📖 #حکایت
🏴 مرد شامی و حیاتی دوباره
ﯾﮑﯽ از اﻫﺎﻟﯽ ﺷﺎم ﮐﻪ ﺑﻪ اﻣﺎم ﻣﺤﻤـﺪ ﺑﺎﻗﺮ ﻋﻠﯿﻪاﻟﺴـﻼم ﺑﺴـﯿﺎر ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨـﺪ ﺑﻮد وﻫﺮ ﭼﻨﺪ وﻗﺖ ﯾﮏ ﺑﺎر ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎت وزﯾﺎرت آن ﺣﻀـﺮت ﻣﯽآﻣﺪ، در ﯾﮑﯽ از زﯾﺎرت ﻫﺎﯾﺶ ﭘﺲ از ﮔﺬﺷﺖ ﭼﻨﺪ روزی در ﺷـﻬﺮ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻣﻨﻮره ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ ودر ﺑﺴﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎری و در ﺷـﺮف ﻣﺮگ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎن ﺧﻮد ﮔﻔﺖ:
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ از دﻧﯿﺎ رﻓﺘﻢ، ﺑﻪ ﺣﻀﺮت اﺑﻮ ﺟﻌﻔﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻦ ﻋﻠﯽ، ﺑﺎﻗﺮاﻟﻌﻠﻮم ﺻﻠﻮات اﷲ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﮕﻮ ﺗـﺎ ﺑﺮ ﺟﻨـﺎزهام ﻧﻤـﺎز ﺑﺨﻮاﻧـﺪ ودر ﻣﺮاﺳﻢ ﺗـﺪﻓﯿﻦ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺷـﺮﮐﺖ ﻧﻤﺎﯾـﺪ. وﻗﺘﯽ ﮐﻪ آن ﻣﺮد ﺷـﺎﻣﯽ وﻓﺎت ﯾﺎﻓﺖ و دوﺳـﺘﺶ ﻧﺰد اﻣﺎم ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎﻗﺮ ﻋﻠﯿﻪاﻟﺴﻼم آﻣﺪ وﺑﻪ ﺣﻀﺮت ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻓﻼﻧﯽ ﻣﺮده وﺗﻮﺻﯿﻪ ﮐﺮده اﺳﺖ تا ﺷﻤﺎ ﺑﺮ ﺟﻨﺎزهاش ﻧﻤﺎز ﺑﺨﻮاﻧﯽ ودر ﻣﺮاﺳﻢ دﻓﻦ او ﺷﺮﮐﺖ ﻓﺮﻣﺎﺋﯽ؛ﺣﻀﺮت ﻓﺮﻣﻮد:
ﺷﺎم ﺳﺮدﺳﯿﺮ اﺳﺖ وﺣﺠﺎز ﮔﺮمﺳﯿﺮ، در دﻓﻦ او ﻋﺠﻠﻪ وﺷﺘﺎب ﻧﮑﻨﯿﺪ تا ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ. وﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻨﺰل ﻣﺮد ﺷﺎﻣﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮد وﭼﻮن وارد ﻣﻨﺰل او ﮔﺮدﯾﺪ در ﮐﻨﺎر ﺑﺴﺘﺮش ﻧﺸﺴﺖ؛ وﺑﻌﺪ از ﮔﺬﺷﺖ ﻟﺤﻈﻪای، دﻋﺎﺋﯽ را زﻣﺰﻣﻪ ﻧﻤﻮد؛
وﺳـﭙﺲ او را با نام ﺻـﺪا ﮐﺮد. در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم، ﻣﺮد ﺷﺎﻣﯽ در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﺎرﭼﻪای ﺳـﻔﯿﺪ روﯾﺶ اﻧـﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ، ﺣﺮﮐﺘﯽ ﮐﺮد وﭘﺎﺳـﺦ ﺣﻀﺮت را داد. ﺑﻌﺪ از آن، ﺣﻀﺮت او را ﻧﺸﺎﻧﯿﺪ ودﺳﺘﻮر داد تا ﺷﺮﺑﺘﯽ ﻣﺨﺼﻮص، ﺑﺮاﯾﺶ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮدﻧﺪ وﺑﻪ او ﺧﻮراﻧﯿﺪ. وﭼﻮن ﺑﻪ ﻃﻮر ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻬﺒﻮد ﯾﺎﻓﺖ، ﺧﻄﺎب ﺑﻪ ﺣﻀـﺮت ﮐﺮد واﻇﻬﺎر داﺷﺖ:
«أﺷﻬﺪ أﻧﮏ حجةﷲ ﻋﻠﯽ ﺧﻠﻘﻪ …» ﯾﻌﻨﯽ؛ ﺷﻬﺎدت ﻣﯽ دﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﺠﺖ ﺧﺪاوﻧـﺪ ﺑﺮ ﺧﻠﻖ ﺟﻬﺎﻧﯽ وﻣﺮدم آن ﭼﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻨﺪ ﺑﺎﯾﺪ در ﻫﻤﻪ اﻣﻮر، ﺑﻪ ﺷـﻤﺎﻫﺎ رﺟﻮع ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ وﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺷـﻤﺎ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﮐﻨﺪ، ﻫﻤﺎﻧﺎ او ﮔﻤﺮاه ﮔﺸـﺘﻪ اﺳﺖ.»
