eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀👤قابل توجه مداحان دی جی که به استقبال محرم می روند! ✍ با رشد مداحان و شیوه های جدید ، برخی از عزاداری ها به سبک های پاپ و دی جی های افراطی روی آورده اند.🙄 🥺مداح عراقی چه غوغایی برای آقا ابوالفضل العباس علیه السلام از زبان مادرش حضرت ام البنین به زبان فارسی ، به پا می‌کنه❤️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🔊تدوین (پادکست)| مکتب حسین، مکتب انسان سازی است. 🎙استاد شهيد مرتضی مطهری علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیدن نیما و واکنش دلسوزانه‌ش اشک به چشمام نشوند و یکی یکی بیرون چکید چهره‌م از سوزش زخم در هم شد و‌ اروم گفتم _رگ چیه؟ کف دستمه تا خواست دستم رو بگیره جیغ زدم _نه توروخدا دست نزن میسوزه _بذار ببینم اخه... باید فشارش بدی تا خونریزی قطع بشه _فکر کنم شیشه خورده توش مونده نگاهی به شیشه های شکسته روی زمین کرد _ اگه مطمئنی چیزی توش مونده باید درش بیاریم. شدت گریه‌م بیشتر شد _آره توش یه تیکه مونده... ولی میترسم... می‌سوزه _چاره ای نیست... نگاه کن داره خونریزی می‌کنه یه دسته دستمال کاغذی کشید بیرون اروم لب زد وقتی گفتم تو دستت رو از روی این دستمال خونی بردار بذار عوضش کنم اون کاملا خیس از خون شده _نه میترسم... روی همین بذار _نه... تو دستت رو بردار... اروم جابجاش میکنم نترس.. _نه نیما نمیتونم...صبر کن شاید خودش بند بیاد خیلی تحکمی گفت _گفتم دستت رو بردار اونقدر محکم گفت که ناخود‌آگاه دستم رو از روی دستمال برداشتم به خاطر خیسی و سنگینی دستمال با صدای تلپ‌روی زمین افتاد سریع دستمالای توی دستش رو روی زخم قرار داد با اینکه هیچ فشاری نیاورد اما دوباره سوخت مچم رو گرفت و‌کف دستم رو به سمت بالا گرفت _ای‌کیو دستت خونریزی داره اونوقت طرف پایین هم گرفتی خوب بیشتر خون میاد دیگه...پاشو ببرمت دکتر شاید نیاز به بخیه داشته باشه _نه بابا مگه چقدره؟ _میگم پاشو... مگه نمیگی توش شیشه خورده مونده؟ باید درش بیاریم... ما که نمیتونیم ، بریم درمونگاه بهتره... کمکم کرد بایستم شالم رو از روی چوب لباسی بیرون کشید و‌ هلم داد بیرون برم سعی کردم بایستم _مانتوم... مانتومو بیار عصبی ولم کرد و رفت سراغ کمد یکی از مانتوهارو بیرون کشید دستم رو گرفت بیا... زودباش تا خون نریخته روی زمین... با اینکه تعداد دستمالها زیاده اما دوباره خون ازش بیرون زده البته بخاطر اینه که نمیتونم روی زخم فشارش بدم با کمک نیما پله‌هارو پایین رفتم هر پله رو که پایین میرفتم سوزش دستم بیشتر میشد از ترس اینکه خون به روی زمین نچکه گوشه‌ی شالم که از روی آرنج نیما اویزون بود با انگشت آزادم زیر دستم کشیدم _نیما الان خون میچکه روی فرش شال رو بگیر زیر دستم هنوز دوتا از پله‌ها مونده بود که فرشته و‌ فیروز جلومون سبز شدند فرشته با دیدن وضعیت من هین بلندی کشید و جلو اومد _چی شده؟ خواست کمکم کنه که با حرف نیما سرجاش موند نه مامان صبر کن... باید ببرمش درمونگاه... فرشته آروم از همون فاصله لب زد _رگشه؟ اما نیما با صدای معمولی جواب داد _ نه بابا... قاب عکس شکسته و شیشه خورده مونده توی دستش تو فکرم که چرا اینا اینطوری میکنند؟ مگه بچه بازیه که بخاطر یه دعوای کوچیک رگمو بزنم؟ فیروز خان رو به نیما گفت برو همین درمونگاه سر خیابون دولتی هست ولی نزدیکتره... تا کنار ماشین و وقتی روی صندلی بنشینم فرشته یه نفس قربون صدقه‌م رفت... حالم ازینهمه دورویی بهم می‌خوره ولی جواب محبتهای منافقانه ش رو‌ گاهی با لبخند که چه عرض کنم با زهرخند میدادم... قبل از اینکه نیما پشت فرمون بشینه با صدای نسبتا بلند گفتم _اول برو یه شال دیگه برام بیار این خونی شده بی اهمیت به حرفم روی صندلی نشست ولش کن زودتر بریم تا کلی خون ازت نرفته سعی کردم با ارامش حرف بزنم _عزیزم زخم خنجر که نخوردم یه ذره شیشه‌ست _حالا هرچی... قبل از اینکه ریموت در رو بزنه و ماشین رو از توی پارکینگ بیرون بیاره، در حیاط باز شد و ماشین سفید رنگی وارد شد توجهی به ماشین نکردم اصلا برام مهم نبود کی هست... نیما دستی برای راننده تکون داد و با سرعت از حیاط بیرون زد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستش رو روبروی من سمت داشبورد دراز کرد و چندتا دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و مقابلم نگه داشت... دستت رو بردار اینم بذارم روی اون دستمالا کاری که گفت رو انجام دادم آروم شالی که نیما روی پام انداخته بود برداشتم و سعی کردم با دست ازادم بندازم روی سرم _چکار میکنی؟ دستت رو از روی زخمت بر ندار ... دستمال میفته _آخه شالم _باشه بابا صبر کن رسیدیم کمکت میکنم سرت کنی چند دقیقه بعد جلوی درمونگاه بودیم ماشین رو پارک کرد و پیاده شد در سمت من رو باز کرد و‌کمکم کرد تا پیاده بشم... خوبه به حرفش گوش نکردم وگرنه اینقدر که این عجله داره من رو به دکتر برسونه محاله کمکم کنه شال سرم کنم از ماشین پیاده و وارد درمونگاه شدیم انگار که نیما منتظر بوده از قبل برامون فرش قرمز پهن کنن تا چشمش به پذیرش خورد از همون دور داد زد یکی بیاد اینجا نگاهی بهش انداختم _نیما جان چیز خاصی نیست اینقدر هول نباش نیم نگاهی بهم کرد و یه برو بابای زیر لبی نثارم کرد خدایا این چرا اینجوری می‌کنه؟ یه پرستار با لباس فرم اومد جلو تا چشمش به دستم افتاد سریع یه اتاق اول راهرو نشونم داد بفرمایید اونجا و اول خودش جلو افتاد همزمان هم سوالاتی میپرسید _دستتون چی شده؟ قبل از من نیما جواب داد دستش رو با شیشه بریده و احتمالا خورده شیشه توی دستش جا مونده چون وقتی فشارش میده سوزشش خیلی بیشتر میشه خونریزی هم قطع نمیشه وارد اتاق کوچکی که دوتا تخت داشت شدیم نیما من رو به طرف تختی که کنار پنجره بود هدایت کرد و کمکم کرد روش بنشینم پرستار وسایلی که برای پانسمان لازم بود روی میز مجاور با وسواس خاصی مرتب می‌چید نیما کلافه نگاهی به صورت دختره که حدودا بیست و سه چهارساله میومد انداخت و بدون ذره‌ای انعطاف با جدیتی خاص گفت جراحی قلب باز نمیخوای انجام بدی که خانم... منتظر تیم جراحی هستی مگه؟ زود باش دیگه... خانمه بدون ذره‌ای تغییر در چهره و‌ رفتار با آرامشی خاص سرش رو برگردوند و اسم یکی رو صدا زد... خیلی زود یه خانم و آقا که اونام لباس فرم پرستاری تنشون بود وارد شدند خانمه با ناز و ادا گفت _جانم کریمی؟ _بیا خودت ترتیبشو بده دستش بریدگی داره و احتمالا خورده شیشه توش مونده همزمان که خارج می‌شد با صدای آروم گفت خیلی خسته‌م حوصله‌ی ادمای پرادعا رو ندارم نیم‌نگاهی به نیما انداختم همون لحظه موبایل رو کنار گوشش گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن خداروشکر صحبتهای خانمه رو نشنیده وگرنه قیامت به پا می‌کرد... داشت با باباش صحبت می‌کرد اول آقاهه جلو اومد دوسه تا سوال ازم پرسید و‌یه چیزی به خانمه گفت و‌رفت صدای نیما اومد حواسم رو دادم به صحبتاش _بابا خودت مامانو راضی کن من واقعا دیگه حوصله‌ی این رفتارای مرسده رو ندارم یا توی این ده روز که نهال خونه ماست حق ورود به خونمون رو نداره یا دیگه در مقابل نهال سکوت میکنه دیدی که چه بلایی سر خودش آورده... پرستار جلو اومد و یه سینی استیل که بیشتر شبیه لگن بود زیر دستم گرفت و‌دستمال رو از روی زخمم کنار زد با احساس سوزش دستم آخی گفتم که نیما یه لحظه سکوت کرد و نگاهی به دست من و خانمه انداخت کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت76 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت77 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نشستم تو ماشین و رو صندلی عقب بودم، مهران برگشت گفت گرسنه نیستین؟، من گفتم نه ممنون میثم با دست آیینه وسط ماشین رو آورد و پایین و از تو آیینه نگاه‌م میکرد منم خودمو زدم به اون راه که یعنی من حواسم نیست ... صدای آهنگ رو زیاد کرد اومدم خونه، مهران زنگ زد گفت میرم پادگان ... گفتم مهران مگه تو چند سالته گفت از خدمتم گذشته غیبت داشتم نشستم سر درسم دانشگاه امتحان داشتم مشغول خوندن شدم ... صبح رفتم سر کلاس گوشیم زنگ خورد دیدم مهرانِ اومدم بیرون گفتم مهران مگه تو پادگان نیستی؟ گفت کف‌ِ پامو با چاقو بریدم استعلاجی بگیرم بیام تورو ببینم گفتم زنگ میزنم برگشتم سر کلاس یه دنیا اعصابم بهم ریخت من مهران رو دوست نداشتم فقط برای اینکه از میثم دور نشم به مهران شماره داده بودم 😔 اونم بخودش آسیب زده و موضوع رو خیلی جدی گرفته ... از خودم بدم اومده بود ... احساس خوبی نداشتم ... نمیدونستم چیکار کنم ... از کلاس اومدم بیرون و قرار گذاشتم با مهران روبروی درب دانشگاه که بیاد دنبالم بریم درمانگاه برگه مرخصی‌ش اوکی شه ... وایستاده بودم دم در دیدم یه سمند سفید وایساد نگاه کردم میثم راننده‌ش بود، تغییر نگاه‌شو بخودم احساس میکردم و ناراحت بودم چرا یه نفر دیگه رو دارم قربانی خودخواهی‌ه خودم میکنم، مهران اینقدر محترم بود من هیچ بهانه‌ای نداشتم. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بابا بعدا بهت زنگ میزنم... میگم بهت... تازه پرستار اومده بالاسرش... باشه فعلا دوباره آخی گفتم که نیما جلو اومد _چه خبرته خانم مگه نمی‌بینی درد داره یواش‌تر دیگه... _یعنی چی آقا؟ اگه قراره دست بهش نزنم پس برای چی آوردینش اینجا؟ میخواین پانسمان کنم یا نه؟ باید بررسی کنم ببینم توی زخمش جسم خارجی مونده یا خیر... خانمه با غضب حرف می‌زد، هر لحظه منتظر این بودم که نیما بپره بهش... خوب میدونستم از اینکه دیگران به حالت تحکم باهاش صحبت کنن بدجور عصبی میشه اما وقتی فشار دست سالمم رو روی دستش زیاد کردم و گفتم نیما جان بذار کارشو بکنه... من تحملم کمه... چیزی نگفت ولی نگاه چپ‌چپش همچنان روی پرستار بود خانمه خیلی فرز با مهارت خاصی زخمم رو پاکسازی و ضدعفونی و پانسمان کرد... البته من هم خیلی به خودم فشار اوردم که کمتر ناله کنم... چون باهر ناله و آخ گفتن من نیما یه هشدار به پرستار می‌داد خانمه وقتی کارش تموم شد دست روی شونه‌م گذاشت _عزیزم الان دکتر میاد برات نسخه می‌نویسه باید دارو بخوری وگرنه زخمت عفونت می‌کنه... فشار دستش رو بیشتر کرد و ادامه داد _خدا بهت صبر بده شوهری که اینجوری دوستت داشته باشه ی جاهایی اشکتم در میاره نیما صداش رفت بالا _خفه بابا... این فضولیا به تو نیومده از طرز برخورد نیما واقعا خجالت می‌کشیدم اون مثلا می‌خواد بفهمونه خیلی دوستم داره ولی برعکس داره طوری برخورد می‌کنه که از خجالت آب بشم. به کمک نیما از اتاق بیرون اومدم و‌ روی اولین صندلی نشستم اونم رفت که نسخم رو فراهم کنه به محض خروجش پرستاری که دستم رو پانسمان کرده بود اومد و کنارم نشست _نامزدته یا ازدواج کردید؟ _نه نامزدیم هنوز، دوهفته دیگه عروسیمونه... _از من می‌شنوی قبل از اینکه برید زیر یه سقف به پدرت بگو باهاش خیلی جدی حرف بزنه این ادم ی ذره اعصاب نداره بعدا تو زندگی خیلی اذیتت می‌کنه... اولین باره که یه نفر داره بابت بداخلاقی نیما بهم هشدار میده... همیشه دیگران بابت این شلوغ بازی‌های نیما با حسرت بهم می‌گفتند خوش به حالت چقدر دوستت داره که به خاطر تو با بقیه سرجنگ داره... تو فکر حرفاش بودم که یادم افتاد من برای همیشه با خونوادم قهر کردم... یهو پرستاره عین برق گرفته‌ها از کنارم بلند شد و‌ رفت لحظه‌ای بعد وقتی در ورودی راهرو بازشد و نیما در چارچوب در نمایان شد تازه فهمیدم خانمه اومدن نیما رو از پشت شیشه دیده ... با اومدن نیما و‌. فکر اینکه دیگه کارمون تموم شده خواستم از جام بلند بشم که با اشاره دستش دوباره نشستم اول وارد اتاقی شد و کمی بعد بیرون اومد به چند تا اتاق سرک کشید که صدای اعتراض از داخل اتاقها بلند شد به اتاق چهارم که سرک کشید لحظه‌ای مکث کرد و‌با اشاره دست به کسی که داخل اتاقه فهموند بیاد بیرون و خودش همونجا منتظر شد نگاهی بهم انداخت با تکون سر بهش گفتم که بیا بریم با گذاشتن انگشتان دست راست روی چشمش چشم محکمی بهم گفت اما همونجا ایستاد که همون خانمی که لحظه ورود پیشم اومده بود از اتاق بیرون اومد سرش پایین بود نیما یه چیزی بهش گفت و چرخید به طرف من که با حرف خانمه دوباره ایستاد و عقب گرد کرد... این‌بار نیما با عصبانیت داشت چیزی رو به خانمه میگفت و‌من رو نشونش میداد میتونستم بفهمم موضوع حرفاشون چیه که یهو صدای نیما بالا رفت _فهمیدی چی گفتم یا نه؟ خانمم خط قرمز منه بایدم ادعا داشته باشم اگه شما مشکلی داری بگو همینجا نسخه‌تو بپیچم راهیت کنم بری... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خانمه هم که حالا عصبانیت از چهره‌ش می‌بارید داد زد آقا ماهم مثل شما دغدغه‌های خودمون رو داریم اقای دکتری که نسخه‌م رو نوشته بود از اتاق روبرو بیرون اومد کمی با نیما و پرستاره حرف زد و نمیدونم نیما چی گفت که دکتره با عصبانیت گفت آقای محترم چون پولداری دلیل نمی‌شه همه رو از بالا نگاه کنی... پرسنل اینجا کارشون رو‌تابه حال درست انجام دادند و‌ نشده کسی ازشون شکایت کنه که نیما با اشاره به پرستار اول و پرستاری که دستم رو پانسمان کرده بود و حالا پشت سر اولی قرار گرفته بود گفت _جمع کن بساطت‌رو آقا یه مشت توالت شور و نظافتچی رو جمع کردی دورت فکر کردی مردم خرن و نمی‌فهمن؟ پرستار پرستار بَستی به دمشون منم باید باور کنم؟ غلط کردی کار میدی دستشون خودت باید میومدی و زخم دست خانمم رو پانسمان میکردی الانم اگه از من و خانمم عذرخواهی نکنید کاری میکنم دو روزه در این درمونگاه رو تخته کنند با دعوایی که در حال وقوعه همه وجودم داره می‌لرزه... خدایا عجب غلطی کردم اومدم درمونگاه... ظاهرا زخم دستم خیلی هم کار خاصی نداشت اگه کولی بازی در نمی‌آوردم همونجا توی خونه هم می‌تونستم خودم ترتیبش رو بدم دکتر که تابحال خیلی مودب حرف می‌زد زد به سیم آخر _آقا گفتم مودب باش... حرف دهنت رو بفهم... توالت شور چیه؟ خانما نرفتن دانشگاه عمرشونو بذارن برا تحصیل و خدمت‌رسانی به امثال تو که اینطوری بهشون توهین کنی... اگه تویی که اینهمه ادای آدم حسابیا رو در میاری یه بار از جلوی دانشگاه رد شده بودی الان بلد بودی چطور با دیگران برخورد کنی... حالام بفرما بیرون هرغلطی هم دلت خواست انجام بده انگار شهر هرته... تخته می‌کنم تخته می‌کنم نیما که داشت به طرف من میومد برگشت و‌داد زد اصلا بجای اینکه در اینجا رو تخته کنم کاری می‌کنم تورو ازینجا بیرون کنن خوب شد؟ دیگه هم نایستاد تا جواب بقیه رو بشنوه همهمه ی زیادی توی درمونگاه شروع شد هرکی یه چیزی می‌گفت ولی من اونقدر شرمنده و ترسیده بودم که هیچی از سروصداها نمی‌شنیدم همینکه نیما نزدیکم شد ایستادم و دنبالش راه افتادم کنار ماشین که رسیدیم منتظر بودم در رو برام باز کنه اما در سمت راننده رو باز کرد و نشست پشت فرمون در سمت خودم رو باز کردم و به سختی سوار شدم دلم میخواست بهش اعتراض کنم و بگم وقتی از غریبه‌ها توقع رسیدگی به زنت رو داری پس چرا خودت کوتاهی می‌کنی اما جرات اینکه حرفی بزنم رو نداشتم توی راه مدام تکرار می‌کرد و می‌گفت _عجب غلطی کردم به حرف بابام گوش کردم باید میرفتم درمونگاه خصوصی وگرنه اینجوری نمی‌شد... به زنیکه میگم بخیه بزن زخمشو میگه نه لازم نداره... میگم بی‌حسی بزن میگه لازم نداره.. آخه مگه تو دکتری که فاز دکتر برداشتی؟ مریض هرچی می‌خواد براش انجام بده دیگه... ولشون کن نیما جان من الان حالم خوبه... ممنون که اینقدر نگرانمی ولی تو هم دیگه کوتاه بیا ببین از حرص اونقدر تنت تب کرده که حرارت بدنت تا اینجا داره میاد یوقت زبونم لال سکته میکنیا... به جهنم بذار سکته کنم من تا کاری نکنم اون دکتر قلابی و دوتا توالت شورش رو از اون درمونگاه با اردنگی نندازن بیرون بچه‌ی بابام نیستم _ولشون کن عزیزم... مگه همه دنیا رو تو باید اصلاح کنی؟ ممنون که هوام رو داری یه نیم‌نگاه بهم انداخت و به روبرو خیره شد و دیگه سکوت کرد خوشحالم ازینکه تونستم آرومش کنم اما غافل ازین بودم، نیمایی که الان کنارم نشسته مصداق بارز آرامش قبل از طوفانه... تا خونه راهی نبود وقتی ریموت در رو زد و ماشین رو داخل برد دقیقا کنار ماشینی پارک کرد که موقع خروجمون یکی اون رو به داخل آورد... تازه تونستم خوب ماشینو ببینم اینکه ماشین خودم بود کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان عزادار امام حسین این مدارک پزشکی رو که براتون گذاشتم، برای آقایی هست که بیماری شدید اعصاب و روان داره و دارو مصرف میکنه، طوری که دادگاه هم ناتوانیش رو تایید کرده، و به خاطر ناتوانیش همسرش رو قیم کرده، خانم این آقا با فروش لباس در منازل، و پنج شنبه و جمعه ها در امام زاده عقیل اسلامشهر بساط میکنه و میفروشه، خرج خونشون و داروهای همسرش رو در میاره ولی نتونسته سه ماه کرایه منزلشون رو پرداخت کنه و مبلغ ۷میلیون و ۵٠٠ هزار تومان به صاحب خونه بدهکاره، هر کسی در حد توانش از ۵ هزار تومان تا هر اندازه ای که میتونه پرداخت کنه تا کرایه عقب افتاده این خانم جمع بشه و به صاحب خونشون بدیم، الهی به حق سید الشهدا پولهاتون به راه خیر و شادی مصرف