eitaa logo
ࡃߊ‌̈̇ࡄࡐ߳ߊ‌ܢߺ߭ ܟߺࡎ߭ܝ‌ܝߺ̈ߺߺ ܝ۬‌ܣܝ‌ߊ‌♥️
1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
12 فایل
「اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة _.!️ _شروع نوکری :『¹⁴⁰¹/⁸/²⁶』 _کپی:پنج صلوات بفرستید ودعا واسه فرج امام زمان علیه السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...😐☝️مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد...😕توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم... ما کارمون تا قبل شکست بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا خوردن نیست...👌 با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...👉 چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...✌️نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که😐 انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو باهاتون حساب کنه... درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این که به این نماز و عبادت داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش بزاریم... . . حرف های زینب خیلی رو من گذاشت و من رو به فکر فرو برد...🤔 برام جالب بود که یه تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای ارمان هاش محکم وایساده...🤔💪 برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا به بودن اینقدر جلوی مشکلات وایساده....😯🤔 . از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...😓 . چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود شدن ولی ادامه داشت. . ته دلم به زینب علاقه داشتم💓😊 و بهش فکر میکردم ولی از بیانش بهش میترسیدم...😥 چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..😕 . ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد😇 و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو ولی مینا نمیدید😞 زینب حرفام رو ولی مینا نمیشنید😞 زینب بهم داشت ولی مینا نداشت😕 از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...😍☺️ راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...☺️👌 . تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:... 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
هدایت شده از سشنبه:)
_فقط اینکه ماچیز زیادی از جان نمی دونیم و داریم که بیشتر باهاش بشیم!. از اینکه به اشتباه اسم من رو به زبون آورده بود خنده م گرفت و خانوم جواب داد: _البته اسم من مهرساس و الان کنار من نشسته و اینکه اون الان دانشجوعه و دلم نمیخواد این اشنایی ها روی درسش منفی بزاره .. خواهر به من نگاه کرد و با گفت: _ولی مامان گفته بود اسم یاسمنه .. و اینکه ایشون درسش و تموم کرده و پزشکه .. خانوم جوادی با گفت: _آره .. یعنی من اسمش و شنیدم؟! مائده خانوم لبخندی زد و گفت: _نه .. شنیدین اما جان عروسمه .. نگاهی به اخم های درهم کردم و خواهر با بهت گفت: _اما .. ما واسه ایشون اومدیم! متین که رگ گردنش متورم شده بود به یک باره فوران کرد و ............ https://eitaa.com/joinchat/1777861072C2801c3f168
هدایت شده از سشنبه:)
_فقط اینکه ماچیز زیادی از جان نمی دونیم و داریم که بیشتر باهاش بشیم!. از اینکه به اشتباه اسم من رو به زبون آورده بود خنده م گرفت و خانوم جواب داد: _البته اسم من مهرساس و الان کنار من نشسته و اینکه اون الان دانشجوعه و دلم نمیخواد این اشنایی ها روی درسش منفی بزاره .. خواهر به من نگاه کرد و با گفت: _ولی مامان گفته بود اسم یاسمنه .. و اینکه ایشون درسش و تموم کرده و پزشکه .. خانوم جوادی با گفت: _آره .. یعنی من اسمش و شنیدم؟! مائده خانوم لبخندی زد و گفت: _نه .. شنیدین اما جان عروسمه .. نگاهی به اخم های درهم کردم و خواهر با بهت گفت: _اما .. ما واسه ایشون اومدیم! متین که رگ گردنش متورم شده بود به یک باره فوران کرد و ............ https://eitaa.com/joinchat/1777861072C2801c3f168
هدایت شده از سشنبه:)
_فقط اینکه ماچیز زیادی از جان نمی دونیم و داریم که بیشتر باهاش بشیم!. از اینکه به اشتباه اسم من رو به زبون آورده بود خنده م گرفت و خانوم جواب داد: _البته اسم من مهرساس و الان کنار من نشسته و اینکه اون الان دانشجوعه و دلم نمیخواد این اشنایی ها روی درسش منفی بزاره .. خواهر به من نگاه کرد و با گفت: _ولی مامان گفته بود اسم یاسمنه .. و اینکه ایشون درسش و تموم کرده و پزشکه .. خانوم جوادی با گفت: _آره .. یعنی من اسمش و شنیدم؟! مائده خانوم لبخندی زد و گفت: _نه .. شنیدین اما جان عروسمه .. نگاهی به اخم های درهم کردم و خواهر با بهت گفت: _اما .. ما واسه ایشون اومدیم! متین که رگ گردنش متورم شده بود به یک باره فوران کرد و ............ https://eitaa.com/joinchat/1777861072C2801c3f168
هدایت شده از جبرانی ها
_فقط اینکه ماچیز زیادی از جان نمی دونیم و داریم که بیشتر باهاش بشیم!. از اینکه به اشتباه اسم من رو به زبون آورده بود خنده م گرفت و خانوم جواب داد: _البته اسم من مهرساس و الان کنار من نشسته و اینکه اون الان دانشجوعه و دلم نمیخواد این اشنایی ها روی درسش منفی بزاره .. خواهر به من نگاه کرد و با گفت: _ولی مامان گفته بود اسم یاسمنه .. و اینکه ایشون درسش و تموم کرده و پزشکه .. خانوم جوادی با گفت: _آره .. یعنی من اسمش و شنیدم؟! مائده خانوم لبخندی زد و گفت: _نه .. شنیدین اما جان عروسمه .. نگاهی به اخم های درهم کردم و خواهر با بهت گفت: _اما .. ما واسه ایشون اومدیم! متین که رگ گردنش متورم شده بود به یک باره فوران کرد و ............ https://eitaa.com/joinchat/1777861072C2801c3f168