eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
775 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کفش های تولید ملی حراج شد🔥 🔥شروع قیمت از ۱۶۹ تومان🔥 کار بالا موجوده☝️✅️✅️ امکان تعویض و مرجوعی👍 بری توی این کانال به جای یکی، ۳ تا میخری بس که قیمتاشون پایینه🔥🔥🔥🤗 https://eitaa.com/pa_kat تضمین کیفیت👍 تضمین قیمت👍 امکان تعویض و مرجوعی👍
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقایی‌ی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش می‌کنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برار سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقایی‌ی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش می‌کنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برار سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما الان خودش نیست و‌ تو باید بری بازکنی و صددرصد برای پرسیدن احوال بی‌بی از من میان داخل... و بعد هم مسئولیت پذیرایی میفته روی دوش خودت با نگاه به ساعت سری تکون دادم _آره ساعت دوازده‌و نیمه... بهتره بخوابیم... نمیتونستم از خیر شنیدن ادامه‌ی داستان زندگیش بگذرم... اما چاره‌ای نبود... خاطراتش رو خیلی خوب و‌ جذاب تعریف می‌کرد و‌لی حیف که به جای حساس که رسید نیما زنگ زد و حرفش قطع شد... کنجکاوی دونستن ادامه‌ی داستان زندگیش رهام نمی‌کنه اما از طرفی دوست ندارم لذت خوندن نماز صبحم رو از دست بدم اشک گوشه‌ی چشمم نشست از وقتی با نیما آشنا شدم نماز خوندن رو کنار گذاشتم البته قبلا هم‌ کاهلی می‌کردم اما دوستی با نیما من رو کم‌کم از دین زده کرد... وقتی وضعیت مالی خوبشون رو می‌دیدم که با وجود دینمدار نبودنشون هرروز بهتر از قبل می‌شد با خودم می‌گفتم احکام دین دست و‌پای پدرم رو بسته و اجازه نمیده پولدار بشه... اما توی این یکسال و‌خصوصا این ماههای اخیر که بیشتر با شغل نیما و پدرش آشنا شدم فهمیدم با خلاف و حقه‌بازی خیلی راحت دارایی مردم رو تصاحب می‌کنند. همیشه فکر می‌کردم نیما آدمی نباشه که به آسونی انسانیت رو زیر پا بذاره اما تنها چیزی که از رفتارهای اون و پدر و آدمای اطرافشون که همگی دستشون تو یه کاسه بود فهمیدم اینه که با وجود ثروت زیاد انسانیت و‌ شرف رو می‌فروشند تا بیش از پیش به دارایی‌هاشون افزوده بشه. شاید داداشم همیشه دذست می‌گفت که نماز اولین تاثیری که روی آدم داره اینه که حواست رو به دستورات الهی جمع می‌کنه... اون‌می‌گفت دستورات خدا همگی برای تقویت انسانیت و شعور و شخصیت آدماست. دلم پر می‌کشید برای اذان صبح که با اشتیاق وضو بگیرم و نماز بخونم... این روزها تسبیحات حضرت زهرا رو که بعد نماز می‌خوندم دلم خیلی باز می‌شد، احساس می‌کردم در آغوش پر محبت خدا هستم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس به ناچار رختخواب انداختم و اما فکر کردن به فیروزخان خواب رو از چشمام ربوده... یاد بغض نیما دلم رو ریش می‌کنه یعنی کیا باباشو گرفتن؟ پلیسا یا همونایی که باهاش دشمنی داشتن؟ خدا کنه بازداشت شده باشه اولا که جای ادم خلافکار زندانه دوما اونجا جاش امنه و از شر دشمناش در امانه. بعد از مدت کوتاهی خوابم برد. وقتی با صدای زنگ هشدار گوشی مادربزرگ بیدار شدم سردرد به سراغم اومده بود نتونستم اون نمازی که برای خوندنش لحظه‌شماری می‌کردم رو به جا بیارم حتی نتونستم یه دور تسبیح بگردونم آروم تو رختخوابم خیز برداشتم که منصوره خطاب بهم گفت _چی شده سرت درد می‌کنه؟ بدون اینکه چشم باز کنم _آره... خیلی... _لابد از وقتی تو رختخوابت دراز کشیدی مدام به آقا نیما فکر می‌کردی _دروغ چرا... آره ... هم تو فکر نیما بودم و‌ هم پدرش... نیما گفت پدرش رو گرفتن معلوم بود خیلی ترسیده _ان‌شاالله همه چی درست میشه توکل کن به خدا _آخه شما که نمی‌دونی... نیما فقط تا وقتی حمایت باباش و پول و ثروتش رو در اختیار داشته باشه اعتماد بنفس انجام هرکاری رو داره وگرنه بدون اونا هیچی نیست از شدت سردرد و نگرانی چهره‌ در هم کشیدم و اشکم روون شد _منصوره خانم من از اتفاقاتی که در انتظارمه می‌ترسم معلوم نیست تا کی قراره تو این وضعیت بمونیم _عزیزم با فکر و خیال که چیزی درست نمی‌شه الانم یکم بگیر بخواب تا ساعت ۸ بتونی بیدار بشی _باشه ممنون از اینکه بهم امید می‌دی _راستی عزیزم اون حلقه رو هم از تو انگشتت در بیار قرار شد تو رو بجای لیلا به بقیه معرفی کنم بعضیا می‌دونن لیلا مجرده. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از صبح که حیاط رو آب و جارو زدم تا الان که ساعت نه شب شده حتی یه لحظه هم نتونستم استراحت کنم چون که یا هر دقیقه یه مهمون از راه رسیده و مجبور به پذیرایی بودم یا اینکه مدام غصه‌ی نیما و آینده نامعلومم رو خوردم ولی خدارو شکر منصوره خانم حواسش به همه‌چی بود... هربار هر مهمونی که اومد تا احوالی از مادربزرگ بپرسه در کمال ادب شماره تماس مادربزرگ رو بهشون داد تا تلفنی از ایشون احوالپرسی کنند. طبق روال این چند روز که هروقت دلم گرفته روی پله‌ی ایوون نشستم حالا هم همونجا زانوی غم بغل گرفته بودم که منصوره صدام کرد وقتی کنارش رفتم با خوشرویی گفت پاشو زودتر شام رو بیار تا زودتر بخوابیم امشب خیلی خسته‌ای با خوشحالی‌گفتم پس موقع خواب ادامه‌ی خاطراتت رو برام تعریف می‌کنی؟ لااقل کمی از فکر و خیالات بدبختی‌های خودم بیرون میام سر تکون داد _باشه عزیزم... این اشتیاقی که تو برای شنیدن داری من رو هم به وجد میاره اما شنیدن غم و غصه‌ی من شاید دلت رو بیشتر پریشون کنه دختر... _نه عزیزم ... من همیشه از شنیدن خاطرات و خوندن داستان بدم می‌ومد اما نمی‌دونم شما خیلی شیرین تعریف می‌کنی یا زندگی جذابی داشتی که دلم می‌خواد هرچه سریعتر بقیه‌ش رو هم بشنوم _ولی اینم بگما که من عادتمه وقتی از گذشته حرف میزنم با طول و تفسیر و ذکر جزییات پیش برم هرجا احساس کردی خسته‌ت می‌کنم بگو بی‌خیال جزییات بشم _گفتم که... شنیدن خاطراتت بزام جذابه بعد از شام ظرفهارو خیلی سذیع شستم و رختخواب پهن کردم... دوتا بالش برای خودم و دوتا هم برای منصوره خانم طوری تنظیم کردم تا راحتتر لم بدیم _منصوره خانم باور کنید جذابیت مدل تعریف کردن خاطرات شما دقیقا مثل دیدن یه فیلم سینماییه فقط حیف تخمه نداریم _چرا نداریم... پاشو برو توی کابینتی که کنار آبگرمکنه... توی یه دبه کوچیک سفید رنگ تخمه خربزه هست اتفاقا همین چند وقت پیش بی‌بی جان تفت داده بیار باهم بخوریم تو دلم گفتم اَیی تخمه خربزه؟ اما برای اینکه دلش رو نشکنم کاری که گفت رو انجام دادم اما با بویی که از تخمه‌ها به مشام می‌رسید هوس کردم چندتا دونه ازش بخورم _خیلی خوشمزه‌ست _آره بی‌بی خیلی خوب تفت میده تخمه‌ خربزه و تخمه هندونه‌رو خوب حالا بریم سراغ ادامه خاطرات جونم برات بگه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) قبل از اینکه شروع کنه وسط حرفش پریدم _ولی منصوره خانم چقدر اخلاق خونواده شما شبیه خونواده‌ای که من توش زندگی کردمه _چطور؟ _معلومه پدرومادرت خیلی چیزا رو ازتون پنهان می‌کردند... پدر منم هروقت چیزی می‌شد جلسات سری با داداشم و مامانم می‌گذاشت اجازه نمی‌دادند ما چیزی بفهمیم. _شاید دلیلش این بوده که دوست نداشتند با در جریان قرار گرفتن ماها استرس و نگرانی‌مون بیشتر بشه بندگان خدا فکر می‌کردند با پنهان کردن اصل موضوع می‌تونن ازمون محافظت کنند در صورتی که خود همین مخفی کاری بیشتر اذیتمون می‌کنه _درسته حتما همین طوره که شما میگی... خوب بفرمایید من سراپا گوشم _جونم برات بگه اون روز محبوبه تا تونست با حرفاش من رو ذره‌ذره از حضورم توی اون خونه پشیمون می‌کرد... محبوب با گریه و آه و ناله از زندگیش می‌گفت انگار نه انگار که زندگی منم رو هواست... یهو تو صورتم اومد و‌گفت _منصوره نکنه مسعود سعید رو هم به کارهای خلاف کشونده؟ محبوب هیچوقت مراعات حال من رو نمی‌کرد که شاید با این حرفاش شرمنده بشم برای همین طبق عادت همیشگی دوباره با همون نگاه و دلخوری و عصبانیت ادامه داد _مسعود با خلاف‌ها و نیومدنش باعث عصبانیت بابا شده به من و سعید چه ربطی داره که بابا به زندگی ما هم گیر میده، برن گوش مسعود رو بپیچونند چی‌کار به زندگی من و سعید دارن ؟ اشک هام یکی پس از دیگری روی گونه‌هام می‌لغزید، پس بیخود نبود از اون شب مدام دلشوره داشتم. دلم می‌خواست بگم فعلا که بابا همون‌قدر که از مسعود عصبیه از سعید هم عصبانیه و مدام اسمش رو میاره... از کجا معلوم نامزد تو نامزد من رو به دردسر ننداخته باشه؟ اما مثل همیشه دلم نیومد تو دلش رو خالی کنم اما برای اینکه حرفی زده باشم رو بهش گفتم: _یعنی واقعا خبراییه؟ بی حوصله لب زد چه می‌دونم؟ تا بحال بابا میگفت اگه محبوبه زودتر از منصوره ازدواج کنه آبرومون می‌ره لابد حالا هم می‌خواد بگه بخاطر خلاف های مسعود که داداش سعیده آبرومون میره. واسه همین می‌خواد طلاق منم بگیره که مثلا یوقت آبروشون نره. بعد هم مثل مادری که جگرگوشه‌ش رو از دست داده با مشت به سینه‌ش کوبید آخ که چقدر من و سعید بدبختیم. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون از جواب دادن به خاستگاری‌هاش اینم از حالا. ما عقد کردیم... جشن گرفتیم... کل فامیل و دوست و همسایه و اهالی ده فهمیدن ما عقد کرده‌ی همیم. حالا چطور می‌خوان نامزدی ما دوتا رو هم به خاطر مسعود خان بهم بزنند؟ یهو اومد تو صورتم ! منصوره تو بگو من چه خاکی به سرم کنم ؟من بدون سعید می‌میرم. مامان اومد توی آشپزخونه خواست چیزی بگه که با دیدن قیافه‌ی گریون هر دومون آروم زد رو لپش گفت: _چی شده چرا گریه می‌کنید؟ محبوب زودتر جواب داد _مامان بابا می‌خواد نامزدی ماها رو بهم بزنه؟ مامان لبش رو گاز گرفت و حرصی گفت _ خدا لعنت کنه اون کسی که داره اتیش می‌ندازه به زندگی بچه‌هام. بعد هم دست‌هاش رو به آسمان بلند کرد _خدایا خودت به زندگی بچه هام رحم کن. خودت به حفظ آبرومون رحم کن. بعد هم رو کرد به محبوبه _ مادر این حرفارو ول کن...تو ظرفای شام رو حاضر کن. بابات با خواهرت کار داره. بعد هم خم شد و دستم رو گرفت و بلندم کرد و به سمت هال هدایت شدم نگران نگاهی به محبوبه کردم و با مامان همراه شدم. خدا می‌دونه اون لحظه چه حالی داشتم . برادرهام با دیدن من سرهاشونو پایین انداختند. بابا دوباره اخم‌هاش توی هم رفت با مامان نشستم روبروشون... بابا بعد از کمی مکث یه لااله الاالله گفت: پس از چند لحظه سکوتش رو شکست _منصوره تو این یه ماه که این پسره میومد پیشت یا باهم رفتید بیرون چیا به هم گفتید؟ چی شنیدید؟ سوال بابا برام تعجب برانگیز بود مگه ما چند بار باهم بودیم که بابا اینا رو می‌پرسه؟ یکم نگاهش کردم دقیقا چی باید می‌گفتم؟ داداش ناصر که انگار از نکاهم متوجه چیزی شده باشه رو به بابا گفت: _صبر کن بابا بذار من ازش بپرسم‌ منصوره جان از وقتی نامزد کردید چند بار با مسعود حرف زدی ؟ چیا به هم گفتید؟ با لکنت و مِن مِن توضیح دادم که فقط دوبار اومده دنبالم و هر دوبار گفته بود حرف مهمی می‌خواد بگه اما چیزی نگفته. هم جرات نداشتم و هم شرم باعث می‌شد که نتونم بپرسم این حرف‌ها و سوالات برای چیه؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بابا پرسید _یعنی فقط همون دوبار همدیگه رو دیدید ؟ _آره بخدا... خود مامان هم شاهده... همیشه ناراحت بود که چرا بهمون سر نمی‌زنه. دیگه کسی چیزی نگفت. همه به هم نگاه می‌کردند و سرشونو به نشانه ی پرسش تکون میدادن. معلوم بود منتظرند یه نفر چیزی بگه. داداش منصور گفت: _من که میگم باید خود مسعود رو پیدا کنیم باهاش حرف بزنیم تا ببینیم حرف حسابش چیه؟ اخه این چه کاریه با زندگی خواهرمون می‌کنه. این که نشد زندگی، یکی نیست بهش بگه آخه مرتیکه‌... ما به تو اعتماد کردیم دختر بهت دادیم. بعد هم نگاهی گذرا به داداشا کرد و‌چشم دوخت به مامان و ادامه داد _من هیچ وقت در مورد مسعود فکر نمی‌کردم بخواد این جوری نامردی کنه. داداش ناصر سری تکون داد _درمورد سعید شاید یکم شک می‌کردم که یوقتا بخواد شیطنتی کنه که محبوبه اذیت بشه اما در مورد مسعود محال بود... حتی در مخیله‌م نمی‌گنجید اینجوری توزرد از آب دربیاد... مامان دستپاچه گفت _ سعید قبلا