ﭘﺲ از آن، اﻣـﺎم ﺑـﺎﻗﺮ ﻋﻠﯿﻪ اﻟﺴـﻼم ﻓﺮﻣﻮد: اﮐﻨﻮن ﭘﯿﺶ آﻣـﺪ وﺟﺮﯾﺎن ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺧﻮد را ﺑﺮای اﯾﻦ اﻓﺮاد ﺑﺎزﮔﻮ ﮐﻦ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ روح از ﺑـﺪن ﻣﻦ ﭘﺮواز ﮐﺮد، ماﺑﯿﻦ زﻣﯿﻦ وآﺳـﻤﺎن ﻧـﺪاﺋﯽ رﺳـﯿﺪ، ﮐﻪ روح او را ﺑﻪ ﮐﺎﻟﺒﺪش ﺑﺎزﮔﺮداﻧﯿﺪ، ﭼﻮن ﮐﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻦ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎاﻟﺴﻼم درﺧﻮاﺳﺖ ﺣﯿﺎت دوﺑﺎره او را ﮐﺮده اﺳﺖ.
📓ﭼﻬﻞ داﺳﺘﺎن وﭼﻬﻞ ﺣﺪﯾﺚ از اﻣﺎم ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎﻗﺮ ﻋﻠﯿﻪاﻟﺴﻼم،ﻋﺒﺪﷲ ﺻﺎﻟﺤﯽ
🏴 #یا_باقرالعلوم_علیهالسلام
@chehelcherag2
#حکایت
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
✍🏻 #حسن_نورعلے
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═
@chehelcherag2
🔰حکایت روزگار ما
اسب سواری، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک میخواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج که اکنون خود را سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم و با اسب گریخت!
پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: "تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم". مرد افلیج اسب را نگه داشت. مرد سوار گفت: "هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!" میترسم که دیگر "هیچ سواری" به "پیاده ای" رحم نکند!
حکایت، حکایت روزگار ماست!
به قدرتمندان و ثروت اندوزان بگویید: شما که با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان، اسب قدرت بدستتان افتاده! شما نه فقط اسب...
که ایمان
اعتماد
اعتقاد
را بردید.
فقط به کسی نگویید چگونه سوار اسب قدرت شدید!
افسوس که دیگر نه بر اعتمادها اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتمادی!
🕊 #حکایت🕊
@chehelcherag2
#حکایت
روزی ﻫﻤﺴﺮ پادشاه
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ !
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ
ﺷﺪﻩ،
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!..
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ .
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ !
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ تو
ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽﺧﺮﯼ !!!
👈ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!...
ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا…!
وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَلِأَنْفُسِكُمْ ۚ وَمَا تُنْفِقُونَ إِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ ۚ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تُظْلَمُونَ
بقره۲۷۲
و هر مالی را که انفاق کنید به سود خود شماست، و این در صورتی است که انفاق نکنید جز برای طلب خشنودی خدا. و آنچه از مال [باارزش و بی عیب] انفاق کنید، پاداشش به طور کامل به شما داده می شود، و مورد ستم قرار نخواهید گرفت.
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
ღ꧁ღ╭⊱ꕥ @chehelcherag2
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
💢 #حکایت
چگونه از بیماری روحی رهایی یافتم ! / بعد از زیارت مزار علامه مجلسی ...
◽️یکی از ارادتمندان جناب صمصام :
مدتی بود دچار بیماری روانی حادی شده بودم
احساس می کردم که شیاطین در گوشم زمزمه می کنند و صبح تا شب، صدای پچ پچ در گوشم می پیچید به چند دکتر روانکاو و اعصاب مراجعه کردم اما افاقه نکرد.
یکی از دوستانم مرا پیش چند دعانویس و جن گیر هم برد، اما هیچ فایده ای نداشت و هر روز بدتر می شدم دیگر احساس می کردم واقعا دیوانه شده ام و عرصه بر من تنگ شده بود.
یک روز به زیارت قبر علامه مجلسی رفته و از ایشان درخواست یاری کردم
در راه بازگشت، جناب صمصام را دیدم که بر روی اسب نشسته اند و شخصی از ایشان سؤال شرعی می پرسید ، من هم چون به شدت سردرد داشتم و در گوشم صداهای مختلف می پیچید، سلام نکرده، سرم را پایین انداختم و از کنارشان عبور کردم
در همان حین، جناب صمصام با صدای بلند فرمودند: آهای جوان، اگر به فقرا ببخشید، آزاد می شوید!
من سرم را بالا آوردم که ببینم ایشان با چه کسی صحبت می کنند ، دیدم خطاب به بنده هستند.
من همان جا فهمیدم که دستورالعمل رهایی من چیست. لذا ماشینم را فروختم و مقداری از آن را در میان چند تن از فقرای فامیل و همسایه تقسیم کردم خدا شاهد است صد تومان آخر را که دادم آزاد شدم.
-----------
✅ و اَلَّذِینَ یَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لاٰ یُنْفِقُونَهٰا فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذٰابٍ أَلِیمٍ (۳۴ /توبه)
ترجمه: و کسانی که زر و سیم را گنجینه می کنند و آن را در راه خدا هزینه نمی کنند، ایشان را از عذابی دردناک خبر ده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠 @chehelcherag2
📔#حکایت
مردی بار گندم خویش به آسیاب برد،
آسیابان که بیوەزنی بود گفت: 2 روز دیگر آردها آماده است.
مرد با لحنی آمرانه گفت:
گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت (که سنگ آسیاب را میچرخاند) تبدیل به سنگ شود.
زن (آسیابان) در جواب گفت:
اگر نفسی به این گیرایی داری، دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن!
👌ای کاش کسانی که برای همه آرزوی مرگ میکنند برای خوشبختی خویش نیز دعائی بکنند..!
@chehelcherag2
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
✍#حکایت : روباه و مرغ قاضی
🌺🍃
🍃
✍گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می خوردند . از بخت بد چند روز شکاری نیافتند .با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم.
گرگ لانه مرغی پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم . روباه شادمان شد و گفت : " چه پیدا کرده ای که این گونه شاد شده ای ؟ جای آن کجاست ؟ " گرگ گفت : " دنبالم بیا تا نشانت بدهم . " گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه ای رسیدند . خانه ، حیاط بزرگی داشت و یک مرغدانی هم در گوشه حیاط بود . گرگ ایستاد ، رو به روباه کرد و گفت : " این هم آن شکار . ببینم چه می کنی. " روباه که بسیار گرسنه بود ، شابان به درون حیاط رفت و خودش را به مرغدانی رساند . در گوشه ای نهان شد تا در فرصتی مناسب به مرغدانی حمله کند .
