eitaa logo
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
17.7هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
313 ویدیو
5 فایل
#شهید_نوید_صفری: 🚩بدانید هرکه چهل روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد،حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه درآخرت برای او جبران کنم. ✨شروع چله: 25 آذر ✨پایان : 4 بهمن @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
🌹#مدافع_عشق #قسمت_پنجاه_و_دوم #هوالعشــــــق❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه
🌹 ❤️ ❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابلت مینشیند. سرش را تکان میدهد و در حالیکه پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد _ بابا؟...تو قبول کردی؟ سکوت میکنم ،لب میگزم و سرم را پایین میندازم _ دخترم؟...ازت سوال کردم! تو جداً قبول کردی؟ تو گلویت را صاف میکنی و در ادامه سوال پدرت از من میپرسی _ ریحان؟..بگو که مشکلی نداری! دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و آهسته جواب میدهم _ بله!... حسین اقا دستش را در هوا تکان میدهد _ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر! سرم را بالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پر نفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم _ یعنی...بله! قبول کردم که علی بره! این حرف من آتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد ، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید. _ میبینی اقا حسین؟...میبینی!!عروسمون قبول کرده! رو میکند به سمت قبله و دستهایش را با حالی رنجیده بالا می آورد _ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه... علےاصغر که تا الان فقط محو بحث مابود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد _ ماما داداچ علی کوجا میره؟ پدرت باصدای تقریبا بلند میگوید _ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟...هنوز که این وسط صاف صاف واساده... و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد _ هیچ جا بابا جون هیچ جا... مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد...ولی زبانم مدام و پیا پی تو را تشویق میکند که برو! تو روی زمین روبروی مبلی که پدرت روی آن نشسته مینشینی _ پدر من! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم.همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره... حسین آقا اخم میکند و بین حرفت میپرد _ چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم کشکه؟...اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!...من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه... توحق نداری بری تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیزاری ❣❤️❣❤️❣❤️❣   بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری _ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!...بیا این زن! " و بہ من اشاره میکند" چرا آخه میزنی زیر حرفات باباجون دستش را از دستت بیرون میکشد _ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟... این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره بفکر دل زنت باش همین که گفتم حق نداری!! سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند.یکدفعه بلند میگویم _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟... یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد.بعداز چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود... 💞 با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می اورم. _ بیا بخور اینو علی... دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان _ نه نمیخورم...سردرد من با اینا خوب نمیشه _ حالا تو بیا اینو بخور! دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی _ گفتم که نه خانوم!...بزار همونجا بمونه لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت می ایستم نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی در خانه تان خیره مانده میدانم مسئله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد لبه ی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی و من ... بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشده ام تا تو را ببوسم بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست پر است از احساس محبت ... بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟... چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟... موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره.نگاهم میکنی نگاهت میکنم... نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند دردلم آلاسکا میشود😁 ✍ ادامه دارد ... 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_پنجاه_و_دوم هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگراݧ نباش
💞 📚 میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاهش کنم. اصلا کاش صبح نمیشد ... دلم راضے بہ رفتنش نبود ،اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت نشست بالا سرم و گفت :بخواب تو نمیخوابے مگہ؟؟؟ چرا ولے باید اول مطمعـݧ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم إ علے دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم دستے بہ سرم کشید و گفت :مرسے عزیز جاݧ خستہ بود ،چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد میشنیدم اما جواب ندادم آهے کشید و زیر لب آروم گفت:خدایا بہ خودت توکل انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم برگشتم سمتش چہ آروم خوابیده بود گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود خستگے و تو چهرش میشد دید بغضم گرفت ،ناخدا گاه اشکام جارے شد دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ،تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء ؟؟ مـݧ هم بگم جانم علے؟؟ لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـݧ... خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ،چرا دنیات انقدر نامرده ؟؟؟ مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم. حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد . اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام. علے اونقدر خوب بود کہ مطمئݧ بودم شهید میشہ ... واااے خدایا کمکم کـݧ از جام بلند شدم رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ،نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد درد شدیدے تو سرم احساس کردم پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد . باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود بہ اطرافم نگاه کردم علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـݧ دوتا دستش گذاشتہ بود . سرشو آورد بالا ،چشماش هنوز قرمز بود . اسماء چرا نخوابیده بودے؟؟؟