یکم سربه هوا بود و گاهی شیطنتایی می‌کرد اما از وقتی اسم محبوبه رو آورده دیگه نه سرو گوشش جنبیده و نه دست از پا خطا کرده... یا سرکار بوده یا خونه داداش که متوجه دلخوری و استرس مامان شده سر تکون داد و حرصی لب‌هاش رو به هم فشار داد _خوب برای همین این حرف رو زدم اگه سعید زیر قول و قرارش می‌زد می‌گفتم ازش بعید نیست ولی مسعود... بخدا هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم اینطوری به همین راحتی بخواد با ابروی ناموس ما بازی کنه با دیدن چهره‌ی غمزده و‌ مبهوت من سکوت کرد ظاهرا ادامه نداد تا من بیشتر از قبل توی ابهامات و سردرگمی بمونم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
رفتین بردارم❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی دلم می‌خواست بپرسم خوب به منم بگید چی شده اما نشد البته جرات رویارویی با حقیقتی که احتمال می‌دادم چی باشه رو نداشتم. بی‌خبری بهتر از دونستن حقیقتی که کم‌کم داشتم بهش پی می‌بردم بود دلم به حال خودم سوخت مثلا نامزد داشتم ولی از همون اول انگار نداشتم. نمی‌دونستم مسعود چه خلافی کرده که خونواده م رو اینجوری پریشون کرده، از مسعود که هیچ‌وقت خبری نبود ولی جدیدا از سعید هم خبری نیست تا لااقل از طریق اون بفهمم مسعود چکار کرده که بابا و همه ی برادرهای من رو اینجوری پریشون کرده. داداش ناصر بلند شد رو به بقیه ی برادرام گفت پاشید بریم خونه ی خاله این جوری که نمی‌شه . مرتیکه یه غلطی کرده باید خودمون درستش کنیم نمی‌شه که دست رو دست بذاریم تا با آبروی خواهرمون بازی بشه. مامان که دوباره گریه می‌کرد با گوشه‌ی روسری اشکای صورتش رو پاک کرد، بینی‌ش رو بالا کشید و گفت: _برید اونجا چی بگید؟ یه کلمه حرف بزنید تو کل ده پر می‌شه ... تروخدا با آبرومون بازی نکنید... من که می‌گم صبر کنیم تا شب بشه عمو کریم و دایی قدرت رو هم خبر کنیم با هم بریم اونجا... دو نفر بزرگتر باهامون باشن بهتره اونا بزنند تو گوش مسعود بنشوننش سرجاش بهتره... ما خودمون یه کاره بریم چکار کنیم؟ بعد هم رو به بابا گفت:بد میگم اقا کمال؟ بابا پاشد گفت من که دیگه نمی‌فهمم صلاح چیه؟ بعد رو به برادرهای عصبی و اخمالودم گفت: _خودتون بشینید فکراتون رو بریزید رو هم ببینید غیر از عمو و دایی‌تون دیگه کی رو ببریم خونه خاله‌تون تا با هم صلاح مشورت کنیم ؟ ناصر رو به من گفت تو چی می‌گی؟ با گریه و هق هق گفتم _مگه منم آدمم که کسی بهم حرفی بزنه؟ اصلا کسی بهم چیزی گفته تا بفهمم چی شده و چه بلایی داره سرم میاد؟ مامان با همون گریه ی قبلی گفت: _به بچه‌م چیزی نگفتم ولی انگار خودش فهمیده چی شده... نصیر گفت منصوره بیا اینجا برامون تعریف کن از اول اولش، ببینم تو و اون مرتیکه تابه حال چه حرف هایی به هم زدید؟ اون چیا بهت گفته ببینم از توی حرفایی که زده چیزی دستگیرمون می‌شه یا نه؟ خواستم بگم اول شماها بگید چی شده ولی باز هم روم نشد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) جلوتر رفتم و جای همیشگی بابا که حالا خالی شده بود نشستم آروم شروع کردم به تعریف کردن گفتم که موقع خریدِ حلقه مسعود باهامون نیومد گفتم که موقع آزمایش و حتی توی محضر و موقع عقد هم یه کلمه باهام حرف نزد. این رو هم گفتم که بعد از عقد فقط دوبار من رو بیرون برده و هربار می‌گفت حرف مهمی داره اما چیزی بهم نگفته. کمی فکر کردم گفتم آخرین بارهم خونه ی خاله مراسم پاگشا دیدمش که اونموقع هم خودتون دیدید همش ازمون فرار می‌کرد و حتی یه دقیقه هم بینمون حرفی رد و بدل نشد. اشکم رو پاک کردم... کمی فکر کردم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم پس ساکت شدم. حالا نوبت داداشها بود سوالاتی رو ازم می‌پرسیدند که جواب همه سوالهاشون منفی بود. یکم به هم نگاه کردند نصیر محبوبه رو صدا کرد از او هم سوالاتی پرسید که او هم در خلال حرف‌هاش گفت: _من تابحال اینو فهمیدم که یه رازی بین سعید و مسعود هست که گاهی سعید مسعود رو تهدید میکرد به همه میگه و گاهی هم مسعود سعید رو تهدید می‌کرد که میره و به همه یه چیزی رو می‌گه. این جمله رو که گفت زد زیر گریه و با صدایی که از شدت گریه می‌لرزید گفت: بخدا من سعید رو می‌شناسم شاید مسعود خلافکار باشه اما سعید اهل خلاف نیست. منصور با صدای بلند و متعجب پرسید مگه تو چیزی میدونی؟ مگه مسعود اهل خلاف هم هست؟ نگاه متعجب همه به محبوب بود تا جوابش رو بشنوند. بابا هم حالا جلوی در ایستاده بود و متعجب از حرف محبوبه نگاهش بین من و اون در رفت و آمد بود با تاکید ناصر محبوب با همون گریه و هق هق اما لحنی طلبکار ادامه داد _من از کجا بدونم؟ شماها تو حرفاتون یه جوری از مسعود حرف می‌زنید که آدم این‌جوری فکر می‌کنه. چند روزه مامان و بابا با دعوا از مسعود حرف می‌زنند و بعد هم پای سعید رو وسط می‌کشند آخر حرفاشونم به دعوا و بحث میکشه. بابا جلوی در ایستاد و با حرصی که توی صداش موج می‌زد گفت _دختر درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟ از جای همیشگی بابا که چند دقیقه قبل نشسته بودم بلند شده و کنار مامان نشستم بابا جلو اومد و سرجاش نشست. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) محبوبه با صدای لرزون وسط گریه‌هاش گفت _ بابا تروخدا اول شماها بگید چی شده؟ به خدا من و منصوره هیچی نمی‌دونیم نه شما و مامان به ما دوتا حرفی زدید نه کس دیگه‌ای. توی این چند روزم از حرفها و رفتارهای شما یه چیزایی فهمیدیم که نمی‌دونستیم تا چه حد درسته. اما الان با این بهت و تعجب شماها احتمالا حدس و گمانه‌زنی ما دوتا غلط بوده تروخدا یکمی هم ما دوتارو آدم حساب کنید و بهمون بگید چی شده. داداش‌هارو از اون سر دنیا کشوندی اینجا به اونا گفتی جریان چیه اما به ما دوتا بدبخت بیچاره که همه چی مربوط به ماست هنوز هیچی نگفتین. اینجای حرفش که رسید هق هقش اونقدر شدت گرفت، که دیگه نتونست ادامه بده بلند شد و به حالت قهر بیرون رفت. کمی منتظر موندم ولی وقتی هیچ کس حرفی نزد من هم با قهر از روی زمین بلند شده و با گریه پشت سر محبوبه بیرون رفتم. محبوبه گوشه‌ی اتاق کز کرده بود کنارش نشستم و گریه سر دادم. بعد از چند دقیقه داداش ناصر و بقیه اومدند پیشمون. ناصر گفت: _میخوام همه چی رو براتون تعریف کنم اما اول کامل به حرفام گوش می‌کنید بعد هر سوالی پرسیدم جوابمو میدین . باشه؟ بدون اینکه منتظر جوابمون باشه گفت _ اون روز خاله و اقا ولی اومدند اینجا به مامان و بابا گفتند مسعود گفته من دیگه منصوره رو نمی‌خوام . خاله گفته هم هر چی باهاش صحبت کردیم فایده نداشته ، مسعود گفته حتی اکه الان اجازه ندید منصوره رو طلاق بدم و مجبورم کنید بریم سر زندگیمون بعدا یه روزی طلاقش می‌دم. گفته دختر عموی باباش که معلم هست رو می‌خواد. ناصر حرف می‌زد و من هرلحظه سرم اژ شنیدن حرفاش سنگین‌تر میشد صداش رو میشنیدم گفت حالا ما و مامان می‌گیم شاید حساسیت های ما که می‌گفتیم مسعود باید بیشتر بهت سر بزنه یا تو مهمونیا زودتر بیاد یا اینکه شبها خیلی دیر به خونه نیاد اونو از ماها ناراحت و عصبی کرده و سر لج افتاده و این بچه بازی ها رو در میاره. بابا به خاله و اقا ولی گفته به مسعود بگید خودش هرطور صلاح می‌دونه با زندگیش تا کنه ما دیگه دخالت نمی‌کنیم که اقا ولی هم گفته مسعود الان چند روزه اصلا خونه نمیاد حالا ما اینجا جمع شدیم اول ببینیم درد و مشکل مسعود چیه؟ که ظاهرا فعلا گم و گور شده سرم پایین بود و اروم اشک می‌ریختم اسمم رو صدا زد _منصوره‌جان ما خیالمون از بابت تو راحته... می‌دونیم اونقدر عاقل هستی که مطمین باشیم حرف یا رفتاری از خودت نشون ندادی که مسعود رو فراری بدی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما باید بفهمیم قبل از اینکه مسعود بیاد خواستگاری تو چرا یاد دخترعموی باباش نبوده؟ چرا حالا فیلش یاد هندستون کرده؟ البته حالام فهمیدن این حرفا فایده نداره اما باید فکر‌هامون رو روی هم بریزیم ببینیم این مساله چطور باید حل بشه. با بغض و اشک حرفای ناصر رو گوش می‌کردم دیگه طاقت تحقیرهای بیشتر رو نداشتم . گریه‌هام شدت گرفته بود پاشدم رفتم توی آشپزخونه در رو پشت سرم بستم و همونجا نشستم باصدای بلند و بدون خجالت از اینکه اون بیرون صدام شنیده می‌شه گریه می‌کردم و به خودم و مسعود و بخت سیاهم بدوبیراه می‌گفتم. چقدر بدبخت بودم که هنوز یک ماه نشده نامزدم پسم زده. حتی اونقدر بی ارزش بودم که دلیل این تصمیمش رو هم نگفته. مامان به آرومی به در ضربه می‌زد و دستگیره رو بالاپایین می‌کرد و سعی داشت تا بازش کنه، ناصر و نصیر و منصور هم صدام می‌کردند و وعده وعید می‌دادند که نذارند زندگیم از هم بپاشه. اما من فقط به غرور خرد شده و قلب شکسته‌م فکر می‌کردم. یه‌جایی بین قفسه‌ی سینه‌م تیر می‌کشید و یه چیزی هم توی سرم مثل نبض می‌کوبید. دلم می‌خواست فریاد بزنم و همه‌ی آشپزخونه رو به هم بریزم و همه چی رو بشکنم اما بخاطر عواقب کارم و شرمی که بعدا باید بخاطر این رفتار متحمل می‌شدم به اعصابم مسلط میشدم. فقط تونستم با جیغ به افراد بیرون از آشپزخونه بفهمونم دست از سرم بردارند که ناگهان فریاد بابا و دعواش با مامان منو ساکت کرد. دوباره دعواشون شده بود. بابا مامان رو مقصر می‌دونست و می‌گفت اگه از اول پای خواهرت رو برای خواستگاری سعید می‌بریدی آخرش کار به خواستگاری مسعود نمی‌رسید. دخترهامو به غریبه می‌دادم کمتر اذیت می‌شدند. یه لحظه همه جا رو سکوت گرفت با خیال اینکه داداش‌ها موفق شدند بابا رو آروم و مجاب کنند مامان بی‌تقصیره دوباره بابا شروع به حرف زدن کرد _منو بگو فکر می‌کردم مسعود جنمش از سعید بیشتره و اون بهتر از داداشش می‌تونه دخترمو خوشبخت کنه فکر می‌کردم اونه که می‌تونه زندگی سعید و محبوبه رو هم سروسامون بده. اما حالا فهمیدم کلاه سرم رفته. مسعودی که اون همه روش حساب باز کرده بودیم تو زرد از آب در اومده وای به حال سعید . منصور و ناصر بابا رو به آرامش دعوت می‌کردند اما بابا همچنان می‌گفت و می‌گفت که یدفعه صداش قطع شد. با صدای جیغ و شیون مامان و محبوبه از آشپزخونه بیرون زدم بابارو دیدم که افتاده تو بغل منصور و همه دورش جمع شدند. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
تموم بدنم از استرس میلرزید و نمیدونستم باید چیکار کنم همون لحظه سروکله راننده پیدا شد البته با دو مرد عرب دیگه و از خنده های شیطانیشون مشخص بود که نقشه‌ ی بدی توی سرشون دارن ،اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید کمک خواستن از ائمه بود روکردم کربلا و گفتم امام زمان من ناموس شمام ، من مهمون جدت حسینم نذار این ها بلایی سرمن بیارن سه مرد عرب هرلحظه نزدیک تر می‌شدن طوری که صدای گریه های من با خنده های اونا یکی شده بود تا اینکه ..‌... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
😭 دختری مریض بودم که مادرزادی پای راستم می‌لنگید. همسایه‌هامون به خاطر همین موضوع چلاق صدا می‌کردند برای همین کسی حاضر نبود باهام ازدواج کنه . کار شب و روزم شده بود گریه کردن و به خدا می‌گفتم که چرا این کارو با من کرده تا اینکه یکی پیدا شد باهام ازدواج کنه اما هنوز چند وقت نگذشته بود که فهمیدن منو به بازی گرفتن و تنها هدفشون تمسخر منه خیلی عذابم دادن اما با بلایی که خدا سرشون آورد ...😱😱 https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
سرطان جهل.mp3
8.24M
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐ √ چرا من نمی تونم مثل بقیه مشکلاتم، برای امام زمان علیه السلام دعا کنم؟ 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 ⭕️نشریه مساوات وابسته به علیف،شلیک چند راکت از ‎ به کپر نشین‌های بلوچستان را با تصویر یک انفجار بزرگ به مخاطبان میفروشد، شبکه آذ تیوی باکو هم عملیات ایران در اربیل که منجر به هلاکت چندین افسر موساد شد را با عنوان "قتل کودکان توسط ایران " به مخاطب قالب میکند! حسابی ترسیده اند! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
یه کار قشنگ از بچه های هنری خوش سلیقه. ببینید کیا میگن رای ندید😂 میخوای این سرود رو گوش کنی بیا اینجا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb