eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
778 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 عزیزان در نظر داریم‌در روز اربعین بین عزاداران جا مانده از پیاده‌روی، که در حسینه اجتماع میکنن، نذری پخش کنیم. مثل همیشه چشم امید گروه جهادی به شما خیرین هست با ذکر یا زینب ممد بدید از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست کمک‌کنید ان شاءالله مراسم اربعین به نحو احسنت انجام بشه بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حس بدی بهم دست داد... الان من براشون مثل مهمونهای غریبه هستم از اینهمه فاصله‌ای که بینمون ایجاد شده ناراحتم... دلم اون صمیمیت گذشته رو می‌خواد هرکسی هر کار اشتباهی کرد رو خیلی زود ببخشند و فراموش کنند... از اینکه اشتباهاتم رو به روم بیارن ناراحت میشم... یه نمونه‌ش هم حرفای دیشب زینب... بااینکه عادت به سرزنش کردن نداره اما دیشب این احساس رو از حرفاش داشتم و برای همین اجازه ندادم رو ادامه بده کلافه پوفی کشیدم و از رختخواب بیرون اومدم... رختخوابم رو مرتب تا کردم و داخل جارختخوابی داخل کمد دیواری جای دادم... دستی به موهام کشیدم و بدون اینکه مانتو و شالم رو بپوشم از اتاق خارج شدم داداش و بچه‌ها آماده‌ی رفتن بودند با صدای بلند سلام و صبح بخیر گفتم دخترا که حالا توی راهرو بودند از همونجا برام دست تکون دادند داداش پای راستش که بیرون از در گذاشته بود رو برداشت و قدمی به عقب برگشت و با لبخند نگاهم کرد لبخندش باعث شد آرامش به مفهوم واقعی به وجودم تزریق بشه _سلام صبح آبجی کوچیکه بخیر... تا ساعت نه کارم رو تموم می‌کنم و میام دنبالت پس حاضر باش که معطل نمونم... یه ساعته باید برگردم سرکارم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به تایید حرفش سر تکون دادم _چشم ساعت نه حاضرم... زینب پشت سرشون در رو بست و به طرفم اومد... سلام عزیزم صبحت بخیر تا دست و روت رو بشوری صبحونه رو آماده کردم به سفره‌ی صبحونه‌ای که از قبل روی زمین پهن شده اشاره کردم _دستت درد نکنه زحمت نکش... چیز دیگه نیاریا... از همینا می‌خورم بعد از جمع کردن سفره وقتی مشغول شستن ظرفهای صبحونه شدم صدام کرد _نهال جان یه چیزی میخوام بهت بگم ولی می‌ترسم مثل دیشب ناراحت بشی... نمیتونمم نگم... می‌ترسم بی‌خبر بری خونه‌تون شوکه بشی... نگران نگاهش کردم _چیزی شده؟ _الان که نه‌... قول بده تا حرفام تموم نشده میون حرفم نپری... یمدته اعصابم خیلی ضعیف شده یکم تندی کنی حرفام یادم می‌ره _باشه قول می‌دم فقط بگو تروخدا سری تکون داد و با اشاره به بیرون از آشپزخونه گفت بیا بریم بشینیم تا برات بگم فورا دستام رو اب کشیدم و شیر آب رو بستم همزمان که روی مبل می‌نشستم لب زدم _بفرما نشستم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با کمی‌اِن و مِن شروع کرد به حرف زدن اون حرف می‌زد و من هر لحظه بیشتر از قبل دلم می‌لرزید _از وقتی تو رفتی حال مامان و بابات بد شد... مامانت اونقدر به خاطر بابات سعی می‌کرد به خودش مسلط باشه و رفتن تو رو خیلی عادی جلوه بده که به دروغ خودش رو خونسرد نشون می‌داد... به دروغ هرروز می‌گفت با تو حرف زده و حالت خوبه... می‌گفت به خاطر حال بد اون و داداشت تصمیم گرفتید بدون جشن عروسی با نیما برید سر خونه و زندگیتون... یه مدت بابات خیلی سراغت رو می‌گرفت و ماهم هر بار بیماری نریمان رو وسط می‌کشیدیم و سرش رو گرم داداصت می‌کردیم که حتی شده برای چند ساعت تو رو فراموش کنه... مامانت به آقا کاوه و اقا جواد سپرد هرطور شده تو و نیما رو پیدا کنند و بیارن پیش بابات... کلافه دستام رو تکون دادم _خب اینارو که داداشمم گفته، اصل حرفتو بزن زینب به خدا قلبم داده میاد تو دهنم با تکون سر آب دهنش رو به سختی قورت داد _باشه... باشه... مامانت از وقتی اون اتفاق برای بابات افتاد و به رحمت خدا رفت دچار شوک شده نمیتونه پاهاش رو تکون بده و ویلچر نشین شده... اشکهای پشت پلکم بی‌مهابا شروع به باریدن کردند میان گریه و خنده لب زدم _تو که منو کشتی... فکر کردم ... فکر کردم مامانمم ... زبونم لال مامانمم مثل... بقیه‌ی حرفم رو خوردم و ادامه ندادم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) درسته ویلچر نشین شدن مامانم خبر خوبی برام نبود... مامانم سالم سالم بود گاهی فشار خون و تپش قلبش داشت... هسچ وقت فکر نمی‌کردم تو این سن توانایی پاهاش رو از دست بده... و من مقصر همه‌ی این اتفافات بودم... سعی کردم به خودم مسلط بشم... کمی که گریه کردم چند نفس عمیق کشیدم تا گریه‌م رو مهار کنم اما انگار تازه به عمق ماجرا پی بردم مامانم ویلچر نشین شده بود...مامانم عادت نداشت به کسی زحمت بده‌... همیشه یادمه یکی از دعاهاش این بود که خدایا هیچ بنده‌ایت رو محتاج دیگری نکن... و حالا در طول این مدت صددرصد محتاج نسرین و نیلوفر بوده... روبه زینب گفتم _بمیرم براش... چقدر اذیتش کردم... ازین به بعد خودم پیشش می‌مونم... اونقدر بهش می‌رسم تا از شوک در بیاد و قدرت پاهاش برگرده... اگرم بر نگشت فدای سرش خودم بهش خدمت می‌کنم ... سری تکون داد... طرز نگاهش نشون میده هنوز حرف مهمش رو بهم نزده... دستی به صورتم کشیدم و با لبه‌ی آستین اشکم رو پاک کردم بلند شد و دستمال کاغذی رو روبروم گرفت _هنوز چیز مهمی مونده که بهم بگی؟ د و دوباره سر تکون داد چند نفس عمیق کشیدم و به آرومی لب زدم _بابام رفته... مامانم ولچر نشین شده دیگه چه خبر بد دیگه‌ای مونده که بگی؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستاش رو به حالت استپ بالا آورد... صبر کن یه لحظه به آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب دوباره برگشت آب رو به دستم داد یکم آب بخور... نریمان می‌گفت بارداری... این حال و روز برای بچه‌ت خوب نیست... _تروخدا حرفتو بزن زینب... دارم جون می‌دم... اشاره به لیوان کرد _یکم آب بخور تا بگم.. آب رو یه نفس بالا کشیدم و لیوان رو که نصفه شده بود روی میز قرار دادم و منتظر نگاهش کردم _مامانت دچار آلزایمر شده غمگین و تکیده لب زدم _یعنی می‌خوای بگی منو یادش نیست؟ هیچکس رو یادش نیست... جز نسرین... حتی نریمان و نیلوفرم یادش نیست نتونستم به خودم مسلط بمونم با صدای بلند گریه سر دادم نمی‌دونستم چه‌کار باید انجام بدم خودم رو بزنم؟ سرم رو به دیوار بکوبم؟ اونقدر با دست به صورتم کوبیدم که زینب ترسیده جیغ می‌کشید و سعی در آروم کردنم داشت _چکار می‌کنی نهال؟ این چه کاریه؟ مامانت خوب می‌شه... دکترش گفته به زودی خوب می‌شه... می‌فهمیدم داره برا آروم کردن من این حرفو می‌زنه... زینب اهل دروغ گفتن نبود و این دروغ مصلحتیش رو اونقدر ناشیانه می‌گفت که حتی با این حال خرابم می‌فهمیدم دروغه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو وسط جیغ و گریه‌هام صدای در خونه بلند شد یکی محکم و پی در پی به در می‌کوبید و با صدای مردونه زینب رو صدا می‌زد زینب که دید ساکت شدم رهام کرد و به اتاق خواب رفت لحظه‌ای بعد با چادر رنگی که روی سر مرتبش می‌کرد بیرون اومد و به طرف در ورودی رفت برگشت و با صدای آروم بهم اشاره کرد که وضعیت لباسهام مناسب نیست و بهتره جام رو عوض کنم فورا ایستادم و روی مبلی که تقریبا پشت در بود رفتم و همونجا نشستم کنجکاو بودم بفهمم این آقایی که پشت دره کی هست؟ _سلام خانم پشت‌کوهی... مشکلی پیش اومده؟ شرمنده مزاحم شدم ... صدای جیغ و گریه بلند بود مامان نگران شد اینه که من رو فرستاد اینجا... _سلام... اختیار دارید بنده شرمنده‌م... راستش یه مشکلی برای خواهرشوهرم پیش اومده که حال مساعدی نداره... نمی‌دونستم خانم ملکی برگشتند وگرنه حتما مراعات حالشون رو می‌کردیم... _بله سرشب برشون گردوندم... منتها مامان و بابا رو که میشناسین بخاطر داروهاشون شبا زود می‌خوابن الانم بیدار بودند از سر نگرانی من رو فرستادن بالا وگرنه چاردیواری اختیاری.... _نفرمایید خواهش می‌کنم... خدا شاهده نمیدونستم خانم ملکی‌اینا برگشتند... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴وزیر بهداشت: بیمارستان صحرایی سپاه در مهران مجهزترین واحد درمانی در جهان است ♦️همۀ امکانات لازم اعم از رادیولوژی، آزمایشگاه، اتاق عمل، سونوگرافی و ICU در این بیمارستان وجود دارد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌹نوشته جالب توجه یکی از جوانان حاضر در پیاده روی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زن سابق شوهرم با دخترش اومدن خونمون. کار هر شبشون بود. من‌ شام‌درست نکردم نمونن ولی خودشون پاشدن درست کردن. به مادرم شکایت کردم گفت تو هیچی نگو بعد یه مدت میرن. یه شب دیدم زن سابقش دیگه جلوش حجاب نداره خواستم اعتراض کنم ولی همون موقع دو تایی رفتن اتاق خواب.‌ بعد از رفتنشون شروع کردن به گریه و جیغ داد که کارتون گناه داره. همسرم خیلی خونسرد گفت نگران‌نباش صیغه‌ی یک هفته‌ای خوندیم.‌ https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺 🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم.. 🔶️از کودکی علاقه شدیدی به امام حسین ع داشت.. 🔶️شهید شاهرخ ضرغام ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