کنید❤️🖤 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اجرتون با سیدالشهدا مددی کنید کرایه خونه این بنده خدا جور شه، به خاطر عقب افتادن کرایه خونه خیلی تحت فشار روحی هستن🙏🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت77 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت78 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رفتیم بیمارستان دفترچه بیمه مهران دستم بود، بازش کردم تاریخ تولدشو دیدم قلبم داشت وایمیستاد ... مهران از وقت سربازیش نگذشته بود 9 سال از من کوچیکتر بود 😔 تکرار مکررات گذشته و رابطه نافرجامم با مرتضی تکرار شد ... سه سال و نیم بود من مرتضی رو ندیده بودم ولی زخم‌هاش رو قلبم تازه بود ... غرق تو افکارم زول زده بودم به دفترچه که صدایی منو بخودم برگردوند ... - الهام خانم خوبید؟ دیدم میثم ه، اخم امو کردم تو هم گفتم بله، مهران کجاست؟ گفت دفترچه رو بیارید دکتر منتظره دادم بهش و خودم با حال بد از شرایط ایجاد شده اومدم تو راهر، رو کردم به خواهرن مهران برادرت نه سال از من کوچیکتره، قبل از اینکه حجوابم رو بده ، مهران و میثم با خنده اومدن بیرون گفتن اوکی شد ... مهران گفت الهام ناراحتی؟، چیزی شده گفتم آره چرا به من دروغ گفتی؟، تو ۹ سال ازمن کوچکتری ... میثم که دید داریم با هم تند حرف میزنیم راهشو گرفت رفت گفتم مهران من تجربه خوبی از تفاوت سنی ندارم نباید به من دروغ میگفتی چشمای مهران پر از اشک شد، گفت الهام تو اولین دختری هستی که من بری ازدواج انتخابش کردم، دلم رو نشکن ، من دوستت دارم چون کوچکترم حق ندارم از تو خوشم بیاد؟، من کاری به هیچی ندارم خدا شاهده تودلی دوستتدارم، من قصد سو استفاده از تو رو ندارم، میبینی که خواهرم رو با خودمدآوردم نمیفهمیدم تودلی یعنی چی ... فقط نگاش کردم ... اشکاشو پاک کرد از خدا ترسیدم ... دارم چیکار میکنم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به پیشنهاد مادرم دخترمو بردم پیش یه دکتر، که با دخترم تنهایی صحبت کرد بعد منو صدا کرد بهم گفت دخترت دچار..... شده باورم نمی‌شد دختر ۱۰ ساله من همچین کاری رو با خودش بکنه https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من و شوهرم هر دو جوون بودیم بی دلیل رفت شرم‌هوو اورد و منو زا پنج تا بچه ول کرد رفت از بدبختی و بی کسی رفتم تو زمینای مردم کار میکردم هم خودم هم بچه هام سید بودیم و صدقه بهمون حرام بود بعد دو سال شوهرم چند روز اومد پیشم و وقتی رفت ی مدت بعدش فهمیدم حامله م که زن دوم‌ شوهرم پیغام داد شوهرم گفته اون بچه از من نیست دنیا دور سرم چرخید باید تلافی میکردم صبر کردم وقتی شوهرم اومد بهم سر بزنه کاری باهاش کردم که انگشت نما شد من....😰 https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیزان عزادار امام حسین این مدارک پزشکی رو که براتون گذاشتم، برای آقایی هست که بیماری شدید اعصاب و روان داره و دارو مصرف میکنه، طوری که دادگاه هم ناتوانیش رو تایید کرده، و به خاطر ناتوانیش همسرش رو قیم کرده، خانم این آقا با فروش لباس در منازل، و پنج شنبه و جمعه ها در امام زاده عقیل اسلامشهر بساط میکنه و میفروشه، خرج خونشون و داروهای همسرش رو در میاره ولی نتونسته سه ماه کرایه منزلشون رو پرداخت کنه و مبلغ ۷میلیون و ۵٠٠ هزار تومان به صاحب خونه بدهکاره، هر کسی در حد توانش از ۵ هزار تومان تا هر اندازه ای که میتونه پرداخت کنه تا کرایه عقب افتاده این خانم جمع بشه و به صاحب خونشون بدیم، الهی به حق سید الشهدا پولهاتون به راه خیر و شادی مصرف کنید❤️🖤 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اجرتون با سیدالشهدا مددی کنید کرایه خونه این بنده خدا جور شه، به خاطر عقب افتادن کرایه خونه خیلی تحت فشار روحی هستن🙏🌹
به پیشنهاد مادرم دخترمو بردم پیش یه دکتر، که با دخترم تنهایی صحبت کرد بعد منو صدا کرد بهم گفت دخترت دچار..... شده باورم نمی‌شد دختر ۱۰ ساله من همچین کاری رو با خودش بکنه https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
خان تازه عروسش رو برده کنار چشمه عروس خانم دوست نداره برگرده😋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نمیتونم حس اون لحظه رو بیان کنم حس خوشحالی ازین که ماشینم رو دوباره می‌بینم یا حس ناراحتی از اینکه اونو از خونه پدریم بیرون آوردن... یه لحظه دلم برای خونواده‌م پر کشید و دلتنگشون شدم... خصوصا مامان و بابام... کنجکاو چرخیدم طرفش _ماشین رو کی رفته از خونه بابام آورده؟ قبلش هماهنگ کرده بودی؟ آره زنگ زدم به خونه‌تون مامانت جواب داد گفتم فردا یکی رو می‌فرستم بیاد ماشینو ببره گفت باشه زودتر بفرستید بیان که منم همین امشب فرستادم... یهو بادم خوابید _حال منو چی؟ حال منو هم پرسید؟ کامل چرخید طرفم و زل زد تو چشمام _نهال تو دیروز به مامانت اینا چی گفتی و چکار کردی که مامانت اینقدر بهم بی‌محلی کرد، اون حتی جواب سلامم رو نداد ... خیلی خشک و جدی گفت زودتر یکی رو بفرست بیاد ماشینو ببره... آقا جواد می‌خواد ماشینش رو بیاره تو حیاط ولی شما جلوی در ماشین‌رو رو اشغال کردین ... باورم نمی‌شد مامان بخاطر لگن داغون جواد با نیما اینجوری حرف زده باشه واقعا دلش از دیروز برام تنگ نشده؟ حتی نگرانم نشده که یه حالی ازم بپرسه؟ دلم خیلی گرفت نیما متوجه حال بدم شد... _نهال اگه دلت برای خونوادت تنگ شده من مشکلی ندارم می‌برمت دم در خونه‌تون برو یه سری بهشون بزن و جریان عروسی رو بهشون بگو بعدم همه چی رو بنداز گردن من بگو نیما بخاطر کارش مجبوره زودتر بره تهران... برای همین مجبور شده عروسی رو جلو بندازه از اینهمه محبت و از خودگذشتگی نیما لبخند به لبم اومد یاد حرفایی که اون شب از زینب شنیدم و مامانم و حتی خواهرم یه کلمه ازم حمایت نکردن افتادم... بابامم اگه بفهمه نریمان چه نظری در موردم داره مطمئنم حرفاشو باور میکنه... مامان و‌ بابام خیلی به نریمان اعتماد دارن اگه الان که شبه یه کلام بگه روز شده اون دوتام بدون هیچ واکنشی قبول میکنن و میگن آره روزه... و بقیه رو هم وادار میکنند که قبول کنند که روزه... من و نیما برای بدست آوردن هم کم از طرف خونوادم اذیت نشدیم الانم می‌دونم با اتفاقاتی که بینمون افتاده محاله به عروسیم بیان خصوصا که از اول هم احتمال شرکت کردنشون به کمتر از پنج درصد میرسید... بخاطر سبک مراسم خونواده نیما و باور اینکه مجلس لهو و لعب هست و همه‌ی مخارج مراسمشون با پول حروم باباش فراهم شده... بخاطر شرایط بیماری بابا... وضعیت جسمانی و به ویژه صورت داداشم ... و حالا هم که ادعای جدید داداشم مبنی بر اینکه من هم مثل پدرشوهرم دستم به گناه آلوده شده و پول حروم در میارم. خدای من حتی فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده و‌ افکار خونوادم من رو دچار سردرد و تهوع می‌کنه هرچی بیشتر میگذره بیشتر ازشون متنفر میشم گرمی اشک رو توی چشام احساس کردم بهشون اجازه‌ی فرود دادم تا گونه‌هام رو شستشو بده اشکها یکی پس از دیگری سر می‌خورن و تا زیر چونم خودشون رو میرسونند نیما دست سالمم رو تو دستای گرمش گرفت همینطور که فشار ریزی بهش میده انگشت شصتش رو نوازش‌گونه پشت اون میکشه صداش رنگ غم گرفت _نهال ازینکه بخاطر من مجبور شدی از خونواده‌ت بگذری واقعا متاسفم. کاش بتونم یه‌روزی برات جبران کنم باور کن اگه همین الان ازم بخوای که ببرمت خونه‌تون این کارو می‌کنم منم متقابلا با سر انگشتم دستان پهن نیما رو فشردم نگاه غمبارم رو به چشمان خوشرنگ مرد مهربون روبروم دوختم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به‌سختی لب زدم _نمی‌تونم نیما نمیتونم دوری مامانمو تحمل کنم هنوز هیچی نشده دلتنگش شدم خودم رو جلو کشیدم تا برم در آغوشش اونم سریع دستاش رو دورم حلقه کرد کمی در همون حالت موندم. نیما من رو عقب کشید و گفت _بهتره بریم توی خونه... الانه که مامانم‌اینا نگرانمون بشن این حرفش بدجور اعصابمو بهم میریزه اما میدونم گفتنش بیهوده‌ست و باور نمیکنه در دل فریاد می‌زدم نیمای ساده‌لوح الان مامانت از اینکه یه بلایی سر من اومده و درد میکشم خوشحاله... اون از خداشه که من عذاب بکشم همه‌ی مهر و محبتاشم از سر سیاستشه اما لال موندم همه امیدم اینه که تا کمتر از ده روز دیگه میرم تهران و‌ از شر فرشته و مرسده خلاص می‌شم. دلم می‌خواست خودم رو براش لوس کنم برای همین وقتی پیاده شد منتظر موندم تا خودش در رو برام باز کنه در رو که باز کرد دست سالمم رو به طرفش‌ دراز کردم یه جوری دستمو گرفت که احساس کردم اجبارا این کارو کرده با کمکش پایین اومدم نگاهم به ماشین سفید زیبام بود روزی که اینو برام خرید خیلی خوشحال بودم ولی الان یه دختر غمگینم با اینکه دلم از خونواده‌م شکسته اما حسابی براشون تنگ هم شده... از پله ها بالا رفتیم یکم روی ایوون بزرگ عمارت پدرشوهرم ایستادم و از همونجا ماشین قشنگم رو رصد کردم با صدای نیما که کلافه من رو خطاب قرار داده بود نگاهش کردم _بیا تو دیگه... به چی نگاه می‌کنی بی هیچ حرفی وارد شدم اما نگاهم از پشت سر مستقیم به نیماست به فکر فرو رفتم این چرا اینجوری کرد؟ قبلش خیلی باهام مهربون بود یهو کلافه شد... معلومه از یه چیزی عصبیه اما داره پنهان می‌کنه. نکنه از اینکه گفتم دلتنگ مامانم اینام ناراحت شده اما فکر نکنم...خودش الان گفت اگه می‌خوای ببرمت خونه مامانت به محض ورودمون فرشته جلو اومد به گرمی من رو در آغوش گرفت کمی دستاش رو پشتم زد وقتی از اغوشش بیرونم آورد به آرومی دست پانسمان شده م رو توی دستاش گرفت و بالا آورد _بمیرم برات... الان دستت چطوره؟ دکتر چی گفت؟ قبل از اینکه من جواب بدم نیما با توپ پر گفت _هه دکتر کجا بود؟ رفتیم اونجا دوتا زن که معلوم نبود بهیارن، خونه دارن، هیچی حالیشون نبود اومدن پانسمان کردن هِی میگم بخیه میگن لازم نیست میگم بی‌حسی میگن لازم نیست منم اونجارو گذاشتم رو سرشون گفتم وقتی من میگم چی کار کنید حق ندارید نه بگید بعدم رو به باباش کرد اسمشونو فهمیدم فردا ترتیبشو بدیا... کاری کن اخراجشون کنند حسابی پرونده شونو سنگین کن... دکتر زپرتیه هم فامیلیش مکرمی بود فیروز خان که با لبخند به پسر عصبانیش نگاه می‌کرد گفت _پس بالاخره قبول کردی بعضی از این آدما نیاز به گوشمالی دارن باید یاد بگیرن رو حرف کیا نمی‌تونن هیچوقت حرف بزنن فرشته کنار نیما ایستاد _مامان جان دعوا راه انداختی لابد... آره؟ نیما به معنی چیزی نیست سرش رو بالا انداخت فیروز تعارفم کرد که کنارش بنشینم همیشه از ابهت این مرد خوشم میومد یادمه اولین باری که دیدمش چندماه از دوستی من و نیما میگذشت به نیما گفتم _نیما وقتی حسابی مرد شدی باید عین بابات پرجذبه و باابهت بشی اخی یادش بخیر نیما هم در جوابم گفته بود _من همین الانشم مثل بابام با ابهتم باید بگی از بابات بزن جلو... و من چقدر به حسادتش خندیده بودم کنار پدرشوهرم نشستم آروم دستش رو زیر دست پانسمان شدم گرفت... الان خوبه؟ _بله ممنون... خیلی بهترم... میشه یه خواهشی ازتون کنم؟ سوالی نگاهم کرد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت78 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 رگ تدریجی یک رویا قسمت79 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 روز سوم استعلاجی مهران بود، و ما یعنی مهران و خواهرش و من بیشتر اوقات با هم بودیم گاهی میثم هم میومد و من خیلی حد خودمو نگه میداشتم چون دلم میخواست میثم همسر آینده من باشه، نمیخواستم خودمو زیر سوال ببرم که بعدا بگه با مهران بودی، کلا وقتی ما با هم بودیم من بیشتر با خواهر مهران در حال حرف زدن و خاطره تعریف کردن بودیم، میثم خیلی خاص بود و همین خاص بودنشذجذابش کرده بود. نه لباس پوشیدن‌ش نه حرف زدنش هیچیشون شبیه من نبود بخاطر همین برام خیلی جذاب بود ... با هم قرار گذاشتیم رفتیم کوه اومدم خونه دیگه خسته شده بودم، شماره میثم رو از گوشی مهران برداشتم ... خیلی تمرین کردم چی بگم گوشی رو برداشتم زنگ زدم به میثم ... گفت الو ... اینقدر بد گفت الو انگار میخواست دعوا کنه ... منم قطع کردم ... یدفعه زنگ زد ... نگاه گوشیم کردم ترسیدم جواب بدم ... سه بار زنگ زد گوشی رو وصل کردم ولی حرف نزدم ... یدفعه گفت حیوون لالی زنگ میزنی حرف نمیزنی؟؟ یه لحظه ترسیدم، واای چقدر وحشی و بی ادب ه گفتم سلام لحن حرف زدنش محترم شد و کواب داد علیک سلام بفرما گفتم من الهامم دوست ه مهران خوب هستید؟ - ممنون الهام خانم، بفرمایید کاری داشتید؟ گفتم ببخشید من میخوام برم خیابون فردوس دقیق نمیدونم از کجا برم ... شروع کرد به من آدرس دادن، دقیق و شمرده منم حرفشو قطع کردم گفتم آقا میثم اگه شما با یکی دوست بشید ولی از دوستش خوشتون اومده باشه چیکار می‌کنید گفت بهش میگم خودمو راحت میکنم گفتم من از شما خوشم اومده میخواستم با شما باشم ولی مهران پیش دستی کرد شماره‌شو داد من از اون روز تا الانم بخاطر این که با شما باشم تو این رابطه موندم وگرنه کات میکردم ... سکوت مطلق بین‌مون بود نه اون حرف زد نه من ... یدفعه گفت به مهران گفتی؟ گفتم نه ... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نیما رو راضی کنید بی‌خیال اون درمونگاه و پرسنلش بشه... چشم از نگاه کنجکاو پدرشوهرم برداشتم و‌ به دستم خیره شدم و دوباره ادامه دادم _من خودم حواسم بود واقعا زخم دستم نیاز به بخیه نداشت، خب وقتی بخیه نشد نیازی به بی حسی هم نبود... اخم نمایشی کرد و با سرانگشت روی بینیم زد _تو به این کارا کاری نداشته باش اما یادت بمونه باید همیشه قبل از همه پشت شوهرت باشی همه باید جایگاه خودشون رو در مقابل نیما بدونن... هروقت هرچی گفت باید بهش بگن چشم... لابد اونا نفهمیدن نیما کیه وگرنه نه و نمیشه توی کار نمی‌آوردن کمی نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم رفتم تو فکر... یعنی چی؟ چون نیما و پدرش آدمای پولدار و سرشناسی هستند میتونن به جماعت دکترها هم دستور بدن و توی کارشون دخالت کنن؟! این دیگه چه مدلشه؟ اما حقیقتا از اینکه نیما هم مثل پدرش حرف اول رو در هر موقعیتی بزنه خوشم میاد... اما خیلی مونده تا مثل فیروز خان بشه پدر نیما با جذبه و نگاه پر ابهتش به طرف می‌فهمونه شرح وظایفش چیه اما نیما شبیه چاله میدونیا با داد و هوار... حمیرا با روی خوش برای من و نیما شیرموز آورد وقتی لیوان خالی رو روی میز قرار دادم به توصیه‌ی نیما تا موقعی که شام حاضر بشه برای استراحت به اتاق رفتم خیلی دلم می‌خواست بخوابم اما یه ساعت دیگه برای شام صدام می‌کردند برای همین باید خودم رو مشغول می‌کردم یاد گوشیم افتادم حیف اون گوشی نبود که زدم داغونش کردم؟ اصلا چرا نیما گوشی جدید برام نمی‌خره؟ الان سه روزه که گوشی ندارم ولی نیما نسبت به این موضوع بی‌تفاوته دلم گرفت نیما اونقدر پولدار هست که هزینه‌ی این چیزا براش مهم نباشه نکنه می‌ترسه اگه گوشی داشته باشم یوقت هوایی می‌شم به خونه‌مون زنگ می‌زنم؟ لابد از وضعیت موجود و قهر من با خوانوادم خوشحال و راضیه... باید امشب باهاش حرف بزنم اصلا شاید تا فردا نظرم عوض شد و خواستم به خونمون برگردم و‌ با خونوادم آشتی کنم آره حتما این کار رو می‌کنم عمه راست می‌گفت من نباید همه پلهای پشت سرم رو خراب کنم. لااقل به خاطر در امان موندن از شرهایی که ممکنه مادرشوهرم بعدها برام ایجاد کنه باید حمایت خونواده‌م رو داشته باشم قطره اشکی از گوشه چشمم چکید یاد مامان و بابام بدجوری دلتنگم کرده... دلم پر میکشه برای رفتن پیششون من به زودی از این شهر میرم اگه قرار باشه از این به بعد کمتر ببینمشون که از غصه می‌میرم خصوصا اگه این‌طوری باقهر همراه بشه. اصلا امشب تصمیمم رو به نیما می‌گم، دلم می‌خواد عکس‌العملش رو ببینم من می‌دونم این فرشته دست از سر زندگی من برنمی‌داره من خودم شنیدم به مرسده گفت قراره فیروزخان رو راضی کنه تا برای سکونت به تهران نقل مکان کنند. اگه اونجا ساکن بشن این مرسده هرروز می‌خواد بیاد خونه خاله‌ش اونم هرروز دست خواهرزاده پرروش رو بگیره بیاره خونه نیما وردل من. اونوقت خونه من بشه پاتوق این دوتا... با چنین وضعیتی اگه مامان خودم کم به خونه‌م رفت و‌آمد کنه من از غصه و حسادت می‌میرم. من با حرف و دیدگاه داداشم و بقیه کاری ندارم ... فردا میرم همه چی رو براشون توضیح میدم و خودم رو از تهمتهایی که بهم زده شده تبرئه می‌کنم. اون شب از فرط عصبانیت بهم ریختم و شلوغش کردم خونواده من اونقدرام بی‌منطق نیستن و‌قضاوت بیخود نمیکنند. در فکر و خیالات خودم غرق بودم که با باز شدن در اتاق و دیدن نیما به خودم اومدم نگاهم روی ساعت دیواری ثابت موند حدودا پنجاه دقیقه‌ست توی اتاقم. نیما به طرف کمد رفت لباس‌های بیرونی رو با یه دست لباس راحتی عوض کرد _نهال پاشو بریم شام بخوریم نگاهی به سرتاپام کرد این چه وضعیه؟ پاشو اینارو از تنت در بیار بوی بتادین و‌الکل کل اتاق رو گرفته... هنوز مانتوی بیرون تنمه... نگاهی گذرا به خودم انداختم همزمان که مانتوم رو در می‌آوردم پرسیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