تلفن همراه پیرمردی که در اتوبوس کنارم نشسته بود؛ زنگ خورد. به زحمت تلفن را با دستهای لرزان از جیبش در آورد.
هرچه تلفن را در مقابل صورتش، عقب و جلو برد، نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند. رو به من کرد و گفت: ببخشید، چی نوشته؟ گفتم، نوشته؛ "همه چیزم"
پیرمرد با وجدی کودکانه گفت: الو سلام عزیزم ... دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام و شادی مضاعف به من گفت: همسرم است
عاشق شدن، آسان است آنقدر که همه انسانها توان تجربه کردن آن را دارند. مهم عاشق ماندن است؛ بیانتها، بیزوال، تاابد، بیمنت.
انشاءالله چنین زندگیهایی قسمت همه بشه☺️|
| #داستان_کوتاه🍂|
| #حقیقت_عشق♥️|
³¹³____________________________
🌻 @InafewstepsGod
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت و عسلها درون بشکه بود و پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود.پیرزن به مرد بازرگان گفت :از تو می خواهم که این ظرف را پر از عسل کنی تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت ..
سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد ...آن مرد تعجب کرد وگفت:ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او می دهی
تاجر جواب داد :ای جوان او به اندازه خودش در خواست می کند و من در حد و اندازه خودم به او می دهم
اگر کسی که صدقه می داد به خوبی میدانست و مجسم میکرد که صدقه او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد، لذت صدقه دهنده بیش از لذت گیرنده بود.
🌹این یک معامله با خداست.
@chehelcherag2
#داستان_کوتاه
روزی عارفی نزد شاگردان خود، پیالهای روغن کنجد با پیالهای آب گذاشت. سپس پرسید:کدام یک به نظر شما با ارزشترند؟ همه گفتند: آب، چون مایۀ حیات است. عارف روغن و آب را روی هم ریخت، آب پایین رفت و روغن بالاتر ایستاد. دوباره پرسید: پس چرا روغن افضل است و بالاتر ایستاد؟! روغن رنج بسیار کشیده، رنج داس و فشار آسیاب را تحمل کرده تا متولد شده است؛ اما آب هرگز چنین سختیای به خود ندیده است. برای همین وقتی آب را در نزدیکی آتش قرار دهید تحمل حرارت و سختی ندارد، بخار شده و به هوا میرود. اما اگر روغن را در مجاورت آتش قرار دهید هرگز از آتش فرار نمیکند، بلکه میسوزد و همهجا را با نور خود روشن میکند.
♦️بدانید ارزش هر چیز به اندازۀ مقاومت او در برابر مشکلات و صبر اوست.
🍀در راه خدا چون روغن باید صبور باشید.
🌸🍃 @chehelcherag2
👌#داستان_کوتاه
ملک الموت به نزدیک الیاس پیامبر
آمد که جانش بردارد، الیاس بگریست.
ملک الموت گفت:
یا الیاس! جزع میکنی؟
الیاس گفت:
از بهر جان جزع نمیکنم، ولکن ذاکران حق تعالی به ذکر وی مشغول باشند و من در زیر خاک نتوانم به ذکر خدا مشغول بودن.
ملک الموت را فرمان آمد:
بازگرد، که الیاس از بهر ما زندگانی میخواهد!
@chehelcherag2
#داستان_کوتاه
🔹 روزی امیرالمومنین علیه السلام میثم تمار را در پی کارى فرستاد و تا بازگشت او، خود، در مغازه میثم ماند. یک مشترى براى خریدن خرما مراجعه کرد. حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما بردار. وقتى میثم برگشت و از این معامله با خبر شد، دید که پولهاى آن شخص، تقلبى است و به حضرت قضیه را گفت. امام على(علیه السلام) فرمود: آنان هم خرما را تلخ خواهند یافت. در همین گفتگو بودند که آن مشترى، خرماها را باز آورد و گفت: این خرما تلخ است...
📚 بحارالانوار، ج۴۱، ص۲۶۸
🌸🍃@chehelcherag2
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#داستان_کوتاه
روزی شيری در درهای خوابيده بود و يك لاشه گوسفند هم جلوش بود كه نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود.
روباهی از دور داشت میآمد كه از لاشه بخورد. شير خودش را به خواب زد و گفت: «حالا كه من خوردم و سير شدم بگذار او هم بياد و بخورد» روباه برای اينكه مطمئن بشود او خواب است يك روده برداشت و دست و پای شير را با آن بست و بعد شروع به خوردن کرد خوب كه سير شد رفت.
شير خواست حركت كند اما آفتاب گرم روده را خشك و محكم كرده بود، هرچه كرد نتوانست حركت كند، گفت: «رفتم ثواب كنم كباب شدم» و همانطور خوابيد تا موشی از سوراخ درآمد و شروع كرد به پاره كردن روده و بندبند روده را پاره كرد و رفت توی سوراخش.
در اين وقت شير حركت كرد كه برود يك شير ديگر او را ديد و گفت: «كجا ميری؟» شير اولی گفت: «ميرم كه از اين سرزمين دور بشم» رفيق او گفت: «چرا؟ چه بدی از ما ديدی؟» شير گفت: «جايی كه روباه بياد دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز كند ديگه تو اين سرزمين ماندن نداره!»
🍃
🌺🍃
@chehelcherag2
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#داستان_کوتاه
✍فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
🔹گویند که در آن زمان ، یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمل می کرد.
چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند، اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد، زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
🔸آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد.
ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود :
🔹گفت : «آی خدا آیا خوابی؟
آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند).
🔸آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت :
«هان ای زن!
ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم » 🌱
🍃
🌺🍃
____
@chehelcherag2