.
سلام آقای اهلِ خلوت
سلام آقای اهلِ رندی
جناب، شما امروز من را از کار و زندگی انداختید. قرار بود امروز تا فصل ششم رمانم را پیش ببرم؛ اما نگذاشتید. تقصیر شماست که من ننوشتم و حالا دارم «مجموعه یاد» و «محمود، پنجشبهها درکه» را میخوانم. خب راستش دلم تنگ شده بود برای از شما خواندن و شنیدن. امروز جلسه نقد کتاب شما بود. مگر میشود چند نفر بنشینند از شما بگویند و من خودم را نیندازم وسط؟!
به جای نوشتن رفتم جلسه تا از شما بشنوم. چه خوب شد که رفتم. محمودِ خونم کم شده بود. از جملات و کلمات شما به خودم تزریق کردم و حالم را جا آوردم. بیستوخوردهای نفر از شما و همسایهها گفتند. بعد از جلسه من رفتم سراغ نوشتن یادداشت مفصلی برای همسایهها. چندتا مقاله خواندم و مستندی که از زندگی شما ساخته بودند را دیدم.
دوربین شما را نشان میداد که توی اتاق پشت میزکارتان نشسته بودید. زشت است اگر بگویم وقتی دیدم دستتان میلرزد و پک عمیقی به سیگار میزدید چشمانم سوخت و اشکی شدم؟! شبیه نوجوانهایی که یک دوره عاشق بازیگرها و فوتبالیستها میشوند. امروزیها بهش میگویند کراش. باید اعتراف کنم من مدتهاست روی شما کراش زدهام. چقدر قشنگ آدم را شیرفهم میکنید و تکنیک یاد میدهید. جملههایتان را نوشتم و زدم به درودیوار اتاقم محمود خان.
داشتید به آن آدمی که از شما گزارش تهیه میکرد میگفتید گاهی یک جمله شما را به سمت نوشتن رمان سوق میدهد، گاهی یک حادثه. من کتابهایتان را گذاشتهام توی قفسه پایینِ پایین کتابخانهام. بیشتر از اینکه بخوانمشان عکس شما که روی جلد کتاب است را دید میزنم. به سمتی خیره شدهاید و همان عینک دسته مشکی را به چشم زدهاید. توی مستند یک چیزی درباره افعال جملهها گفتید که آویزه گوشم کردم.
گفتید که: «داستان فقط تعریفکردن نیست. تعریفکردن همراه با حرکت است. یکی از چیزهایی که باعث حرکت میشه فعلها هستند. باید دنبال اینها بگردین و پیداشون کنید و کنار هم بذارید. وقتی این کار رو کردین میبینید جملهها دارند راه میروند.» محمود خان من دوست دارم یکروزی نثرم عین شما بشود. میخواهم جملههایم بدوند سمت آدمها. حالا هم میخواهم چند روزی کار و زندگی را تعطیل کنم و بروم سراغ نسخهای که شما برای خوشنثری پیچیدهاید.
#کراش
@chiiiiimeh
.