بدون شرح حقِ حق به زباله دان تاریخ می‌پیوندند بزودی... ان شاءالله 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اتفاقا دیشب بچه‌ها دیر خوابیدند و چون مهمون داشتم تا دیروقت شیطنت کردند. از طرف من ازشون عذرخواهی کنید.. بعدا برای عرض سلام و احوالپرسی خدمتشون می‌رسم _خواهش می‌کنم بازم عذرخواهی می‌کنم مزاحم شدم... با اجازه‌تون... _خدانگهدار..سلام برسونید. وقتی در رو بست ناراحت به طرفم برگشت _ تو هنوز دست از این عادتهات بر نداشتی؟ چه اخلاقیه تو داری؟ با زدن خودت و غربت‌بازی در آوردن چیزی حل می‌شه؟ مثلا داری مادر می‌شی... این حال و احوالت رو بچه تاثیر منفی می‌ذاره یکم به خودت مسلط باش... شماطت بار حرفهاش رو زد و به طرف آشپزخونه رفت کنجکاو بودم بفهمم اینجا چه خبره؟ این خونه اونقدر کهنه و قدیمی هست که کسی حاضر نباشه مستاجرش باشه _آقاهه کی بود؟ کلافه پوفی کشید _پسر صاحبخونه‌ست...بنده خدا دانشجوئه... مادر پدرش سن بالا هستند چند روزی رفته بودند تهران خونه‌ی دخترشون ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نمی‌دونستم برگشتند... دیشب چقدر بچه‌ها بالا پایین پریدند شرمنده لب زدم _و چقدر من غربت بازی در آوردم بلند شدم و کنجکاوتر مقابلش ایستادم _شما اینجا مستاجرید؟ پس خونه‌ی خودتون چی؟ چرا اومدین اینجا؟ داغون‌تر از این خونه پیدا نکردید؟ گیج نگاهم کرد کمی که گذشت کلافه سری تکون داد بیشتر از همه به خاطر شرایط جسمی داداشت قبول کردیم بیایم اینجا... پله‌های راه پله رو که دیدی خیلی کوتاهن و بالا پایین شدن ازش راحته... حیاط بزرگ هم که داشت با بچه‌ها می‌تونست بره اونجا و بازی و ورزش کنه... شونه‌هام رو بالا دادم... درسته خونه‌ی خودشون پله‌های زیاد بود و بلند... اما فقط به خاطر پله اومدند یه محله پایینتر و یه خونه‌ی خیلی داغون؟ احساس کردم دوست نداره بیشتر از این توضیح بده ولی کنجکاوی بهم غلبه کرده _زینب جان من غریبه نیستم میشه بهم بگی چی شده؟ خونه‌ی قبلی‌تون رو فروختین... آره؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاهش رو از چشمام برداشت کلافه‌تر از قبل سر تکون داد _ اون خونه رو مجبور شدیم بفروشیم با شرایطی که داداشت داشت این خونه بهترین گزینه بود ما که بیشتر اوقات خونه نبودیم از وقتی تو رفتی تا چندماه داداشت زمین گیر بود و بخاطر همینم پیش مامانت اینا بودیم بعدا هم که اون بلا سر بابات و بعدش هم مامانت اومد ... نمی شد تنهاشون بذاریم... الانم که می‌بینی اومدیم اینجا به خاطر اینه که مامانت با سروصدا و شیطنت بچه ها اذیت می‌شد... البته بازم خیلی خونه نمی‌مونیم بیشتر اوقات اونجاییم هروقت می‌بینیم مامانت کلافه‌ست دست بچه‌هارو می‌گیریم میایم خونه خودمون... به طرف اتاق خواب رفتم و مانتویی که خیلی وقته تنها داراییمه تنم کردم و شال رو هم روی سرم مرتب کردم نگاهی به ساعت انداختم... تازه هشت و ده دقیقه‌ست _طاقت ندارم منتظر داداش بمونم من خودم می‌رم خونه‌ی مامانم مقابلم ایستاد _بهتره صبر کنی داداشت بیاد آخه خونه‌ی مامانت‌اینام عوض شده _اخم کردم اونجا رو چرا فروختین؟ _نفروختنش... فعلا دادن دست مستاجر _چرا؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _دکترش گفت شاید اگه خونه رو عوض کنید حال مامانت بهتر بشه و کمتر فکر و خیال کنه اما بی‌فایده بود... هیچ فرقی نکرد خب آدرس بده خودم برم _عزیزم صبر کن خود داداشت بیاد باهم برید بهتره... _خب قرار بود تو هم بیای... بیا الان باهم بریم... ملتمسانه لب زد _صبر کن با داداشت بری بهتره. ناچار روی مبل نشستم آروم اشک می‌ریختم و به حال و روز الان مامانم فکر می‌کردم... نکنه من رو هم نشناسه؟ خدای من... چقدر وحشتناکه‌... مامان آدم نشناستش ساعت پنج دقیقه به نه داداش زنگ زد و گفت بیرون منتظرمونه توی حیاط که رفتیم داداش به سمت گوشه‌ی حیاط که منتهی به ته ساختمون می‌شد رفت زینب هم به دنبالش راه افتاد و به من هم اشاره کرد به دنبالش برم با فکر این که می‌خوان چیزی نشونم بدن به ساختمون کوچکی رسیدیم که در کوچک آهنی سفید و قهوه‌ای رنگی داشت... داداش کلید از جیبش بیرون آورد و بازش کرد دوباره با فکر اینکه شاید اونجا انباری باشه عقب ایستادم داخل رفت و یااللهی گفت زینب بهم اشاره کرد جلوتر برم وارد راهروی بزرگ حدودا دوازده متری شدیم دوتا پله رو رد کردیم مقابل در چوبی دیگه‌ای رسیدیم... نسرین جلوی در ایستاده بود و از همونجا نگاهم می‌کرد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) علاوه بر خوشحالی از اینکه اون اینجا چکار می‌کنه متعجب شدم قدمی به جلو برداشتم بامحبت اسمش رو صدا زدم _نسرین تویی؟ از جلوی در کنار رفت و مثل غریبه‌ها تعارفم کرد که داخل برم این کارش باعث شد هم دلخور بشم و هم پیش زینب خجالت بکشم بنابراین ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم... داداش جلو اومد رو به من و زینب گفت _اول من میرم داخل از کنارم که رد می‌شد به آرومی گفت _به خواهرات حق بده از دستت ناراحتن بعد از احوالپرسی باهاش وارد خونه شد زینب دستش رو پشتم گذاشت و به جلو هدایتم کرد _بریم تو نهال جان مدتیه مامانت‌اینا اینجا زندگی می‌کنند دیگه کم مونده بود از تعجب شاخهام بیرون بزنه بی توجه به نسرین وارد خونه شدم دختره‌ی بی‌شعور انگار نه انگار دوساله همدیگه رو ندیدیم یه خونه‌ی تقریبا بیست متری نریمان روی پاهاش مقابل که روی ویلچره نشسته... از دور با چشمای اشکی نگاهش می‌کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان بی هیچ واکنشی نسبت به قربون صدقه رفتن‌های نریمان کمی معذب نگاه می‌کرد پس زینب راست می‌گفت مامان فراموشی گرفته اون حتی پسر یکی یه دونه‌ش رو نمی‌شناسه... کمی جلو رفتم با دست اشک صورتم رو پاک کردم _سلام مامان... کاش می‌مردم و با این حال تو رو نمی‌دیدم الهی پیش‌مرگت بشم من داداش بلند شد و همزمان که عقب می‌رفت با دست به کسی که پشت سرم بود اشاره‌ کرد چیزی نگه... نگاهی به عقب کردم نسرین پشت سرم بود حتما می‌خواست مانع روبرو شدنم با مامان بشه که داداش بهش اشاره کرد کاری باهام نداشته باشه. بی اهمیت به نگاه امیخته با خشمی که بهم دوخته بود جلوی مامان زانو زدم دستاش رو تو دستام گرفتم ... همراه با صدا زدن اسمش روی پا بلند شدم و در آغوش کشیدمش... _قربونت برم مامان خوشگلم... عزیز دلم... دلم برات یه ذره شده بود مامان جونم بی هیچ واکنشی کمی در بغلم موند کم‌کم احساس کردم داره با شونه‌هاش پسم می‌زنه و تلاش می‌کنه از آغوشم بیرون بیاد کمی خودم رو عقب کشیدم تا صورتش رو ببینم انگار از این همه نزدیکی ناراحته آروم آروم عقب‌تر اومدم و دستام که دورش حلقه شده بود رو پایین آوردم نگاهش سرد و بی‌روح بود با بغض گفتم _ چرا اینطوری نگام می‌کنی مامان؟ منم نهال... همونی که خیلی اذیتت کرد عذابت داد... پاشو سرم هوار بکش... گوشمو بپیچون... از بازوم نیشگون بگیر پاشو مامان سرزنشم کن... دعوام کن... تروخدا یه چیزی بگو... اینجوری نگام نکن دلم داره می‌ترکه... مامان توروخدا... مگه میشه دخترتو نشناسی... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _مامان... تو رو خدا... منم نهال... نگاهش اونقدر مظلومانه بود که قلبم تیر کشید دوباره بغلش کردم و صورتش رو بوسه بارون کردم با صدای ناراحت و پربغض نسرین عقب کشیدم و نگاهش کردم _جالبه خودت این بلا رو سرش آوردی حالا اومدی میگی منم نهال؟ میخوام صد سال سیاه نباشی... تو رو چی به خانواده و پدر و مادر بیا برو به عشقت برس به نیما و پدرومادرش... مگه نگفته بودی نیازی به ماها نداری... چی شد یادت افتاد مامان داشتی؟ احیانا بابا نداشتی؟ دلت برای بابا تنگ نشده؟ از نسرین بعید بود اینقدر تلخ و رک بودن... همیشه اهل مراعات و احتیاط بود که دل کسی رو نشکنه... خشم و ناراحتی آمیخته باهم در حرفاش موج می‌زنه غمگین لب زدم _تو دیگه نمک نپاش رو زخمام... داداش براتون تعریف نکرده اون پدرشوهر بی‌وجدانم چه دروغهایی بهم گفته بود؟ بخدا فکر می‌کردم شماها باهام نسبتی ندارید هه‌ واقعا؟ باشه قبول ... تو چون فکر می‌کردی با ماها نسبت نداری گذاشتی رفتی و دوسال آزگار نه خبری از خودت بهمون دادی و نه خبری ازمون گرفتی خوبیهای مامان و بابا چی؟ اونارم فیروز خانت بهت گفت فراموش کن؟ همین مامان طفلکی کم عذاب تورو کسید؟ چه طور دلت اومد بابا رو تو اون شرایط فراموش کنی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خواست ادامه بده که با صدای داداش نگاهش رو به اون داد _بسه نسرین جان... می‌دونم ناراحتی... دلت شکسته... روزهایی که باید کنارت می‌بود نبود اما الان برگشته... پشیمونه از اینکه چرا یهو بیخبر رفت پشیمونه از رفتنش.... اومده که بمونه پس سرزنش کردن دیگه بسه... از چشمات معلومه که دیشب نخوابیدی نه؟ َ بعد هم با نگاهش به مامان اشاره کرد و ادامه داد _دوباره تا صبح بیدار بود؟ نسرین اشکای چشمش رو با دست پاک کرد و نگاهی متاسف به مامان انداخت _تا خود صبح فقط ریز ریز اشک ریخت نمیفهمم چشه ‌و این بیشتر عذابم می‌ده نمی‌دونم یاد بابا میفته یا ... با نگاه من رو نشون داد و گفت _شایدم این... اسمی که از کسی به زبون نمیاره... فقط گریه می‌کنه بمیرم براش می‌خواد حرف بزنه‌ها... تلاش می‌کنه اما صدایی از گلوش بیرون نمیاد دستم رو روی صورتم گذاثتم و با صدای بلند گریه سر دادم _تروخدا منو ببخشید... من احمق مسبب همه‌ی این بدبختیهام... اگه من احمق خریت نمی‌کردم و نمی‌رفتم این‌بلاها سر کسی نمیومد. کمی که گریه کردم داداش دستم رو گرفت و آروم دم گوشم زمزمه کرد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بسه عزیزم... مامان داره نگاهت می‌کنه... با دیدن این حال و روزت داره به هم می‌ریزه خوشحال از اینکه لابد داره من رو یادش میاد دستم رو از روی صورتم برداشته و نگاهش کردم _ناراحت و غمگین تماشام می‌کرد جلوش نشستم و قربون صدقه ش رفتم _قربون نگاه قشنگت بشم عزیز دلم. تو هیچوقت طاقت گریه‌ی ماهارو نداشتی... آره عزیزم منم نهال... همون دختر پررو و نفهمت... همون نهال خودخواه کله‌خرابت... یادت اومد منو؟ _پاشو جمع کن این بساطو نهال... اگه قرار بود با چند قطره اشک ریختن کسی خوب بشه این یسالی که روزی هزاربار من و نیلوفر و داداش جلوش خون گریه کردیم خوب میشد ناراحت از طرز برخوردش ایستادم و به طرفش رفتم _نسرین درست بامن حرف بزن بهت گفتم اون روزی که رفتم شرایط خوبی نداشتم... پس اینقدر بابت رفتنم سرزنشم نکن حالا که فهمیدم چه غلطی کردم و برگشتم اومدم جبران کنم پس اینقدر نمک به زخمم نپاش تو که اینقدر تلخ نبودی، تو اهل دل شکستن نبودی، پس چرا داری ادای نیلوفرو در میاری؟ زینب جلو اومد و با گذاشتن دستش روی شونه‌ی هردومون گفت _نهال جان نسرین هم مثل خودت حال و روز خوبی نداره... خسته‌ست دل شکسته‌ست... روز و شب شاهد این حال و روز مامانته... همه‌ی زحمتا روی دوششه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) میون حرفش پریدم _خب حالا که من برگشتم ارین ببعد خودم کلفتی و کنیزی مامانمو می‌کنم... نسرین هم استراحت کنه نسرین خواست حرفی بزنه که داداش جلو اومد _نسرین جان... آبجی کوتاه بیا... ببخش و تمومش کن... مامان داره نگات می‌کنه می‌فهمه ناراحتی و داری اذیت می‌شی نگاش کن بغض کرده و زل زده بهت هردو به مامان نگاه کردیم... نسرین به مامان لبخند زد و با گفتن نهال بیا بغلم من رو تنگ در آغوش کشید _فکر نکن به همین راحتی بخشیدمت... هنوز باهات کار دارم ولی بخاطر مامان‌ که خیالش راحت بشه مشکلی نداریم دیگه بحثو ادامه ندیم. این حرف دلگرمم کرد من هم تنگ در آغوش گرفتمش... بغضم رو رها کردم و با گریه گفتم _می‌دونی چقدر بهت احتیاج دارم؟ یهو حلقه‌ی دستاش شل شد کمی بعد آروم‌به عقب هلم داد _گفتم که نه بخشیدمت و نه َفراموش می‌کنم چه روزای سختی تنهامون گذاشتی... بابا رو دق دادی مامانم که داری می‌بینی داداش با دلخوری صداش کرد _ای بابا...نسرین جان قرار بود تمومش کنی _ببخشید داداش نمی‌تونم... چشمام داره از بی‌خوابی کور میشه... من برم‌ یکم بخوابم با زینب حواستون به مامان هست من برم؟ _من که باید برم سرکار ولی زینب و نهال هستند بدون اینکه نگاهمون کنه به طرف در چوبی کرم رنگی که حدس می‌زدم اتاق خواب باشه رفت 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به در که رسید برگشت و نگاهی به داداش کرد... شرمنده‌‌م شاید تا شما می‌ری من خوابم برده باشه _اشکال نداره... برو استراحت کن رو به زینب کرد _قربون دستت هر وقت دیدی باز بی تابی می‌کنه حتما صدام کن نمیخواد مثل دیروز مراعاتمو بکنی... هرچقدرم خوب استراحت کنم بعدا که میفهمم اذیت شده خیلی بهم می‌ریزم _باشه عزیزم.‌‌.. قول می‌دم بیدارت کنم بدون اینکه به من نگاه کنه در رو باز کرد و وارد شد خیلی بهم بر خورد اما چیزی نگفتم...اصلا من رو آدم حساب نمی‌کنه... منم به اندازه‌ی خودشون خیرخواه و نگران مامانم. یجوری برخورد می‌کنند انگار من غریبه‌ام... به مامان نگاه می‌کردم و از دیدنش لذت میبردم زیر لب زمزمه کردم _الهی قربونت برم... قربون این همه مظلومیتت بشم... قربون نگاهت برم رد نگاهش رو دنبال کردم رسیدم به قاب عکس بابا که خط مشکی گوشه‌ی قاب خودنمایی می‌کرد دلم هری ریخت ناخواسته بلند شدم و به طرفش رفتم عکس رو برداشتم و بوسه بارونش کردم از بوسیدنش سیر نمی‌شدم... دقیقا دوسال بود که از دیدن چهره‌ی مهربونش محروم بودم... حتی یه عکس هم ازش نداشتم آخه از وقتی از داداش شنیدم که بابا فوت شده گوشی خودم پیشم نبود... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یاد روزی افتادم که از فیروز شنیدم بابام، باعث مرگ اون بابای خیالیم یعنی براتعلی بوده... عمه‌ی عکساش رو از توی گوشیم حذف کردم حای عکسای بقیه‌ی اعضای خونواده... تنها یه عکس از مامان نگه داشته بودم اونم هروقت خیلی دلتنگش می‌شدم نگاهش می‌کردم اما بی‌فایده بود چون باعث می‌شد دلتنگیم چند برابر بشه دستی روی شونه‌م نشست و به آرومی تکونم داد با صدای داداش به خودم اومدم _ نهال چکار می‌کنی... مامان داره نگات می‌کنه الانه که حالش بد بشه تازه به خودم اومدم اونقدر بلند بلند گریه کردم که همه. متوجه‌م شدند رنگ و روی مامان پریده و ریز ریز داره اشک می‌ریزه قاب عکس رو به دست داداش دادم و به طرف مامان رفتم تا خواستم بغلش کنم خودش رو عقب کشید _قشنگ معلومه من رو نمی‌شناسه حتی با داداش و زینب هم غریبگی می‌کنه چون وقتی اونا باهاش حرف میزدند حتی نیم‌نگاهشون هم نکرد داداش دست مامان رو تو دستاش گرفت _قربون اون اشکات برم... خب صدات رو هم بلند کن... با صدا گریه کن بذار دلت خالی بشه... الان حالت بد میشه عزیز دلم... قربونت برم نفس بکش... ترو خدا نفس بکش 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اینکه هر لحظه سرخی صورتش بیشتر می‌شد من رو خیلی ترسوند داد زدم _چرا دادی کبود می‌شی مامان؟ زینب جلوتر اومد و از همونجا شونه‌های مامان رو تکون داد رنگ صورتش دیگه کاملا به کبودی می‌زد با صدای بلند نسرین رو صدا زد به داداش که حالا پشت سر مامان قرار گرفته بود و شونه‌هاش رو ماساژ می‌داد نگاه کردم نگرانی در نگاه و رفتار داداشم و خانمش موج می‌زد نریمان التماس مامان می‌کرد تا نفس بکشه و تازه متوجه شدم لبهای مامان بهم قفل شده و نفس هم نمی‌کشه نسرین سراسیمه از اتاق بیرون پرید و با پس زدن من و زینب مقابل مامان قرار گرفت _چه‌ت شده مامان؟ تو که خوب بودی؟ نفس بکش... نفس بکش مامان... تروخدا نفس بکش‌... تندی به دستهای داداش که شونه‌ی مامان رو ماساژ می‌داد نگاه کرد محکم تر ماساژ بده نفسش بالا نمیاد داداش بلند شد و دست داداش رو محکم پس زد ضربه های محکمی به پشت مامان زد و بعد خیلی محکم ماساژ داد و دوباره ضربه زد با جیغ رو به من و زینب و داداش که مقابل مامان التماسش می‌کردیم نفس بکشه گفت نمی‌کشه؟ زینب بدو آمپولشو بیار تا آمپول رو زینب آماده کنه صدای نفسهای پرصدای مامان بلند شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