قلبی داشته، الانم تحت نظره منو تو بخش راه نمیدن بیاید برسونمتون
فهمیدم میخواد جامونو یاد بگیره برای پولش
اومدیم بیرون رفت سمت یه زانتیا در و زد باز کرد گفت بفرمایید، اومدم برم عقب بشینم گفت:
بفرمایید جلو، من که راننده شما نیستم
سریع نشستم جلو سهیلا هم نشست عقب و شروع کرد دعا کردن که خدا خیرت بده و مادرتو خوب کنه و این حرفا ...
از پهلو یه نگاهی به پسره انداختم دیدم چشماش پره غمه، زانتیارو نگاه کردم ... آخه کی الان زانتیا داره معلوم بود پولداره ... عینک و ساعتشم مارک داره ...
روش روکرد سمت من
_اسمت چیه؟
_الهام
«خونتون کجاست؟
_دانشجوام تو خوابگام پایین خیابون شاه سید علی خوابگاه دختران
_اسم من مرتضی است، شماره مو...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