eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
776 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی دلتنگشم... تمام این چندماه مدتها به عکسش نگاه کردمو باهاس حرف زدم... با اخم گفتم _اولا شما بیخود کردی عکس نسرینو تو گوشی خودت نگه داشتی دوما اگه اینو می‌فهمی که نسرین بخاطر نجابتشه که خیلی به دلت نشسته بهتره اینم بدونی این همه مدت هیچوقت راضی نبوده یه نامحرم حتی یه نظر به عکسش نگاه کنه... هرکس اعتقادات خودش رو داره... الان تو عکسهای عروسی من رو با خودت داشته باشی من ناراحت نمی‌شم نیما هم همینطور اما نسرین فرق داره اون راضی نیست عکسی رو که با پوشش کامل داره نامحرم بهش نگاه کنه حتی اگه در قالب یه خواستگار یا عاشق دل‌خسته‌ی شیدا باشه چه برسه به اینکه هرروز و هرلحظه اونم چی به یکی از عکسای بدون پوشش و با ارایش ... اون حتی مقابل پدرو برادرمم حیا می‌کنه اونوفت تو بقول خودت ساعتها بهش نگاه کردی؟ هول شده گفت _باور بفرمایید بی هیچ منظوری بوده... یه نگاه مایوسانه به سرتاپاش انداختم و گفتم _واقعا شما پزشکی؟ خندید پزشک که نه... من دکترای علوم و مهندسی صنایع غذایی دارم همیشه آرزوم بود یه کارخونه مواد غذایی داشته باشم و حالا پدرم منو به آرزوم رسوند یهو سینا پرید وسط حرفش _بله آقا کاشفی با حُقّه اونو از چنگ بابام در اورد که بده به تو قبل از اینکه پویان جواب بده خواهرش پرستو لب باز کرد و با جیغ جیغ گفت _مراقب حرف زدنت باش داری در مورد پدر ما سه تا حرف می‌زنی... مگه مجانی یا اجباری از بابات گرفته؟ پولشو داده سینا پوزخندی زد _آره پولشم داده... خیلیم زیاد... مرتیکه کلاهبردار گفتن همین یه جمله کافی بود تا پرستو و پروانه شروع به جژغ و فریاد و ناسزاگویی کنند... اما پویان با فریادی بلند باعث شد همه‌شون خفه خون بگیرن _ساکت باشید ببینم پسره‌ی گستاخ خوبه خودت درجریان همه چی هستی و این حرفو می‌زنی خیلی بده آدم به طمع چیزی یه شرطو شروط و قول و قراری بذاره و بعد که می‌بینه به نفعش نیست زیرش بزنه تو که مردش نیستی و جنم نداری بی‌خود می‌کنی وارد بازی بزرگترا می‌شی که شاهد بعضی چیزا که اذیتت می‌کنه هم نباشی ... بعد از گفتن این حرف رو به خوهراش کرد _می‌تونم ازتون خواهش کنم تا حرف من با نهال خانم تموم نشده چیزی نگید؟ حتی مقابل یاوه‌گویی‌های این آقا... بعدم با صدایی جدیدتر ادامه داد اگه نمی‌تونید سکوت کنید پاشید برید داخل... هردو با تکون سر تایید کردند که ساکت می‌مونند دوباره بهم نگاه کرد _من نیتم بقول خودتون خیره... جز نسرین هم به کس دیگه ای هم فکر نمی‌کنم اگه ممکنه یه راه ارتباطی با ایشون به من نشون بده... و با دست سینا رو نشون داد _من می‌دونم نیما هم مثل داداشش از من و پدرم عصبانیه... شاید شما رو هم با حرفاش نسبت به من بدبین کرده... برای همین هم نمی‌خوای من و‌ خواهرت بهم برسیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از حرفایی که زد هم عصبانیم و هم از طرفی خنده‌م گرفت در دل گفتم اگه نسرین بدونه چه آدمی عاشق و دلباخته‌ش ده قطعا خودشو میکشه بنابراین همین طور که از جا بلند می‌شدم گفتم نه، نیما فقط خواسته واقعیت رو بگه... برای اینکه کاملا خیالتونو راحت کنم یه حقیقتی رو بهت میگم... ولی فقط خودت باید بشنوی... من دارم می‌رم داخل همراهم بیا تا بهت بگم‌‌.... تنها بیا چون فقط به خودت میگم بعد هم نگاه معنی داری به بقیه کردم راه افتادم یه نگاه به پشت سرم انداختم پویان بلند شد و‌پشت سرم اومد... وقتی باهام همقدم شد دوباره به پشت سر نگاه کردم بقیه سرجاشون نشستند... سینا داره یه چیزی میگه و اون دوتام گوش میدم شروع به حرف زدن کردم _همه اعضای خونواده‌م حتی نسرین بخاطر ازدواجم با نیما اونم به دلیل اینکه اعتقاداتمون شبیه هم نبود طردم کردند و‌ دیگه هیچ ارتباطی باهم نداریم اونا حتی حاضر نشدند بیان عروسی من... اگه می‌بینی رابطه من و همسرم باهم خوبه بخاطر اشتراکاتیه که هردو با افکارو عقاید هم داریم.... اما من هیچ نقطه اشتراکی بین تو و‌ خواهرم نمی‌بینم چون اگه همسر نسرین بشی اولین حقی که ازت می‌گیره اینه که حق نداری با نامحرم دست بدی و در جمعی که خانم بی حجاب هست حضور نداشته باشی... متعجب پرسید واقعا؟ یعنی آدم مطالبه‌گری هست؟ اصلا بهش نمیاد... _بله... اونقدر مطالبه گر که قبل از اینکه بهتون اجازه خواستگاری بده اونقدر در موردتون تحقیق می‌کنه تا متوجه همه‌ی مواردی که جزو تمایزاتتون هست بشه... و اونموقعه که هرگز حق نزدیک شدن به خودش رو نمیده چه برسه به خواستگاری. نسرین سخت مقید به همه باورهاشه پس لطفا قبل از هرچیز عکساشو پاک کن و بعد هم خودش رو فراموش کن و با قدمهای تند ازش فاصله گرفتم و خودم رو به در راهروی سالن رسوندم وقتی وارد سالن شدم که نیما خیلی عصبی و کلافه چشم دوخته به در... با دیدن من رنگ نگاهش مضطرب شد... میتونستم بفهمم به چی داره فکر میکنه و دلیل نگرانیش چیه... اون میترسه من بخاطر نسرین دوباره به اون خونه برگردم و به واسطه این ازدواج رفت و آمدم بیشتر بشه... پویان اگرچه مثل نیما اهل دین و‌عمل نیست اما یه سری محاسن بیشتر از نیما داره اینکه تحصیلکرده‌ست و‌دکترا داره اینکه قلمبه سلمبه حرف می‌زنه اینکه با کلاستر از نیما رفتار میکنه یه نقطه مثبت براش محسوب میشه... اما قبل از همه اینها زمانی برای نسرین و‌ خونواده‌ش ارزشمنده که اون آقا دارای وجاهت اعتقادی و دینی هم باشه... با لبخند به طرفش رفتم و به احتیاط کنارش نشستم همچنان نگاهم می‌کرد تا خواستم چیزی بگم سر به زیر انداخت دستش رو‌گرفتم _ببین نیما جان این پسره هرچقدرم تحصیلکرده باشه محاله نسرین جواب مثبت بده پس من بهش ادرس ندادم... اونا خونواده‌ی قبلی من بودند دیگه باهم کاری نداریم حتی این موضوعو به این پسره هم گفتم یهو سر بلند کرد و توی چشمام زل زد _یعنی نمی‌خوای دنبال اینا راه بیفتی بری برای نسرین بساط عروسی به پا کنی؟ _نه عزیزم... حتی اگه آدم موجه و مناسبی برای نسرین بودند من باز هم با اون خونه و‌ آدماش کاری ندارم نسرین برای من یه آشنای دوره... وقتی اسمشون میاد دلتنگشون می‌شم اما نه اونقدر که بخوام دوباره ببینمشون... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) راه من و اونها از هم جداست مثل دوتا خط موازی هرچقدر بریم بهم نمی‌رسیم... به پویان هم گفتم محاله نسرین بهش جواب مثبت بده پس بی‌خیالش بشه... همون موقع خانم کاشفی صدام کرد _نهال جان می‌شه یه لحظه بیای پیش ما؟ میدونستم چی میخواد بگه با لبخند از پیش نیما که بلند می‌شدم بوسه‌ای به گونه‌ش زدم _خیالت راحت عزیزم هیچ چیزی باعث به هم زدن آرامش زندگی‌مون نمی‌شه. لبخند روی لبش نشست . اما به تلافی این مهمونی اجباری و پنهانکاری حقش بود یکم اذیتش کنم دم گوشش گفتم بعدا باید جریان کارخونه رو شفاف بهم توضیح بدی دیگه دلم نیومد بیشتر ازین اذیتش کنم و پیش خانم کاشفی رفتم اونا فکر کردند اگه بفهمم کارخونه رو از دست داده ناراحت میشم؟ درصورتیکه من با دارایی نیما کاری نداشتم وجود خود نیما برام مهم بود کنار مادرشوهرم نشستم و رو به خانم مسن مقابل کردم _جانم _پویان برات تعریف کرد؟ _چشمم به دستان درهم قفل شده‌ی مامان فرشته افتاد... خبر از اضطراب بالای اون می‌داد بدون اینکه نگاه ازش بردارم گفتم _بله اتفاقا ازش دلخور شدم که حرفای نیما و‌ پدرش رو باور نکرده جریان کارخونه هیچ ارتباطی با روابط ما نداره... خونواده من خصوصا نسرین معتقد به خیلی چیزا هستند که حتی خود من براشون ارزشی قایل نبودم برای همین تونستم خوشبختی رو با نیما تجربه کنم... افق دید نسرین با من که خواهرش بودم همسو نبود چه برسه به آقا پویان.... اصلا گزینه‌های مناسبی برای هم نیستند... نسرین و خونوادم من رو بخاطر سبک شمردن اعتقاداتشون طرد کردند آیا به نطر شما با اون همه تعصب به آقا پسر شما اجازه شرفیابی میدن؟ بوضوح برق شادی رو میشه تو چشماش ببینی اما چهره آدمایی که بهشون برخورده باشه به خودش گرفت _طوری حرف میزنی که انگار ما کافر بالفطره‌ایم وسط حرفش پریدم چون می‌دونستم‌چی می‌خواد بگه پس جواب دادم _اختیار دارید قصد جسارت نداشتم فقط خواستم عمق فاجعه رو متذکر بشم... درسته نه من و‌ نه شما کافر نیستیم اما یه فرقی که با امثال نسرین داریم اینه که ما خودمون حد و حدود شرعی رو برای خودمون تعیین می‌کنیم اونم بر اساس خواست و علایق خودمون... اما نسرین و خونواده من بر اساس چیزی که علما از فهم آیات قران بهشون دستور میدن... حتی اگه نکات و‌دستورات دینی اقتباس شده از مفاهیم و‌تفاسیر قران نقطه مقابل خواست و‌علایقشون باشه... بعد از گفتن این حرف بغض سنگینی به گلوم نشست... برای همین ببخشید آرومی گفتم و‌از کنارشون بلند شدم به طرف اتاقی که فرشته در اختیارمون گذاشته رفتم... اینایی که برای خانم کاشفی بلغور می‌کردم حرفایی بود که یه روز داداش نریمان برام توضیح داده بود... نمی‌دونم حالا که با تلاش زیاد تونسته بودم مهرشون رو ار دلم خارج کنم چرا دوباره دلتنگش شدم... زمزمه کردم داداش... داداش... دوباره یاد نسرین افتادم نسرین... نسرین... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با یاداوری چهره‌ی مهربون مامان و بابا دیگه کنترلی روی اشکهام ندارم همه‌ی وجودم حضور و آغوش گرمشون‌ رو‌ طلب می‌کرد ... با صدا شروع به گریه کردم... بی اختیار هق می‌زدم و گریه می‌کردم... سرم رو رو به بالا گرفتم خدایا این زندگی ارزش گذشتن از خونواده‌م رو‌ داشت؟ یهو یاد مامان نیره و براتعلی افتادم... چشمه‌ی اشکم به ناگاه خشک شد... محبتی که از یوسف و فاطمه روی قلبم نشسته بود مثل لایه‌ای نازک کنار زده شد اما محبت و دلتنگی برای نسرین و نریمان همچنان سرجاش هست‌.. با فکر به اینکه تمام سالهایی که من در کنار پدرومادر واقعیم نبودم اما اون دونفر بهمراه نیلوفر همیشه محبت خالص پدرومادرشون رو در سایه ی فداکاری پدرم داشتند دوباره حس تنفر جای دلتنگی و محبت خواهرانه رو پر کرد... بر لبم جمله‌ی _از همه‌تون متنفرم‌... جاری شد سرم رو بین دستام گرفته بودم و زجه می‌زدم هنوز با احساسات دوگانه خودم کنار نیومده بودم که در اتاق باز شد... با خیال اینکه نیماست جیغ زدم... _می‌خوام تنها باشم اما با صدای پدرشوهرم آروم سرم رو بالا آوردم... با دیدن صورت خیس و احتمالا سُرخم لب زد _خدا لعنتت کنه کاشفی... خدا لعنتت کنه پویان هرچی میگم بی خیال اون دختره بشید عروس منو هوایی نکنید ول کن نیستند در ذهنم مرور کردم... الان منظورش از "دختره" نسرینه؟ بهم بر خورد اون حق نداره به نسرین توهین کنه... نسرین اونقدر قابل احترام هست که حتی لفظ کمرنگی مثل "دختره" از نظر من برای اون توهین بزرگی محسوب بشه لب زدم _بابا نسرین "دختره" نیست و کشدار و با بغض ادامه دادم _ دختر خانومه...اون خیلی خانومه دستاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد خیلی خب... معذرت می‌خوام اخه شنیدن زجه‌هات و این حال خرابت بهمم ریخت... ازت ممنونم که خودت نیمی از واقعیت رو به اینا گفتی... چون نیما فکر می‌کرد گفتن حقیقت تو رو ناراحت کنه بخاطر همین اجازه نمی‌داد بهشون بگیم دیگه با اون‌خونواده ارتباطی نداریم... به صلاح هم نبود اینا آدرس منزل یوسف رو پیدا کنند... چون با اولین ارتباط ممکنه اون‌ پسره ، اسمش چی بود؟ با کمی فکر گفت _ آهان جواد... دوباره بیاد اینجا و با چرندیاتش هم اعصاب مارو خورد کنه هم تورو پرسشی نگاهش کردم _مگه جواد دنبال منه؟ کلافه سر تکون داد... _میشه بعدا در موردش حرف بزنیم؟ الان من برم این مهمونای شوم بدقدممون رو رد کنم برن بعد هم بوسه ای روی موهام زد و‌ وقتی ازم دور می‌شد صداش رو شنیدم که آروم زمزمه می‌کرد _ کارخونه رو که از چنگ این پسر در آوردن، جوابشونم که گرفتند پاشن برن دیگه... و از اتاق خارج شد... به فکر فرو رفتم جریان کارخونه چیه که من ازش بی‌خبرم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همونطور که روی تخت خودم رو جمع کرده بودم پاهام رو دراز کردم و دستهام رو کنارم رها کردم... آخرش این غم و غصه و احساسات دوگانه من رو از پا در میاره هنوز نمی‌دونم دلتنگشونم یا متنفر اما فکر نسرین هرلحظه لبخند به لبم میاره _آخی... نسرین... اگه بفهمه یه آدم تحصیلکرده که دکترای صنایع غذایی داره خواستگارشه شاید خوشحال بشه اما یقینا فهمیدن اینکه عکس بدون حجابش دست همون آدمه که بواسطه‌ی علاقه ای که بهش پیدا کرده به خودش اجازه داده هرروز تماشاش کنه میدونم اون رو به مرز عصبانیت و‌جنون می‌رسونه... صدای تقه‌ی در بلند شد جوابی ندادم دوباره صداش بلند شد و این‌بار دستگیره در بالا پایین شد و نیما در چارچوب در ظاهر شد دیدنش باعث شد انرژی مضاعفی در درونم احساس کنم با کمک سینا جلو اومد بلند شدم تا روی تخت بنشینه اما روی مبل نشست و به سینا اشاره کرد بیرون بره سینا نگاهم کرد و با لحنی عصبی گفت _تحت فشاره اذیتش نکن با تعجب جواب دادم _من؟ بی حرف از پیشمون رفت و وقتی به در اتاق رسید یه نگاه دوباره بهم کرد _از وقتی وارد زندگی این بدبخت شدی هرروز یه بساط براش درست می‌کنی در رو پشت سرش بست رو به نیما گفتم _درکتش نمی‌کنم... الان با من بود؟ این چه حرفیه سینا زد؟ نگاهش رو به نقطه‌ای دوخته... _ولش کن قبل از اینکه بنشینم گفتم _ الان بابت اتفاقی که برای کارخونه افتاده غمبرک زدی؟ نیما هزار بار بهت گفتم اموال تو برای من خیلی مهم نیست من اونقدر در زندگی بی پولی و فقر چشیدم که با نصف نصف دارایی تو هم می‌تونم زندگی شاهانه داشته باشم _تو خیلی خوبی نهال... عشق واقعی کنار تو معنا پیدا میکنه _ممنون عزیزم تو هم خوبی... _گفتی در مورد کارخونه همه چی رو بهت بگم _در سکوت فقط نگاهش کردم _راستش قبل از عروسی سر یه اشتباه کوچیک کارخونه رو از دست دادم و این یعنی ضرر... بابام خیلی ضرر کرد البته گفته دوباره مثل همونو برام فراهم می‌کنه... چشمام بیشتر ازین گشاد نمیشد. _خودت میگی کارخونه مگه به همین راحتی می‌شه یکی دیگه خرید؟ فدای سرت که نداری... نگاهم کرد با ذوق پرسید الان این حرفو واقعا زدی؟ از ته ته دلت؟ _بله... درسته وقتی زن تو شدم بخاطر اینکه بچه مایه‌دار بودی خیلی کیف می‌کردم اما نیما من عاشقتم، واقعا عاشقتم... پولدار که باشی درسته نوع خوشی‌هامون قشنگتر می‌شه ولی میزان عشق و‌علاقه رو که با پول و ثروت و دارایی نمی‌شه یکی کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) انگار خیالش خیلی ازم راحت شد که دست باز کرد و دعوتم کرد به اغوشش برم ذوق زده بغلش کردم که یهو یادم اومد دنده‌ش شکسته و درد می‌کنه هینی کشیده و خودم رو به عقب کشیدم اما بخاطر اینکه محکم گرفته بود تکون نخوردم کمی که گذشت رهام کرد نگاهی به قفسه سینه‌ش که بخاطر تنفس بالا پایین می‌شد کردم _مگه دنده‌هات نشکسته بود؟ _شرمنده دستش رو پشت گردنش کشید _نه... کشدار و پرسشی گفتم _نه؟ خندید _راستش نه... و دستش رو بالا برد و‌ توری که روی باندپیچی سرش بود برداشت و باند رو باز کرد _راستش اول خواستم بابامو گول بزنم که بخاطر شکستگی دنده‌م مهمونی امشبو کنسل کنه... اما اون زرنگه، زود فهمید دارم فیلم بازی می‌کنم ولی اونقدر بابت اومدن اون مرتیکه... پویان... نگران بودم احساس کردم بهتره به نقشم ادامه بدم گوشه لبم رو‌ پایین دادم _یعنی چی؟ _راستش تازه همین دیروز فهمیدم کارخونه رو کاشفی از چنگ بابام درآورده و‌به نام پسرش کرده... وقتی بابا گفت پویان خواستگار نسرینه و هرطور شده می‌خواد تورو ببینه با خودم گفتم وقتی اونا رو ببینی هم از جریان کارخونه مطلع می‌شی و هم به خاطر نسرین و برقراری تعامل بین کاشفی‌ها و خونواده‌ی نسرین دوباره هوایی می‌شی که خونواده‌ت رو ببینی... عصبی صدام بالا رفت _خوب همه این حرفا درست... اما این بچه بازیا یعنی چی؟ خودت دیدی وقتی با سر باندپیچی شده و صورت کبود دیدمت چه حالی شدم اونوقت حتی تا بیمارستان دنبالم نیومدی _مقصر بابامه... نذاشت بیام همش می‌گفت حالا که تا اینجا اومدی بقیه‌ش رو هم ادامه بده چون مطمین بودیم پویان حتما امشب بحث کارخونه رو وسط می‌کشه و بهت میگه کارخونه‌م مال اون شده ... بابا گفت صددرصد نهال بابت از دست دادن سرمایه‌ت ناراحت می‌شه اما شاید کاشفی وقتی منو در این وضعیت ببینه جلوی اون پسر ابلهش رو بگیره تا حرفی در رابطه با این موضوع بهت نزنه اما دیدی که آخرشم گفت نگران این بودیم که بهم بریزی صدام بالا رفت دلمو شکستید... هم تو هم بابات به خاطر اینکه اینجوری منو بازی دادی... چه بازی مسخره‌ایه راه انداختین؟ این حماقت شاید از تو بعبد نباشه اما از بابات توقع نداشتم خنده عصبی کردم واقعا توقع نداشتم کف دستم رو روی سرم گذاشتم کمی بالا رو نگاه کردم _یعنی رسما از دیشب سرکارم گذاشتین؟ یاد مادرش افتادم که از دیشب چقدر غصه‌ی پسرش رو خورده... _شما حتی مامانتم بازی دادین... واقعا دلت برا مامانت نسوخت اونهم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) واقعا دلت برا مامانت نسوخت خصوصا وقتی بال بال زدنش رو برای بهبودی حال خودت دیدی؟ با حالتی شرمنده لب زد _توکه حالت بد شد و بردنت بیمارستان اونجا بابا بهش گفته بود همش فیلمه _ابروهام در هم گره خورد _باورم نمی‌شه تنها آدم نامحرم به تومن بودم؟ من با بقیه کاری ندارم اما اینکه تو .... تو هنوز بعد از این همه مدت منو نشناختی خیلی ازت دلخورم‌... واقعا دلم شکسته بود تا بحال اینقدر احساس خسران نکرده بودم اشکم رو که پشت پنجره‌ی چشمم جمع شده بود با اولین پلک به روی گونه هدایت کردم _نمی‌دونم چی بهت بگم؟ فقط در یک جمله... خیلی نامردی... همه‌تون نامردین _اینجوری حرف نزن عشقم ما فقط نمی‌خواستیم خیلی اذیت بشی؟ _من اذیت نشم؟ _یعنی فکر می‌کنی از دیشب خیلی بهم خوش گذشته؟ _ آقا نیما... نمی‌دونم تابحال این حسو تجربه کردی یا نه... اگه تجربه نکرده باشی نمی‌تونی حال منو درک کنی... احساس می‌کنم پشتم خالی شده... حس می‌کنم به یه دیوار قدیمی سست تکیه زده بودم‌... باورهامو نسبت به خودت و‌پدرت خراب کردی... بعد از بابام و‌نریمان که به خاطر ازدواج با تو پشتمو خالی کردند فکر می‌کردم می‌تونم متکی ، با دست سرتاپاش رو دوبار نشون دادم می‌تونم متکی به تو باشم... اما ظاهرا خیلی اشتباه کردم... یاد سینا افتادم _سینا هم می‌دونست جریان از چه قراره؟ _نه... چون اگه اون می‌دونست باهام همکاری نمی‌کرد... با خل بازی و مسخره‌بازیاش گند می‌زد به نقشه‌م... یادآوری اتفاقات دیشب تا حالا، باعث شد دوباره عصبی‌تر بشم... خشمگین نگاهش کردم _حلالتون نمی‌کنم اینهمه وقت همه‌تون منو اسکول کردین؟ _بهم حق بده... نمی‌دونستم واکنشت چی می‌خواد باشه... _یعنی چی؟ یعنی منم بخاطر ترس از واکنشهای احتمالی تو همیشه میتونم پنهان‌کاری و مخفی‌کاری داشته باشم؟ کمی نگاهم کرد و بی حرف بلند شد ولش کن این حرفارو مهم اینه که خوشبختانه به خیر گذشت... حدودا یه ساعت دیگه مهمونا رفتند... فیروز خان و فرشته در ظاهر ادمای دقیق و با تدبیری به نظر می‌رسند اما در عمل مثل بچه‌ها رفتار می‌کنند... الان این بچه‌بازی‌ها چیه که از دیروز راه انداختند... جالبه کل خونواده به دنبال یه فکر و هدف بچگانه با هم همکاری هم می‌کردند... در کل افکارشون خیلی به نظرم مسخره میاد... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دلم نمی‌خواست بیشتر ازین اینجا بمونم... اما اونقدر از جهت فکری و‌ روحی خسته بودم که ترجیح دادم چیزی نگم... صبح با صدای سشوار از خواب بیدار شدم به طرف صدا چرخیدم نیما مشغول خشک کردن موهاش بود... معمولا عادت داره هرصبح یه دوش مختصر بگیره... همینطور نگاهش می‌کردم که متوجه نگاهم شد... برگشت و با لبخند بهم چشم دوخت... _سلام بانو...برخیز که ظهر شد... نگاهم به ساعت دیواری کشیده شد _عه چه زود ساعت یازده شد... و با گفتن این جمله از روی تخت پایین اومدم... به همراه نیما یه صبحونه مختصر خوردم... و یساعت بعد با یه خداحافظی کوتاه به خونه خودمون برگشتیم... در راه داخل ماشین خیلی دوست دارم بدونم حالا که کارخونه‌ای وجود نداره نیما قراره چکار کنه ؟ _ببخشید قربان اگه جسارت نباشه و‌برداشت غلط از حرفام ندارید یه سوال داشتم با لبخند گفت _بفرمایید _ابتدا شفاف‌سازی کنم صحبتم رو... با اون کارخونه کاری ندارم یه سوال کلی دارم اینکه شما از کی و کجا قراره مشغول به کار بشی؟ _خوب معلومه شرکت... از اولم قرار نبود من کارخونه برم چون امورات اونو به یکی میسپردم... خودم قرار بود فقط به شرکت برم و گاهی هم به کارخونه سر بزنم _خوب بعنوان همسرت میتونم بپرسم شما مدیر یا رییس چه شرکتی هستید؟یه شرکت هرمیه درسته؟ _چکار به این کارا داری؟ بقول خونواده‌ت مهم اینه که قراره بابت درامدی که می‌خوام کسب کنم زحمت بکشم تا حلال باشه... بعد با دست راست روی بازوی دیگرش که تکیه به شیشه ماشین داشت و فرمون رو چسبیده بود کوبید البته نه با زحمت این بعد با همون دست سرشو نشون داد بلکه با زحمت هوش و ذکاوت سری تکون دادم و گفتم _موفق باشی باهووووش... باذکاااااوت و هر دو خندیدیم ... امروز هم مثل دیروز با تهوع از خواب بیدار شدم... از بس توی خونه خودمو حبس کردم دارم مریض میشم... سه ماه از تاریخ عروسیمون گذشته... نیما هرروز ساعت ده صبح میره شرکت و ساعت پنج به خونه بر می‌گرده... گاهی حتی برای نهار به خونه بر نمی‌گرده... گاهی اوقات روز سرکار نمی‌ره و شب قبل از شام میره و نیمه شب برمی‌گرده... اون اوایل خیلی ناراحت می‌شدم و بهش شک میکردم که نکنه زیر سرش بلند شده اما وقتی فهمیدم با پدرش هست و‌اقتضای شغلشونه تلاش کردم با شرایط کنار بیام و‌خودم رو وفق بدم. روز و‌شبم تکراری شده... پروین خیلی وقته روزهای فرد از ساعت ده صبح تا ۸ شب برای کمک میاد پیشم. اگه اون هم پیشم نمیومد بیشتر احساس تنهایی می‌کردم... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 | تو خونه، بقیه ملاحظه‌ات رو می‌کنن و ازت حساب می‌برن؟ 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با اینکه نیما خیلی هوامو داره و هروقت خونه‌ست من رو بیرون می‌بره تا اوقاتمون رو باهم بگذرونیم اما احساس تنهایی و‌پوچی و یکنواختی می‌کنم... هروقت بهم می‌گه برای ثبت نام آموزشگاه رانندگی آماده باشم یه‌جور از زیرش در میرم من نه جایی رو می‌شناسم و‌ نه دوستی دارم که باهاش رفت و‌آمد کنم پس گواهینامه هم به دردم نمی‌خوره... دیشب نیما بهم گفت آخر این هفته به مهمونی دعوتیم‌‌‌... با اینکه می‌دونه از آخرین مهمونی که من رو برده دیگه رغبتی برای رفتن به اون دورهمی‌ها ندارم اما گفت حضورمون خیلی مهمه... نمی‌دونم می‌تونم راضیش کنم که من همراهش نباشم یا نه... یاداوری اتفاقات اون شب حالمو بد می‌کنه برای همین به آشپزخونه رفتم... هنوز نیمساعت تا اومدن پروین باقی مونده، پس باید خودم رو سرگرم کنم تا خاطره اون شب نکبت‌بار اذیتم نکنه... نمی‌دونم واقعا نیما متوجه اتفاقی که نزدیک بود برام بیفته نشد یا خودش رو به ندونستن می‌زنه... از دیروز بخاطر تهوعی که دارم خوب غذا نخوردم... هوس قرمه سبزی کردم...با فکر اینکه شاید اگه نهار قرمه سبزی باشه میتونم ازش بخورم... خودم دست به کار شدم... تا هم سرگرم بشم و هم خوب جابیفته... سبزی و گوشت رو از داخل فریزر بیرون آوردم... چاقو اره‌ای رو برای پوست گرفتن و خورد کردن پیاز برداشتم دسته‌ی عسلی رنگش من رو به یاد کت شلوار مجلسی انداخت که اون شب به تن کرده بودم... لباسم به انتخاب نیما بود کت جذبی که از کمر کمی گشاد میشد با شلوار دم‌پا...با مغزی‌ قهوه‌ای رنگ... و خوش دوخت و خوش پوش هر کی اون رو تنم میدید آدرس مزون رو ازم می‌گرفت... نمی‌دونم چرا نیما اصرار داشت از کنارش تکون نخورم ولی چون مدام در جمع اقایون حضور پیدا می‌کرد از نگاههای برخی معذب می‌شدم گاهی ازشون فاصله می‌گرفتم. فرشته هم که در این مهمونی‌ها و جمع دوستانش به کل من رو‌ فراموش میکنه... کنار سوسن عروس یکی از دوستان فیروزخان ایستادم در حال مکالمه باهم بودیم که تکه‌ای از ژله اناری که می‌خوردم روی یقه لباسم افتاد با اینکه خیلی سریع تمیزش کردم اما برای رفع لکه‌ای که مونده بود مجبور شدم به سمت سرویس بهداشتی برم. بالاخره با کمی مایع تونستم تمیزش کنم اما لباسم خیلی خیس شد چشمم به خشک‌کن دست تعبیه شده روی دیوار افتاد با خوشحالی به طرفش رفتم لباسم رو در آوردم و‌ قسمت خیس شده رو زیرش قرار دادم... زمان زیادی طول کشید تا خشک بشه... دوباره پوشیدم و‌ در آینه مو و میکاپ صورتم رو هم بررسی کردم همه چی عالیه... نگاهم روی سینه ریز ظریف و زیبایی افتاد که نیما به تازگی برام خریده... خیلی زیبا و چشم‌نوازه... روی گردنم مرتب کردم و در حالی که همه حواسم به اون بود از سرویس خارج می‌شدم که با شخصی برخورد کردم..تقریبا میشه گفت در اغوشش جا گرفتم... سر بلند کردم با دیدن مرد روبه‌روم خشکم زد این که اون مردک هیز و چشم چرون تیموریه... یکی از دوستان مشترک نیما و پدرش. مردی تقریبا سی‌ساله که قبلا فکر میکردم مجرده... اما به تازگی شنیدم متاهله و زن و بچه داره... خیلی سریع خودمو جمع و‌جور کرد‌ه و عقب کشیدم... با صدایی خشک و‌خشن که عصبانیت توش موج میزد با فریادی خفه غریدم _جلوی سرویس زنونه چه غلطی می‌کنی؟ لبخند چندش از روی لبش محو شد _ببخشید نمی‌دونستم اینجا زنونه‌ست خواستم تابلویی که کنار در روی دیوار نصب شده بود نشونش بدم اما دستم روی هوا خشک شد... با تعجب اون سمت در رو نگاه کردم... قبلا هم متوجه نگاههای معنی‌دارش رو خودم شده بودم که سعی می‌کردم خوشبین باشم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مطمینم وقتی وارد میشدم خودم به توسط همون تونستم سرویس رو تشخیص بدم... خیلی عجیب بود... کنار گوشم با لحنی دورگه گفت _بانوی زیبا با این همه طنازی دل من رو هم دریاب حرفی که شنیدم مثل سطل آب یخی بود که روی سرم ریخته باشند با اخم به طرفش چرخیدم... مرتیکه گستاخ بی‌شرم تا خواستم حرفی بزنم چشمم به دوتا خانم افتاد که به سمت مون میومدند برای همین بدون حرف سریع راهم رو به سمت جایی که نیما ایستاده بود کج کردم... صدای مردک رو از پشت سر می‌شنیدم که نهال خانم صدام می‌کرد نزدیک نیما که شدم با دیدن اخم مابین ابروهاش احساس کردم متوجه اتفاقات مقابل سرویس شده... اما بهش که رسیدم یه نگاه به اطراف کرد و‌با لبخند کنارم ایستاد دستم رو گرفت _بیا بریم برقصیم _نه نیما... مقابل این همه چشمای حریص من نمی‌تونم... دستم رو‌کشید بیا عزیزم ... اینقدر لوسبازی در نیار... واقعا درک نمی‌کنم... وقتی متوجه نگاههای دختران و‌ بعضی خانمها روی چهره و‌ تیپ جذاب نیما میشم از حرص و حسادت یا اینکه اسمش رو شاید بشه غیرت گذاشت دلم می‌خواد دست نیما‌رو بگیرم و‌ اصلا اجازه خودنمایی بهش ندم.. اما اون عمدا دلش میخواد با نشون دادن من به بقیه فخر فروشی کنه... جالب‌تر اینکه فکر می‌کنه این‌طوری بهم بها میده... یکم دیدگاهمون با هم متفاوته... اما چون می‌دونم نمیتونه استدلالم رو‌ درک کنه همیشه سکوت کردم... با صدای زنگ زنگ سالن به خودم اومدم... پروینه... با اینکه کلید داره اما همیشه قبل از ورود به داخل خونه زنگ هم می‌زنه...