eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آخی... چه خوب بابات به عشقش میرسه ... پس مادربزرگت چی؟ تنها زندگی میکنه یا بچه‌ی دیگه ای هم داره و با اونهاست؟ یاد روزی افتادم که بابام فهمیده بود من به ازدواج با نیما فکر میکنم... دستم رو گرفت و من برد آرامستان شهرمون... یکم باهم بین سنگ مزارهای قدیمی که از حکاکی‌های روشون میشد فهمید تاریخ فوت ادمایی که داخل اون قبر خوابیدند مربوط به سی چهل سال قبله... بعدش هم دست من رو گرفت برد یه گوشه... یه جایی که از مزار اموات دورتر شده بودیم در مورد فیروز خان یه حرفایی زد گفت فیروزخان در عنفوان جوانی مورد عاق پدرش قرار میگیره و توسط او از روستا و‌شهر و زادگاهش طرد میشه و مجبور میشه بیاد این شهر... بعد از مدتی وقتی هنوز یه جوون آس و پاس بوده چندتا تیکه زمینی که متعلق به چندتا بچه یتیمه رو تصاحب میکنه و با فروش اونها صاحب مقداری سرمایه می‌شه... دوباره میاد به شهر ما و همینجا با اون پول ازدواج می‌کنه و سرمایه ی کثافتکاری‌هاش می‌کنه... تمام سرمایه‌ی اولیه‌ی زندگی فیروز از خوردن مال یتیم فراهم شد و با کلاهبرداری و بهره و‌ ربا و قمار هم تونست ثروتی به هم بزنه و زندگی که میبینی رو برای خودش و زن و بچه‌ش فراهم کنه... بابا گفت فیروز حتی کاری کرد که مادرش دق کنه و از غصه‌ی کارهای اون بمیره... بابا معتقد بود همه ی ثروت فیروزخان، از سرمایه ی اولیه گرفته تا همه‌ی دم و دستگاهی که برای خودش دست ‌و پا کرده از حرام ساخته شده... اما حالا از زبون نیما میشنوم که پدرشوهرم بخاطر ارثیه‌ای که از پدرش براش مونده پولدار شده و‌با سرمایه کردن اونها و زحمتهایی که در طی این سالها کشیده تونسته به چنین موقعیت و‌ جایگاهی برسه... تعجب می‌کنم بابا اهل دروغ و قصه پردازی نیست اهل تهمت زدن هم نیست اما بخاطر اینکه من رو از ازدواج با نیما منصرف کنه دست به گفتن چنین دروغی زده... البته شاید دروغ و‌تهمتهایی که در مورد فیروز شنیده رو‌ برای من بازگو کرده... به هرحال به علاقه‌ی بابا نسبت به خودم شک‌ندارم اون‌ از نیما و‌ پدرش متنفر بود و اگه میتونست هیچوقت اجازه‌ی اینکه من به عقد نیما در بیام‌ رو نمی‌داد با شنیدن حرفای نیما کمی خیالم آسوده شد... فهمیدم ثروت فیروزخان که حالا سرمایه‌ی شغل و زندگی نیما شده سرنوشت‌غم‌انگیزی که بابا تعریف میکرد رو نداشته و‌ از حرام نیست... با حرف نیما به خودم اومدم... _کجایی نهال؟‌ دوساعته دارم صدات می‌کنم؟ دوباره رفتی تو فکر... یه لحظه اخم می‌کنی و‌ یه لحظه زل می‌زنی تو صورت من و یه لبخند ژکوند تحویلم‌ می‌دی... تکونی به سرم دادم _ها... هیچی... چیزی نیست پس مادر بزرگت زنده‌ست خیلی دوست دارم یه روز ببینمش. _برو بابا... من خودم تابحال ندیدمش اونوقت تو میخوای ببینیش؟ منم ی مدت خیلی دلم میخواست روستای زادگاه بابا و مادربزرگم رو ببینم وقتی خیلی اصرار کردم یبار هم من رو ببره اونجا بابام خیلی عصبی شد و تا چندروز بابت اینهمه اصرار و خواهش و تمنا باهام قهر کرد... بعدا که باهام آشتی کرد برام تعریف کرد و گفت بعد از فوت پدرم و فروش املاک موروثی خیلی به مادرم اصرار کردم باهام بیاد شهر جدیدی که زندگی میکردم اما اون بجای اینکه با من بیاد همونجا توی روستا موند و با یکی ازدواج کرد... بابام از اون موقع نسبت به مادربزرگم کینه به دل گرفت برای همین رفتن من رو هم ممنوع کرده ... ولش کن حال داریا... اگه دوست داری و هنوز خوابت نمیاد بیا در مورد مراسم عروسی‌مون حرف بزنیم دلت میخواد لباس عروست چه شکلی باشه؟ بیا توی اینترنت سرچ کنیم و یه مدل لباس انتخاب کنیم کنارش نشستم و به مدل لباس عروسهایی که نشونم میداد نگاه می‌کردم ... یکی از اونها خیلی نظرم رو جلب کرد.. یه لباس عروس زیبای دکلته با دامن پرچین پر از سنگ دوزیهای زیبا و قشنگ... بیشتر از تور روی سر عروس و‌تاجش خوشم اومد خیلی زیبا و‌فاخر بود... خودم رو توی اون لباس تصور کردم ... _وای نیما عاشق این لباسه شدم همینو میخوام تا صبح با نیما حرف زدیم...و نزدیک طلوع آفتاب بود که خوابمون گرفت، بالاخره تصمیم گرفتیم بخوابیم با صدای نیما تکونی به خودم دادم و دستهام رو به اطراف کش اوردم... چشم که باز کردم نیما نبود، ولی صدای شرشر آب از حموم میومد... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوباره پلک روی هم گذاشتم هنوز خوابم میومد... با خیسی دستی که نوازشم میکرد چشمام رو سریع باز کردم و کمی صورتم رو عقب کشیدم. نیما با موهای خیس و یه حوله ی کوچیک روی سرش مقابلم ایستاده... با لبخند جواب لبخندش رو دادم _سلام صبح بخیر... _ظهر بخیر... الان ساعت دوازده ظهره و تو میگی صبح بخیر؟ _خیلی خب... ظهر بخیر... _پاشو بریم پایین به حمیرا گفتم ناهارو زودتر آماده کنه...من خیلی گرسنه‌مه به سختی نشستم و از روی تخت پایین اومدم ... هنوز خوابم میومد... که با صدای داد و فریاد سینا خوابم کاملا پرید... با چشمان گرد و فراخ به نیما چشم دوختم... چه حرفهای رکیکی به زبون می اورد...پسره ی گستاخ از به زبون آوردن این کلمات حیا نمیکنه؟ مخاطبش کی بود؟ نیما سری تکون داد و پوفی کشید، در حالیکه به سمت در اتاق می‌رفت به آهستگی غر میزد همزمان که در اتاق باز شد صدای سینا هم بند اومد... نیما بیرون رفت اما در رو نیمه باز گذاشت جلو‌رفتم و پشت در طوری گوش ایستادم که دیده نشم‌ فقط این رو شنیدم _نهال اینجاست سینا... ببینم میتونی یه چند روز در گاله رو ببندی و کمتر دُر پراکنی کنی؟ بعدم صدای سینا که با تعجب پرسید _ مگه نهال اینجاست؟ خوب زودتر بگو... حیثیتم رفت که... بعدم با صدای آرومتر یه چیزایی گفت که فهمیدم داره با گوشی صحبت میکنه... اما از جملاتی که به زبون آورد می‌شد فهمید مخاطب پشت خط یه دختره... نیما وارد شد و وقتی من رو‌پشت در دید ابرو در هم کشید _تو اینجا چیکار میکنی؟ وایسادی چرت و‌پرتای این دیوونه ی زنجیر پاره کرده رو بشنوی؟ خجالت داره واقعا! با تعجب دست روی سینه گذاشتم _الان با من بودی؟ داداشت هتاکی کرده و‌حرفای مثبت هجده به زبون میاره اونوقت من باید خجالت بکشم؟ _اون سینا هتاک و بددهنه تو چرا اومدی پشت در که هتاکی‌های بعدیشم بشنوی؟ سری به تاسف تکون داد و ازم دور شد و روی تخت نشست این حرفش خیلی بهم برخورد... ازش رو گرفتم و به تندی گفتم _نخیر... من فقط کنجکاو شدم ببینم وقتی داداشت این خزعبلات رو به زبون آورده چه برخوردی باهاش میکنی، همین ضمنا به اون داداش بی‌شعورت بگو تا اطلاع ثانوی قراره من اینجا بمونم، پس مراقب رفت و آمدها و حرف زدنهاش باشه، ضمنا تا من اینجام دوست و رفیقاش رو اینجا نیاره... معلومه از حرفم داره حرص می‌خوره، _چشم اگه امر دیگه‌ای هست بفرمایید... _نیما منطقی باش... اگه قراره تا موقع عروسی اینجا بمونم باید سینا مراقب رفتارش باشه مگه اینکه من به عنوان عروس این خونواده حقی نداشته باشم... کمی نگاهم کرد _آره تو حق داری... ولی ببین نهال اینجا خونه من نیست که هرچی من و تو دوست داریم همون بشه... اینجا خونه‌ی پدر و مادرمه و اونا مثل تو از‌ این اداها ندارن... این یکی دو هفته رو دندون رو جیگر بذار تموم می‌شه تازه هنوز به بابام چیزی نگفتم الانم پاشو بریم‌ پایین زود نهار بخوریم من باید برم شرکت پیش بابام همونجا جریان جلو انداختن عروسی رو بهش میگم تا زودتر همه کارا رو ردیف کنه... با وجود چشم‌غره های نیما به طرف کمد رفتم و لباسی که تنم بود رو با یه تی‌شرت مناسبتر عوض کردم... با حرفای زشتی که از زبون سینا شنیدم نسبت بهش احساس ناخوشایندی پیدا کردم. خدا کنه برای نهار بیرون نیاد... همراه نیما از اتاق بیرون رفتم، همین که پا روی پله‌ها گذاشتم‌ صدای حرف زدن مرسده به گوشم رسید ناراحت به نیما نگاه کردم ایستاد و با دست مانع جلو رفتنم شد نگاهش رو تو چشمام دوخت _ها... چیه؟ صداش رو کمی پایین‌تر آورد _مگه من دعوتش کردم؟ هزار بار گفتم مرسده برای مامانم مثل دختر نداشته شه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت71 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت72 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا گفت صبر کن من برم، اشغال ک ث ا ف ت در باز نمیشد قفل در گیر کرده بود، صدای جیغ مرضیه خونه رو برداشته بود منم زار زار گریه میکردم ... یه میله آهنی از تو آشپزخونه برداشتم رفتم سمت در ورودی و داد میزدم اقا کمک کنید ... به هر بدبختی بود همسایه‌ها در و باز کردن و مردهمسایه گفت دخترم نترسید ما دیر فهمیدیم وگرنه میومدیم کمک، نگران در خونتونم نباش برات درستش میکنیم سهیلا با پلیس‌ها صحبت کرد گفت یه پسره است با زانتیا میاد اینجا مزاحمت درست میکنه و صورتجلسه کردن پلیس داشت میرفت که زن همسایه اومد جلو _سرکار این پسره بیشتر وقتا میاد اینجا؟ من خیره موندم به پلیس ..‌. چشم تو چشم منو نگاه کرد گفت با شما نسبتی داره؟ سرتکون دادم نه سهیلا پرید وسط آقا اون همیشه مزاحم ماست پلیس سری تکون داد رفت، سهیلا رو کرد به زن همسایه میشه بری تو خونه‌ت و فضولی بقیه رو نکنی؟... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برای برادرم رفته بودیم خاستگاری. مراسم خاستکاری و عقد برگزار شد .دوران نامزدی هروقت محمد و مهگل رو میدیدم از رابطه ی صمیمی و مهربونشون لذت میبردم.قرار بود جشن عروسیشون دوماه دیگه برگزار بشه ...از رزرو تالار و انتخاب کارت دعوت و لباس عروس تازه فارغ شده بودیم روزی که قرار بود برای خرید خورده ریزهای عروسی محمد و مهگل برن بازار... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥در محکومیت اهانت به قرآن کریم 🎙دودمه سیدرضا نریمانی علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
خان تازه عروسش رو برده کنار چشمه عروس خانم دوست نداره برگرده😋
