#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۸۷
#امروز👇
👈 #چهارشنبه #سوم_خرداد ۱۴۰۲
👈 همزمان با #سالروز_فتح_خرمشهر ثواب قرائت امروز محضر مبارک همه #شهدای_انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏چقدر ما نیستیم...!
به نظرم هر از گاهی باید این #فیلم رو دید و بهش فکر کرد تا غبارروبی شویم!
#اخلاقی
#سبک_زندگی
#اعتقادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🏴السلام علیک #یا_امیرالمؤمنین یا علی ابن ابیطالب علیه السلام
سه دقیقه تامل کنید در دیدن این #کلیپ👆
تعجیل در فرج صلوات🤲*
#عترت_شناسی #سبک_زندگی
♻️به جای اینکه برای فرزندتون چیزهایی بخرید که خودتون در گذشته نداشتید،در
عوض چیزهایی رو بهش یاد بدید که هیچکس در گذشته بهتون یاد نداده!
#تربیت #تربیت_فرزند #فرزندپروری #تربیت_کودک #فرزند #کودک
⭕️ آسیبهای اتاق گفتگو برای کودکان
حضور کودکان در اتاقهای گفتگو فضای مجازی باعث میشود تا آنها در معرض مطالب نامناسبی قرار گیرند که فعالیتهای خطرناک، غیرقانونی و یا مسائل جنسی را تشویق میکند.
🔰 #روانشناسی #تربیت #فرزندپروری #سوادرسانهای #سوادرسانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | آیه لا اکراه فی الدین یعنی چی؟ آیا به این معنیست که #حجاب در اسلام آزاده؟
🍃🌹🍃
🎙حجت الاسلام #قرائتی
#شبهات
#حجاب_عفاف #حجاب_اجباری
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣2⃣
✅ فصل پنجم
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. میدانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زنبرادرها و فامیل به خانهی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک میگفتند و دیدهبوسی میکردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بستهام. دوست داشتم بود و کنارم میماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانهی ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت میکشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس میکردم فاصلهای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانهاش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم میکرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. »
نفهمیدم چطور پلهها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خندهاش گرفت.
گفت: « خوبی؟! »
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم میروم پایگاه. مرخصیهایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. »
گریهام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانههای اشکی شدم که بیاختیار سُر میخورد روی گونههایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ میزد. دلم نمیخواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رختبران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیهام را آماده کرده بود. بندهخدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفرهی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراکپزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیهام را بار وانت کردند و به خانهی پدرشوهرم بردند. جهیزیهام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمههای شب چندبار به بهانههای مختلف به خانهی ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زنبرادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، میتوانستم بیرون را ببینم.
بچههای روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین میدویدند. عدهای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچهها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکانتکان میخورد. انگار تمام بچههای روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازهاش میسوخت. میگفت: « الان کف ماشین پایین میآید. » خانهی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شدهام، سراسیمه دنبالم آمد. همانطور که قربان صدقهام میرفت، از ماشین پیادهام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم میخواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زنبرادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یکریز گریه میکردیم و نمیخواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریههای من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانهی صمد من گریه میکردم و خدیجه گریه میکرد.
وقتی رسیدیم، فامیلهای داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات میفرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیفهای قشنگی دربارهی حضرت محمد(ص) میخواند و همه صلوات میفرستادند.
صمد رفته بود روی پشتبام و به همراه ساقدوشهایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت میکرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
🔰ادامه دارد.....🔰
#داستان #رمان #شهدا #دفاع_مقدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قتل
🎬 بخاطر نشان دادن این #کلیپ از عزیزان پوزش میطلبیم😔 ولی چاره ای جز #روشنگری نمیبینیم
#فرزندآوری
#بحران_جمعیت
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۸۸
#امروز👇
👈 #پنجشنبه #چهارم_خرداد ۱۴۰۲
👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک همه #شهدای_انقلاب و مادر سادات #فاطمه_زهرا علیهاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله العظمی جوادی آملی:
گاهی انسان يک اشتباهی ميکند اما فوراً پشيمان ميشود، نگران است استغفار ميکند، درصدد جبران است.