همینطور که در قابلمه رو روش قرار می‌دادم تازه به خودم اومدم... نگاهی به اطراف کردم تمام مدتی که خورش رو آماده میکردم اصلا متوجه گذر زمان و حتی مراحل کاری که مشغول بودم نشدم... یه دفعه بوی بدی در مشامم پیچید و دوباره عوق زدم ... فرصت رفتن به سرویس رو ندارم ناچار خودم‌رو به سینک رسوندم... فقط حالت تهوع دارم اما چیزی بالا نمیارم... پروین در حالیکه دست راستش رو روی پهلوش قرار داده وارد شد و‌سلام کرد _سلام خانم... بمیرم چی شده؟ نگاه از گاز که قابلمه خورش روش بود گرفت و به من دوخت چرا شما غذا گذاشتید؟ اونم با این حال و روزتون _چیزیم نیست... دیروز صبح هم وقتی بیدار شدم فقط حالت تهوع داشتم اما یساعت بعد بهتر شدم ولی امروز هرلحظه داره بیشتر می‌شه کمی نگاهم کرد و بعد هم مِن‌مِن کنان گفت _جسارته خانوم ... حتما باردارید؟ چی می‌شنیدم؟ یعنی ممکنه باردار باشم؟ با اینکه فعلا قصد بچه‌دار شدن نداشتیم اما فکر کردن به این موضوع هم حالم رو خوب می‌کنه... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۵۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) لبخند از روی لبم محو نمی‌شه جلو اومد و دستم رو گرفت و کمکم کرد روی صندلی بنشینم _درست میگم خانوم؟ _نمی‌دونم ... باید به نیما بگم زودتر بیاد بریم آزمایش بدم با دست کانتر رو نشون دادم _گوشیمو بهم بده _وقتی روی کلمه "عشقم" ضربه زدم با خودم فکر می‌کردم اگه نیما بفهمه ایا خوشحال می‌شه یا نه؟ بعد از سه تا بوق جواب داد _جانم عزیزم... زود بگو سرم شلوغه... _اول سلام _ خیلی خب سلام... زندگ زدی سلام یادم بدی؟ نفسم رو پرصدا بیرون دادم نخیر تو محاله یاد بگیری... نتونستم شادی که در صدام موج میزد رو پنهان کنم _نه... یه کار مهم داشتم... _چی؟ _میای بریم آزمایش خون بدم؟ _برای چی مگه مریض شدی؟ _نه بابا... اگه تونستی خودت حدس بزنی؟ _نهال می‌گم سرم شلوغه تمرکز ندارم لوس نشو ... خودت بگو... _آزمایش بارداری کمی به سکوت گذشت... احساس کردم تلفن قطع شده... اما لحظه‌ای بعد جواب داد _راست می‌گی نهال؟ واقعا؟ از صداش معلومه اونم خیلی خوشحال شده _دیروز و امروز از وقتی بیدار شدم حالت تهوع دارم... از صبح هوس قرمه سبزی کردم اما وقتی بار گذاشتم حالم بد شده یهو صداش خشن شد _چرا تو غذا گذاشتی؟ پس پروین کدوم گوری بود؟ نتونستم بگم بخاطر فرار از فکر کردن به اون تیموری هیز اینکارو کردم... بنابراین جواب دادم _عه نیما اینجوری بداخلاق نشو... تا قبل از رسیدنش دوستدداشتم خودم زودتز درست کنم... البته دروغ هم نبود... واقعا نمی‌تونستم صبر کنم احتمالا هوش کرده بودم... دوباره لبخند شادی روی لبم نشست... وقتی به خونه اومد از خوشحالی روی پاهاش بند نبود یه شاخه گل دستش بود با رقص به طرفم اومد و بغلم کرد... _زودتر حاضر شو بریم ببینیم واقعا دارم بابا می‌شم؟ وقتی جواب ازمایش رو تحویل گرفتیم و مطمین شدیم باردارم... من رو به یه کافه برد و همونجا ترتیب یه جشن دو نفره رو داد... گفت فعلا چیزی به مامانم نگو می‌خوام سورپرایزشون کنم... فردای اون روز سرکار نرفت سفارش پخت چند نوع غذا و دسر داد اما کیک رو به بهترین قنادی که سراغ داشت سفارش داد... به یکی زنگ زد و‌گفت تا یساعت دیگه یکی رو بفرسته تا خونه رو تزیین کن کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تا قبل از اومدن خونواده‌ش همه کارها انجام و خونه به زیبایی تزیین شده ... به اتاق رفتم‌ و لباس شیک و‌ زیبا پوشیدم و دسته موهای لختم رو شونه و یه گیره مرداریدی روش زدم... وقتی پدرومادر نیما از راه رسیدند با خوشحالی تزیینات خونه رو‌ نگاه می‌کردند _به‌به ... مناسبت جشنتون چیه؟ نیما به مادرش که با اشتیاق این سوالو پرسید گفت _کمی صبر کنید می‌فهمید... پروین با قهوه و‌کیک ازشون پذیرایی کرد و نیم‌ساعت بعد سینا‌ هم از راه رسید اوهم که پذیرایی شد... فیروزخان طاقت نیاورد و از نیما پرسید _نکنه اون معامله رو تو مشتت گرفتی؟ نیما هم خنده‌کنان نه محکمی گفت و‌ دست من رو‌گرفت و‌ کنار بادکنک بزرگی که روی استند وصل شده بود ایستاد سوزنی که از قبل به دست گرفته بود رو‌ نشونم داد و گفت آماده باش وقتی بادکنک ترکید کلی تیکه‌های زرورق ز ریز شده در هوا پراکنده شدند و بعد هم یه دست لباس بچگونه که با روبان بسته بندی شده بود و یه لباس دیگه که اون‌هم با ربان و پاپیون زیبا بسته بندی شده روی میز افتاد... اول لباسی که به رنگ ابی فیروزه‌ای بود رو برداشت... بهش میومد لباس زنونه باشه پاپیونی که با روبان بسته شده بود رو باز کرد و با باز شدن لباس از خجالت آب شدم... سارافون بارداری بود... فیروز خان و‌ سینا هنوز گنگ نگاه می‌کردند اما فرشته که متوجه جریان شده بود به طرفم اومد و‌من رو در آغوش کشید و قربون صدقه منو نیما میرفت... بعد هم نیما رو در اغوش کشید و‌تبریک گفت... وقتی برگشت و با چهره پوکر دو مرد روبروش مواجه شد گفت _هنوز نفهمیدین؟ سینا گفت _تولد نهاله؟ ولی الان نبودا؟ فرشته سرش رو به معنی نه بالا داد... بعد هم رو به من و‌همسر نازنینم یه ببخشید گفت و‌لباس کوچولوی دیگه ای که با روبان سفید و صورتی بسته بندی و‌پاپیون خورده بود رو باز کرد و یه دست لباس نوزادی خیلی کوچولوی نازنازی رو نشون همه داد و تازه بقیه هم فهمیدند مناسبت این مهمونی چی هست... فیروز رومو بوسید و‌ بهم تبریک‌ گفت... سینا دستم‌رو‌به گرمی فشرد و‌ دست روی شونه‌م گذاشت _مراقب عشق عمو باش... از خجالت سر به زیر انداختم قبل از ترکیدن بادکنک نمیدونستم داخلش چه خبره... از ایده ای که برای رسوندن پیغامِ پدرومادر شدنمون استفاده شده خیلی خوشم اومد بعدا که از نیما پرسیدم گفت کار همونیه که برای طراحی و تزیین اینجا اومده بود... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۵۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون شب با شوخی و خنده ی نیما و سینا و سفارشات مامان فرشته تموم شد... البته فیروز خان قول یه کادوی حسابی رو بهم داد... هرروز فرشته به دیدنم میاد و‌ پروین رو مجبور میکنه تا می‌تونه مراقب استراحت و تغذیه‌م باشه... برای شنبه‌ی بعدی پیش یه فوق تخصص زنان برام نوبت گرفته ... فردا هم باید خودم رو برای مهمونی که به گفته نیما خیلی مهم و حیاتی هست آماده کنم... با اینکه اصلا تمایلی برای شرکت ندارم اما بهترین لباس و‌ وسایلم رو انتخاب کردم... موقع رفتنمون بود به پروین گفتم شالم رو دوباره اتو بزنه... وقتی مشغول کارش شد ناگهان جیغ خفه‌ای کشید و روی زمین نشست... بسرعت خودم رو‌ بهش رسوندم _چی شده پروین؟ _ ببیخید خانم چند روزه پهلوم درد میکنه یهویی دوباره تیر کشید... الان خوب می‌شم... قبل از رفتن به نیما گفتم بجای اینکه داوود مارو برسونه خودت رانندگی کن و از داوود بخواه که پروین رو دکتر ببره... نیما با اکراه قبول کرد خیلی وقت بود اونو پشت فرمون ندیده بودم... ژست خاص دلبرانه‌ای گرفته... زدم روی دوشش _اوهوی نیماخان اونجا با هیچ دختری نمی‌رقصی منو هم وادار نمیکنی باهات برقصم... _یعنی از الان رقصیدن برات خوب نیست؟ به نگرانیش خندیدم و دلم خواست یکم اذیتش کنم _نمی‌دونم در موردش چیزی از دکترم نپرسیدم چیزی نگفت من هم دیگه ادامه ندادم و‌با لذت به مرد با جذبه روبروم چشم دوخته بودم... کمی بعد متوجه نگاهم شد به طرفم سر چرخوند با لبخند گفت _نخوری منو و‌هردو‌ خندیدیم احتمالا نزدیک محل مهمونی رسیدیم چون مثل همیشه با پدرش تماس گرفت... اونا زودتر از ما رسیده بودند... وقتی دوشادوش نیما وارد سالن شدم با دیدن صحنه روبروم شگفت زده شدم.. معلومه خیلی هزینه شده... با خانم کاشفی که به استقبالم اومده سلام و‌احپالپرسی کردم با دست جایی که مادرشوهرم نشسته بود رو نشونم داد با اشاره به نیما باهم به طرفش رفتیم... و در بین راه به بعضی مهمونها سلام می‌کردیم... با صدای پویان نیما ایستاد و من هم به طرفش چرخیدم.. زیادی خوش‌تیپ شده دلم نمی‌خواست بهش دست بدم اما برسم این محفل و برسم ادب دست دراز کردم و اینبار هم به گرمی دستم رو فشرد... همیشه از ارتباط این شکلی خوشم میومد ولی اینکه یه مرد دستمو دیر رها کنه متنفرم... دیگه نموندم تا بیشتر باهم صحبت کنیم به طرف فرشته رفتم با دیدنم صندلی کنارش رو نشونم داد به محض در آوردن پالتوم یکی از خدمه جلو اومد و ازم گرفت روی صندلی نشستم دوساعته که اینجاییم و‌فقط پذیرایی میشیم. فرشته مثل همیشه هر لحظه با یکی گرم صحبت میشه... شدیدا احساس خستگی میکنم ... اوایل این مهمونیا حالم رو خوب میکرد اما رفته رفته برام عادی شد البته وقتی در رفتار حاضرین در مهمونی دقیق که میشم خیلی از رفتارها درشان یه خانم یا آقای متشخص نیست اونم با این سطح از تحصیلات و‌ ثروت... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چشمم به پویان افتاد چه زود فراموش کرد عاشق نسرینه چون از وقتی اومدیم هر بار یا یه دختر گرم می‌گیره... نیما رو‌ نمیبینم برای همین همینطور که نشسته‌م آروم به عقب بر میگردم هنوز پیداش نکردم چشمم به پویان افتاد با اشاره دست پشت سرم رو نشون داد کامل چرخیدم و رد جایی که نشونم میداد رو‌ ادامه دادم رسیدم به نیما که با یه دختره گرم صحبت کردنه... میگم چرا پویان دلش برام سوخت و‌کمکم کرد نیما رو پیدا کنم؟ نگو مبخواست مچشو برام باز کنه... قبلا همیشه نیما از اول تا پایان مهمونی یا با من بود یا با آقایون اما این چندمین باره که دور از چشم من با دخترها و‌ خانمهای جوان خلوت می‌کنه از همون اولین باری که به این مهمونیا میومدم همیشه تا وقتی داخل مهمونی هستم جو اینجا باعث شادی و‌حال خوشم میشه هنوز نفهمیدم چرا وقتی به خونه بر می‌گردم احساس کسلی و بی‌حوصلکی دارم البته این مهمونی و‌دو مهمونی گذشته دلیلش گرم گرفتن نیما با دختراست اما اگه حتی این اتفاق هم نیفته دیگه چیزی نمیتونه شادم کنه... فکر میکنم هیچ کدوم از حضار واقعا احساس خوشی ندارند و همه دارن وانمود می‌کنند شادند موقع صرف شام در کنار نیما بودم نیمساعت بعد رو بهش گفتم من خیلی خسته‌ام حوصله‌م سر رفته اگه میشه زودتر به خونه برگردیم اما گفت به مدت نیمساعت مثل همیشه با همکارانش جلسه دارند حوصله‌ی هیج کدوم از آدمای حاضر در مهمونی رو نداشتم وقتی از پیشم رفت دورترین نقطه‌ی سالن رو انتخاب کرده و‌گوشه‌ای روی مبل نشستم... خدمه در رفت و آمد بودند از یکی از خدمه‌ها که اقا بود شنیدم که به اون یکی گفت خسته شدیم فعلا خیلی کار نیست بیا اینجا بشینیم تا برات تعریف کنم.. من پشت سرشون بودم و از این فاصله به خوبی صداشون رو می‌شنیدم... مردی که بهش میومد سی‌ ساله باشه با صدایی که پر از غصه بود گفت _ زنم رو اولین بار جلوی دبیرستانش دیدم... رفته بودم خواهر زاده‌م رو بیارم اما با دیدن دختری که از هرجهت با همه دخترای اون مدرسه متفاوت بود احساس کردم خیلی ساله میشناسمش و‌عاشقش هستم... دختره خیلی بی پروا و‌سرزبون‌دار بود بدجوری مهرش به دلم نشست و مدتی بعد از دوستی باهم ازدواج کردیم از زندگیمم راضی بودم یاد خودم و‌نیما افتادم... اتفاقا اونم من رو جلوی دبیرستانم دید و‌ به گفته خودش از زبون درازی و حاضر جوابیم خوشش اومده بود و‌ بالاخره بعد از اونهمه موانعی که سرراهمون بود باهم ازدواج کردیم... کنجکاو بودم بقیه حرفای اون آقا رو بشنوم پس با دقت حواسمو دادم بهش... اما یه روز که به مغازه دوستم رفته بودم خانم جوان زیبایی رو اونجا دیدم اسمش شیرین بود با همون نگاه اول منو تحت تاثیر قرار داد و ازش خوشم اومد انگار نه انگار خودم زن و‌ بچه دارم و خیلی هم عاشقشونم... کمی با اون خانم حرف زدم اونم انگار از من بدش نیومده بود چون براحتی باهم شماره تلفن رد و‌ بدل کرده و‌ارتباطمون شکل گرفت... فهمیدم شیرین به تازگی بخاطر اعتیاد همسرش ازش جدا شده و تنها زندگی میکنه. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
پارت اول رمانی که به خاطرش به کانال دعوت شدید👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسکان و غذای ارزان مشهد 🕌 باورت میشه اینجور جایی توی مشهد با فاصله فقط ۳ دقیقه ای از حرم مطهر قیمت اسکان و غذای منو انتخابی فقط 400 هزار تومن باشه؟ 🤩😳 اگه شما هم قصد دارین به مشهد مسافرت کنید حتما توی کانال ما عضو بشین 🥰 https://eitaa.com/joinchat/3153789347Ce3c012e501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 ✘دولت اسرائیل از طرف خدا ماموریت نسل کشی دارد! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