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب می‌شود و به همین اندازه درجه‏ او را بالا می‌برند، اما رضایت و خشنودى خدا از او و دعای پیامبر صلی الله علیه وآله و امام علی علیه السلام و ائمه اطهار براى او بهتر از آن است. کامل الزیارات، ص 128 ⁠# همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امام‌حسین علیه‌سلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقه‌ی مستضعف نشین برگزار کنیم. از ۵ هزار تومن‌ تا هر مبلغی که در توانتون هست ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 🔹برای ها و اطلاع از سایر از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب
اجرتون با امام حسین علیه السلام عزیزان یاری کنید که ان شاالله ما هم بتونیم سفره احسان امام حسین علیه السلام رو برای عاشقان عزا دارش پهن کنیم🙏❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خان تازه عروسش رو برده کنار چشمه عروس خانم دوست نداره برگرده😋
حرف خاص (19).mp3
14.81M
▪️🍃🌹🍃▪️ ✘ شیعه دقیقاً از همینجا به اشتباه رفت. • حنجر بریده‌ی امام / • ماجرای تشنگی چند روزه‌ی اهل حرم/ • مظلومیت کودکان / • ماجرای ارباً اربا شدن ها / و ...... اینها مصائب اصلی عاشورا نیستند. علیه السلام 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب می‌شود و به همین اندازه درجه‏ او را بالا می‌برند، اما رضایت و خشنودى خدا از او و دعای پیامبر صلی الله علیه وآله و امام علی علیه السلام و ائمه اطهار براى او بهتر از آن است. کامل الزیارات، ص 128 ⁠# همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امام‌حسین علیه‌سلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقه‌ی مستضعف نشین برگزار کنیم. از ۵ هزار تومن‌ تا هر مبلغی که در توانتون هست ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 🔹برای ها و اطلاع از سایر از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب
اجرتون با امام حسین علیه السلام عزیزان یاری کنید که ان شاالله ما هم بتونیم سفره احسان امام حسین علیه السلام رو برای عاشقان عزا دارش پهن کنیم🙏❤️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اگه یه روزم اون اینجا نیاد، مامانم بهش زنگ میزنه که پاشه بیاد، یا اینکه به خاله‌ م زنگ می‌زنه... منم با تن صدای آروم لب زدم _خوب لااقل با خاله‌ت بیاد. خاله‌ت که باشه مرسده و مامانت کمتر به من نیش و‌کنایه میزنن تیز نگاهم کرد اخماش تو هم رفت انگشت اشاره‌ش رو‌ جلوی صورتم گرفت _هزار بار گفتم در مورد مامانم درست حرف بزن اون بیچاره که جز احترام با تو رفتاری نداشته... اون طفلکی اونقدر تورو دوست داره که مدام بهم میگه اگه بعد عروسی برید تهران دلتنگی تو و نهال اذیتم میکنه یبار هم اسم منو به‌ تنهایی نیاورده ...هر بار اسم تو رو کنار اسمم گفته اونوقت تو اینجوری پشت سرش حرف می‌زنی؟ واقعا خجالت‌آوره... حرف زدن در این مورد بی‌فایده ست فرشته اونقدر با سیاست رفتار میکنه و پیش نیما با من خوبه که به نیما حق میدم حرفمو باور نکنه... کلافه بودم‌ اما هر دو دستم رو به نشونه‌ی تسلیم‌ بالا آوردم و‌‌گفتم _چشم... چشم... تو درست میگی مامانت منو خیلی دوست داره... منم‌ دروغگو هستم‌ و اون حرفایی هم که برات تعریف کردم و گفتم مادرت در نبود تو بهم بی‌احترامی می‌کنه همش دروغ محضه... اگه برام ارزش قائل بودی یبار هم که شده حواست رو جمع می‌کردی تا بفهمی راست میگم... دستش رو کنار زدم و از پله‌ها پایین اومدم... در همون حین زیر چشمی نگاهی به لباس تنم انداختم، حالم گرفته شد،کاش لباسم رو عوض نکرده بودم اول از همه فرشته من رو دید _ اومدی عزیزم؟ بیا بشین پیش ما... صبح وقتی فهمیدم اومدی خیلی خوشحال شدم... جلو رفتم و همزمان که دست می‌دادم سلام و احوالپرسی هم کردم تعارفم کرد کنارش بنشینم. اما ترجیح دادم کنار نیما برم... رو به مرسده سلام کوتاهی کردم دلم نمی‌خواست مقابل مرسده باشم. نیما آروم به پهلوم زد فهمیدم منظورش اینه که چرا به تعارف مادرش توجهی نکردم... بی اهمیت بهش با مرسده شروع به گفتگو کردم... _خوبی مرسده؟ چند وقت پیش به تو فکر میکردم تو دختر منزوی و گوشه گیری نیستی، خیلی هم روابط عمومی قوی داری، پس چرا هیچ دوست صمیمی نداری؟ انگار متوجه منظورم شد چون یهو رنگ از روش پرید به مِن مِن افتاد... _نه کی گفته من دوست صمیمی ندارم؟ اتفاقا دوستای زیادی هم دارم با لبخند به فرشته نگاه کرد همه شونم خاله میشناسه... اتفاقا همراه خاله و اونها همیشه به یه باشگاه میریم. فرشته با لبخند نگاهم کرد آره اتفاقا صبح که به مرسده زنگ زدم بیاد اینجا گفت امروز نهار قراره با دوستاش برن بیرون اما من ازش خواهش کردم بیاد تا باهم بریم خرید... آخه تنهایی خرید رفتن اصلا بهم نمی‌چسبه... نهارمون رو بخوریم عصر میریم. می‌گم توهم که اینجایی میای باهامون؟ نیما با صدای بلند رو‌ به همه‌مون کرد _بابا من دارم از گرسنگی می‌میرم... شماها نشستین در مورد خرید رفتنتون حرف میزنید؟ در حالیکه بلند میشد گفت _پاشین بریم غذا بخوریم‌ من کلی کار دارم باید زودتر برم که به کارهام برسم... اول نهار بخوریم بعد از رفتن من شما بنشینید و با هم جلسه بذارید نگاهم به میزی که حمیرا به زیبایی چیده بود افتاد نیما روی صندلی پشت میز نشست... در حالیکه کمی به سمت آشپزخونه متمایل شده بود _حمیرا... غذا رو بیار دیگه حنجره‌م پاره شد. با ایستادن فرشته، من و مرسده هم به تبعیت از او بلند شدیم و پشت میز جا گرفتیم... غذای خوشمزه‌ی حمیرا رو نوش جان کردیم... در تمام مدتی که مشغول خوردن بودیم تنها کسی که حرف زد نیما بود... مدام از برنامه‌هاش می‌گفت... من نمیدونم این میزان غذا رو کجای شکمش جا میده که هیچ وقت چاق نمی‌شه و همیشه هیکل خوب و‌ روفرمی داره... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی نامحسوس نگاهم بین نیما و مرسده در رفت و آمد بود... مدام ترس از این داشتم که به خاطر پوشش نامناسب مرسده توجه نیما بهش جلب بشه... ی لحظه نیما روی میز چشم چرخوند معلوم بود چیزی می‌خواد رو به مرسده کرد و با اشاره دست فهموند نمکدون می‌خواد مرسده هم با ناز و عشوه دست دراز کرد و نمکدون رو سمت من که به نیما نزدیکتر بودم گرفت و در حالیکه اون رو به دستم که به طرفش دراز کرده بودم گرفت آروم تو گوشم گفت _نترس شوهرتو نمی‌خورم من داداشمو لازم دارم با این حرفش هم تعجب کردم و‌ خجالت کشیدم که متوجه نگرانی‌های من شده و هم خیالم از شنیدن جمله اخرش راحت شد... از اینکه نیما رو داداشم خطاب کرد حس آرامش خاصی روی دلم نشست... لبخندی زدم و همون‌طور که نمکدون رو به دست نیما می‌دادم به ارومی دم گوش مرسده گفتم _نه من نگران نیستم... کیه که ندونه نیما چقدر دوستم داره و عاشقمه. اتقاقا اونم تورو خواهر خودش میدونه وقتی هرروز اینجایی منم تورو مثل خواهرشوهر نداشته‌م می‌دونم پس مشکلی باهات ندارم.... نیما که غذاش رو تموم کرده بود صندلی رو عقب کشید و ایستاد بدون اینکه به کسی نگاه کنه به سمت پله‌ها چرخید و‌ گفت: _من میرم حاضر شم برم که خیلی دیرم شده... با بابا هم حرف میزنم شب که بیام نتیجه رو برات می‌گم... میدونستم مخاطبش منم ولی جوابی ندادم فرشته نگاهی بهم انداخت _جریان چیه؟ قراره چی رو به باباش بگه؟ نمیدونستم چی باید بگم، در مورد این موضوع با نیما هماهنگ نشده بودم تا حرفامون یکی باشه، نیم نگاهی به راه پله ای که نیما ازش بالا رفته بود انداختم نیما در تیررس نگاهم نبود... کمی مِن مِن کردم تو فکر بودم چی بگم که با صدای نیما هر سه نفر سرمون رو به سمت بالا گرفتیم از لبه‌ی حفاظ طبقه بالا سرش رو پایین گرفته بود رو به مامانش گفت: _راستش خیلی وقت بود به نهال میگفتم زودتر عروسی بگیریم اما به خاطر شرایط خونواده‌ش راضی نمی‌شد... دیروز خیلی اصرار کردم و گفتم حالا که راضی نمیشی عروسی بگیریم پس منم دیگه اجازه نمیدم برگردی خونه‌تون بدون مراسم عروسی می‌ریم سرخونه و زندگیمون... بالاخره خانم رضایت داد بدون درنظر گرفتن شرایط خونواده‌ش عروسی رو برگزار کنیم... آخه شرایط برادرش طوریه که کمِ کم باید یه سال صبر کنیم... منم که نمیتونم تا ی سال دیگه تهران رفتنم رو به تعویق بندازم... بدون نهال هم محاله برم...این همه مسیر رو هم که هرروز نمیتونم تا تهران برم و برگردم، نهال خانم با شنیدن دلایلم حق رو به من داد و رضایت داد زودتر مراسم بگیریم... حالام دارم میرم پیش بابا تا بهش بگم همین یکی دوهفته آینده مراسم رو برپا کنیم... فرشته همزمان که دست میزد کل می‌کشید و شادی میکرد، به اینهمه شادی و‌ ابراز خوشحالیش خنده‌م گرفت... چه قدر زیبا شادیش رو بروز میکنه... مرسده هم کف می‌زد و اظهار خوشحالی میکرد اما من که حسابی بهش مشکوکم بنظرم اومد داره فیلم بازی میکنه و همه شادی کردن‌هاش برای گول زدن بقیه‌ست. اما بی اهمیت به رفتارهاش که خیلی باعث خورد شدن اعصابم میشه رو به فرشته که هنوز کل میکشید تشکر زیر لبی کردم... فرشته جلو اومد و با در آغوش گرفتنم گونه‌م رو بوسید... وقتی از اغوشش بیرون اومدم نگاهی به بالا کردم نیما با محبت نگاهمون میکرد برق شادی و غرور رو از همین فاصله هم میتونستم ببینم. دستش رو روی لبش گذاشت و به نشونه ی بوسه به طرفم گرفت و فوتی نمایش کرد و رفت نگاهم خیره به جای خالیش بود که با صدای مرسده سرم رو پایین آوردم و خنثی نگاهش کردم _اوووو چه برای هم لاو میترکونن... اصلا نمیگن یه دختر مجردم بینشونه _من که کاری نکردم... با حرفایی که دیشب از سینا شنیدم فکر نکنم یه بوسه فرستادن نیما اونم از دور خیلی کار منشوری باشه برات... حتما تو هم تابه حال ازین حرفا ازش شنیدی بالاخره روز و شب اینجایی و مدام به اتاقش رفت و امد داری و لابد پیش اومده موقع مستیش هم دیده باشیش اخمی بین ابروهاش نشست و چینی به بینیش داد _اه نگو چندشم میشه من همینکه بفهمم سینا چیزی کوفت کرده اطرافش آفتابی نمیشم که چیزیم بشنوم ناقلا نکنه دیشب تو اتاق سینا بودی که مثبت هجده شنیدی ازش؟ حرف رکیکی که زد حالم رو بهم زد چهره‌م رو مشمئز کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥 نماهنگ؛ «آوازِ خون» با صدای محسن چاوشی محسن چاوشی در صفحه خود نوشت: 🔹«آواز خون» نذر محرم است و ادای دین شخصی من و دوستان هم‌دل به اهل کربلا. اشکال نداره بذار بگن که آوازه خون بود و برا تو روضه خون شد..... (این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست) 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️ 🔴پس از سوئد؛ این‌بار گروهی تندرو در دانمارک قرآن کریم را آتش زدند/ واکنش عراق و کشورهای اسلامی 🔹گروهی که بر خود نام «Danske Patrioter»(ملی‌گرایان دانمارکی) نهاده‌اند اقدام به آتش زدن نسخه‌ای از قرآن کریم در برابر سفارت عراق در کپنهاگ، پایتخت دانمارک کردند. پ ن: همین حرکات باعث شناخت بیشتر قرآن خواهد شد و اینان نمیدانند روزی خواهد امد که مردم خفته، مشتاق خواندن این کتاب خواهند شد و جویای علل سوزاندنش و آنگاه روشنی به قلبشان دعوت خواهد شد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب می‌شود و به همین اندازه درجه‏ او را بالا می‌برند، اما رضایت و خشنودى خدا از او و دعای پیامبر صلی الله علیه وآله و امام علی علیه السلام و ائمه اطهار براى او بهتر از آن است. کامل الزیارات، ص 128 ⁠# همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امام‌حسین علیه‌سلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقه‌ی مستضعف نشین برگزار کنیم. از ۵ هزار تومن‌ تا هر مبلغی که در توانتون هست ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 🔹برای ها و اطلاع از سایر از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب
اجرتون با امام حسین علیه السلام عزیزان یاری کنید که ان شاالله ما هم بتونیم سفره احسان امام حسین علیه السلام رو برای عاشقان عزا دارش پهن کنیم🙏❤️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت72 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت73 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هاج و واج از اتفاقات بودم که یاد مشهد افتادم ... زدم زیر گریه ‌... اون زیارت چشم من و باز کرد ولی ضربه بدی خوردم و آغاز بی اعتمادی من تو زندگیم به اطرافیام از همونجا کلید خورد زنگ زدیم سمساری اومد وسایلامو فروختم، فقط تنها مشکلم این بود که قولنامه به نام من بود ... زنگ زدم مرتضی گفتم وسایل‌های خونه که مال من بود رو فروختم ... گفت چرا گم نمیشی؟ زدم زیر گفتم مرتضی میگذاشتی من برم ... لاقل حرمت نگه میداشتی ... گفت خفه‌شو بابا لاشی، تو اگه دختر درست و حسابی بودی که من برات خونه نمیگرفتم ... گم میشی یا بزنگم داداشت اصلا باورم نمیشد که یک مرتبه این همه تغییر کنه، گفتم _بیا ماشین‌تو ببر، کلیدم میزارم خونه‌ت بیا ببر بدون اینکه پاسخ حرف من رو بده و یا خدا حافظی کنه تلفن رو قطع کرد پاشدم رفتم خوابگاه هنوز باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده 😔 به همین راحتی همه چی تموم بشه !!! بانمره‌های افتضاح، ترم آخرم تموم شد و جمع کردم اومدم تهران باورم برام خیلی سخت بود که چه شروعی داشتم و چه پایانی؟؟ موبایلم گذاشته بودم خونه‌ش، تازه ایرانسل اومده بود و ارزون‌تر بود یه خط ایرانسل خریدم و به زور یه گوشی خریدم ... اینقدر زنگ میزدم وپیام میدادم به مرتضی که من دوستت دارم چرا اینجوری کردی؟ واقعا نمیتونستم هضم کنم، تا اینکه یه روز بابام صدام زد، برادرمم نشسته بود، گفت الهام مرتضی کیه؟ با شنیدن اسم مرتضی قلبم از جاش کنده شد، ولی تلاش کردم ظاهرم رو عادی نشون بدم، گفتم نمیشناسم بابا داداشم گفت الهام جان یه آقایی زنگ زده میگه من قم هستم الهام با من دوست بوده، راست میگه؟ خودم رو متعجب نشون دادم گفتم من؟؟!! بابام گفت مهم اینه که الان پیش مایی و خوبی و اهمیت نده مزاحم تلفنی بود اومدم تو اتاقم خیلی ترسیده بودم ... گوشی رو خاموش کردم نمیتونستم بپذیرم دست خودم نبود، اینقدر تو تنهایی و ناراحتیم غرق بودم که رفتم سرکار تا بتونم با شلوغی روزمرگیم فراموشش کنم ...ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من از وقتی که بچه بودم برای اینکه مطرح باشم و همه از من خوششون بیاد دست به هرکاری می زدم کم کم شرایط طوری شد که بزرگتر شده بودم و این اخلاق مونده بود سرم هر کاری میکردم برای جلب توجه و جلب رضایت بقیه، اما گاهی اوقات اگر یکی از رفتارم انتقاد میکرد ی جواب کوبنده بهش میدادم بالاخره منم ازدواج کردم ی روز دروغی به جاریم که زندگیم رو زیر و رو کرد قصد من فقط پز دادن بود ولی اتفاقی برام افتاد که هیچ وقت فراموش نمیکنم... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یه روز با خواهرم برای خرید لوازم ارایشی به پاساژ رفته بودیم پسر جوون خوش پوش خوش‌تیپی چشمم رو گرفت. نوع رفتار و نگاه اون‌پسر باعث‌شد بیشتر به دلم بشینه وقتی بیرون اومدیم خواهرم با ناراحتی گفت اون‌پسره مگه از لوازم ارایشی تجربه‌ای دارع که مدام سوال میپرسی ازش؟از اون روز به بعد راه مدرسه رو از اون خیابون طی می‌کردم و به بهونه‌های گوناکون وارد پاساژمیشدم تا ببینمش ولی نمیدونستم که ... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب می‌شود و به همین اندازه درجه‏ او را بالا می‌برند، اما رضایت و خشنودى خدا از او و دعای پیامبر صلی الله علیه وآله و امام علی علیه السلام و ائمه اطهار براى او بهتر از آن است. کامل الزیارات، ص 128 ⁠# همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امام‌حسین علیه‌سلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقه‌ی مستضعف نشین برگزار کنیم. از ۵ هزار تومن‌ تا هر مبلغی که در توانتون هست ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 🔹برای ها و اطلاع از سایر از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب
اجرتون با امام حسین علیه السلام عزیزان یاری کنید که ان شاالله ما هم بتونیم سفره احسان امام حسین علیه السلام رو برای عاشقان عزا دارش پهن کنیم🙏❤️
زیارت عاشورا ۱ - علی فانی.mp3
11.27M
▪️🍃🌹🍃▪️ به وقت سلام صبح🖤 🎧 زیارت عاشورا ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ ◾️علی فانی علیه السلام   🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ می گفت: مگه امام حسین الان تو بهشت نیست؟! پس چرا اینقد براش گریه می کنین و تو سر خودتون می زنین❓🤔 شبهاتی که این روزها وارد ذهن نوجوان ما کردند...👐🏻🏴 علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen