eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وارد سالن غذا خوری شدیم، میزهای چهار نفره و شش نفره با صندلی هایی که روکش پارچه ای به رنگ کرم قهوه ای کشیده شدند. چشم نوازی میکنند ، خدمتکاران آقایی که همه لباس فرم به تن مشغول کارن. یکی از خدمه اومد جلوی ما خوش امدید بفرمایید آقا وحید، سرشو تکون داد _ممنون باچشم به دور تا دور سالن نگاه کرد. یه میز چهار نفره ته سالن انتخاب کرد، با اشاره سر، میزو نشون داد بیا با هم اومدیم به میز مورد نظرش که کنار پنجره بود، صندلی که پشتش به مردم میشد، برای من کشید بیرون، اشاره کرد بشین اینجا خودشم نشست رو به روم، مِنو غذا رو برداشت باز کرد، نگاهش رو انداخت به من چی میخوری؟ بدون اینکه به مِنو نگاه کنم لب زدم فرقی نمیکنه سرشو تکون داد، مِنو رو بست خدمتکاری که یه برگه و خودکار دستش بود، با روی گشاده اومد جلو _چی میل دارید؟ دوتا باقالی پلو با ماهیجه بیارید دوغ میل دارید یا نوشابه رو کرد به من سرشو ریز تکون داد، مثلا تو چی میخوری؟ آروم لب زدم فرقی نمیکنه دوتا نوشابه مشگی سالا، ماست، زیتون پرورده کدومو میل دارید سر چرخوند سمت من، نگاهی به من انداخت، دیگه با اشارام نپرسید دو تا زیتون پرورده خدمتکار رفت، وحید دستهاش رو گذاشت روی میز، خودشو کشید جلو، _من رو ببین از دستوری حرف زدن بدم میاد اعتنایی نکردم خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتن، چهار شونه بودن و خوش چهره گی‌شو قد بلند‌ش، چه فایده ای برای سرنوشت و آینده من داره حواست رو بده به من میخوام چند کلام حرف بهت بزنم، تا حساب کار دستت بیاد وااای خدای من حالم از اینایکه فکر میکنن، عقل کاملن بهم میخوره، ادعا داشته باشی دستوری هم حرف بزنی، اصلا تو کَت من نمیره، تلاش کردم خودم رو نسبت به لحن تند و تهدید آمیزش بی تفاوت نشون بدم. فهمیدی چی گفتم؟... سلام به این کانال خوش آمدید🌹 عزیزانی که تازه عضو این کانال شدید. دقت داشته باشید که اشتراکی یعنی اینکه چندین قسمت از این رمان گذاشته شده که شما بخونید و اگر دوست داشتید برای ادامه رمان باید ۴۰ هزار تومان پرداخت کنید 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت1 #اشتراکی #رمان_آنلاین_حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ #زهرا‌ح
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 . به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تو صورت من دنبال چی میگردی؟ حرف من رو گوش کن چقدر دلم میخواست بهش بگم، دارم نگاه میکنم ببینم زیگیل داری یا نه، ولی چون شناختی نسبت به عکس العملش نداشتم حرفم رو خوردم، نگاهم رو ازش گرفتم انگشتش رو به تهدید گرفت سمتم، من حرفم رو یک بار میزنم، هم نگاهت رو هم گوشت‌رو، هم حواست‌رو بده به من، شیر فهم شد. فقط نگاش کردم صاف شد تکیه داد به صندلیش _رامت میکنم، سرش رو تکون داد _صبر کن فقط سکوت کردم‌و نگاش کردم دوباره خودش رو داد جلو گذشته‌ات رو با اون ننگی که بالا آوردی، فراموش میکنم، از امروزت برام مهمه، ابروهاش‌رو داد بالا چشماش‌رو ریز کرد اگر یه حرکت، فقط یه حرکتی که نباید انجام بدی، انجامش بدی، بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنند... فقط نگاش کردم پیش خدمت غذا رو آورد، بشقاب غذاش رو کشید جلو شروع کرد به خوردن، دو قاشق خورد، رو کرد به من بکش جلوت بخور سرمو انداختم پایین آروم لب زدم میل ندارم چند قاشق دیگه خورد، سرشو گرفتم بالا، هرچی هم که بشه آدم با شکمش قهر نمیکنه راه طولانی داریم بین راهم دیگه رستوان به این خوبی نیست، بخور غذاتو گرسنم بود قصد خوردن هم داشتم ولی باگفتن کلمه ننگ به دامنت، واقعا اشتهام کور شد، نگاهم رو دادم به میز و سکوت کردم نمیخوری نخور، اونجوریم به من زل نزن اشتهام کور میشه تو دلم گفتم: وا! توهمم میزنه من کی به تو زل زدم صورتم رو دادم سمت راست، دو تا آقا دارن غذا می‌خورن، سرچرخوخوندم سمت چپ یه خونواده نشستن منتظرن غذاشون بیاد، دستم رو گذاشتم روی میز، سرم رو گذاشتم روی دستم، رفتم تو فکر باید یه راهی پیدا کنم خودم رو برسونم خونه خاله کبری، درسته که خاله واقعیم نیست، از دوستان صمیمی مامانم بود، ولی الان برای من تنها راهه، باید خودم رو برسونم کنگاور باید کاری کنم که این تهمت از من برداشته بشه، چطور زن داداشم تونست با من این کارو بکنه چه جوابی برای خدا و روز قیامت داره، واقعا اونهایی که تهمت میزنن حساب کتاب قیامت رو قبول دارن؟ برام جای سواله که این آقا با چه انگیزه ای حاضر شده با من ازدواج کنه، طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد، ولی بهشم حق میدم، چون حقیقت زندگی من رو نمی دونه آروم نفس سگنین و طولانی همراه با آه کشیدم، خدایا من خیلی بی پناهم ، جز خودت هیچ کسی رو ندارم خودم رو آیندم رو آبرم رو به تو میسپارم، کمکم کن بتونم بیگناهیم رو ثابت کنم. ایکاش میتونستم همین الان همه چی رو برای این آقا که اسمش رفته تو شناسنامه من بگم، ولی با برخوردی که با من کرد و حرفی که بهم زد، نمی تونم، تنها راهی که برام مونده فقط خودم رو برسونم کنگاور خونه خالم‌ با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم، سرم رو گرفتم بالا، آقا وحید از پشت صندلی بلند شد، رو کرد به من میرم سرویس یه ظرف یه بار مصرفم بگیرم این غذا رو ببریم تو راه گرسنت شد بخوری. نگاهم رو دو ختم به قدمهاش که داشت به انتهای سالن نزدیک میشد با خودم گفتم الان وقتشه، یه دلم گفت: اما اگر نتونم چی؟ سرم رو گرفتم بالا ، خدای من، بهم جرات بده ، ضربان قلبم رفت بالا، نهیبی به خودم زدم، پاشو دیگه الان میاد ایستادم، با ترس و لرز راه افتادم با شتاب قدمهای بلند و تند بر داشتم به سمت درب سالن، نرسیده به در خروجی برگشتم پشتم رو نگاه کردم، خدا رو شکر هنوز نیومده خدای من انگار قلبم تو حلقمه، از شدت استرس حالت تهوع گرفتم، رسیدم به در بازش کردم موقع بستن در نگاهم رو دادم به انتهای سالن و میزی که سرش نشته بودی نفسی کشیدم، خدارو شکر هنوز نیومده، با عجله خودم رو رسوندم به ایستگاه تاکسی که در پنجاه قدمیه رستوران بود به خاطر تند راه رفتن‌و و استرسی که بهم وارد شده، نفسهام تند شده، نزدیک اولین تاکسی، چند ثانیه‌ای ایستادم تلاش کردم به خودم مسلط بشم که شک نکنه من فرار کردم، دو قدم برداشتم، سرم رو آوردم پایین از شیشه ماشین، رو به راننده ای که حاج اقای مسنی بود گفتم... ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت_2. #اشتراکی #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا‌حبیب‌ال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ببخشید در بست میخوام برم ترمینال باسرش اشاره کرد، سوار شو در ماشین رو باز کردم نشتم. گوشی موبایلش زنگ خورد یا خدا الان میخواد جواب تلفنش رو بده بعد حرکت کنه، نگاهم رو دادم تو آینه ببخشید من دیرم شده میترسم به اتوبوس نرسم میشه زودتر حرکت کنید همون‌طوری که پشت فرمون نشسته بود گفت چشم دخترم، خانمم زنگ زده، الان حرکت میکنم جواب این زنگم نمی‌دم، تو رو که رسوندم خودم زنگ میزنم ببینم چیکار داره _خدا خیرتون بده حرکت کرد، از توی آینه جلوی راننده حواسم به پشت سرمِ، خدای من آقا وحید از سالن غذا خوری اومده بیرون هراسون داره به اطرافش نگاه میکنه... از شدت استرس دستهامو مشت کردم‌و بهم فشار میدم، تو دلم گفتن، برو حاج اقا برو تو رو خدا گاز بده، راننده سمت راست پیچید، دیگه آقا وحیدو ندیدم، نفس عمیقی کشیدم خودم رو رها کردم روی صندلی ماشین، صدای گاز موتور به گوشم رسید، برگشتم از شیشه ماشین دیدم، یه موتور که دو نفر سوارشن، انگار میخواد خودش رو برسونه به ماشینه ما، شک کردم، اونی که ترک موتور نشسته آقا وحیده، چشم دوختم ببینم درست دیدم، موتور از سمت چپ با تاکسی پهلو به پهلو شد، طوری که نزدیکه بخوره به ماشین، حاج اقای راننده شیشه ماشین رو کشید پایین چه خبرته اقا چیکار میکنی؟ آقا وحید با دستش به راننده تاکسی اشاره کرد بزن بغل راننده از توی آینه من رو نگاه کرد دخترم این آقا باشماست؟ نمی‌دونستم چی بگم، با دو دستم صورتمو گرفتم، سرم رو انداختم پایین... اذیتت کرده؟ جواب من رو بده میخوام بهت کمک کنم سرم رو گرفتم بالا بله شوهرم هست ولی نباید دستش به من برسه من باید برم خونه خالم _به دلم افتاده که تو احتیاج به کمک داری سرش رو از شیشه کرد بیرون داد زد رضا دنبال ما نیا برگرد موتور سوار باصدای بلند فریاد زد دایی عباس، این آقا میگه شوهر این خانم هست میخواد برش گردونه هرکی که هست، دارم میگم دنبال ما نیا، بگو خب آقا وحید نعره زد مرد حسابی نگه دار زن من توی ماشین... رضا سرعت موتور رو آورد پایین دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم برگشتم ببینم چیکار میکنه دیدم دستهاش رو به اعتراض رو به رضا بالا و پایین میکنه، _خوبی دخترم؟ _با این کاری که شما کردید، هم منُ، هم آبرو، و حیثیتم رو نجات دادید من خودم زخم خورده از دامادم، دخترم هفده سالش بود که شوهرش دادم با شوهرش هی دعواشون میشد میومد خونه میگفت، من‌و مادرش نصیحتش میکردیم که زندگی بالا پایین داره درست میشه، یه روز خیلی دلم براش سوخت، گفت: بابا شوهر‌ من سر موضوعات مختلف با من یک ماه یک ماه، دوماه دوماه قهر میکنه هر چی هم میرم التماسش میکنم میگم ببخشید اشتباه کردم، روش رو از من برمی‌گردونه میگه هنوز آدم نشدی، منم به دامادم گفتم، تو آدم نیستی و لیاقت دختر من رو نداری، طلاق دخترم رو گرفتم، شوهر تو هم حتما یکی لنگه داماد منه نمی‌خوام حرف بزنم، دوست دارم خیلی سریع برسیم ترمینال، هی بر میگردم پشتم رو نگاه میکنم، ببینم، میاد یا نه رسیدیم ترمینال، دو برابر کرایه رو بهش دادم. از ماشین پیاده شدم سرش رو چرخوند سمت شیشه ماشین دخترم من با تو این‌قدر طی نکرده بودم صبر کن بقیه‌اش رو بهت بدم حلالت حاج آقا، همین که من رو رسوندی ترمینال یه دنیا متشکرم قدمهام رو تند کردم به سمت سالن ترمینال، دل تو دلم نیست، همش فکر میکنم الان از پشت لباسم رو میگیره هی بر میگردم پشتم رو کنترل میکنم، به ذهنم رسید تغییر لباس بدم، ولی چه طوری؟ نزدیک در سالن آقایی یه خورده لباس ریخته، دستفروشی میکنه، رفتم جلوش آقا، سایز سی‌وهشت مانتو داری با دستش لباسهایی رو که فله‌ای روی هم ریخته، نشون میده همینایی که اینجا هست دارم ببین اندازت پیدا میکنی... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_3 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا‌حبیب‌اله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ بر گشتم دورو برم رو چک کردم، خدا رو شکر نیست، لباسهاش رو زیرو رو کردم، یه مانتو کشیدم بیرون، سایزش رو نگاه کردم، با خودم گفتم: همینم خوبه، دیگه چاره ای نیست، خریدم پولش رو دادم، حالا شالم رو چیکار کنم، خدایا کمکم کن، چشمم افتاد به، یه خانم محجبه، جرقه ای به ذهنم زد، سر گرفتم بالا، خدایا من رو ببخش مجبورم یه دروغ بگم، رفتم جلوش سلام خانم روزتون بخیر سلام عزیزم، امری دارید؟ ببخشید، من این شالم نجس شده چندش میکنم سَرمه، شما روسری یا شال اضافه دارید به من بدید، پولشم هر چقدر بشه میدم، یه نگاهی به من انداخت نه والا ندارم، نا امیدی رو که تو چهره من دید، فوری گفت... صبرکن، صبرکن، مقنعه نماز دارم، رنگش روشنه اشکال نداره الان درستش میکنم. دست کرد تو کیفش یه مقنعه رنگ روشن در آورد، رو به روی من ایستاد، چادرشو کشید جلو، روسریش‌رو در اورد، مغنعه نمازش‌رو سرش کرد، رو سری رو گرفت جلوی من بیا عزیزم، وقتی گفت مقنعه نماز فکرم رفت پیش این مقنعه هایی که با پارچه سفید چلوار، یا تترون میدوزن، ولی نگاه کردم دیدم نه، چه مقنعه شیکی جنسش کرپ رنگشم طوسی روشن، با خودم گفتم، چه خوب برای نمازش ارزش قائله، شیک و پیک عبادت میکنه، رو سری رو گرفتم، گذاشتم تو کیفم، پول در اوردم بدم بهش، دستش رو استپ کرد رو به روم اصلا حرفشم نزن، فکر کن یه هدیه از طرف من به شماست. میخوای چادر بگیرم، همین جا سرت کنی نه متشکرم میرم سرویس دستشویی، اونجا عوض میکنم سر تکون داد هر طوری که راحتید به دنبال تابلوی سرویس بهداشتی رو برم رو دید زدم، تابلو راهنما رو دیدم، به طرف دستشویی پا تندکردم، وارد شدم، چادر و شالم رو در آوردم، تا کردم گذاشتم تو کیف، مانتویی که خریدم رو پوشیدم، روسری رو هم سرم کردم، نگاه کردم به کیف و کفشم، با خودم گفتم، اگر از کیف و کفشم شناساییم کنه چیکار کنم، شانه انداختم بالا، دیگه چیکار کنم، تو کل برخدا، خودم رو تو آینه نگاه کردم، ایکاش یه عینک دودی داشتم، آهی کشیدم، ندارم دیگه، ولش کن ان شاالله که نتونه بشناسم، از در سرویس اومدم بیرون، با نگرانی تمام سالن رو با دقت نگاه کردم، خدارو شکر هنوز نرسیده، تابلو تعاونی پنج رو به روم بود رفتم جلو. یه آقای قد بلندی پشت پیش خوان ایستاده سلام آقا بلیط کنگاور میخوام نگاهی به مانیتور انداخت ساعت ۵ بعد از ظهر حرکت داریم، سر اتوبانم نگه میداره ببخشید یعنی چی سر اتوبان نگه میداره یعنی داخل شهر نمی‌ره نه ممنون نمیخوام پا تند کردم به سمت تعاونی چهار سلام آقا ماشین برای کنگاور دارید بله داریم نیم ساعت دیگه هم حرکت داره ببخشید، از داخل شهر میره بله خانم خب خدارو شکر که هم بلیط داره، هم از داخل شهر میره هم زود حرکت میکنه ممنون یه بلیط بدید به من دست کردم تو کیفم، پول در آوردم گذاشتم روی میز بلیط رو گرفتم، نگاه کردم به شماره، نوشته سی‌و‌دو، پس باید برم صندلی‌های اخر اتوبوس دلم داره از گرسنگی ضعف میره، یه چشمم به درب وردی سالن ترمیناله، یه چشمم به دنبال بوفه نگاهم افتاد به بوفه که وسط ترمینال بود، پا تند کردم به سمتش، از قفسه‌های خوراکی، یه چند تایی رو انتخاب کردم، پولش روحساب کردم و سریع حرکت کردم به سمت در خروج از سالن، چند اتوبوش جلوم نمایانه که با پارچه سفید جلوش مقصد رو نوشته، با نگاهم دنبال اتوبوس کنگاور گشتم، لبخندی به لبم نشست، پیداش کردم، با عجله رفتم سمت اتوبوس، آقایی بلیط رو گرفت، شمارش رو خوند، سرش رو گرفت بالا برو بالا بیام اگر صندلی سی‌ویک آقا نشسته بود، صبر کن میام جات رو عوض میکنم که کنار خانم بنشینی. از این حرفش دلم آروم گرفت، تو دلم گفتم: خدا رو شکر که این مسائل رو راعایت میکنند،پله اتوبوس رو گرفتم رفتم بالا، شماره‌های صندلی رو خوندم، تا رسیدم به سی‌دو، خوشبختانه صندلی کنار من یه خانم میانسال نشسته، سلامی کردم نشستم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_4 #رمان_آنلاین_حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ از دلشوره و استرس حالت تهوع گرفتم، ایکاش راننده زود تر حرکت کنه، سرو صدایی که از جلوی اتوبوس بلندشد توجه‌ام رو جلب کرد، سرک کشیدم به سمت در اتوبوس، گوش‌‌هام رو تیز کردم، ببینم صدای کیه، وااای خدای من، صدای وحیده، دستم رو گذاشتم در دهنم. هینی کشیدم، زیر چشمی نگاهی به خانم کناریم انداختم، ببینم متوجه عکس العمل من شده، دیدم نه تو حال خودش داره صلوات میفرسته. دقت کردم ببینم چی میگن، صدای، جرو بحث وحید با شاگرد اتوبوس به گوشم خورد من یه نگاه تو اتوبوس میندازم ببینم زنم تو اتوبوس هست یا نه، همین منم شاگرد این ماشینم، عباس آقا راننده ماشین به من گفته فقط کسانیکه بلیط دارن برن بالا، حالا تو میگی زنت تو اتوبوسه یا اسمش رو میگی من صداش کنم، یا صبر میکنی عباس آقا خودش بیاد برو کنار ببینم از پله اتوبوس اومد بالا، فوری دستهام رو گذاشتم پشت صندلی سرم رو گذاشتم روی دستم، صدای قدمهاش رو که داره بهم نزدیک میشه میشنوم، با هر قدمش تپش قلب منم بالا میره، حضورش رو کنارم حس کردم نهیب زد پاشو بریم پایین اعتنایی نکردم سرش ر آورد پایین در گوشم غرید یا خودت مثل بچه‌آدم میای میریم، یا من میبرمت تو دلم گفتم خدایا خسته شدم از این زندگی کمکم کن، صداش رو که از عصبانیت موج میزنه شنیدم خودت خواستی بازوم رو محکم گرفت، از جام بلند کرد، آقایی که صندلی جلوی من نشسته، رو به روش وایساد تو کی هستی؟ چیکارش داری؟ آقا وحید صداش رو برد بالا به تو ربطی نداره بشین سر جات _اتفاقا خیلی هم به من ربط داره، سرت رو انداختی اومدی تو اتوبوس داری به زور یه خانم رو میبری میگی به تو ربطی نداره _این خانم زنمه حالا برو گم شو بشین سر جات آقای جوون رو کرد به من راست میگه؟ نمی‌تونستم انکار کنم چون بالاخره با شناسنامه ثابت میکرد سروم رو به تایید حرف آقا وحید تکون دادم راننده از اتوبوس اومد بالا چه خبره اون عقب آقا وحید گفت زنم بدون اجازه من اومده تو اتوبوس شما میخوام ببرمش _ورش دار زود باش برو پایین باید حرکت کنم آقا وحید همینطور که بازوی من تو دستشه، من رو کشید، رو کردم بهش ولم کن ساکم رو بردارم ساک نمیخوای فقط بریم مقاومت کردم که برگردم، سر چرخوتد سمت من چنان چشم غره تهدید امیزی بهم رفت که ناخواسته میخکوبش شدم صدای خانمی رو شنیدیدم بیا دخترم ساکت رو بگیر آقا وحید دستش رو دراز کرد کیف رو گرفت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_5 #رمان_آنلاین_حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ من رو کشوند از اتوبوس اومدیم پایین از بس بازوم رو محکم گرفته، بازوم درد گرفته، تلاش کردم بازوم رو از دستش رها کنم، ولی بی‌فایده‌است با ناله گفتم دستم درد گرفته ولم کن کشیدم به سمت خلوتی من رو چرخوند سمت خودش، تو صورتم غرید این چه گ*و*ه*ی*بود که خوردی ساکت نگاهش کردم یه تکونم داد، نعره زد با توام، لالی هیچی نگفتم دستم رو ول کرد، کیفم رو انداخت زمین، گلوم رو گرفت، فشار داد چشم‌هاش رو ریز کرد، تهدید آمیز گفت به خدا وندی خدا اگر یک بار دیگه، فقط یکبار دیگه از این غلط‌ها بکنی، میکشمت تو دلم گفتم، بِکُش به هیچ جایی بر نمیخوره، توی این دنیا یه برادر بی اِراده دارم که مطیع زنشه، خاطرت جمع دنبال جنازه منم نمیگرده نفسم به خِرخر افتاده، به سختی بالا و پایین میشه، ولی حاضر نیستم حتی با اشاره چشمم، تاییدش کنم، گلوم رو ول کرد، دستش رو برد بالا بزنه تو صورتم، چشم‌هام رو بستم، منتظر سیلی شدم، چند لحظه گذشت نزد، چشمم رو باز کردم، دستش رو انداخته پایین، زل زده بهم ریز سرش رو تکون داد، باعصبانیت بهم توپید تو که من رو نمی‌خواستی پس چرا بله گفتی؟؟ داد زدم تو صورتش شما که فکر میکنی من ننگ بالا آوردم، پس چرا من رو گرفتی؟؟ نگاه تامل آمیزی بهم انداخت،گوشه لبش رو گاز گرفت، یه نگاهی به قد و بالای من انداخت، لب زد بیا بریم چاره‌ای جز اطاعت ندارم، روسریم رو که بهم ریخته مرتب کردم، خم شدم کیفم رو برداشتم، چادرم رو در آوردم سرم کردم، دست دراز کرد سمتم که دستم رو بگیره، نگاه اعتراض آمیزی بهش انداختم، دستش رو نگرفتم سر تکون داد گفت خیلی خوب بیا بریم قدم برداشت، منم باهاش هم قدم شدم، تمام حواسش به منه که ازش فاصله نگیرم، منم قصد فرار ندارم، چون فایده‌ای نداره، جایی رو ندارم که برم، تنها امیدم اتوبوس بود که باهاش برم کنگاور خونه دوست مامانم خاله کبری، اونم که نشد یه تاکسی دربست گرفت، هر دو نشستیم عقب ماشین، سرم رو تکیه دادم به صندلی چادر کشیدم تو صورتم، به حال روز خودم، اشگ از چشمانم روان شد. تو حس خودم بودم، چادرم رو از توی صورتم زد کنار، با هم چشم تو چشم شدیم، بعد از چند لحظه دوباره چادرم رو انداختم تو صورتم، رفتم تو فکر، خدایا چیکار کنم، از چاه در اومدم افتادم تو چاله، ایکاش حاضر به ازدواج باهاش نشده بودم... غرق در افکار خودم بودم، صداش رو شنیدم رسیدیم، بیا پایین. از تاکسی پیاده شدم، نگاهم افتاد به همون راننده‌ای که باهاش فرار کردم رفتم ترمینال، اونم با نگرانی من رو نگاه میکنه، سری به تاسف برام تکون داد 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_6 #رمان_آنلاین_ حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ آقا وحید کرایه رو حساب کرد. با هم وارد سالن شدیم، رفت پشت میز مدیریت، از اینکه پول غذا رو پرداخت نکرده عذر خواهی کرد، پول غذا رو حساب کرد، حرکت کردیم سمت ماشینش، خواست کمکم کنه که سوار تریلی بشم ولی دستش رو پس زدم، وبه هر زحمتی هست خودم سوار شدم. آقا وحید از سمت راننده سوار شد، ماشین رو، روشن کرد، حرکت کرد، یه مقدار که رفت، پارک کرد، ماشین رو خاموش کرد سوئچ رو برداشت پیاده شد، رفت با یه آقایی صحبت کرد، برگشت سمت در شاگرد، صدا زد بیا پایین در رو باز کردم، همه حواسش به پیاده شدن منه، منم همه دقتم رو کردم که بدون کمک اون پیاده شم، خدا رو شکر، مشگلی پیش نیومد و من از ماشین پیاده شدم، یه در بست گرفت، آقا ما رو ببر هتل بابا طاهر کنار هتل نگه داشت، وارد شدیم یه اتاق دو تخته برای یک شب اجاره کرد، کلید اتاق رو گرفت، رو کرد به من طبقه دومِ با اسانسور بریم بالا یا از پله‌ها بریم شانه انداختم بالا فرقی نمیکنه سرش رو تکون داد نفسش رو پوفی داد بیرون، دکمه اسانسور رو زد، در باز شد وارد شدیم طبقه دوم نگه داشت، از اسانسور اومدیم بیرون، نگاهی به شماره اتاقها انداخت، اتاقمون رو پیدا کرد، کلید انداخت بازش کرد، رو کرد به من برو تو وارد شدم، خودشم پشت سر من اومد، در رو بست کلید انداخت در رو قفل کرد، گفت من میرم حموم یه دوش بگیرم صداش رو شنیدم ولی عکس‌العملی نشون ندادم. رفتم سمت رخت آویز، چادرم رو در آوردم آویزون کردم، با مانتو و رو سری نشستم روی صندلی، از اینکه آقا وحید از حموم بیاد بیرون، باهاش تنها باشم، خیلی معذبم از حمام اومد بیرون نگاه سنگینی بهم انداخت فرار کردی میخواستی کجا بری؟ نباید پنهان کنم، هیچی مثل راستگویی نیست گفتم خونه خاله ام مگه تو، توی کنگاور خانه داری ؟ خاله واقعی نیست و دوست صمیمی خانوادگی مامانم بود اسمش چیه؟ خاله کبری حالا برای چی فرار کردی؟ میخواستی بری به کارهای... نفس عمیق کشید مکث کوتاهی کرد، با تهدید ادامه داد. فرار امروزت رو ندید میگیرم، ولی اگر یک بار دیگه از این غلط ها بکنی، میزنم جفت پاهات رو میشکنم که هم نتونی جایی بری هم... بازم به حرفش ادامه نداد، سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم، صداش رو برد بالا شیرفهم شد حرف نزدم و ساکت موندم باشه خفه خون بگیر فقط امیدوارم انقدر عاقل باشی که کاری نکنی، که منم یه کاری کنم که هردومون پشیمون بشیم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_7 #رمان_آنلاین_حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) توی دلم گفتم من از هر کسی که بهم نگاه تهمت داشته باشه هیچ وقت نمی گذرم، و هرگز حلالش نمی کنم، و تو آقا وحید به زودی چنان از این نگاهی که به من داری پشیمون و نادم میشی که عذاب وجدان رهات نمیکنه، منم هیچ وقت بابت این نگاه حلالت نمیکنم، نه تورو، و نه اون آدم هایی که فقط به حرف هم دیگه نگاه کردند بدون اینکه چیزی در مورد من دیده باشند، من و تو محل بدنام کردند. چشمم رو بستم. صورت ماه و معصوم احمد رضارو تجسم کردم، احمدرضا من رو ببخش، تا به امروز رازی که بینمون بود، رو فاش نکردم ولی دیگه نمی تونم این راز و نگه دارم. یعنی نگذاشتند، وگرنه من تا آخر عمرم، به قولی که بهت داده بودم پابند میموندم. نشست روی صندلی روبه روی من، سرت رو بگیر بالا من رو نگاه کن. اهمیتی به حرفش ندادم محکم زرد روی میز صداش رو برد بالا _ با توام از ترس سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم _میخواستم مثل آدم باهات حرف بزنم ولی انگار این طوری حرف تو کَت تو نمیره. انگشتش رو به تهدید گرفت جلوی صورتم غرید به نفع هست که روی اعصاب من راه نری، من عادت ندارم یک حرف رو دو بار بزنم تکیه داد به صندلی از امروز یک سری قانون برات میزارم تو هم طبق اون عمل می کنید منم به گذشته‌ات کاری ندارم، خطا هات رو نادیده میگیرم طاقتم از این همه توهین و تحقیر و تهمت تموم شد، نگذاشتم حرفش رو ادامه بده با بی گناهی و خیلی جدی گفتم من خطایی نکردم ابرو داد بالا دستش رو گذاشت روی میز تو صورت من زل زد یعنی برادرت که تو ناموسشی و از خونِ خودتِ، با یه محله دروغ میگن عصبی از حرفش گفتم اگر برادرم و محله در مورد من راست گفتند، تو چرا حاضر شدی با دختری که مُهر بد نامی به پیشونیش خورده ازدواج کنی؟؟ مکثی کرد و گفت چون بلدم چطوری آدمت کنم، من یا تو رو درست می کنم یا میکشمت گوشیش زنگ خورد، دست کرد از توی جیب کتش گوشیش رو در آورد _ الو جانم بفرمایید _ الان میام ایستاد، رو، به روم، کمی نگاهم کرد کلید اتاق رو برداشت رفت تو چهار چوب در ایستاد، گفت کاری برام پیش اومده باید برم وقتی برگشتم نمیخوام این مانتو روسری سرت باشه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_8 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) در، رو از بیرون قفل کرد رفت سرم رو گرفتم بالا خدایا من فقط با توکل بر تو جلو میرم اون که گره از کار من باز میکنه فقط خودت هستی. تویی که مشگل گشایی. حتما مصلحتی در کاره که این بار تهمت بر روی دوش من مونده، شاید خواستی به این وسیله ایمان مردمی را که ادعای دیانت می‌کنند، و چیزی از من ندیدن، و گفته‌های همدیگر رو باور کردن بسنجی. من این مدت صبر کردم تو خودت شاهدی که هرگز این اتفاق رو گردان تو ننداختم. هیچ وقت نگفتم که چرا با من اینکارو کردی. نگفتم تو قادره مطلق هستی میتونی با اشاره‌ای واقعیت را بیان کنی اما نکردی. همیشه در وجودم گفتم حتما حکمتی در کاره، و صبر کردم. یاد مامانم افتادم وقتی داشت از دنیا می رفت چقدر سفارش من رو به برادرم کرد، ولی اون خامِ حرفهای زنش شد من رو گناهکار دونست، الانم این ‌طوری بدون هیچ شرط و شروطی من رو مجبور به بله گفتن کرد و به عقد وحید در آورده به کسی بله گفتم که هیچی درمورد گذشته‌اش نمیدونم، فقط میدونم زنش رو طلاق داده، شاید زنش حق داشته است که از همچنین مردِ بد اخلاقی که راحت در مورد من قضاوت میکنه در حالی که چیزی از من ندیده، طلاق بگیره ایکاش در مقابل برادرم مقاومت میکردم، و با همون شرایطم به زندگیم ادامه می‌دادم، ایکاش به این ازدواج بله نمیگفتم، از چاه در اومدم افتادم توی چاله، من باید برای اثبات بی گناهیم حتما برم پیش خاله کبری، اون حتما بهم کمک میکنه. نگاه کردم به در اتاق، این که قفلِ، از اینجا نمیشه رفت، اومدم کنار پنجره در رو باز کردم نگاهی به پایین انداختم دو طبقه است نمیشه پرید، اگر طناب داشتم میتونستم ببندمش به پایه تخت، با طناب برم پایین، برگشتم اتاق را وارسی کردم ببینم میتونم چیزی پیدا کنم. چشمم افتاد به ملافه تخت اگر بتونم ملافه رو به چند قسمت کنم به هم گره بزنم ببندم به پایه تخت، میتونم برم پایین، قیچی و یا چاقو که ندارم، باید با دندون پاره کنم ملافه را از روی تخت برداشتم یادم افتاد، وحید اومد ترمینال پیدا کرد، حتما این بار هم میاد دنبالم، با دربستم که نمیدونم راننده‌ای که باهاش برم تا کنگاور، چطور آدمیِ، منصرف شدم ملافه رو پهن کردم روی تخت، باید یه فکر دیگه ای بکنم، اونم از اینجا نه، انشاءالله که بین راه، راهی پیدا بشه، صدای چرخش کلید در قفل در، من رو از فکر بیرون آورد، در باز شد، وحید اومد تو اتاق، با تشر گفت مگه نگفتم تا من بیام مانتو روسریت رو در بیار سرم رو انداختم پایین سکوت کردم زیر لب زمزمه کرد حالا هی من با تو راه میام هی تو خیره سری کن نشست روی صندلی یه ساندویچ نوشابه که داخل مشما توی دستش بود رو گذاشت روی میز، بیا بخور ناهار نخورد ضعف میکنی با خودم گفتم تهدید و تشرت چیه، ساندویچ خریدن و فکر گرسنه بودن منت چیه؟..‌. 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_9 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) دست به ساندویچ نزدم از جاش بلند شد خودت میدونی، میخوای بخور، میخوای نخور دست کرد تو ساکش یه پیژامه درآورد کمربندش رو باز کرد، ازش رو برگرداندم، در حالی که پیژامه پاش کرده چند لحظه بعد نشست روی تخت با لحن کمی مهربان گفت مانتو روسریت رو در بیار بیا بشین کنار من، می‌خوام باهات حرف بزنم ساکت سرم رو انداختم پایین کمی با لحن جدی گفت مریم خانوم با توام میگم پاشو بیا اینجا کنار من بشین می خوام باهات حرف بزنم به‌ناچار بلند شدم اون مانتو روسریت رو هم در بیار نفس بلندی کشیدم، مانتوم رو در آوردم آویزون کردم به رخت‌آویز، ولی روسریم رو در نیاوردم، روی تخت با فاصله کنارش نشستم از طرز نگاهش فهمیدم میخواد باهام خود مونی بشه، خیلی از دستش ناراحتم، توی این چند ساعت آشناییمون یا سرم داد زده یا تهدیدم کرده، باید حرفی بزنم که ازم دور شه، رو کردم بهش آقا وحید میشه لطف کنید امشب برای من اتاق جدا بگیرید عصبی بالش را از روی تخت برداشت پرت کرد کف اتاق، لازم نیست من روی زمین می‌خوابم، تو روی تخت بخواب سرم رو انداختم پایین سکوت کردم صدای اذان مغرب اومد وضو گرفتم و نگاه کردم به اتاق فلش قبله رو دیدم نماز مغرب و عشا رو خوندم، سلام نماز رو که دادم وحید متعجب نگاهی بهم انداخت _ تو نمازم میخونی؟ آهی کشیدم چشم هام حلقه اشک بست جوابش رو ندادم، وحید وضو گرفت نمازش رو خوند رو کرد به من پاشو بریم پایین یکم تو لابی هتل بشینیم شاممون رو بخوریم بیایم نه ممنون من نمیام خودتون برید من ساندویچ میخورم چشم غره ای بهم رفت و با عصبانیت کلید رو برداشت رفت بیرون و در رو هم قفل کرد سجاده ام رو جمع کردم و نشستم روی صندلی ساندویچ رو باز کردم، عه مرغِ، اتفاقاً من ساندویچ مرغ خیلی دوست دارم، از صبح هیچی نخوردم واقعاً گرسنمِ. بسم الله الرحمن الرحیم گفتم با اشتها ساندویچ و نوشابه رو خوردم، خیلی بهم مزه داد، سرم رو گرفتم بالا خدایا شکرت، ای کاش میتونستم قلق این آقا وحید رو پیدا کنم، اگر واقعیت رو بهش بگم حتماً حرفهام رو باور می کنه و شاید بهم کمک هم بکنه، توی فکر بودم که در باز کن وارد اتاق شد... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_10 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) به پاش بلند شدم که سلام کنم بلکه بتونم راهی تو دلش باز کنم ولی همچین در رو محکم با عصبانیت بست که کلاً لال شدم، اومد سمت تخت بالش برداشت پرت کرد زمین رو کرد به من بگیر بخواب صبح زود باید بریم شاگردم رو رد کردم بره، خوش ندارم فردا کنار من میشینی بخوابی برق رو خاموش کرد پیراهنش رو در آورد، گذاشت کنارش، با زیر پیراهنی، دراز کشید روی پتو، چند ثانیه بعد نشست، توپید به من اینجا بهت چیزی نمیگم برسیم تهران بریم خونمون اونجا حوصله این ادا و اطفار بازی هات رو ندارم‌ها نفس عمیقی بی صدا کشیدم و سرم رو انداختم پایین و رفتم روی تخت نشستم صداش اومد بگیر بخواب ترسیدم یکه‌ای خوردم فوری روی تخت دراز کشیدم باید بیدار بمونم مطمئن بشم خوابش رفته بعد من بخوابم، چند دقیقه گذشت صدای خروپف ضعیفی ازش بلند شد، خاطرم جمع شد خوابش رفته، چشمهام رو گذاشتم روی هم، ولی فکر و خیال و نگرانی از فردا و فرداهای زندگیم نمیگذاره بخوابم، تا اذان صبح بیدارم، بعد ازاذان بلند شدم وضو گرفتم نماز صبح رو خوندم یک نگاه کردم به وحید این اهل نمازِ، اگر نمازش قضا بشه بفهمه بیدارش نکردم حتماً صبح ازم شاکی میشه رفتم نزدیکش صدا زدم آقا وحید آقا وحید چشمهاش رو باز کرد خمارآلوده گفت چی شده؟ هیچی، اذان دادن اگر می خواهید پاشید نمازتون رو بخونید کش‌و غوصی به بدنش داد نشست _ تو خوندی؟ بله شما خواب بودید من خوندم بلند شد برق اتاق رو، روشن کرد رفت سمت دستشویی کتاب دعا رو از تو کیفم در آوردم به زیارت عاشورا خوندن از دستشویی اومد بیرون همین طوری که داره دست و صورتش رو با دستمال کاغذی خشک میکنه خم شد سرش رو آورد توی کتاب دعا، منم سرم رو گرفتم بالا، فکر کردم کاری داره، نگاهی بهم انداخت، لبش رو برگردوند، سرش رو تکون داد _ زیارت عاشورا هم میخونی؟؟ از طرز حرف زدنش خیلی دلم شکست، جوابش را ندادم، بغض کردم چشم‌هام پر از اشک شد، نتونستم جلوشون رو بگیرم، اشکم سرازیر شد، اشک چشمم رو که دید زیر لب زمزمه کرد قسم حضرت عباست رو باور کنم، یا دم خروس رو از این حرفش، دلم گرفت به خودم گفتم، آخه مرد حسابی تو مگه چیزی از من دیدی که اینطوری در موردم قضاوت می کنی. اصلاً تو که حرف های پشت سر من رو باور کردی پس برای چی من رو عقد کردی. اون حسی که تو وجودم اومده بود که بخوام قلقش رو به دست بیارم واقعیت رو بهش بگم، ازش کمک بخوام تو وجودم از بین رفت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_11 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) راه نجات من همون فرار به خونه خاله کبری است وحید نمازش رو خوند دوباره خوابید، چشمهای منم خواب گرفت روی تخت دراز کشیدم خوابم رفت، با صدای زنگ بیداری گوشی وحید از خواب بیدار شدم، وحید نشست زنگ گوشی رو خاموش کرد، رو کرد به من. حاضر شو باید بریم، صبحانه رو توی راه میخوریم حاضر شدم با وحید رفتیم مدیریت هتل شناسنامه هامون رو گرفتیم خواستم سوار ماشین بشم مثل دفعه قبل بدون کمک گرفتن از وحید سوار شدم، نشست پشت ماشین، ماشین رو روشن کرد سر چرخوند سمت من یه وقت بین راه فکر فرار نزنه به سرت‌ها، نمیتونی فرار کنی اگر هم بتونی زیر سنگم باشی پیدات می کنم اونوقت هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ،کمترین کاری که می‌کنم شکستن جفت پاهات رو میشکنم حالم از تهدیدش به هم میخوره هیچ عکس العملی نشون ندادم، از شیشه ماشین خیره شدم به بیرون رفتم تو فکر، من که جز خونه خاله کبری جای دیگه ای ندارم برم چون بهش گفتم که کجا می خوام برم از برادرم آدرس میگیره میاد پیدام میکنه درمانده، درمانده‌ام چند کیلومتری از شهر دور شدیم کنار یک رستوران نگه داشت بیرون رستوران زیر درخت ها تخت گذاشته بودند رو کرد به من بریم داخل روی میز و صندلی بشینیم، یا همینجا روی تخت با اینکه دوست داشتم روی تخت بنشینیم ولی گفتم فرقی نمیکنه دلخور سرش رو تکون داد زیر لب زمزمه کرد فرقی نمیکنه فرقی نمیکنه، انگار به جز این دوکلمه حرف، حرف دیگه‌ای بلد نیست یه تخت بهم نشون داد همین جا میشینیم خدمتکار اومد جلو، وحید یه نگاهی به من انداخت رو کرد به خدمتکار دوتا املت برامون بیار زن خدمتکار رفت، رو کرد به من، مریم سر چرخوندم سمتش ببین من‌، می خوام زندگی کنم قصد جنگ و دعوا هم ندارم، اگر به حرف من گوش کنی، زندگی خوبی میتونیم داشته باشیم، یه سری قانون و مقررات برات میزارم طبق اون رفتار کنی لجبازی نکنی ابرو داد بالا. انگشت سبابه اش رو گرفت سمت من، پات‌رو کج نداری من گذشت رو فراموش می کنم نگذاشتم ادامه بده پریدم تو حرفش من گذشته بدی نداشتم هر چی بوده تهمت بوده چشمهاش‌رو بست مکثی کرد، چشماش رو باز کرد گفت تا ما چی ها رو بد بدونیم‌و چی ها رو بد ندونیم ازش رو برگردوندم با اشاره‌ زد روی پا من روت رو بکن به من گوش کن با بی‌میلی سر چرخوندم سمتش من با مامانم زندگی می کنم مامانم طبقه پایین میشینه ما هم بالا یکی از قوانین من احترام گذاشتن به مامانم هست، گوش می کنی یکی از دلایل جدایی من و نسترن هم همین بود که با مامانم حاضر جوابی می‌کرد خدمتکار دو تا ظرف املت با نون سنگک تازه یه فلاکس چای دو لیوان یک قندون کوچولو که توی یه سینه بزرگ جا داده بود گذاشت جلومون وحید رو به من گفت فعلاً صبحانت رو بخور بقیه اش رو توی ماشین بهت میگم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_12 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اول خواستم نخوردم، ولی بدجور این اُملت خوشرنگ من را وسوسه کرده، تا ته املتم رو خوردم _مریم بگم یه ظرف دیگه املت برات بیاره؟ سرم رو گرفتم بالا _نه ممنون یه چایی برای خودم ریختم، با لحن خودمونی گفت انگار باید شوهرداری هم یادت بدم، فقط برای خودت چایی میریزی با بی میلی لیوان اونم چایی ریختم به خودم گفتم، ای کاش لحن حرف زدنش را تغییر می‌داد، و ایکاش حرف من رو باور می کرد، نمی دونم، محمود داداشم چی بهش گفته که فقط حرف اون رو باور کرده، حتی اجازه نمیده که واقعیت زندگی من رو، از خودم بشنوه تا حالا چند بار بهش گفتم من گذشته بدی نداشتم، ولی اصلاً نمی خواد، حرف های من رو گوش کنه. وحید رفت پول صبحانه رو حساب کرد برگشت نشستیم توی ماشین رو کرد به من، یکی از قوانین که خطِ قرمز زندگی منِ، مادرمِ، که بهت گفتم. اما دومیش تحت هیچ شرایطی بدون اجازه من از خونه بیرون نمیری. تاکید کرد گوشت با منه، تحت هیچ شرایطی، موبایلم، دوست ندارم که داشته باشی، اینم که داری میدی به من به حال غربت خودم دلم خیلی سوخت داره چه بلایی سرم میاد، دارم کجا میرم، این که راننده است از صبح تا شب تو بیابون رانندگی میکنه، من میمونم با یک خانم مُسن، از خونه‌ام که نباید برم بیرون، تلفن همراه هم نباید داشته باشم، خدایا شکرت می کنم بهم صبر بده خوشحالم از اینکه تا به الان ناشکری نکردم، ولی با تمام وجودم ازت کمک میخوام تو رو شکرت میکنم، که تا الان حر فی نزدم که بوی کفر و یا ناشکری بده، از این به بعد هم خودت دستم رو بگیر که صبر داشته باشم ناهار، رو هم بین راه خوردیم، عصر رسیدیم تهران، ماشین رو برد باربری پارک کرد، یه دربست گرفت، در خونش پیاده شدیم کلید انداخت در رو باز کرد، دختر بچه پنج یا شش ساله توی حیاط داره لی لی بازی میکنه، تا چشمش افتاد به ما دوید سمت وحید بابایی جونم سلام وحید دستهاش رو باز کرد و بغلش کرد بوسیدش سلام، چطوری؟ دختر بابا، عسل بابا بوسش کرد گذاشتش زمین وارفته به وحید و دخترش خیره شدم، رو کرد به من غزل دخترمه با ما زندگی نمیکنه غزل خیلی به مامانم وابسته است پیش اونه تو دلم گفتم یعنی بازم بچه داره، یا همین یک دونه است، یا الان یکی یکی میان میگن سلام بابا غزل رو کرد به باباش، من رو با دست نشون داد بابایی این خانومه کیه؟ دخترم ایشون اسمش مریم خانم هست که همسر من شده یعنی باهاش ازدباج کردی آره عزیزم اخم هاش رفت تو هم پس مامان چی؟... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_13 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وحید دستش رو گذاشت تو کمر غزل به آرومی دادش جلو برو بازیت رو بکن توی کار بزرگترها دخالت نکن غزل دو قدم برداشت ، برگشت سمت وحید گفت عزیزجون حمومه باشه بابا تو برو بازی کن وارد ساختمون شدیم رو کرد به من،با دستش اشاره کرد به مبل بشین اینجا الان میام نشستم، رفت پشت در حموم در زد سلام مامان یه سورپرایز برات دارم صدای خانمی از توی حموم اومد سلام پسرم خوش اومدی سورپرایز چی هست؟ بیا بیرون خودت می بینی برگشت سمت من اسم مامانم فاطمه است نمیخوام تورو با این چهره گرفته ببینه، اخمات رو باز کن، شاداب باش، خوب برخورد کن، بین دو راهیِ عقل و دلم گیر کردم، دلم میگه بیخیال بدرفتاری های وحید شو صبر کن، بالاخره حقیقت براش روشن میشه، عقلم میگه نگذار بهت توهین بشه، راهی پیدا کن برای فرار، آهی کشیدم چطور فرار کنم کجا برم خونه خاله کبری که خودم حواسم نبود و آدرس بهش دادم دیگه نمی تونم برم کنگاور، ولی پول که دارم همین جا یه جایی پیدا میکنم یه وکیلم میگیرم از زن دادشم شکایت میکنم، بی گناهیم که ثابت شد، حالا یا با همین وحید زندگی میکنم یا نشد زندگی کنم ازش طلاق میگیرم، برمیگردم توی روستای خودم. تو خودم بودم که وحید با اشاره، زد بهم پاشو مامانم از حموم اومد بیرون از جام بلند شدم با یه لبخند مصنوعی رو کردم به مامان وحید سلام، حالتون خوبه؟ فاطمه خانم بهت زده، مکثی کرد گفت سلام رو کرد به وحید معرفی نمی کنی خانم کین وحید لبخندی زد مریم همون دختری که عاشقش بودم فاطمه خانوم با دلخوری از وحید رو برگردوند، رفت توی آشپزخونه زیر کتری رو روشن کرد وحید پشت سرش رفت توی آشپزخونه، غزل اومد تو هال یواشکی که باباش با عزیزش نبیننش رفت بالا ،چشمم به غزل گوشم به وحید و مامانشه از من دلخور شدی مامان؟ محلش نگذاشت مامان اون دفعه هم دست دست کردیم بابا فوت کرد، گفتی باید یک سال صبر کنیم، بعدم نشد من به مریم برسم، جون غزل فکر کردم دوباره شرایطی می شه من نمیتونم به کسی که عاشقشم برسم، حالا هم طوری نشده یه جشن خانوادگی می گیریم مریم را به عنوان عروس خونواده بهشون معرفی میکنیم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_14 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) متعجب، به خودم گفتم اگر این عاشق منه پس چرا انقد باهام بد اخلاقی و بدرفتاری می کنه، اگر عاشقم نبود چیکار میکرد، خدا آخر عاقبت من رو به خیر کنه فاطمه خانم رو به وحید گفت خب دیگه، ما رو هم که آدم حساب نکردی، خودت رفتی زن گرفتی و اومدی، دیگه من چی بگم وحید خم شد صورت مامانش رو بوسید اینطوری نگو مامان، ببخشید اگر ناراحت شدی، باور کن ترسیدم این فرصت رو از دست بدم به خودم گفتم این استقبال باشکوه رو من کجای دلم بگذارم، فکرم رفت پیش غزل برای چی یواشکی رفت بالا یعنی داره چیکار میکنه، وحید اومد نشست کنارم فاطمه خانمم یه ظرف میوه رو گذاشت روی میز، نشست رو به روی ما، رو کرد به من یه خورده از خودت بگو لبخند تصنعی زدم چی بگم حاج خانوم با حالت گوشه و کنایه گفت از پدرت از مادرت، اونا به پسر من نگفتند چرا کس و کارت، رو نیاوردی خواستگاری، همین طوری، رضایت دادن، تورو عقد پسر من کنن پدر و مادرم به رحمت خدا رفتن خواهری، برادری، کسی، کاری، بزرگتری، نداشتی که به پسر من بگن برو بزرگترت رو بردار بیار شرمنده سرم رو انداختم پایین، گفتم یه برادر دارم اونم چون با آقا وحید دوستن، با ازدواجمون موافقت کرد سری تکون داد، پرسید _چند سالته؟ بیست و دو سال چقدر سواد داری سیکل دارم یعنی تا نهم خوندی؟ بله هنری، چیزی داری؟ دیپلم خیاطی دارم، کمک های اولیه رو هم بلدم، گواهینامه رانندگی هم دارم _ باریکلا هنرمندم هستس، خب تو که اینقدر زرنگی ، پس چرا درس نخوندی؟ _ تو روستای ما فقط تا دوره راهنمایی داره برای دبیرستان باید بریم روستای بعدی که معمولا پسرها میرن دخترها رو نمیگذارند برند میدونی قبلاً پسر من ازدواج کرده این دختری هم که داره تو حیاط بازی میکنه دخترش هست تو دلم گفتم حاج خانوم تو حیاط نیست یواشکی رفت طبقه بالا سر تکون دادم بله میدونم نگاهی تو صورتم انداخت خیلی راضی به نظر نمیای موضوع چیه؟ سرم را انداختم پایین سکوت کردم وحید فوری گفت خسته راهه برای کسی که عادت به سوار شدن ماشین های سنگین رو نداره زود خسته میشه فاطمه خانم ابروش رو داد بالا از وحید رو برگردوند، رو کرد به من، به کنایه گفت منم مو هام رو تو آسیاب سفید کردم... وحید زیر چشمی یه چشم غره به من رفت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_15 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مامان جون تو چرا حرف من رو باور نمی کنی، باور کنید خسته است رو کرد به من مگه این طور نیست؟ سرم رو به تایید حرف دروغش تکون دارم، اروم لب زدم بله فاطمه خانم رو کرد به وحید یعنی من فرق آدم راضی و ناراضی رو نمیتونم تشخیص بدم، قیافه این دختر داره، داد میزنه که از کنار تو بودنش راضی نیست رو کرد به من من نمیدونم پسرم چیا بهت گفته و چیا نگفته، ولی یه حرف مهمه که من باید بهت بگم، وحید از همسر سابقش نسترن جدا شده، نسترن هم گاهی برای دیدن دخترش غزل میاد اینجا، وحید پرید تو حرف مامانش تقصیر خودتونه، صد بار گفتم، اینجا راهش نده، میخواد بچش رو ببینه بیاد ببرش، شما حرف من رو حگوش... صدای چند زنگ پشت سر هم و کوبیده شدن در باعث شد حرف وحید نمیه تموم بمونه یه لحظه همه به هم نگاه کردیم، وحید رو به مامانش کرد غزل کجاست؟ ?داشت توی حیاط بازی میکرد خواستم بگم طبقه بالاست، دوباره گفتم چیکار داری خودشون پیداش می کنن وحید گفت کار اون کره خره، تلفن زده به مامانش که بابام زن گرفته اونم اومده اینجا، شارلاتان بازی در آوردن فاطمه خانم گفت حالا هرکی گفته، در رو باز کن الان آبرومون رو جلوی در و هم سایه می بره وحید دکمه آیفون رو زد، کمی پرده رو کشید کنار چرخید سمت مامانش خودشه نسترنِ یه خانم خوش چهره قد بلند با یه مانتو شال سفید و شلوار جذب مشکی وارد خونه شد، تهاجمی و طلبکارانه رو کرد به وحید چطور پول داری زن بگیری ولی پول نداری مهریه من رو بدی، جلوی قاضی مثل گداها ندارم ندارم راه انداختی، ولی الان شاهانه ازدواج کردی، یالا مهریه من رو بده وحید گفت تو بیخود کردی همین‌طوری مثل گاو سرت رو انداختی پایین اومدی توی خونه من، فکر کردی اینجا طویله است، نسترن صداش رو بود بالا گاو خودتی، بدبخت مال مردم خور، پول من رو بده پول تورو دادگاه مشخص کرده منم ماه به ماه دارم میریزم به حسابت از رفتارهای نسترن کاملا مشخصِه که از حضور من به عنوان همسر وحید ناراحتِ، و این حرفها بهانه است رو کرد به من چیه، با چرب زبونیش که دوست دارم و دنیا رو به پات میریزم، تو رو هم خامت کرده، بدبخت گولت زده، خودشم میدونه که با این آوازه خرابش بین محل و فامیل، کسی بهش دختر نمی ده، تو رو فریب داده. آهی بی صدا کشیدم، تو دلم گفتم کدوم زبون خوش، از وقتی که وحید رو دیدم، جز اخم و تخم و تهدید چیز دیگه‌ای من از وحید ندیدم غزل از پله ها اومد پایین، وحید با تهدید رفت سمت غزل... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_16 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) فضولی کردی! میکشمت نسترن رفت جلوی وحید حق نداری به بچه من دست بزنی. وحیدم دستش رو برد بالا، محکم خوابوند تو صورت نسترن. نسترن یه دور، دور خودش چرخید به خودم گفتم چقدر بی رحمانه، با تمام قدرت زد تو گوشش خون از دماغ و دهن نسترن زد بیرون، ریخت روی شال و مانتو سفیدش وحید فریاد زد گمشو از خونه ما برو بیرون زنیکه غربتی غزل گریه کنون رفت پشت فاطمه خانوم قایم شد عزیز جون بابایی میخواد من رو بزنه فاطمه خانم دستش رو گرفت جلوی وحید برو کنار حق نداری به بچه حرف بزنی نسترن با فریاد گفت حالا بهت میگم غربتی کیه؟ من یا تو وحشی درِ هال رو باز کرد، چنان محکم بست که شیش شکست، جیرینگی ریخت توی هال وحید با تهدید روبه غزل گفت تا ابد که نمیتونی پشت عزیز قایم بشی، بلاخره میای بیرون، من یه کتکی بهت بزنم که تا آخر عمرت یادت بمونه که نباید فضولی کنی و از این خونه خبر ببری غزل دستاشو گذاشت رو دهنش چه جور داره گریه میکنه مات و مبهوت شده فقط نگاه می کنم وحید رفت سمت در اتاق نگاهی به شیشه شکسته انداخت، زیر لب گفت ببین وحشی چیکار کرد فاطمه خانم غزل رو کرد توی اتاق و گفت همینجا بمون، تا نگفتم نیا بیرون، در رو هم از تو قفل کن وحید نشست روی مبل سرش رو گرفت توی دستش، فاطمه خانوم رفت آشپزخونه بایه و جارو خاک انداز اومد توی هال، قطعات بزرگ شیشه های شکسته رو انداخت سطل، از جام بلند شدم رفتم سمتش، بدید من شیشه ها را جمع می‌کنم نه دخترم تو برو بنشین خودم تمیز می کنم دستم را بردم سمت جارو بدید به من تعارف نکنید با چهره‌ای رضایت بخش از کار من جارو، رو داد بهم همه شیشه ها رو جارو زدم ریختم توی سطل، رو کردم به فاطمه خانم ببخشید برای اطمینان جاروبرقی را هم بیارید یه جاروبرقی هم بکشیم وحید، سرش را بلند کرد مامان یه مسکن داری به من بدی نه ما در تموم شده دست کردم توی کیفم یه بسته کپسول ژلوفن درآوردم، رفتم جلوش ایستادم من دارم بگیرید نگاهی به من انداخت، بسته کپسول رو گرفت گرفت از نگاهش متوجه شدم که لیوان آب هم میخواد، خودم رو زدم به اون راه، تو دلم گفتم همین که بهت مسکن دادم برات بسه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_17 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نشستم روی مبل، خودش بلند شد رفت آشپزخونه یک لیوان آب از شیر پر کرد با کپسول خورد، اومد نشست کنار من، رو کرد به من به اندازه سر سوزن به حرف من گوش نمی کرد، یه ذره احترام مادرم را نداشت حالا که طلاق گرفته پشیمونه، اومده اینجا این بساط رو، راه انداخته ساکت نگاهش کردم تو دلم گفتم رفتار نسترن نشانه پشیمونی نبود اون بیشتر دنبال انتقام بود صداش را کمی برد بالا عصبی گفت تا کی میخوای من حرف بزنم تو لال مونی بگیری؟ فاطمه خانوم با تعجب به این رفتار وحید بهش خیره شد، از نگاهش متوجه شدم که میخواست به وحید اعتراض کنه ولی حرفش رو عوض کرد، رفت در اتاق غزل رو کرده به وحید به زبون اشاره گفت دارم میرم بیارمش تنهایی توی اتاق میترسه، سرش داد نمیزنی ها، ولش کن مامان بذار بمونه همونجا به جهنم که میترسه، صد بار بهش گفتم فضولی نکن، تا یه چیزی میشه به مامانت نگو تو گوشش نمیره که نمیره، شما نمیگذاری وگرنه من اونو آدمش میکردم _ اون یه بچه بی تقصیره که بین تو و مادرش گیر کرده گناه داره طفل معصوم کاریش نداشته باش، برم بیارمش وحید نفس سنگین کشید زیر لب گفت _ برو بیارش : چیزی بهش نمیگی ها _ نه کاریش ندارم برو بیارش فاطمه خانوم چند تقه به در اتاق زد غزل جان در رو باز کن صدای غزل با گریه اومد نه باز نمیکنم از بابایی میترسم _ باز کن باهات کاری نداره _چرا داره منم مثل مامانم میزنه دهنم خون میاد فاطمه خانوم رو به وحید لب خونی کرد : پاشو بیا بگو کاریت ندارم بزار بیاد بیرون وحید صورتش رو مشمئز کرد : ولش کن لوسش کردی بزار همونجا بمونه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_18 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) فاطمه خانوم با دلخوری از وحید رو برگردوند سمت اتاق غزل جان اگر در رو باز کنی منم میبرمت پارک الان میبری؟ _ الان نه، ولی فردا می برم، در رو باز کن _ نمی‌خوام اگه الان میبری باز کنم دلم برای غزل سوخت دختربچه بی‌گناهی که شده وسیله انتقام مادرش از وحید، وحید هم تربیت بچه رو در کتک زدنش میبینه تو فکر بودم که یه نهیب به خودم زدم اینها رو ولشون کن به فکر خودت باش به فکر آبروی از دست رفته ات، من باید بی گناهیم رو به همه ثابت کنم خیلی دوست دارم پشیمانی چهره کسانی که ندیده در مورد من قضاوت کردن رو ببینم، کسانی که، من هرگز اونها را نمی بخشم صدای زنگ خونه من رو از افکارم بیرون آورد، فاطمه خانوم گوشی آیفون رو برداشت کیه؟ مضطرب رو کرد به وحید نسترن مامور آورده وحید رنگش پرید ولی تلاش میکنه خودش رو بی اهمیت جلوه بده، از جاش بلند شد خوب بیاره، بزار برم در حیاط ببینم چی میگه وحید در حال رو باز کرد فاطمه خانوم هم پشت سرش رفت کنجکاو شدم ببینم چی شده از روی مبل بلند شدم رفتم پشت در حال، درو باز نیمه باز گذاشتم که صدا بیاد، از پشت شیشه نگاه می کنم نسترن با یه مامور آقا درحیاطِ، هنوزم صورتش رو نشسته و خونیٍِ، مامور به وحید گفت این خانوم از شما شکایت دارند باید با من بیایید کلانتری وحید رو کرد به مامانش شما برو تو خونه من برم ببینم چی می گن فاطمه خانوم ناراحت شد، زد پشت دستش رو کرد به نسترن مادرجان آخه این چه کاریه که تو می کنی والا اون بچت گناه داره، وحید رفت بیرون و در رو روی مامانش بست فاطمه خانوم وارد خونه شد زیر لب زمزمه میکنه حاج حسین تو رفتی من بدبخت باید هر روز یه جوری تنم بلرزه، اینم از آخر و عاقبت کار من... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_19 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اینم از آخر و عاقبت کار من، سر پیری باید بچه داری کنم، وقت و بی وقتم باید از دعواهای این دو تا تنم بلرزه رفت پشت در اتاق به غزل گفت تو هم بیا بیرون بابات نیست با گریه گفت هست میخواد من رو بزنه شما الکی میگی _ الکی چی میگم، مامانت مأمور آورد بابات رو برد کلانتری رفت سمت گوشی خونه شماره گرفت سلام نه بابا کجا خوبم، پاشو بیا اینجا شاهکارهای برادرت رو ببین، یه خانمی رو عقد کرده آورده خونه میگه زنمه، غزلم زنگ زده به مامانش که بابا رفته زن گرفته، نسترن اومد اینجا به سر و صدا کردن، وحید زذ توی دهنش غرق خون شد، اونم‌ رفت کلانتری مأمور اورد، وحید رو بردن کلانتری، من بخت برگشته هم اینجا موندم چه خاکی بریزم تو سرم. به شوهرت بگو بره کلانتری ببینه چه خبره گوشی رو گذاشت غزل در اتاق رو باز کرد سرش رو آورد بیرون، مطمئن شد که باباش نیست اومد بیرون دختر بیچاره اینقدر گریه کرده که چشم هاش قرمز شده و پلکش ورم کرده، دوست دارم بلند شم ببرم دست و صورتش رو بشورم نوازشش کنم، ولی نگاه تنفر آمیزش بهم، من رو سر جام نشوند، با خودم گفتم ولش کن به جای غزل به خودت فکر کن، این شرایط را هر طوری هست چند روز تحمل کن تا راه و چاره رو یاد بگیری از اینجا بری، اون از رفتار وحید با خودم اینم از این وضعیت تنش زندگیش، به اندازه کافی خودم توی این چند سال زندگیم از برادرم و زنش کشیدم دیگه تحمل یک همچین وضعیت بدتر رو نمی تونم تحمل کنم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_20 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با صدای زنگ خونه نگاهم رفت سمت آیفون و در هال که ببینم کیه فاطمه خانم در رو باز کرد خانم جوانی که شبیه وحید بود وارد شد به پاش بلند شدم سلام با یه نگاه سر تا پای من رو ورانداز کرد پاسخ داد سلام رو کرد به مادرش عباس رفت کلانتری ولی نتونست سند ببره چون سند خونه در گرو بانک هست، من نمیدونم این نسترن که زندگی و شوهرش را دوست داشت، پس چرا برای حفظش تلاش نکرد، خودش درخواست طلاق داد، یادم نمیره که وحید چقدر بهش التماس می‌کرد که این کار رو نکن فاطمه خانم با نگرانی گفت چه می دونم والا و حیده خانم روکر به غزل غزل جان خوبی عمه غزل سرش رو انداخت بالا نه _عمه جان همش تقصیر خودته، چرا به مامانت زنگ زدی غزل جیغ کشید _ دوست داشتم وحیده خانم سرش رو با تاسف تکون داد روش رو برگردوندم سمت من شما خوبی ممنون بفرمایید بنشینید فاطمه خانم رفت آشپزخانه وحیده خانم هم دنبالش رفت صدای پچ پچ شون میاد وحیده به مامانش میگه ببین وحید چیکار میکنه، اصلا ماها رو در نظر نگرفته، واقعا آدم نمیدونه چیکار کنه، منم جلوی عباس خجالت میکشم، الان به خانواده شوهرم چی بگم، میگن برادرت آدم حسابت نکرده، خودش یک زن را از عقد کرده آورده فاطمه خانوم گفت سر ازدواجش با نسترن هم، ما هرچی گفتم این دختر به دردتو نمیخوره گوش نکرد، پاش رو کرد توی یک کفش که الا و حاشا من همین دختر رو می خوام، خونواده این دختره نپرسیدن تو کس و کاری داری یا نه؟ من ازش پرسیدم میگه پدر و مادرم فوت کردن، داداشم با وحید دوست بودن من رو داده به وحید، ولی اینها هم یه کاسه ای زیر نیم کاسه شون هست، دختره ناراحت و گرفته است، وحیده خانوم اومد کنارم نشست رو کرد به من خوبی شما خداروشکر ببخشید ما اصلا در جریان ازدواج مجدد برادرم نبودیم، واقعیتش با دیدن شما غافلگیر شدیم میشه یکم از خودتون بگید؟... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت__21 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چی بگم وحیده خانم، هرچی میخواهید بدونید بپرسید بهتون بگم یه نگاهی بهم انداخت و گفت ببخشید فقط میخوام با هم آشنا شیم ناراحت نشو مریم خانم سرم رو تکون دادم و گفتم نه خواهش می کنم، بفرمایید شما سوال بپرسید من بهتون بگم، به مامانتونم گفتم تا کلاس نهم درس خوندم، مامان پرسیدن هنری چیزی داری؟ گفتم، آره خیاطی بلدم کمک های اولیه رو بلدم دوره دیده مدرک دارم، رانندگی هم بلدم گواهینامه ام دارم. بیست و دو سالمه پدر و مادرم فوت کردن یه برادرم دارم، آقا وحید من رو از برادرم خواستگاری کرد، برادرم من رو با پنج سکه مهریه به عقد برادر شما دراورد اگر چیز دیگه ای می خواید در مورد من بدونید بگید بهتون بگم با تعجب پرسید چرا پنج سکه؟ حرفی برای گفتن نداشتم، چون برای من فقط فرار از اون خونه مهم بود، پیش خودم گفته بودم، بعد از محرمیت سر حرف رو باز میکنم، همه حقیقت رو بهش میگم، ازش خواهش میکنم که کمکم کنه تا با شکایت از، زن داداشم، آبروی از دست رفته ام رو برگردونم، ولی وحید اینقدر برخوردش با من بد بود که من حتی حرفهای معمولی هم نتونسم باهاش بزنم، وحیده سکوت من رو که دید، دستش رو.گذاشت پشت کمرم، خب حتما دوست داشتی پنج تا سکه مهرت باشه، فقط بگو چرا اینقدر گرفته و ناراحتی _ چیزی نیست، حل میشه همزمان صحبتش با من پیامکی براش اومد، نگاه کردبه گوشیش، گفت عباسِ، زنگ نمی زنه، عادتشه، همیشه پیامک میده،میگه در رو باز کن وحیده خانم رفت دکمه آیفون رو زد عباس آقا وارد خونه شد. یه نگاهی به من انداخت از جام بلند شدم، گفتم سلام سلام، حالتون خوبه ممنون رو کرد به وحیده معرفی نمیکنید، این خانم کی هستن؟ فاطمه خانم فوری گفت عباس جان، عزیزم تو هم مثل پسرم میمونی،وحید این خانم رو از برادرش خواستگاری کرده اونم موافقت کرده، عقدش کردن، دادش به وحید عباس آقا که اصلا از این حرف خوشش نیومد رنگش پرید و یه نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد، هیچی نگفت عباس آقا ادامه داد من سند نداشتم براش بزارم، هرچی زنگ زدم کسی رو پیدا نکردم، که سند داشته باشه، وحید رو بازداشت کردند تا فردا با پرونده ببرنش دادسرا فاطمه خانم زد پشت دستش، یه دفعه نشست روی مبل رنگ از صورتش پرید، وای وحید رو بازداشت کردند، انداختن زندان، ای خدا بگم چیکارت کنه نسترن خودت زندگیت رو خراب کردی، دیگه چرا اینقدر ما رو اذیت میکنی، همین طوری که داره میگه، یه دفعه از حال رفت وحیده تیز رفت کنار مامانش _چی شدی مامان؟؟ فاطمه خانم بی حال لب زد نمی دونم از دست شما ها چکار کنم، نمیتونم دیگه نمیتونم بکشم، والا برام جونی نمونده، فقط مصیبتهاتون برای منه وحیده رفت توی آشپزخونه با یه لیوان آب قند اومد، گذاشت در دهن مامانش، اسرار کرد _مامان بخور فاطمه خانم سرش رو برگردوند نمیخوام، نمیتونم بخورم مامان یه کمش رو بخور فاطمه خانم یه دو قلپ خورد، بی حالِ، بی حال شد وحیده رو کرد به شوهرش زود باش زنگ به اورژانس... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی و قانونی دارد 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_22 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) عباس آقا زنگ زد به اورژانس، وحید رفت دستگاه فشار رو آورد، فشار مامانش رو گرفت رو کرد به شوهرش فشارشش روی هفتِ. ای کاش اورژانس سریع‌تر برسه رو کرد به من چیکار باید بکنیم؟ گفتی کمک های اولیه رو بلدی رفتم نزدیکش کسی که فشارش پایین هست نباید بهش دست بزنید همونطوری که خوابیده تلاش کنید آروم پاهاش بیارید بالا، تا اورژانس برسه بهش سرم وصل کنه زمانی نبرد زنگ خونه رو زدن در رو باز کردیم دو تا آقا با یه کیف وارد خونه شدن، سریع فشار فاطمه خانم رو گرفتند فشارش روی شیشِ، سرم بهش وصل کردند نیم ساعتی صبر کردند فشارش کمی بالا اومد گفتن باید ببریمش بیمارستان وحیده رو کرد به من مریم خانوم خیلی ببخشید شما مواظب غزل باشید، ما، مامان رو ببریم بیمارستان، من زنگ میزنم به وجیهه خواهرم بیاد اینجا پیش شما _ باشه برید خاطرتون جمع باشه من مواظبشم عباس آقاو، وحیده خانوم، با ماشین اورژانس رفتند غزل یه نگاهی به من کرد گفت ازت بدم میاد با لبخند گفتم چرا؟ _دوستت ندارم با تکون سرم حرفش رو تایید کردم خوبه، میتونی دوست نداشته باشی _ آخه تو بدی، مامانم گفته بابات زن گرفت با زنش دوست نشو _ مامانت بهت گفته؟ _آره _میتونی دوست نشی _ می خوام برم خونه مامانم توهم نمیتونی جلوی منو بگیری _چرا جلوت رو میگیرم، بهت اجازه نمیدم بری، تا عمه یا مادربزرگت بیان اینجا، _ نزاری بررم، میزنمت نگاهی بهش انداختم به نظرت زور من بیشتره یا زور، تو مکثی کرد گفت زور من خب بیا امتحان کنیم تو هم میخوای من رو بزنی، تو من رو بزنید بابام تو رو کتک میزنه من شمارو نمیزنم چون زدن اصلا کار خوبی نیست، خیلی بده، اما اگر شما من رو کتک بزنی من مجبور میشم شما رو بزنم، چون روی بزرگتر دست بلند کردن هم خیلی کار بدی هست، حالا بگو زور کدوممون بیشتر من یا تو؟ _ من گاز میگیرم با خنده گفتم، مگه تو سگی؟ ناراحت شد من یه دختر خوشگلم، سگ نیستم بله شما خیلی خوشگلی دارم می بینم اما میگی گاز میگیرم، آخه سگها گاز میگیرن، حالا من یه پیشنهاد بهت میدم سر تکون داد چی؟ _ بیا بازی کنیم _چه باریی؟ _پر یا پوچ با چی؟ دست کردم توی کیفم یه سکه در آوردم، گرفتم جلوش _ با این سکه _ یعنی باهات دوست بشم میتونی دوست نشی، اما بازی کنیم _ باشه نشست روبروی من مشغول بازی کردن شدیم، توی بازی هر بار که برنده میشه چه خندهای قشنگی میکنه، منم خیلی بچه دوستم، از بازی با بچه ها لذت میبرم، دلم ضعف میرفت برای بچه های برادرم، ولی زن داداشم من رو از دیدنشون محروم کرده بود. گرم بازی شده بودیم، که زنگ خونه رو زدن، رفتم دم آیفون گوشی رو برداشتم کیه؟ وجیهه ام باز کن دکمه آیفون رو زدم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_23 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) غزل سریع اومد جلوی در حال ببینِ کیه، در هال باز شد وجیهه خانوم اومد داخل تا چشمش به من افتاد با حیرت به من نگاه کرد، گفتم سلام _ سلام خانم خوبی؟ _ ممنون _مریم خانوم، درست میگم؟ شما با وحید ازدواج کردید؟ بله سرش رو تکون داد _ نمیدونم چی بگم، وحید ماها رو غافلگیر کرد، ببخشید عقد شدید؟ _بله _عقد محضری دیگه، عقد دائم؟ _بله سند ازدواج برامون صادر شد _خب مبارکه بهش حق میدم، که شوکه بشه، منم جای اون بودم همینطوری میشدم با دستش مبل رو نشون داد _بفرمایید بشینید نشستم، با خودم گفتم، حالا یکبار هم باید خودم رو به این معرفی کنم مکثی کرد، نفس سنگینی کشید، رو.کرد به غزل تو خوبی عمه سرش رو بالا و. پایین انداخت آره خوبم، بهتم سلام کردم، محلم ندادی دستش رو باز کرد ببخشید عزیزم، بیا بغل عمه غزل رفت تو بغل عمه ش، به آغوش کشیدش، یه چند تا بوس از صورتش کرد، نشوندش کنارش، رو کرد به من گیج شدم، نمی دونم دلم رو بدم پیش داداشم که.زن سابقش بازداشتش کرده، یا بدم به مامانم که بردنش بیمارستان، یا اینجا، پیش زن داداش جدیدم سرم رو انداختم پایین سکوت کردم ادامه داد سرم داره از درد میترکه از توی کیفم بسته ژلوفن در آوردم، گرفتم سمتش بفرمایید من مسکن دارم رفت توی اشپز خونه با یه لیوان آب خورد، نشست روی مبل، چشم هاش رو بست، شروع کرد آیت الکرسی خوندن، تموم که شد، چشمش رو باز کرد، رو به من گفت توکل بر خدا، ان شاالله همه چی درست میشه، خب تعریف کن چی بگم از خودت از نحوه آشنایی با برادر من، از مراسمات خواستگاری و عقد و اینکه شما هم ازدواج قبلی داشتید یا نه سرم رو انداختم پایین، غم دلم رو گرفت، با خودم گفتم، کدوم مراسم، چرا ناراحت شدی حرف بدی زدم؟ بالاخره ما میخواهیم با هم زندگی کنیم، دوست داریم از همدیگه بدونیم دستش رو به علامت استپ آورد جلو اصلا صبر کن تو نمیخواد بگی بزار من یه زنگ بزنم حال مامانم رو بپرسم، بعدش میام اول من خودمون برات میگم بعدن شما بگید... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_24 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) به خودم گفتم، به نظر میاد خانم خوبی باشه، کلا اونهای دیگه هم بد نبودن ولی وجیهه خانم خیلی به دلم نشست با موبایلش زنگ زد _الو وحیده، حال مامان چطوره؟ _آهان، خدا رو شکر _باشه من هستم _فعلا خداحافظ تماس رو قطع کرد، رو. کرد به من _خدا رو شکر مامان حالش خوبه، فشارش افتاده بوده، دکتر گفته سرمش تموم شد میتونید ببریدش خونه. _حالا من از خودمون برات بگم _ مریم جون، ما سه تا خواهر و بردادریم، من از همشون بزرگترم، سی و یک سالمه، ازدواج کردم، یه پسر ده ساله با یه دختر پنج ساله که هم ساله غزل جونِ دارم، اسم پسرم عرفانِ و اسم دخترم سحرِ، شوهرم، کابینت سازه، زندگیه خوبی هم دارم. بعد از من وحیدٍ ِدو سال از من کوچیکتره، بیست و نه سالشه، یه ازدواج ناموفق داشته، حاصل این ازدواج غزل جونه، وحیده خواهر کوچیکه است، بیست و چهار سالشه، نزدیک به چهار ساله که ازدواج کردن، هنوز بچه دار نشدن، البته خودشون فعلا بچه نمیخوان، پدرم هشت ساله پیش به رحمت خدا رفت، مادرمم که دیدی، لبخندی زد حالا تو بگو ما دوتا خواهر برادریم من خیلی کوچیک بودم که پدرم از دنیا رفت، ده سالمم بود مادرم از دنیا رفت، من با برادرم زندگی میکردم، پانزده سالم بود برام خواستگار اومد، حضور من تو خونه داداشم زن دادشم رو خیلی ناراحت میکرد، برای همین نشست زیر پای داداشم که مریم رو بدیم به همین خواستگارش، با وجودی که شناختی ازشون نداشت، خیلی ازش پیش داداشم تعریف کرد، من دوست نداشتم که ازدواج کنم، دلم میخواست درس بخونم، درسهامم خیلی خوب بود، هرسال شاگرد اول میشدم، ولی اصرار خواستگارم و حمایت زن داداشم ازشون، داداشم گفت بیاین... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