خبری از پدرم نداشتم و اون آقای به اصلاح شوهرم هم گم و گور شده بود. سرنماز از خدا مرگمو می‌خواستم با اینکه می‌دونستم کفره و دارم ناشکری می‌کنم اما بهم سخت می‌‌گذشت. چند باری خواستم بچه تو شکمم رو سقط کنم ولی https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس از چند بار ارتباط تلفنی و یکبار کافی‌شاپ رفتن فکر و ذهن منو اسیر خودش کرد طوری که در همون روزهای اول بهش پیشنهاد دادم در ازای تامین هزینه‌های‌ زندگیش به طور مخفیانه بینمون صیغه موقت خونده بشه ... روابطمون بد نبود اما هروقت به خونه خودم میرفتم با دیدن محبتهای زن اولم و وابستگی دختر سه ساله‌م از کرده‌م پشیمون می‌شدم اما نمیتونستم از شیرین بگذرم چند ماه بعد که کم‌کم داشت مدت صیغه تموم میشد به شیرین گفتم این بار مدت صیغه رو طولانی‌تر کنیم اما اون گفت این بار عقد ... داشتم خام حرفاش میشدم که نمیدونم از چه طریقی زن اولم بهم شک کرده بود ‌‌وقتی یه روز تعقیبم کرد من رو تو خونه‌ی شیرین دید ... هیچوقت اونروز رو یادم نمیره خواستم دنبالش برم که یه موتوری بهم زد زنم که حالا اون طرف خیابون رسیده بود با صدای برخورد موتور با من و زمین خوردنم با نگرانی به طرفم اومد همون لحظه یه ماشین با سرعت بالا اومد و‌‌ بهش زد و همون شد اخرین نگاه زنم.... اون مُرد و‌ من موندم با پای علیل و یه دختر کوچیک.‌.. مدتی بیکار گوشه خونه افتادم و اقوام بهم رسیدگی میکردند هیچکس متوجه علت تصادف و فوت همسرم نشد اما عذاب وجدان یه لحظه هم رهام‌ نمیکنه... هربار چشمم به صورت دخترم میفته آرزوی مرگ میکنم... مرد مقابل که سن بیشتری داشت پرسید بعدش چی شد؟ زن دومت ؟ _هیچی قرار بود چی بشه... چون بخاطر وضعیت پام بیکار شده بودم و‌ آه در بساط نداشتم تا براش هزینه کنم گذاشت و رفت چند ماه بعد که پام خوب شد و به سفارش یه آشنا آقا منو استخدام کرد و‌ قرار شد با حقوق خوب اینجا براش کار کنم دیدم هنوز عاشق شیرینم با خودم گفتم برم و این بار به عقد دایم در بیارم و‌ بیاد خونه خودم بصورت رسمی باهم زندگی کنیم لااقل بالای سر دخترمم هست اما وقتی سراغش رفتم فهمیدم اون نامرد ازدواج کرده... من بخاطر هوی و هوس چند ماهه کل زندگیم رو نابود کردم... باعث مرگ زنم شدم... باعث یتیمی و تنهایی دخترم شدم... _الان دخترت چندسالشه؟ شبهایی که تا دیروقت سرکاری اون پیش کی می‌مونه؟ _الان شش سالشه... میذارمش خونه همسایه که یه زن و‌ شوهر مذهبی هستند... شبایی که دیر میرسم خونه، شب همونجا میخوابه... راستشو بخوای امشب سالگرد زنمه... دلم خیلی گرفته بود باهات درد دل کردم سبک شدم... اون بخاطر من جونشو از دست داد اونوقت من بی غیرت بخاطر هزینه‌های زندگی خودم اینجا هستم تو یه مهمونی پر از گناه... اگه زنم زنده بود عمرا میذاشت همچین جایی کار کنم اونقدر که به حرامو حلال و زندگی پاک اعتقاد داشت... تا وقتی اون بود منم رعایت میکردم ... اما اون که نیست دیگه هیچی برام مهم نیست یهو با هوار یه خانم سرم رو به طرف صدا چرخوندم _اینهمه کار اینجا ریخته شما دوتا نشستید استراحت می‌کنید؟ نگاه خانمی که حالا چند قدمی من ایستاده بود کردم لباس فرمی که تنشه نشون دهنده ی اینه که سرپرست خدمه‌های اینجاست. متوجه نگاهم شد سر خم کرد _ببخشید خانم من متوجه حضور شما این قسمت سالن نشدم... آخه چرا اینجا، دور از بقیه نشسته‌اید؟ _خواهش می‌کنم... میخواستم کمی تنها باشم ... همینجا راحتم نگاهی به جای خالی آقایی که خاطرات همسرش رو تعریف کرده و حالا رفته بود انداختم... کمی بعد نیما رو دیدم که به‌همراه یه خانم و چند نفر از آقایون همکار از اتاقی خارج شدند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از اینکه هیچ فاصله ای بین نیما و اون خانم نبود ناراحت شدم... باورم نمی‌شد... وقتی در حضور من و‌جلوی چشمانم رعایت نمی‌کنه پس در غیاب من چه ارتباطی بین اونوو خانمهای دیگه شکل می‌گیره... خیلی وقته متوجه تغییر رفتارهاش شدم... خیلی زیاد تمایل داره با خانمها هم‌صحبت بشه وقتی قراره جایی بریم یا در مکانی حضور داریم از اینکه خانم غریبه بینمون باشه خیلی خوشحال به نظر می‌رسه و مدام دوست داره خودش رو بهش نزدیک کنه... مطمئنم بخاطر منه که رعایت می‌کنه... ازش چشم بر نداشتم تا ببینم اصلا متوجه نبود من در جمع مهمونها میشه یا نه... با همون خانم خندان و صحبت کنان رفتند سر میزی که یه عده جوون نشستند... رفتارشون حالم رو به‌هم میزنه با صدای پرستو به خودم اومدم... _نهال...عزیزم چرا اینقدر دور از بقیه نشستی؟ خیلی وقته دنبالت می‌گشتم... فکر میکردم با نیمایی... اما وقتی دیدم تنها اومد سر میز نشست فهمیدم با اون نبودی... _بهش گفتی که من اون‌طرف نیستم؟ _نه... همچین با اون دختره گرم صحبته که دلم نیومد وسط حرفشون بیام... یهو انگار تازه فهمید چی شده... ساکت نگاهم کرد و‌ بعد سرچرخوند طرف میزی که نیما و بقیه نشستند با لبخند رو بهم کرد معلومه از چهره‌م فهمیده دارم به چی فکر می‌کنم _البته چیز خاصی‌هم نبودا، یه بار از حرفای بین پدرمو پدرشوهرت فهمیدم اون دختره توی محیط کار دست راست شوهرته... خدای من پرستو چی می‌گفت؟ پس چرا تابحال چیزی در مورد این دختره نشنیدم؟ یعنی نیما اونو همیشه ملاقات می‌کنه؟ پس حس زنونه‌ی من اشتباه نمی‌کرد... صمیمیتی که در رفتار اون دو‌ دیده میشد مربوط به ملاقات چندین باره در مهمونی‌ها نمی‌شد هنوز تمایل نداشتم به جمع ملحق بشم دلم میخواست ببینم نیما کی به یاد من میفته و متوجه نبودم می‌شه اما به اصرار پرستو از روی صندلی بلند شدم و‌ به طرف میزی که قبلا نشسته بودم رفتم... اون شب به هر ترتیبی بود گذشت در راه خونه مثل انبار باروتی بودم که ممکن بود با کوچکترین جرقه‌ای فاجعه به بار بیاره... نمی‌دونستم چطور باید مساله رو با نیما مطرح کنم... اون هم گویا متوجه همه‌چی شده بود که ترجیح داده سکوت کنه... آخه در دقایق پایانی درست چند دقیقه قبل از خروجمون از تالار زمانی که با دوستان خداحافظی می‌کردم متوجه پرستو شدم که خیلی کوتاه چیزی رو به نیما گفت... از دستش دلخور شدم اون بعنوان یک خانم باید هوای من رو داشته باشه نه همسرم رو. انتظار بی‌فایده‌ بود بدون اینکه به مردی کنار دستم که در حال رانندگی بود نگاه کنم پرسیدم _اون دختره کی بود هرجا می‌رفتید مثل چسب دوقلو بهم چسبیده بودید؟ کاملا معلومه از شنیدن سوالم هول شده به طرفم برگشت کمی نگاهم کرد _کدوم؟ همون که یه کت و‌دامن صورتی پوشیده بود؟ برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اولا که کت و دامن نبود و تاپ و دامن بود... بعدم چهارساعت تمام بهم چسبیده بودید هنوز اسمشو نمی‌دونی که از روی رنگ لباسش داری ادرس میدی؟ _خوب گفتم شاید منظور یکی دیگه باشه؟ _عه کس دیگه‌ایم بود اونجا؟ دیگه نتونستم صدام رو کنترل کنم _تو غیر از اون ایکبیری کس دیگه‌ای هم اونجا دیدی؟ _چی می‌گی تو؟ من حتی وقتی بهم اصرار می‌کرد باهاش برقصم این کارو نکردم _اتفاقا اگه باهاش می‌رقصیدی کمتر جلب توجه میکردین... همه نگاهها روی شما دوتا زوم بود... البته روی من هم همین‌طور... همه منتظر واکنش من به بی‌محلی‌های جنابعالی به خودم بودند و اونهمه صمیمیت با اون دختر _چرت نگو نهال... اونجا هیچ‌کس ازین فکرا نمی‌کنه... افکار مریض و پوسیده‌ی تویه که به صمیمیت دوتا دوست و همکار انگ کثافت میزنه... الان خود تو هم خیلی با پسرای جوون گرم میگیری... تنها تفاوتی که با بقیه دخترا و‌خانم‌های این محافل و مهمونیا داری اینه که تابحال با هیچ کس جز من نرقصیدی... وگرنه به حرف زدن و صمیمیت باشه خودم هزار بار دیدم با پویان و احمدی و علی و فرید و کریمی و بقیه چقدر صمیمانه و از ته دل می‌گی و می‌خندی... داد زدم _چی برای خودت بلغور می‌کنی؟ من با اونا گرم می‌گیرم؟ من که دلم نمی‌خواد سر رو تن هیچ‌کدوم اینا نباشه؟ از همه‌شون حالم بهم می‌خوره... _عه... پس برای همینه هروقت هر کدومشون از لباس تنت یا مدل لباس و آرایش صورتت تعریف می‌کنه از ذوق و هیجان لپات گل می‌ندازه و دیگه تا آخر مهمونی چشم ازشون بر نمی‌داری و نگاه تشکرامیزت یه لحظه از روشون برداشته نمی‌شه؟ اصلا می‌دونی چیه؟ تو از بس با افکار پوسیده‌ی اون پشت‌کوهی ها بزرگ شدی شبیه همونا افکارت واقعا مختص زندگی‌ِ پشت‌ِ کوهه... وگرنه آدمایی مثل ما از بچگی در محیطی به دور از افکاری که تو ازشون دم می‌زنی بزرگ شدیم... وگرنه سنگ روی سنگ بند نمی‌شد که... دوستی و صمیمیت از سر رفاقت یا همکاری و شغلی چه دخلی به اون چیزایی که تو فکر می‌کنی داره؟ اگه هیچی نمی‌گفتم همینطور می‌خواست ادامه بده جیغ کشیدم _خفه شو نیما ... تو داری چرت می‌گی... صمیمیت داریم تا صمیمیت تو با این دختره یه سرو سری داشتی اگه حرفای منو باور نمی‌کنی به یکی از اونایی که تو مهمونی بودند همین الان زنگ بزن و بپرس نظر بقیه در مورد رابطه تو با اون دختر هرزه چی بود مشت روی فرمون کوبید _هرزه؟ هرزه؟ تو چطور جرات می‌کنی به همکار من می‌گی هرزه؟ با حرص و دهن کجی گفتم _ببخشید اگه با گفتن واقعیت ناراحتتون کردم یهو پا روی ترمز گذاشت و با توقف ماشین به جلو پرت شدم اگه کمربند نداشتم حتما یه بلایی به سرم میومد... یهو دلم تیر کشید کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _این چه وضع رانندگیه؟ وای دلم.... وای... هر لحظه صدای ناله‌م بلند‌تر می‌شد اولش فکر می‌کرد دارم فیلم بازی می‌کنم برای همین بدون حرف از ماشین پیاده شد ولی چند لحظه بعد در ماشینو باز کرد و سرش رو داخل آورد _حالت خوب نیست؟ ببرمت دکتر؟ جیغ کشیدم _نه... فقط بریم خونه و با صدای بلند گریه سر دادم کمی بعد پشت فرمون قرار گرفت با روشن شدن ماشین شروع کرد به غر زدن اما با لحنی مهربون _آخه عزیز من... این فکرا چیه در مورد من می‌کنی؟ همه رو بریز دور... اون دختره همکارمه... حرفامون همه‌ش کاریه... اگه قرار باشه از اول تا آخر جلساتمون به روی هم نگاه نکنیم یا یه لبخند هم روی لب نیاریم که آدم خسته می‌شه و خوابش می‌گیره... خودت می‌دونی کار ما قدرت تمرکز و فکر بالا می‌خواد در آن واحد باید روی چند پروژه تواَمان متمرکز باشیم نهال... عزیز من... کوچکترین اشتباه یعنی از دست دادن کل پروژه ببین... یه وقتا داری روی یه پروژه کار می‌کنی ذره ذره براش برنامه می‌چینی و پیش می‌بریش اما کار من و‌ بابا و‌ چند نفر دیگه همیشه روی کلیات پروژه‌ست... اینقدر با حرفات نه من رو ناراحت کن و نه خودت رو عذاب بده اصلا اگه دوست نداری دیگه به مهمونیا نیا نیومدن تو به من ضربه بزرگی می‌زنه چون مقداری از جو صمیمیتمون با دیگر اعضا رو کاهش می‌ده اما می‌تونم از پسش بر بیام ولی اینکه اینجوری به هم بریزی واقعا منو ناراحت می‌کنه... تندی دست از روی صورتم برداشتم و به طرفش چرخیدم _مگه مریضم بیخودی بهم بریزم؟ رفتارهای تو ‌اعصاب منو به‌هم می‌ریزه نیما تو تغییر کردی اون آدم سابق نیستی... قبلا همه تلاشت این بود که به دیگران پابت کنی خیلی عاشق و دلباخته‌ هم هستیم اما مدتیه اصلابه این موضوع اهمیتی نمیدی... _خوب عزیز من خودت داری میگی می‌خواستم به همه ثابت کنم آدم چیزی رو که به اثبات رسونده رو هربار نمیاد دوباره ثابت کنه؟ برای همه اثبات شده‌ست عشق من و‌ تو... علاقه ی بین ما یه عشق ساده ی عادی نیست ازش رو گرفتم گوشم پر شده از این حرفا اونقدر که از عشق آسمونی بین خودمون بهم گفته دارم بالا میارم... عشق آسمونی یعنی عشق مابین نریمان و زینب یعنی عشق بین نیلوفر و جواد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تا وقتی کنار هم نیستند خنده و شادی به وجودشون نمی‌نشینه... به دور از هم یه لقمه غذا یا یه قطره آب به خوشی از گلوشون پایین نمی‌ره... من بارها دیدم نیما بدون من خوش می‌گذرونه بهترین چیزهارو می‌خوره حتی اگه لحظه‌ای به یاد من باشه یاد اونروزی افتادم که یه فیلم از توی گوشیش بهم نشون داد با چند تا از رفقاش رفته بود "فَشَم" اون بار من استثنائا حال خوشی نداشتم و همراهشون نرفته‌ بودم از این ناراحت نبودم که خیلی بهش خوش گذشته بود از این دلخور شدم که مابین خوشی‌هاش حتی یکبار هم یاد من نکرده بود و‌باهام تماس نگرفته بود... نریمان و‌ جواد هرجا که می‌رفتند در لحظه لحظه‌ی خوشی‌ها به قدری به یاد زینب و نیلوفر بودند و بهشون زنگ می‌زدند و می‌گفتند جای شما خالیه که کاملا می‌شد بفهمی بدون خونواده بهشون خوش نمی‌گذره... عشق واقعی اون بود نه یکی مثل نیما که تا چشمش به یه دختر میفته یادش میره زن خودش هم توی همون محفل یه گوشه به تنهایی سر می‌کنه... پدرشوهرمم دیدم اون هم همین‌طوریه کلا در این دورهمی‌ها متوجه یک چیز شدم مهر و محبت و‌ عشق و‌ علاقه یه موضوع کاملا وابسته به ظاهر هست همه زن ‌و شوهرها در ظاهر خودشون رو عاشق هم نشون میدن و به هم ابراز عشق میکنند در صورتی که در واقعیت هرکس با دیگری شادتر و پرنشاط‌تره... در واقعیت زندگی پدرو مادر نیما مادرشوهرم با خانمای دیگه خوشه ‌و پدرشوهرم با همکارانش اما وقتی حواسشون به دیگرتن باشه چنان ادای لیلی و مجنون در میارن آدم فکر میکنه بدون هم یه قطره آب خوش از گلوشون پایین نمیره... فکر کردن بهشون بیشتر از قبل اعصابم رو بهم می‌ریزه... به خونه رسیدیم... موقع پیاده شدن احساس کردم هنوز دلم درد میکنه... داخل آسانسور که شدیم نیما دست زیر چونه‌م گذاشت و با اشاره ی اون یکی دستش به آینه‌ی تعبیه شده روی دیوار لب زد _وضعیت صورتتو ببین؟ در نگاه اول خودم خندم گرفت آرایش روی صورتم پخش شده نیما دستش رو دورم حلقه کرد _بعضی وقتا یه چرندیاتی می‌گی آدم می‌مونه از کجا نشات می‌گیره این حرفا... سرم رو بوسید _خودمونیم خیلی چرت می‌گی نگاهش نکردم... اما خودم رو براش لوس کردم و با لحنی کودکانه گفتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