منو میخواستے گول بزنے؟؟؟اونجا چرا؟؟ میخواے دوباره حالت بد بشہ?? مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟؟ الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے؟؟؟ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح پاشو بریم وضو بگیریم نمازموݧ و اول وقت بخونیم. نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیروݧ رفتم سمت دستشویے .تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و صورتمو شستم وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ،جانماز علے و خودم و پهـݧ کردم چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم علے نمازو شروع کرد اللہ اکبر با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت :اشک از چشمام جارے شد بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم . نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید ... بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش. علے ؟؟؟ جانم ؟؟ ببخشید بابت چے؟؟ تو ببخش حالا باشہ چشم، دستے بہ سرم کشید و گفت:اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے?? اوهووم اے بابا فراموشکارم شدم ،میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ ؟؟ سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمے کردم و گفتم:با چادر مشکے چے؟؟؟ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت :عشق علے حالا هم برو بخواب بخوابم؟؟؟دیگہ الاݧ هوا روشـݧ میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم قوووول؟؟؟ قول . . ساعت ۱۱بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم . ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود. گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم :الو الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر؟ بلہ ماماݧ جاݧ خوبم خونہ ے علینام تو نباید یہ خبر بہ ما بدے؟؟ ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد باشہ مواظب خودت باش .بہ همہ سلام برسوݧ . چشم .خدافظ. پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم علے جاݧ؟پاشو ساعت یازده پاشو کلے کار داریم. پتو رو کشید رو سرشو گفت:یکم دیگہ بخوابم باشہ پتو رو از سرش کشیدم .إ علے پاشو دیگہ توجهے نکرد . باشہ پس مـݧ میرم . یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟؟؟ خندیدم و گفتم دستشویے بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم انگشتشو بہ نشونہ ے تهدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیروݧ وقتے برگشتم همینطورے نشستہ بود. ✍ ادامه دارد .... 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
#یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_پنجاه_و_دوم چشم به زمین دوخته؛ به سمتم خم شد: (برین روی تختتون استراحت
مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود...همان که دانیالم را مسلمان کرد.. همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم.. که نشد... که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم.. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجایِ زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمیکردم... پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم.. کاش میدانستم جرمم چیست؟! موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه ،پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند... تنم کوفته و پر درد بود.کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم. اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود.. ریش داشت اما کم..سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد. این چهره حسِ اطمینان داشت، درست ماننده روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال.. چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم..؟ دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد:( یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟) حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد:(خوبم حاج خانووم..فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم.. همین.. الانم میرم پیش علیرضا،درستش میکنه.. چیزی نیست.. یه بریدگی کوچیکه..) این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت.. مسلمانان را باید از ریشه کَند! به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت:(بی زحمت بذارینش تو کتابخونه..خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم.. پاکه.. پاکه) سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم:(مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری.. مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون.. یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن.. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید.. اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا..) صدای حسام پر از خنده بود:( عه.. عه.عه..حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میزین..) پیرزن پر حرص ادامه داد:( غیبت کجا بود.. صدام انقدر بلند هست که بشنوه.حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم؟؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو) حسام باز هم خندید اما کم توان:( اولا که چشم.. اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.. دوما،حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..) هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام. این جوان دیوانه بود..درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمیافتم.. با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم.. رفت.. بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم..  برایم  قرآن خواند و رفت.. اگر باز نمیگشت؟؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟؟ باز هم برزخ.. باز هم زمین و آسمان.. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ  درمان دست و پا زدم. به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن.. بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان! ✍ ادامه دارد .... 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid