.
تمرکزم پایین است. مغزم اتصالی کرده. زل زدهام به مانیتور و صدای مُقطَّع و بلند دو نفر را توی سرم میشنوم. شکل و شمایل گلادیاتورهایی را دارند که وسط میدان سنگی یک شهر باستانی یونانی در حال مبارزه هستند. متوحشانه به جان هم افتادهاند. نیمتنههای بدقوارهی شبهنظامی تنشان است با ریشوسبیلهای خاکوخلی. عرق از سر و رویشان شره میکند و شمشیرهای آهنی را بیوقفه به هم میکوبند.
تماشاچیها به امید پیروزی یکی و شکست آن دیگری برایشان کف و سوت میزنند و هورا میکشند. یکی از گلادیاتورها شتابزده رو میکند به من و میگوید: «برو سفارش کار بگیر، تولید محتوا کن، کپی رایتینگ، کار اجرایی، گزارش بنویس، خرج کلاسها و کتابخریدنها و هزینههای خودت رو در بیار.» آن یکی گلادیاتور که صورت عبوستری دارد، زورش چربیده. بدوبیراه میگوید و شمشیر برندهتری دارد.
بازوهای سترگش را بالا میبرد و فریاد میزند که: «بتمرگ سر نوشتن کتاب خودت. قلم خودتت رو به فنا نده. یادت رفته چقدر روی اینکه تصویر بسازی، لحن دربیاری، شخصیت بسازی و دیالوگ بذاری توی دهنش جون کندی؟!» تسلیم میشوم اما نزاعهای درونی تمامی ندارد. تابستان نمیتوانم دورهای شرکت کنم، کتابی بخرم و باید خیلی از چیزها را محدود کنم.
فعلا گلادیاتوری که زورم کرده کارهای بیربط نکنم، پیروز شده. راستش نمیدانم تا کی توی این مبارزه دوام میآورم. اینروزها حالم از اینکه جایی مشغول به کار نیستم خوشتر است اما از آن طرف ذهنم درگیر نیازهایی است که فقط کشیدن کارت بانکی از پسشان برمیآید. فعلا کاری جز صبوریکردن و تسلیم گلادیاتور زورگو شدن نمیتوانم انجام بدهم. باید ببینم پیشنهادِ وسوسهانگیزِ کار بعدی من را تسلیم آن یکی گلادیاتور میکند یا نه؟!
#گلادیاتور
@chiiiiimeh
.