.
این قابلمهی دوستی است که از تهران برای ناهار آمده بود خانه ما (@masture). دیشب گفت قرمهسبزی پختم من هم قرار شد برنج بگذارم. ناهار خوردیم، بچهها بازی کردند و حالا رفته توی هتلی که در خیابان ارم گرفتهاند. من دارم ظرفهای عصرانه را جمعوجور میکنم و به این فکر میکنم که چقدر خوب شد یک روز به خودم جرات دادم و بهش پیشنهاد دوستی دادم.
کلاس یادداشتنویسی مطبوعاتی مجازی اسم نوشته بودم. همین دوستم شاگرد اول کلاس بود. خیلی خوب یادداشت مینوشت. تمرینهای کلاسی را طوری مینوشت که استاد میگفت با کمی بازنویسی آماده انتشار هستند. یک روزی که من از پس نوشتن یک یادداشت ساده هم برنمیآمدم رفتم و بهش پیام دادم و گفتم: «میشه با هم دوست بشیم؟!» و باب آشنایی را به همین سادگی باز کردم.
چند سال با هم نوشتیم و خواندیم و خودمان را به درد و دیوار کوبیدیم تا آن مرحله لعنتی و پرفشار را رد کردیم. میدانستم تنهایی از پسش برنمیآیم. من آدم دورهمی و انگیزه دادن و انگیزه گرفتن هستم. توی کار انفرادی میخشکم و احساس بیهودگی میکنم. بدون اغراق جان کندیم تا برسیم به جایی که برای گرفتن سفارش کار فقط احتیاج به گرفتن موضوع از سفارش دهنده داشته باشیم و بقیه را خودمان بنویسیم.
آنقدر نوشتیم تا با یک ف برسیم به فرحزاد و نوشتههایمان بدون دستور بازنویسی سردبیرها استحقاق انتشار در سایتها و مجلات را داشته باشند. خوشحالم که برای ساختن بعضی از دوستیها خودم پیشقدم شدهام. بارها این کار را کردهام. شاید یک روز همه را لیست کنم و دربارهشان بیشتر بنویسم. درباره نقش مهمی که بعضی دوستانم در زندگی من داشتهاند. درباره تمام تصویرهای مجازی که حالا ارزش این را دارند که حقیقی و همیشگی شوند.
#فرحزاد
@chiiiiimeh
.
.
تمرکزم پایین است. مغزم اتصالی کرده. زل زدهام به مانیتور و صدای مُقطَّع و بلند دو نفر را توی سرم میشنوم. شکل و شمایل گلادیاتورهایی را دارند که وسط میدان سنگی یک شهر باستانی یونانی در حال مبارزه هستند. متوحشانه به جان هم افتادهاند. نیمتنههای بدقوارهی شبهنظامی تنشان است با ریشوسبیلهای خاکوخلی. عرق از سر و رویشان شره میکند و شمشیرهای آهنی را بیوقفه به هم میکوبند.
تماشاچیها به امید پیروزی یکی و شکست آن دیگری برایشان کف و سوت میزنند و هورا میکشند. یکی از گلادیاتورها شتابزده رو میکند به من و میگوید: «برو سفارش کار بگیر، تولید محتوا کن، کپی رایتینگ، کار اجرایی، گزارش بنویس، خرج کلاسها و کتابخریدنها و هزینههای خودت رو در بیار.» آن یکی گلادیاتور که صورت عبوستری دارد، زورش چربیده. بدوبیراه میگوید و شمشیر برندهتری دارد.
بازوهای سترگش را بالا میبرد و فریاد میزند که: «بتمرگ سر نوشتن کتاب خودت. قلم خودتت رو به فنا نده. یادت رفته چقدر روی اینکه تصویر بسازی، لحن دربیاری، شخصیت بسازی و دیالوگ بذاری توی دهنش جون کندی؟!» تسلیم میشوم اما نزاعهای درونی تمامی ندارد. تابستان نمیتوانم دورهای شرکت کنم، کتابی بخرم و باید خیلی از چیزها را محدود کنم.
فعلا گلادیاتوری که زورم کرده کارهای بیربط نکنم، پیروز شده. راستش نمیدانم تا کی توی این مبارزه دوام میآورم. اینروزها حالم از اینکه جایی مشغول به کار نیستم خوشتر است اما از آن طرف ذهنم درگیر نیازهایی است که فقط کشیدن کارت بانکی از پسشان برمیآید. فعلا کاری جز صبوریکردن و تسلیم گلادیاتور زورگو شدن نمیتوانم انجام بدهم. باید ببینم پیشنهادِ وسوسهانگیزِ کار بعدی من را تسلیم آن یکی گلادیاتور میکند یا نه؟!
#گلادیاتور
@chiiiiimeh
.
.
لطفا چند دقیقه وقت بگذارید و این مطلب از بیکاغذی نشر اطراف را بخوانید. واقعا نامه نوشتن همیشه جذاب بوده و هست.
https://atraf.ir/bikaghaz/%d8%ad%d8%aa%db%8c-%d8%a7%da%af%d8%b1-%da%a9%d8%b3%db%8c-%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d8%b1%d8%a7-%d9%86%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%af-%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d8%a8%d9%87/
#نامه
@chiiiiimeh
.
.
🎐
ما گروهی داریم که فقط در آن کتابهای ایرانی جمعخوانی میکنیم، ماهی فقط یک کتاب. ماه قبل کتابی از فصیح خواندیم و این ماه یکی از کتابهای احمد محمود. توی این لینک درباره کتاب "زمستان ۶۲" نوشتم. اگر دوست داشتید با قلم فصیح آشنا بشوید، اين مطلب را بخوانید. بعد هم بروید سراغ کتاب "شراب خام" از فصیح که شخصیت اول داستان همان جلال آریان است که در کتاب زمستان ۶۲ همراهش هستیم.
🎈https://iranibekhanim.ir/blog/خوانشی-قصدگرا-از-زمستان-ساختگی-فصیح
@chiiiiimeh
.
.
به مامان زنگ میزنم و میپرسم: «یکشنبه ۲۸ خرداد خونه هستین با بچهها یه سر بیایم؟!» میپرسد: «باز مسابقهای چیزی برنده شدی؟! به خاطر من که پا نمیشی بیای تهران.» میگویم: «ببخشید که اینقدر سرشلوغ و بیمعرفتم، بله جشنواره خاتم.» همه با هم میرویم برای اختتامیه. آقای حسام آبنوس اسم داورها و رتبههای بخش بزرگسال را یکییکی میخواند.
میروم لوح تقدیر را از آقای غلامعلی حداد عادل تحویل میگیرم. وقتی برمیگردم سر جایم، چشمهایِ سبز مامان خیسِخالی شدهاند. میگویم: «چی شده؟» میگوید: «اشکِ خوشحالیه مادر.» این دومین سالی است که عرض ارادتم به ساحت رحمةللعالمین مورد توجه قرار میگیرد. هر سال میگردم دنبال برشهای کمتر دیده شدهای از تاریخ و بازآفرینیشان میکنم. تا وقتی زنده باشم، بخشی از جانِ قلمم را نذر نوشتن از جدم رسول الله کردهام.
#محمد
#ازخانهاشریحانمیچیدند
.
.
یکی از حوزههای مطالعاتی موردعلاقهام خواندن درباره مهاجرت، نژادپرستی و دورگههاست. «وطن من کجاست؟» را یک جوان دورگه انگلیسی پاکستانی نوشته است. من از پاکستان کم میدانم و حنیف قریشی توی این کتاب حرفهای زیادی برای گفتن دارد. میتوانید کتاب را اینجا تورق کنید.
👇
https://taaghche.com/book/132618
#وطن
@chiiiiimeh
.