گاهی يک کار خير ميکند، خوشحال است خيلی خندان است خيلی اعجاب ميکند مدام دلش ميخواهد که بگويند، مرتّب اسمش را ببرند.
فرمود: آن گناهی که پيامد خير دارد، بالاخره ترميم ميشود، به خير ختم ميشود. اين کار خيری که به دنبال بنِرگذاری و مدح و ثناست، اين يک کار خيری است که به شر ختم شده است.
#اخلاقی #سخن_بزرگان #امر_به_معروف
🔴 #آراستگی_در_منزل
💠 یکی از توصیههای مهم اهل بیت به شیعیان، آراستگی و زیبایی در منزل و در کنار همسر است.
این در حالی است که بسیاری از مردم، اهمیت بسیاری برای زیبایی و آراستگی در خارج از منزل قائل هستند، ولی وقتی که وارد منزل میشوند، اهمیتی به زیبایی و آراستگی خود نمیدهند.
یکی از توصیههای بسیار مهم امام کاظم به شیعیان این است که میفرمایند: آراستگی مرد برای همسرش از عوامل عفّت زن است.
📚 کتاب شریف مکارم الاخلاق، ص۹۷
#سبک_زندگی #همسرداری #زناشویی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣2⃣
✅ فصل_ششم
... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمانها ادامه پیدا کرد. عصر مهمانها به خانههایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی میگذاشت. صمد را صدا میزد و میگفت: « غذا پشت در است. »
ما کشیک میدادیم، وقتی مطمئن میشدیم کسی آنطرفها نیست، سینی را برمیداشتیم و غذا را میخوردیم.
رسم بود شب دوم، خانوادهی داماد به دیدن خانوادهی عروس میرفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباسهایم را پوشیده بودم و گوشهی اتاق آماده نشسته بودم. میخواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و اینقدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمیآوردم. دلم میخواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو میافتادم. صمد دنبالم میآمد و چادرم را میکشید.
وقتی به خانهی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونهی راست و چپش، نوک بینیاش، حتی گوشهایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت و زیر لب میگفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. »
خانوادهی صمد با تعجب نگاهم میکردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت اینطور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانهی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس میکردم تازه به دنیا آمدهام. کمی پیش پدرم مینشستم. دستهایش را میگرفتم و آنها را یا روی چشمم میگذاشتم، یا میبوسیدم. گاهی میرفتم و کنار شیرین جان مینشستم. او را بغل میکردم و قربان صدقهاش میرفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را میبوسیدم و به مادرم سفارشش را میکردم: « شیرین جان! مواظب حاجآقایم باش. حاجآقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاجآقا. »
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه میرفتم. ریزریز قدم برمیداشتم و فاصلهام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه میکردم. صمد چیزی نمیگفت. مواظبم بود توی چالهچولههای کوچههای باریک و خاکی نیفتم.
فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند.
آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم .
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم.
دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است.
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر.
اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم.
🔰ادامه دارد....
#داستان #رمان #شهدا #دفاع_مقدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر نمیتونید برای نماز شب بلند بشید، این عمل رو انجام بدید ...
حجت الاسلام والمسلمین علوی تهرانی
این حسین کیست که عالم همه دیوانهی اوست ...
#سخن_بزرگان #اخلاقی #عترت_شناسی #شب_جمعه
#فرزند_پروری
❌وقتی زیرقولتان میزنید
در واقع اعتماد فرزندتان را از بین میبرید!
🔻بنابراین اگر خواسته كودک از توان شما خارج است
به جای کلمه "قول میدهم»"
بگویید؛ "سعی خودم را میکنم"
#تربیت #فرزندپروری #تربیت_کودک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دیدنیها
👈یکبار برای همیشه سوپ غذا نیست😁😂
#فرزندآوری
#پنجشنبه شد و به یا همه #شهدا و #اموات و #درگذشتگان #فاتحه و #صلوات #هدیه کنیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۸۹
#امروز👇
👈 #جمعه #پنجم_خرداد ۱۴۰۲
👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک همه #شهدای_انقلاب و مادر سادات #فاطمه_زهرا علیهاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به به
چه قشنگه
مشاعره این عروس و دامادِ
قرآنی، با نشاط، و با حجاب
#سبک_زندگی #قرآن #حجاب #حجاب_عفاف #امر_به_معروف
👈 چهار عمل مکروهی که رزق و روزی انسان را کم میکند...
👤 موردهای یک و دو رو اغلب گرفتارشیم، ان شاالله بتونیم رعایت کنیم.
زندگیتون پر از شادی و برکت، شبتون خوش 🌹
❣️ #امام_سجّاد علیه السلام:
مکروهاتی که روزی را از انسان دفع و انسان را فقیر میکنند:
① اظهار فقر و نداری کردن در حضور مردم
② خواب دیرهنگام شب و بعد از نماز صبح
③ تحقیر و کم ارزش شمردن نعمت های خدا
④ شکوِه و گلایه داشتن از خداوند متعال
📚 معانیالاخبار، ص ۲۷۱
#حدیث #عترت_شناسی #سبک_زندگی #مهارت_زندگی #سخن_بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*#کلیپ
آقای #دهنوی
پرسش: آیا در #خواستگاری لازم است تمام مواردی را که در گذشته داشته ایم ، به طرف مقابل بگوییم؟
#پرسش_و_پاسخ
#ازدواج #سبک_زندگی #ازدواج_آسان
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣2⃣
✅ فصل هفتم
... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. میخواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود میپیچید. دست و پایم را گم کردم. نمیدانستم چهکار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. »
یادم آمد، سر زایمانهای خواهر و زنبرادرهایم شیرین جان چه کارهایی میکرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشهی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر میشد، سفارشهایی میکرد؛ مثلاً لباسهای نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچهی بیکاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پلههای حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره میدویدیم و چیزهایی را که لازم بود، میآوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمیآمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیلهاش را کم و زیاد میکنم یا نگاه میکنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و نالههای مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا میخواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریهی نوزادی توی اتاق پیچید.
همهی زنهایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچهی سفید پیچید و به زنها داد. همه خوشحال بودند و نفسهایی را که چند لحظه پیش توی سینهها حبس شده بود با شادی بیرون میدادند، اما من همچنان گوشهی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. »
خواهرشوهر کوچکترم به کمکم آمد و همانطور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود میپیچید. زنها بلندبلند حرف میزدند. قابله یکدفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که اینقدر حرف نمیزنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچهها به دنیا نمیآید. دوقلو هستند. »
دوباره نفسها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمیآید. »
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پلهها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریدهبریده گفتم: «بچهها دوقلو هستند.یکیشان به دنیا نمیآید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. »
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « میبریمش رزن. »
عدهای از زنها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظهی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه میکرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمیدانستیم باید با این بچه چهکار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آبقند درست کنم. » میترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آبقند درست میکنم. »
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبهقند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریهی نوزاد یک لحظه قطع نمیشد. سماور قلقل میکرد و بخارش به هوا میرفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجبتر بچه بود که داشت هلاک میشد.
🔰ادامه دارد....🔰
#داستان_کوتاه #داستان #رمان #شهدا #دفاع_مقدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
تعويض طلاى مستعمل با طلاى نو
س: آيا اگر طلاى مستعمل را با طلاى نو معاوضه كنيم و مبلغى را بابت خريد طلاى نو به طلافروش بپردازيم اشكال دارد؟
ج) طلاى مستعمل را به قيمت معيّنى به او بفروشيد و بعد طلاى نو را به قيمت معيّن بخريد.
استفتائات مقام معظم رهبری
#احکام #احکام_شرعی