درون مرغدانی چند مرغ و خروس چاق بودند. در مرغدانی باز بود و او می توانست به آسانی یکی از مرغها را شکار کرده بگریزد . ولی ناگهان در اندیشه شد و با خود گفت : " در باز است و مرغ چاق در مرغدانی .پس چرا گرگ خودش به مرغدانی حمله نکرده ؟ تاکنون من شکار پیدا می کردم و او شکار می کرد . اکنون چه شده که او شکار به این خوشمزگی را دیده ، ولی کاری نکرده و آمده دنبال من ، بی گمان خطری در کمین است. بهتر است بی گدار به آب نزنم .
با این فکرها روباه نزد گرگ برگشت . گرگ تا روباه را دست خالی دید ، خشمگین شد و گفت : " مطمئن بودم که تو توانایی شکار یک مرغ را هم نداری . چرا دست خالی بازگشتی ؟ " روباه گفت : " چیزی نشده . تنها می خواهم بدانم این خانه و این مرغدانی از آنِ کیست و چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته ؟ " گرگ گفت : " این خانه ، خانه شیخ قاضی شهر است که بی گمان کارگرش فراموش نموده در ِ مرغدانی را ببندد . " روباه تا نام قاضی شهر را شنید ؛ گریخت .
گرگ شگفت زده شد و دنبال روباه دوید تا به او رسید و از وی پرسید: " چرا می گریزی چه شده ؟ " روباه گفت : " گرسنه بمانم بهتر از این است که مرغ خانه قاضی را بخورم . وقتی كه آن شیخ قاضی پی ببرد من مرغ خانه اش را دزدیده ام ، به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است . مردم هم با شنیدن این حکم ، به دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند . گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم . " از آن به بعد هر گاه کسی بخواهد از در افتادن با افراد با نفوذ دوری نماید ، این زبان زد را می گوید :
🍃
🌺🍃@chehelcherag2
📚#حکایت
" «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ "
راوی میگوید:
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد.
او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟
با خنده گفت:
«مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟»
جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد!
دوباره از او پرسیدم:
قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ..
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.
با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت:
قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.
و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.
پرسیدم:
چرا به نظر تو زشت بود؟
مگر مراسم خاکسپاری ، بدون گریه هم میشود؟
جواب داد:
«مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است ، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند.
@chehelcherag2
《بسم الله الرحمن الرحیم》
#حکایت
✍️بزرگی را گفتند تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟
گفت: هیچ کار
گفتند: مگر میشود؟ پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟
گفت: من در تربیت خود کوشیدم،
تا الگوی خوبی برای آنان باشم. فرزندان راستی گفتار و درستی رفتار پدر و مادر را می بینند، نه امر و نهی های بیش از حد آنها را.
تخم مرغ اگر با نیروی بیرونی بشکند، پایان زندگیست
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست،
همیشه بزرگترین تغییرات از درون شکل میگیرد.
درون خود را بشکن تا شخصیت جدیدت متولد شود
آنگاه خودت را خواهی دید...
🌹@chehelcherag2
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#ضرب_المثل
📗 #حکایت
#دزد_باش_ولی_مرد_باش
📗در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد.
سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است. شروع به کندن زمین کردند. پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند.
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید. حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند. به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند.
مأموران هر چه گشتند نشانهای پیدا نکردند. حاکم گفت: چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شدهاند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند. پس رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم. حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ میگویید .
دزد گفت : یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای میانهی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد.
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته.
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند. در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمهی نگهبان بیگناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش. از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی می کند ولی اصول انسانیت را رعایت می کند این ضرب المثل را به کار می برند.
🍃
🌺🍃
____@chehelcherag2